بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«غژژژژژ...»
اتوبوس یه گوشه ایستاد بطوریکه صدای بلندی از اصطحلاک آهنآلاتش بهمدیگه ازش بلند میشد که میتونست پردهی گوش رو پاره کنه.
پنج تا از انگشتهای لاغر اون موجود بودن که شبیه چوبهای خشکیده بودن، گوشهای از اتوبوس رو گرفته بودن و باعث ایستادنش شده بودن. با بدن لاغر و عنکبوت مانندش از در باریک اتوبوس به داخل وارد شد.
ناگهان دمای درون اتوبوس اومد پایین. هوای تاریک و مهآلود خیلی زود به پوست و استخوان همه نفوذ کرد.
یه جیا چشمهاش رو باریک کرد و به اون شبح که از نوع اشباح گرسنه بود، نگاهی کرد. توی بازی، این نوع اشباح با تغذیه کردن از باقیماندههای انرژی، میتونستن تغییر بکنن.
اونها بسیار بیرحم و حریص هستن و هیچوقت هم راضی نمیشن. همچنین وقتی در بالاترین سطح ترسناکی و ناامیدیشون باشن، از شکنجه دادن طعمشون قبل از خوردنش لذت زیادی میبرن. بدتر از اون اینه که پوستی سخت و نفوذناپذیر دارن و تقریبا هیچگونه نقطه ضعفی ندارن.
و یه جیا شانس آورده بود که با این گونه اشباح آشنایی داشته بود چون به محض ورود یه جیا به بازی چیزی نگذشته بود که این نوع شبح بعنوان یه غول دربرابرش ظاهر میشه.
با اینکه یه جیا فقط یه بازیکن سطح B بود، ولی اون موقع هیچ تجربهای نداشت، دربرابر اون شبح به زور زنده موند و خیلی هم اذیت شد. ولی الان اصلا نگران این نبود که طرف چهرشو به یاد بیاره. چونکه بازیکنانِ توی بازی، با ظاهر واقعی خودشون در برابر غولها ظاهر نمیشن. و این باعث شد که یه جیا از وجود چنین قانونی توی بازی خیلی خوشحال باشه، وگرنه میبایست شاهد صحنهای از صف گرفتن تعداد بیشماری از اشباح، پشت درب خونش باشه.
فقط تنها مسئله این بود که تغییر یا پنهان کردن بوی یه جیا، خیلی سخت بود.
مخصوصا برای اشباح گرسنهای که روی بو و مزه بسیار حساسن. بنابراین مطمئن نبود که توسط اون شبح شناخته میشه یا نه.
چنگ کژی که خشکش زده بود، به یکباره تمام جزئیاتی که متوجهشون نشده بود، از جلوی چشمهاش رد شدن. فضای بینهایت ساکتِ اتوبوس، سرنشینهای بیاحساس و واکنش، بهمراه آسمون تاریک و مهآلود بیرون.
چنگ کژی درحالی که زانوهاش سست، چشمهاش از تعجب بزرگ شده بودن و بریده بریده نفس میکشید، داشت توی ذهنش به این وضعیت فحش میداد. بعد گفت:«گندش بزنن. دوروز پشت سر هم؟!»
ولی هرچی نباشه اون شخصی باتجربه بحساب میاد و اینبار تونست جلوی غش کردن خودشو بگیره.
چنگ کژی با صدایی آروم و لرزان به یه جیا که پشت سرش وایستاده بود گفت:«ب-برادر یه، نگران نباش. من... من دستگاه تماس اضطراری رو فعال کردم. بخش مبارزه بزودی میاد ما رو نجات میده. فقط چند دقیقهای دوام بیارید...»
در نتیجهی کار کردن برای شرکت پژوهشی و مدیریتی بوریاو برای مقابله با وقایع ماوراءالطبیعی، افراد معمولی که در این شرکت کار میکنن، به نسبت افراد معمولی و شهرنشینان، اشباح بیشتری رو جذب میکنن. و از اونجایی که توانایی مقابله کردن با اون هیولاها رو ندارن، معمولا با تجهیزاتی مانند دستگاه تماس اضطراری مجهز هستن.
زمانی که در خطر باشن، با فعال کردن اون دستگاه، آخرین مختصات موقعیتیشون به پرسنلهای بخش مبارزه ارسال میشه.
بعنوان یک فرد معمولی، یه جیا هم از اون دستگاهها داشت ولی هیچوقت ازش استفاده نکرده بود.
پس از شنیدن حرفهای چنگ کژی، یه جیا آروم دست اون رو گرفت و آورد عقب.
خیلی مسخره بود. اگر فقط چندثانیه رو از دست نداده بودن، میتونست در بهترین زمان ممکن چنگ کژی رو پیاده کنه.
در این لحظه، اون دست سیاه که روی شونهی یه جیا نشسته بود هم آروم آروم کوچیک شد و یواش یواش رفت زیر یقش قایم شد که خودشو پنهان کنه.
با نگاه کردن به صورت رنگپریده و گرسنهی اون شبح میشد متوجه شد که یه چیزی درست نیست. اون دهنی نداشت ولی صداش از همه طرف متساعد میشد که میگفت:«شما دوتا نباید اینجا باشید.»
یه صدای ویزویزی هم به گوش میرسید که شبیه صداهای حیوانات خزنده و خونسرد بود که یه حس ترسناکی القا میکرد.
چنگ کژی شروع کرد به عرق سرد کردن. اون به زور خودشو به صندلی عقب اتوبوس رسوند و خیلی تلاش میکرد که جلوی خودشو از افتادن روی زمین اتوبوس بگیره. چون پاهای سست و لاغری داشت. اون تمام ارادشو جمع کرد و با لکنت گفت:«ب-ببخشید... م-ما خیلی زود میتونیم پیاده بشیم...»
اون موجود قهقههای عجیبی زد و درحالیکه از اون انگشتهای لاغر و پیچ خوردش صداهای قرچ قرچ بلند میشد گفت:«نگران نباشید. من دوست ندارم زمانی که دارم سفر میکنم، تنقلات بخورم.»
چنگ کژی:«...»
این موضوع دیگه نمیتونه ادامه پیدا کنه.
اون موجود مذکر لاغر مثل یه عنکبوتی بود که جلوشون قرار گرفته بود. ناگهان بدن نیمه طاقدارش کش اومد و فضای باقیموندهی جلوی اتوبوس رو پُر کرد. درحالیکه دستهای خُشک اون موجود به سمت جلو کش میاومد، یه بویی که کشید و گفت:«چه خوشبوئه...»
با اینکه هیچ ویژگی و اجزایی روی صورتش دیده نمیشد، چنگ کژی متوجه شد که افقِ دیدِ اون موجود، از روی اون به سمت فردی که پشت سرش ایستاده بود، تغییر مسیر داد.
حرکات صورت اون موجود بیشتر شد. انگار در قبال رویارویی با بویی آشنا قرار گرفته بود و گفت:«هممم... این بویی که از بدن تو بلند میشه...» و بعد از فکر کردن به اون بو ادامه داد:«این بو...»
یه جیا پرید وسط حرفش که اون حالت موجوده رو عوض کنه و گفت:«ممنونم. این بوی عطر مردونس.»
اون موجود مذکر:«...»
چنگ کژی:«...»
یه جیا:«اگر خوشتون میاد، میتونم آدرس مغازشو بهتون بدم.»
با اینحال اون جَو همچنان پابرجا بود.
بعد از شنیدن جواب یه جیا، چشمهای چنگ کژی سیاهی رفت و تقریبا داشت از هوش میرفت.
منطق یه شبح درنده معمولا توسط انرژی قدرتمندی که اطرافشه، منحرف میشه. در این حالت حتی اگر حضار کاری هم انجام ندن، ممکنه که باعث عصبانیت شبح بشن چه برسه به اینکه بخوان با لحن تحریک کنندهای حرف بزنن!
تمامی امید چنگ کژی از دست رفته بود.
بنظر اون دیگه همه چی تموم شده بود. جوری که انگار واقعا زندگیش قراره اینجا به پایان برسه.
پس از گذشت چند ثانیهی بسیار طولانی، صدای غرشی خشمگین از گلوی اون شبح بلند شد. در همین هنگام دست لاغر و چوب مانندِ اون موجود، حرکت کرد و به دونفری که جلوش بودن حمله کرد.
یه جیا زود دست به کار شد و چنگ کژی رو از یقه گرفت و کشیدش عقب که آسیب نبینه.
چنگ کژی که از زورِ فشاری که بهش اومده بود، چشمهاش داشت سفیدی میرفت، به سمت عقب تلوتلو خورد.
یه جیا نزدیکش شد و خیلی آروم زمزمه کرد:«پس این دستگاه حفاظتی که توسط بوریاو بوجود اومده بود، کجاس؟ زودباش استفادش کن! ازش استفاده کن دیگه!»
چنگ کژی به یه سختیای دستشو برد توی جیبش و دنبال اون دستگاه گشت.
یه لحظه دیگه یه صدای بنگ بلندی بلند شد و یه حصاری نامرئی اون اطراف بوجود اومد و اون دو نفر رو احاطه کرد. از اونجایی که فضای توی اتوبوس خیلی کم بود، اون حصار باعثِ له شدن اون موجود به سمت دیوار شد و این کار به شدت عصبانیش کرد.
یه ورودی بسیار عظیمی در برابر شکم اون موجود پدیدار شد. درست مثل یه دهان بزرگ بود که دندانهای تیز کوسه مانندی درونش داشت و شروع به بزرگتر شدن کرد تا اینکه اون حصار از فشاری که بهش میومد، شروع به شکستن کرد.
دقیقا پس از این قضیه، درب اتوبوس به آرامی با صدای غژغژی بسته شد و اتوبوس دوباره شروع به حرکت به سمت مه تاریک روبروش کرد که اصلا چیز خوبی نبود.
یه جیا خیلی زود به بیرون نگاهی انداخت و دید که هنوز که هنوزه هیچ نیروی کمکی برای نجاتشون نیومده.
در این وضعیت، نیازی به صبر بیشتر دیده نمیشد.
هرچی شبح درنده، قویتر باشه، فضای بیشتری با دامنهای که اون ایجاد میکنه، اشغال میشه. مفهوم زمان و فضا در داخل اتوبوس، نسبت به بیرون و جهان واقعی متفاوت بود. اگر بیشتر از این صبر میکردن، توضیح این موقعیت برای دیگران و بالادستیها، خیلی سخت میشد.
«تَرَک...»
ترکهای کوچیکی در اثر حملهها و فشارهای پیاپیِ اون موجود روی حصار، به وجود اومده بود و به زودی قرار بود بشکنه.
در اون لحظه یه جیا دستشو آورد بالا و اون دست سیاه کوچولو رو که به یقش چسبیده بود رو گرفت و بدون هیچگونه درنگی میخواست پرتش کنه به سمت اون شبح لاغری که برای ازبین بردن حسار، روش لم داده بود.
اون دست سیاه فریاد زد:«آآآآآآآآه....!!!»
شبحه برای یه لحظه هیچ حرکتی نکرد و در اون لحظه، از اونجایی که یه جیا گردن چنگ کژی رو خیلی محکم با دستش گرفته بود، باعث شد بیهوش بشه.
اون دست سیاه بعد از اینکه پرتاب شد، روی صورت اون موجود مذکرِ لاغر فرود اومد و چسبید بهش و داد زد:«آآآآآخخخخ....!»
بدن لاغر اون شبح بطور ناگهانی کش اومد و دستهای خشکش بیشتر فضای اتوبوس رو پوشوند. اون حفرهای که در بدنش هم بوجود اومده بود، بزرگتر میشد. پس از برخوردش با حصارِ جلو روش، بدنش دیگه شروع به تقسیم شدن به دو نیم کرد. نیمی شبح و نیمی اون موجود مذکر لاغر.
«بوووم!»
در این لحظه اون حصار محافظتی منفجر و تبدیل به کریستال های ریزریزی شد. و در کسری از زمان در هوا پراکنده و بطور ناگهانی همچون نقاطی نورانی ناپدید شدن.
حالا شانس دیگه بهشون رو کرده.
توی اون اتوبوس تاریکی که سایهها همش توش حرکت میکردن، موجود مذکر لاغر بدون هیچگونه درنگی رفت به سمت اون شبح درنده.
شبح از روی خوشحالی پوزخندی زد و دهانشو که پر از دندانهای ناهموار بود، باز کرد و منتظر بود که غذاش وارد دهانش بشه.
دیگه نیازی به پنهان شدن نیست.
یه انرژی بسیار خشمگین و شبحوارِ دیگهای در درون اتوبوس منفجر شد که باعث شد اون شبح درنده بترسه و خشکش بزنه.
گویا خاطرات گذشتهای که مهر و موم شده بودن، بطور ناگهانی آزاد شدن.
یه لحظه صبر کن ببینم... این...
در زمانی که شبحِ گرسنه حواسش پرت شده بود، اون مردِ جوان لاغر به آرامی خندید و بدون هیچ تعللی دستشو به سمت اون دهان بزرگ کش آورد.
... در حقیقت، موضوع این بود که هیچکدوم از پشتیبانان اون بازی، نمیتونستن به پوست سخت اون شبح نفوذ کنن. ولی این نوع اشباح هم بدون نقطه ضعفی نیستن. اون دهانِ پر از دندانهای تیز، نه تنها نیرومندترین سلاحشونه، بلکه نقطه ضعفشونم بحساب میاد.
به محض تحریک شدن توسط شکارشون، دهانشونو تا بیشترین اندازهی ممکن باز میکنن که این لحظه، آسیبپذیرترین لحظهی اونا بحساب میاد.
یه جیا به اون صورت رنگ پریدهای که کمی دورتر بود نگاهی انداخت، لبخندی زد و با لحنی دوستانه گفت:«خیلی وقته ندیده بودمت.»
ثانیهای بعد، انرژی تاریکی که در ذهنش بود، فرمی فیزیکی پیدا کرد و داسی عظیم وارد شکم اون شبح شد و از درون تیکه پارش کرد.
اون شبح دراز و لاغر غرشی درد آورد کرد، آهی بلند کشید و دستهای لاغرش یه اینطرف و اونطرف شروع به حرکت کردن. جوری که نزدیک بود اتوبوس رو تیکه تیکه کنن. رنگ بدنش بطور مداوم داشت از بین میرفت به گونهای که انگار داشت از درون توسط چیزی تحلیل میرفت.
فقط با یه حرکت دست یه جیا، اون داس بزرگ بدن شبح درنده رو به دو نیم تقسیم کرد. با حرکت کردن داس در هوا، پرتوهای خنکی از تیغش بلند میشد و به دیوارهای اتوبوس برخورد میکرد...
این کار باعث شد که پس از نمایان شدن محیط داخل اتوبوس، فضای تمیز اونجا هم ازبین بره و از خودش فقط دیوارههای کهنه و پوسیده به جا بذاره.
اون اتوبوسی قدیمی بود که انگار خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردن. اینقدر کهنه بود که گویا میخواست هرلحظه از هم متلاشی بشه.
مهِ پشت پنجرهها هم داشت محو میشد.
یه جیا به بقایای اون شبح نگاهی کرد و به آرامی گفت:«...و، خدانگهدار.» و همون زمانی که بازماندههای اون شبح گرسنه به آرومی درحال محو شدن بودن، پشت دست یه جیا هم به دلیل زخمی شدنش توسط دندانهای اون، داشت خونریزی میکرد. اون داسی هم که در دستش بود، بدون هیچ اثری ناپدید و نیرویی سیاه به خاطر زخمهاش از بدنش بیرون میومد.
اون موجود مذکر هم همچنان به فریاد زدن ادامه داد ولی هیچکدومشون نمیتونستن ضعف صداشو پنهان کنن. در این لحظه، اون دست سیاه هم خیلی زود عقب نشینی کرد و برگشت و درحالیکه چسبید به یقهی یه جیا فریاد زد:«واااای! منو زهره ترک کردی!!»
تا اینکه یه جیا بهش نگاهی کرد و گفت:«تو دیگه برای چی فریاد میزنی؟ دهنش که روی صورتش نیست.»
دست سیاه که نمیتونست حرف یه جیا رو رد کنه گفت:«... گندش بزنن.»
انرژیهای شبح که در گوشههای اتوبوس جمع شده بودن و خیلی سریع به سمت یه جیا حرکت کردن.
انگاری در درون یه جیای جوان و ضعیف، موجودی در کمین اون انرژی نشسته باشه تا همهی انرژیهای اطرافشو حریصانه و با ولع زیاد جذب خون و بدنش بکنه.
زخمی که پشت دستش بود، خیلی زود خوب شد و فقط یه ردِ صورتی کوچولو از خودش به جا گذاشت.
در اون لحظه که مه سرد و مرطوب به آرامی درحال ناپدید شدن بود و نور خیرهکنندهی آفتاب از پنجرهها به سمت داخل تابیده شد، اون دست سیاه یه دفعه خشکش زد چون متوجه موضوعی شد. برای همین هم به یه جیا نگاهی انداخت.
بدنش بسیار رنگ پریده شده بود و موهای صورتش در نور آفتاب نمایان بودن. داشت خیلی آروم پایین رو نگاه میکرد که باعث القای حسی مرموز و ملایم به اون دست شد. بدن و بوی بدنش هم نسبت به آدمهای معمولی دیگه فرق داشت.
بنابراین اون دست سیاه با شک و تردید داشت به یه جیا نگاه میکرد. و با خودش فکر میکرد:«نکنه الان خیالاتی شده بودم؟ رییس که بالاخره به ظاهر واقعی خودش برگشته. پس برای چی این حس بهم دست داد که... بوی این مرد یه دفعهای... حالت ترسناک پیدا کرد؟》
با اینکه برای مدتی داشتن توی مه سفر میکردن، ولی پس از روشن شدن هوا، دیدن که وسط بَرِبیایون و دور از شهر هستن.
یه جیا با واکنشی کمی پیچیده به شبح گرسنهای که روی زمین افتاده بود، نگاهی کرد.
حواس دست سیاه روی یه جیا معطوف شده بود و درحالیکه یقهی یه جیا رو محکم گرفته بود، خط دیدِ اونو به سمتِ شبحه دنبال کرد و پرسید:«چیه؟ چی شده؟ سرنخی پیدا کردی؟»
یه جیا آهی کشید و گفت:«میدونستی حقوق افراد بخش مبارزه، شش برابر افراد دپارتمان منطقیه؟»
دست سیاه:«...»
یه جیا:«تازه مزایاشونم بهتره.»
دست سیاه:«...»
یه جیا:«با اینکه من دارم کارهای بخش مبارزه رو انجام میدم، ولی اندازهی کارمندای دپارتمان منطقی حقوق میگیرم. دیگه خسته شدم.»
دست سیاه:«...»
یه جیا:«دلم یه تعطیلات حسابی میخواد.»
دست سیاه به سکوتی عمیق فرورفت. فکر میکرد که شاید این فقط تصورات خودش بوده.
در اون لحظه، اون شبح پس از شنیدن صدای یه جیا، قبل از محو شدنِ کاملش، به زور صورت رنگ پریدشو آورد بالا و به یه جیا نگاه کرد و با صدایی شبیه به وزوز گفت:«ایس... پس خودتی... هاهاهاهاهاهاها. فکر کردی پس از اینکه از بازی بیرون اومدی، نیازی نیست دیگه نگران چیزی باشی؟ تا وقتی که زندهای اسمت از روی تابلوی رهبری نفرت پاک نمیشه، هاها، هاهاهاها...»
تابلوی رهبری نفرت...؟
براین اساس، پس یعنی اون دست سیاه حقیقتو گفته بود؟
اون شبح گرسنه با خندهای کینه توزانه ادامه داد:«پادشاه بالاخره تو رو پیدا میکنه... هیچ کسی نمیتونه پس از انجام همچین کاری، جون سالم به در ببره...»
یه جیا:«؟؟؟»
صبر کن ببینم.
پس از انجام چه کاری؟
قبل از اینکه فرصت پرسیدن این سوال برای یه جیا بوجود بیاد، اون شبح ناپدید شد.
یه جیا نفسی عمیق کشید و اون دست سیاه رو از روی شونش برداشت و تکونش داد و پرسید:«ببینم، میدونی داشت دربارهی چی حرف میزد؟ مگه من چیکار کردم؟»
دست سیاه با تعللی کوچیک پاسخ داد:«من... من نمیدونم...»
یه جیا محکمتر تکونش داد. اینقدر این کار رو ادامه داد که سر دست سیاه گیج رفت. برای همین هم بلند گفت:«صبر کن، صبر کن، صبر کن، وایستا! خیله خب! باشه بهت میگم! من فقط این موضوعو شنیدم که...؟»
یه جیا:«چی شنیدی؟»
دست سیاه با لکنت ادامه داد:«موضوع اینه که... بنظر میاد... که شما با پادشاه بازی کردید و ایشونو دور انداختید... یا... یه همچین چیزی...»
یه جیا:«...»
یه دقیقه وایستا. چی شد؟
دریایی خروشان از خون.
خون به آرومی از زمین بالا میومد، و در رودخونهای مواج و به رنگ قرمز جمع میشد. درحالیکه پایهها، شاخهها و استخوانها رو در هم میشکوند، قلمروی خونین مرگ رو تشکیل داد.
این قلمرویی بود که برای ایجادش، هیچ کسی حتی تصورش رو هم نمیکرد که صاحبش چقدر قدرتمند میتونست باشه.
در مرکزِ اونجا، بر روی تخت پادشاهیای که از استخوان ساخته شده بود، مردی با چشمان بسته نشسته بود.
انگار این مرد چیزی رو حس کرد، که باعث شد مژههاش تکون بخورن و چشمهاشو به آرامی باز کنه.
اون مثل یه شکارچی خونسردی که بالاخره شکارشو گیر انداخته باشه، به سمتی که تعداد کمی از مردمش جمع شده بودن، نگاهی کرد. لبخندی به سردی یخ در اعماق چشمهاش پدید اومده بود.
بالاخره.
در اون زمان، نسیمی که بوی قوی خون بهمراه داشت وزیده شد. استخوانهایی که اونجا پخش شده بودن، شروع به ترک خوردن کردن و اون مردی که بر روی تخت سلطنتیِ استخوانی نشسته بود، آرام آرام محو و در نهایت بدون هیچ اثری ناپدید شد.
کتابهای تصادفی


