نکرومانسر آکادمی
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از اینکه خدمتکار اتاقی را که برای اقامتم آماده شده بود نشانم داد، رفت و گفت وقتی غذا آماده شد به من خبر میدهد.
انتظار استقبال گرمی را نداشتم، اما قطعاً چنین واکنش یخزدهای را پیشبینی نمیکردم؛ گویی سرمای شمال را در خود فشرده بود.
«خواهر و برادرم نمیدونستن دارم میام؟»
هووو.
بخار یخزدهای که از نفسم برمیخاست، بهخاطر گرمای جادوی گرمایشی اتاق محو شد.
مگه حالا اوج سرمای سال نیست؟
در فوریه، بادهای یخزده نمیتوانند از کوهستانهای بلند شمالی عبور کنند و در دام میافتند؛ همین باعث سرمای مشهور «نورث وِدون» میشود.
و پس از تحمل یک ماه چنین سرمای شدیدی، در مارس زمین کاملاً یخ میزند و کاشت بیشتر محصولات غیرممکن میشود.
گرچه قصد نداشتم، اما انگار در بدترین زمان ممکن رسیدم.
«پس برای همین از آمدنم بیخبر بودن؟»
نه، خود اتاق منظم بود و انگار همین چند ساعت پیش تمیز شده بود. پس بعید بود از آمدنم خبر نداشته باشند.
با این افکار بیارزش، به سمت میز و صندلی مخصوص کار اداری رفتم و نشستم.
صندلی راحتم را در آغوش گرفت.
چشمانم را برای لحظهای بستم. با تکیه به پشتی و بدون فکر کردن به دلیل این برخورد، حواسم را به موضوع مهمتری معطوف کردم: برنامهریزی برای آینده.
بازیای که به آن انتقال یافتم، [ریترای] نام داشت.
شاید به نظر میرسید این نام برای تشویق بازیکنان به تلاش مجدد پس از شکست انتخاب شده، اما در واقع هدف دیگری هم داشت؛ مربوط به پایان بازی بود:
در دور اول، تنها پایان ممکن در [ریترای]، پایان بد بود. باید به دور دوم میرفتید تا پایان واقعی را ببینید.
یادم میآید که بهعنوان حیلهای از سوی شرکت سازنده برای افزایش مصنوعی زمان بازی، شدیداً مورد انتقاد قرار گرفته بود.
نکته مهم این است که من در آن بازی هستم.
و در زندگی، فرصت دوم وجود ندارد.
پس در نهایت، سرنوشت این دنیا تنها تجربه یک پایان بد خواهد بود.
نمیخواستم چنین نتیجهای را ببینم، پس بهزور خود را به آکادمی «روبرن» — جایی که بازی آغاز میشد — رساندم. اما سه ماه پس از است***م، بهخاطر نامزدم «اریکا برایت» اخراج شدم.
برنامههام حسابی به هم ریخت.
اریکا هم در توسعه داستان شخصیت مهمی بود. یکی از یاورهای قهرمان اصلی بود که امسال وارد آکادمی میشد.
در بازی زنی مهربان، دلسوز و دوستداشتنی به تصویر کشیده شده بود.
اما همین اریکا به من خیانت کرد.
حس انزجاری که تا آخرین لحظه نشانم داد، عمیقتر از آنچه فکر میکردم در دلم حک شد.
دختری که در بازی دیده بودم شخصیت خیانتکار نداشت، پس بیچونوچرا بهش اعتماد کردم.
«دیگه نمیتونم مثل یه بازی باهاش برخورد کنم.»
پس از آموختن درسی تلخ، چشمانم را بستم و آرام انگشتانم را در هم قفل کردم.
«حتی اگه نتونم در آکادمی کنار قهرمان اصلی باشم و کمکش کنم، باید از بیرون پشتیبانیش کنم و مطمئن بشم به پایان واقعی میرسه.»
خب، اگر نمیخواستم نابودی قاره را ببینم، چارهای جز کمک به قهرمان اصلی نداشتم.
در بازی برای جلوگیری از چنین سرنوشتی، قهرمان باید دو بار تلاش میکرد. اما در این دنیا چیزی به نام دور دوم وجود نداشت. پس من که همهچیز را میدانم، باید برای جلوگیری از فاجعه اقدام کنم.
راههای زیادی برای کمک از بیرون وجود داره.
در نیمه دوم بازی، بسیاری از مأموریتها و فعالیتها خارج از آکادمی اتفاق میافتاد.
حتی وقتی تازه از اخراجم باخبر شدم، فکر کردم اتفاقاً خوب شد؛ چون حضور ارواح در آکادمی کار را سخت میکرد.
اونا مشکل اصلی بودن.
همین ارواح باعث اخراجم از آکادمی شدن.
چون میتونستم ارواح رو ببینم، اقداماتم برای رسیدگی به شکایتهاشون یا دفع ارواح خبیث، از نظر دیگران عجیب به نظر میرسید — که کاملاً منطقی بود.
وقتی استادها شهادت دادن که من بدعتگذارم یا شیطان پرست، و شکایت دانشجوها هم بیشتر شد، در نهایت اخراج شدم.
کاری از دستم برنمیاومد.
نمیتونستم وقتی ارواح خبیث رو میبینم که آشکارا مردم توی آکادمی آزار میدن، بیتحرک بمونم.
با اینکه میدونستم این کارها باعث میشه دیگران منو احمق بدونن، باز هم توجیه میکردم که «آکادمی نباید قبل از ورود قهرمان اصلی نابود بشه».
اما در عمق وجودم میدونستم انگیزههام خودخواهانهتر از این حرفهاست: دیدن رنج دانشجوها زیر دست ارواح خبیث، خاطره گذشتهام رو زنده میکرد — پسری آسیبدیده که حتی پس از دو زندگی، هنوز درست و غلط یا معنای زندگی رو نمیشناخت...
بههرحال، به روش خودم با ارواح خبیث جنگیدم.
و نتیجه این شد:
روانپریش. بدعتگذار. شیطانپرست...
این برچسبها رو به من زدن.
اصلاً چیز تازهای نبود؛ بیشتر دلشکستن داشت و حوصلهسربر بود، چون از دوران مدرسه همین القاب رو میشنیدم.
«حتی اگه دنیا عوض بشه، آدما در نهایت یه جور فکر میکنن.»
وقتی بهش فکر میکنی عجیبه.
بههرحال، حتی با اخراجم، قهرمان اصلی وارد آکادمی میشه و کارش رو خوب انجام میده.
یک قسمت کوتاه هم مربوط به ارواح خبیث بود، اما چندان مهم نبود.
احساس میکردم ارواح این دنیا آنقدر زیادند که نباید آن قسمت را اینطور مختصر تمام میکردند، اما از طرفی، انگار فقط من آنها را میدیدم، پس چندان مهم نبود.
با این فکر که بیدلیل خودم رو هیجانزده کردم و به این نتیجه رسیدم، خندیدم.
«غذا آماده است.»
صدای خدمتکار پشت در، افکارم را قطع کرد.
قصد داشتم مستقیم به سالن غذاخوری بروم، اما در باز شد و خدمتکاری گاری غذا را داخل هُل داد.
«این یعنی چی؟»
آوردن غذا اینجا یعنی من جداگانه و نه همراه دیگران در سالن غذا میخورم.
وقتی با اخم پرسیدم، خدمتکار با ترس سرش را پایین انداخت:
«ا-ارباب دستور دادن. مستر دئوس از الان باید در این اتاق زندگی کنه.»
برادرم؟
پدر و مادرم فوت کردهاند و حالا «داریوس وِردی» — برادر بزرگترم — رئیس خانواده است.
«علاوهبراین، از حالا بهبعد، ا-اجازه هرگونه ارتباط مستر دئوس با دنیای خارج ممنوعه.»
ناخودآگاه زبانم را به نشانه نارضایتی تکان دادم، درحالیکه خدمتکار دوباره سرش را خم کرده بود.
«شایعات حتی به اینجا هم رسیده.»
شایعاتی که پسر دوم خانواده وردی — اخراجی از آکادمی — شیطانپرست است، حتی تا شمالِ «نورث وِدون» هم پخش شده بود.
«برادرم کجاست؟ خودم باهاش صحبت میکنم.»
از آنجایی که نمیتونستم در چنین حبسی زندگی کنم، میخواستم فوراً اعتراض کنم، اما نشد.
«ا-ارباب الان مشغول اعزام نیرو هستن. بهخاطر مهاجرانی که از کوههای نورث وِدون رد میشن.»
همچنان که ابروهایم بیشتر در هم میرفت، خدمتکار با عجله و دستپاچگی ادامه داد:
«قربان، وقتی غذاتون تموم شد ظرفها رو جمع میکنم!»
و با این حرف، خدمتکار رفت.
وقتی با گامهای آهسته جلو رفتم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم، لایهای قوی از مانا را حس کردم که از اتاق محافظت میکرد.
اراده شدید داریوس برای زندانی کردنم در اینجا را بهوضوح میفهمیدم.
«مگر برادر نادانش رو که میتونه لکهای در تاریخ خاندان وردی باشه، زودتر زندانی کرده؟»
بهعنوان رئیس خانواده، انتخابش را تحسین میکردم.
در شرایطی که کل خانواده ممکن بود به شیطانپرستی متهم شود، سریع برادر کوچکترش را کنار گذاشته و وضع را اصلاح کرده بود.
اما من نمیتونستم ساکت بمونم.
چون باید مقدمات کمک به قهرمان اصلی که امسال وارد آکادمی میشه رو فراهم میکردم.
غذا را رها کردم، دستها را پشت کمرم قفل کردم و به سمت پنجره رفتم.
امروز بادهای «نورث وِدون» — همیشه سفید و آبی — بسیار شدید بود.
***
[پروفسور وردی بهخاطر رفتار و گفتار نامناسب اخراج شد. بههمین دلیل کلاسهایی که باید برگزار میکرد لغو شدهاند. تمام دانشجوهایی که در کلاسهایش ثبتنام کردهاند، هرچه سریعتر به واحد پشتیبانی امور آموزشی مراجعه کنند.]
«هِن؟»
[اسامی کلاسها بهشرح زیر است—]
مِیلین که از اعلامیه بعدی شوکه شده بود، نتوانست جلوی وحشتش را بگیرد؛
چون پروفسور وردی مسئول هر دو کلاس «هارمونی مانا» و «ارتباط روح و مانا» بود که او ثبتنام کرده بود.
«لعنت، چرا؟! تازه اخراج هم شده؟»
اصلاً به نظر نمیرسید اخراج عادی باشد؛ سطحش کاملاً جدی بود.
«لعنتی! تازه برنامه هفتگیم رو تنظیم کرده بودم، حالا چه خبره؟»
میلین با بیحوصلگی موهای بنفشش را به هم ریخت.
دیروز بود که — بهعنوان دانشجوی سال دوم — با رضایت به برنامه هفتگیاش نگاه کرده بود؛ برخلاف سال اول که همهچیز بههم ریخته بود.
اما چرا الان این اتفاق افتاد؟
«اه، چه اعصاب خردکن.»
شایعات عجیبی درباره پروفسور وردی شنیده بود، مثلاً:
«سحرگاهان در راهروهای آکادمی راه میرود و با کسی حرف میزند»،
«با چسباندن کاغذهای عجیب به دیوار دعا میکند»،
و «به دانشجوها هشدار میدهد مواظب باشند چون چیزی عجیب به پشتشان چسبیده».
میدانست شایعات بدعتگذاری گسترده است، اما انتظار نداشت اینقدر ناگهانی اخراج شود.
«اه! واقعاً اعصابم خرد شد!»
درحالیکه بیوقفه ناسزا میگفت، دستش را در جیب ردایش فرو برد.
«باید خوشحال باشم که قبل از شروع ترم اتفاق افتاده؟»
خوشبختانه او در تعطیلات به زادگاهش نرفته و در خوابگاه مانده بود، پس سریع از خبر باخبر شد.
"واحد پشتیبانی امور آموزشی"
با دانستن اینکه در طبقه اول است، میلین با گامهای کشیده از پلهها پایین رفت.
«نگذارین بیخودی تو هیچ کلاس دیگهای جا بدن.»
تصمیم گرفت اول ببیند آکادمی چه تصمیمی میگیرد. اما در این شرایط، مگر نمیخواهند صرفاً کلاس دیگری را در همان ساعت جایگزین کنند؟
«چون کلاس دیگهای ندارم، منو تو یه کلاس عجیب غریب نندازین.»
درحالیکه برای این موضوع دعا میکرد، میلین از پلههای مرکزی به سمت طبقه اول پایین آمد که نگاهش به کسی افتاد.
«هوم؟»
مردی بلندقامت روی ایوان مرکزی ایستاده بود. هالهاش تجسم کلمه «شوم» بود.
انرژی آبی تیرهای دور مرد میچرخید و حتی فضای اطرافش هم تاب برمیداشت.
علاوهبراین، بارزترین نکته این بود:
«دست راست نداره؟»
حتی بدون دست راست، ظاهرش با شمشیری که به کمر چپش آویزان بود بسیار غریب به نظر میرسید.
درآوردن شمشیر در این حالت حتماً خیلی سخت میشد.
غریزهاً میلین فهمید که او آدم معمولی نیست.
لحظهای که خواست ببیند کسی اطراف هست یا نه—
تَک.
—پای راست میلین به راهروی طبقه اول رسید.
[!]
مردی که پشتش به او بود، فوری چرخید و به سمت میلین هجوم آورد.
—وِیییش!
باد شدیدی وزید و در لحظه بعد، او مقابلش ایستاد.
میلین ناخودآگاه عقب رفت، روی پلهها نشست و پایش را از راهرو عقب کشید.
مرد که پیشتر شمشیرش را کشیده بود، متوجه شد.
آرام شمشیر را به غلاف برگرداند و بیتفاوت به جای اولش بازگشت.
میلین مطمئن بود اگر مرد شمشیر را به جای کمر چپ، به راست میبست و برای کشیدنش نیاز به زمان اضافی نداشت، الان مرده بود. اما مهمتر از آن:
«اسکلت؟»
صورت آن مرد، جمجمهای بدون پوست بود و فقط گویهایی آبی — شبیه شعله — در حدقههای چشمش میسوختند.
«مرده متحرک تو آکادمی؟»
میلین که سردش شده بود، کمکم سرخ شد؛ چون فهمید آنچه ریخته فقط عرق سرد ترس نبوده...
حتی بدون اینکه مطمئن شود اسکلت دوباره قصد حمله دارد یا نه، از شرم صورتش را با دستهایش پوشاند.
کتابهای تصادفی
