بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اون دختربچه که هنوز توی تاریکی داشت گریه میکرد، قطرات اشکش تا روی پاهاش میچکیدن.
تنها چیزی که یادش میومد این بود که توی مدرسه احساس سرگیجه کرده بود و از هوش رفت. به محض بازکردن چشمهاش، دید که توی یه مکان وحشتناکی قرار داره.
مکانی سرد، بینهایت سرد. از سر تا نوک پاش داشت میلرزید.
از فاصلههای دور هم زمزمههایی رو میشنید. حتی با گرفتن گوشهاش هم نمیتونست جلوی شنیدنشونو بگیره.
خیلی ترسناکه...
تو کجایی...
اون دختر درحالیکه میلرزید، زانوهاشو بقل کرده بود و خودش رو به دیوار پشت سرش فشار میداد. اون تنها چیزی بود که باعث میشد احساس امنیت بکنه.
تا اینکه صداییو از بالای سرش شنید:«چی شده؟ گم شدی؟»
دخترک که از ترس به خودش میپیچید، سر و صورتِ اشکآلودشو به سمت صدا بالا آورد.
دید مردی قد بلند با لباس مخصوص بیمارها جلوش ایستاده. مردی با پوست رنگپریده و چشمان عسلی نیمهباز که باعث شده بود کمی تنبل به نظر بیاد.
یه جیا خم شد و با صدایی ملایمتر و واضحتر جوری که حسِ امنیت رو به اون دختر انتقال بده پرسید:«اسمت چیه؟»
دخترک سکسکهای کرد و با ترس و لرز گفت:«... اسمم س-سون جیالیه.»
«چند سالته؟»
اون دخترک درحالیکه چشماش خیس اشک بود، آروم و تودماغی جواب داد:«تقریبا ۸ سالمه.»
یه جیا خیلی از اون دختربچه دور نبود. یه چیزی هم در نظرش درست نمیومد. برای همین هم درحالیکه چشماشو کمی به حالت تعجب باریک کرده بود، رفت جلوتر و تقریبا مطمئن شد که از روح اون دختربچه، بوی انرژی شبح بیرون میاد که حتی به درون روحش هم نفوذ کرده بود.
اگر روحی که زنده باشه، بدن اصلیشو از دست بده و به مدت سه روز برنگرده بهش، دیگه امکان بازگشتش وجود نداره.
یه جیا با خودش فکر میکرد که اگر اون دختر بچه رو تنها بذاره، بی شک میمیره. و این انرژی شبحی که در درونش نهفته شده باعث میشه به یک شبح درنده تبدیل بشه.
این بیمارستان هم همکاری نزدیکی با بوریاو داره. اگر اتفاقی در این زمینه بیوفته، نه تنها بیمهی درمانی کارمندها قطع میشه، بلکه زنجیرهای از رویدادهای دردسرسازی رو با خودش بهمراه میاره.
انگار یه جیا نمیتونست بیخیال این موضوع بشه.
برای همینم از آهی کشید و با خودش گفت:«حتی توی طول درمان هم باید کار کنم.»
زندگی بردهی شرکت بودن، خیلی رقت انگیزه.
بهد از جواب دادن به اون دوتا سوال یه جیا، جیالی بطور قابل توجهی آروم شد و با دقت به یه جیا نگاه کرد و گفت:«برادر بزرگ... تو میتونی منو ببینی؟»
دلیل پرسیدن این سوال این بود که به محض بیدار شدنش، مهم نبود چقدر فریاد بزنه، هیچ کدوم از دکترها و پرستارها بهش توجه نمیکردن. حتی تلاش کرده بود که لباسهاشونو بگیره و تکون بده بلکه بهش توجه کنن، ولی همین که دیده بود که دستهاش از اونا رد میشن، وحشت همهی وجودشو فرا گرفته بود.
با اینکه جیالی یه بچه بود، ولی میتونست بفهمه که این به چه معنیه.
جیالی جلوی خودشو گرفت و پرسید:«من مُردم؟»
یه جیا بهش نگاه کرد و دستشو به سمتش برد و گفت:«بیا پیش من. به من دست بزن تا خودت بهفهمی.»
بدن اون مرد جوان و انگشتهای لاغر، خوشتراش و رنگپریدش در زیر نور مهتابی که از پنجره به داخل میتابید، به زیبایی میدرخشیدن.
پس از اینکه دخترک دستشو توی دست یه جیا گذاشت، درحالیکه چشمهاش از تعجب باز مونده بودن گفت:«من بهت دست زدم!»
یه جیا با لبخندی ملیح گفت:«دیدی، نه من مردن نه تو. درست نمیگم؟» بعد دست دخترک رو گرفت و بلندش کرد و گفت:«بزن بریم. میبرمت پیش پدر و مادرت.»
جیالی با خوشحالی جواب داد:«باشه!»
بعد از شنیدن جواب جیالی، دست سیاه که روی شونهی یه جیا بود زمزمه کرد:«هاه، فقط یه آدم احمق گول این آدمو خورد. انسانهای رقت انگیز، اصلا نمیتوتید تشخیص بدید کسی که جلوتون یه صورت معصوم داره، درحقیقت یه آدم روانیه.»
جیالی از دیدن دست سیاه غافلگیر شد و پرسید:«برادر بزرگ... اون، اون چیه روی دوشت؟»
یه جیا لبخندی زد و دست رو از دوشش برداشت و جواب داد:«یه وسیله.»
انگشتای یه جیا خیلی چابک هستن برای همینم در عرض چندثانیه تونست اون دست سیاهو به یه کمان گره بزنه. بعد از دخترک پرسید:《بهم میاد؟》
جیالی به کمانی که دست یه جیا بود نگاه کرد و با هیجان سرشو به حالت تایید تکون داد و گفت:«بهتون میاد!»
دست سیاه مکثی کرد و با خودش فکر کرد:«پس حق و حقوق شبح بودنش کجا رفته؟»
یه جیا، جیالی رو از اتاق بیماران عمومی به بیرون آورد. اون بیمارستان در طول شب خیلی تاریک بود. بجز یه پرستار شیفت شب که پشت میز نشسته بود، هیچ کس دیگهای توی راهرو دیده نمیشد.
یه جیا به کمک شیرین زبونیش و صورت خوشگلش، تونست به راحتی اطلاعاتی در مورد جیالی از پرستار بگیره. اینکه خانوادش اون دختر رو به یه بیمارستان خصوصی منتقل کردن.
در حین حرفزدنهاشون، اون دست سیاه تمام تلاششو کرد که خودشو باز کنه و خودشو با خزیدن روی شونهی یه جیا آورد و بعد از شنیدن همهی داستان، یقهی جیا رو گرفت و با تعجب پرسید:«رئیس حالا میخواید چیکار کنید؟ نظرتون چیه که تا فردا صبر کنیم؟»
اونموقع دیگه دیر وقت بود و سیستم حمل و نقل عمومی کار نمیکرد.
یه جیا بدون جواب دادن بهش فقط برگشت و بهش نگاهی انداخت. بعد رفت سمت ماشین سلف سرویس و یه سکه از جیبش آورد بیرون و انداخت توش. پس از شنیدن صدای افتادن سکه، دستگاه یه بسته آبنبات داد بیرون.
یه جیا چندثانیهای اون بسته رو در دستش گرفت و دید که رَدی از انرژی شبحآلودی به آرومی دور اون بسته رو فرا گرفت. بنابراین بلافاصله روی دوزانو نشست و بسته رو به جیالی نشون داد و گفت:«گرسنته؟ میخوای یکم آبنبات بخوری؟»
جیالی با کمی ترس و لرز ازش تشکر کرد.
بعدش یه جیا مستقیم به چشمهای دختربچه نگاه کرد و گفت:«از اینجا به بعد، ازت میخوام که چشمهاتو ببندی که یه میونبر بزنیم. فقط باید دستمو بگیری و ول نکنی. میتونی این کار رو انجام بدی؟»
جیالی اون بسته آبنبات رو گرفت و سرشو تکون داد و گفت:«آره! میتونم!»
یه جیا لبخندی زد و موهای جیالی رو ناز کرد و گفت:«آفرین دختر خوب.» بعد یه جیا دستشو برد عقب، و درحالیکه نوک انگشتاش شروع به نوارنی شدن کردن، با یه تیکه از لباسش چشم های جیالی رو پوشاند.
بعد از اینکه کار یه جیا تموم شد، دست سیاه بیرون آومد و پرسید:«واسه چی دارید پنج تا از حواسشو مسدود میکنید؟» تا اینکه متوجه چیزی شد و گفت:«نکنه...؟»
یه جیا با بی حالی جوابشو داد:«تازه فهمیدی؟»
زبون دست سیاه بند اومده بود.
دامنههای اشباح، هیچ محدودیتی در زمان و فضا ندارن. همه چیز توسط سازنده کنترل میشه، هرچه سازنده قویتر باشه، گسترهی دامنه هم بزرگتر میشه.
اگرچه، انتظار نمیرفت که به جیا بعنوان یه انسان، بتونه دامنهای با چنین گسترهای ایجاد کنه...
...برای همینم هست که بطور قطع یه هیولا بحساب میاد.
یه جیا دستشو برد بالا و درحالیکه سرانگشتاش نورانی بوودن، دستشو به آرومی آورد پایین.
تو اون فضا و جلوی روشون، یک دروازهای بوجود اومد که هوای سرد و بوی تیز خون ازش ساتع میشد. یه جیا دخترک رو به سمت دامنه راهنمایی کرد و هر دو توسط اون دروازه دربرگرفته شدن. دروازه بسته شد و هیچ اثری از خودش تو راهرو به جا نگذاشت.
دست سیاه درحالیکه محکم به یقهی یه جیا چسبیده بود، به دقت اطرافشو نگاه میکرد.
به بیانی میشه گفت که دامنهی ابزاری فیزیکیِ جهانِ درونِ سازندس(خالق).
بنابراین کاملا واضحه که یه جیا نمیخواست که اون دختر، چهرهی واقعیشو رو توی اون دامنه ببینه. برای همین هم دید اون رو محدود کرد.
تنها چیزی که سازنده میتونسنت ببینه، یه نور قرمز بود.
در حین راه رفتنشون، سایههای قرمز رنگ متفاوتی به روی همدیگه حرکت میکردن و میافتادن. گویا هرچه لایه به لایه، خون بیشتری چکیده میشد، اون رنگها فروکش میکردن.
دست سیاه درحالیکه تلاش میکرد که آرامش خودشو حفظ کنه، به اون دختربچه نگاهی انداخت. چشمهاش بسته و دهانش پر از آبنبات بود. از اونجایی که ۵ تا از حواسش بسته شده بودن، با حفاظت کامل و بدون پی بردن به شرایطش، در دریای خون به راحتی قدم میزد.
دست سیاه که دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره، آهی کشید و گفت:«اصلا انتظار نداشتم که اینقدر با بچهها خوب باشید.» و بعد به آرومی ادامه داد:«... نسبت به بقیه، با بچهها مهربونترید.»
یه جیا جواب داد:«فقط دارم احتیاط میکنم.»
دست کوچولو توی دلش گفت:«حتی اشباح هم این حرفتو باور نمیکنن.» چونکه این همه روش برای بستن و مسدود کردن حواس وجود داره ولی یه جیا از مسالمتآمیزترین و زحمتتراشترین روش ممکن استفاده کرد. ولی از اونجایی که جرئت نداشت این حرفو به زبون بیاره، ساکت روی دوش یه جیا نشسته و منتظر تمون شدن این سفر موند.
یه جیا به جیالی نگاهی کرد و چشمهاش از احساساتی شدن برق زدن.
در حقیقت، این اولین باری نبود که میشنید مردم همچنین چیزایی میگن.
...موضوع این بود که، تو اون زمان، تبدیل نشده بود. بلکه تازه وارد بازی شده بود. با اینکه متوجه خشونت و بیرحمیِ طبیعتِ بازی شده بود، هنوز بطور کامل حسِ عدالت و معصومیتشو که از دنیای زندگان بدست آورده بود رو دور ننداخته بود. اون زمان انگار یه بازی درحال شکل گیری بود که یه نمونهی جنگ رویال در فضای باز بود.
همهی بازیکنا در زمینهای تاریک ورزشی ایستاده بودن و با اضطراب به صدای دیجیتالی مونثی که به آرامی قوانین بازی رو میخوند، گوش میکردن.
قوانین خیلی ساده بودن و حتی میشد توی دو کلمه بیان بشن.
قایم باشک.
فقط اینکه با قایم باشک دنیای واقعی فرق داشت. توی بازی، گرگها همون اشباح واقعی هستن و بازیکنها که توسط اونا کشته میشن، به اشباح درندهای تبدیل میشن که بعدش برای شکست بازیکنان دیگه، به اشباح میپیوندن.
زمانی که همه منتظر شروع بازی بودن، توجه یه جیا در اون شلوغی به یک نفر جلب شد.
یه پسربچهای که انگار فقط ۱۳ یا ۱۴ سالش بود.
اونقدرا نسبت به هم سن و سالهای خودش، قد بلند و لاغر نبود. زیاد هم سرشو بلند نمیکرد. همش هم عبوس و گرفته بود.
همتیمی موقت یه جیا، متوجه نگاه سمت و سوی نگاه اون شد و به جایی که اون داشت نگاه میکرد، نگاه کرد. سپس سری تکون داد و گفت:«هاه، این یکی هم هست. این بچه دیگه این بار دیگه نمیتونه جون سالم به در ببره.»
این بازی به مدت ۹ ساعت به طول انجامید چراکه قوانینش، باعث شدن برنده شدن توش خیلی بیشتر طول بکشه. غیر ممکن بود که یه بچه با چنین قدرت و طاقت کمی بتونه توی این بازی دوام بیاره.
یکی از بازیکنا به حالت تمسخرآمیز گفت:«خیله خب. من سر نیم ساعت شرط میبندم.»
یه جیا درحالیکه اخم کرده بود، چیزی نگفت و نگاهشو برگردوند.
همتیمی موقتش زد روی شونش و گفت:«این بازی اینجوریه. فقط باید نجات پیدا کنی... بزودی بهش عادت میکنی.
خیلی زود، بازی آغاز شد.
اصلا تعجبی نداشت که با گذشت زمان، درجهی سختی بازی افزایش پیدا کنه. هرچی بیشتر جلو میرفت، کمتر میشد نفسی تازه کرد.
نیمی از گروه شش نفریای که یه جیا بهشون ملحق شده بود، از دست رفته و بقیشون هم خسته شده بودن. هر کدوم به دلایل مختلفی چندتا جون از دست داده بودن.
راهروهای مدرسه تاریک و مهآلود بود که باعث میشد همه از ترس بلرزن. چراغهای بالای سرشون بالبال میزدن. دیوارها از زورِ پوسیدگی با انرژی اشباح، به رنگ زغال دراومده بودن.
در تاریکیِ انتهای راهرو، موهای ضخیم و سیاهی به سمت جلو و دیوارها، سقف و زمین رو پوشونده بودن و اون سه نفری رو که به سمت جلو میدویدن رو دنبال میکردن.
اونا از همهی تجهیزاتشون استفاده کرده بودن و تنها کاری که اونجا از دستشون برمیومد این بود که فرار کنن.
در همین حین یه جیا یه نفر رو دید که روی یه نردبان در یه گوشه ایستاده.
یه پسربچهی کوچولو با صورتی رنگ پریده که مثل منظرهای خطرناک بنظر میومد. اون پسربچه سرشو آورد بالا و با چشمهای تیرش به اون سه نفری که درحال فرار بودن نگاه کرد.
دید که پشت سرشون یه شبح درندس که داره با گذشت هر قدم نزدیکتر هم میشه. ولی گویا اون پسرک اصلا قصد فرار نداره. انگار اینقدر ترسیده بود که فقط میتونست محکم سر جاش بایسته و نظاره گر خطری باشه که هرلحظه درحال نزدیکتر شدن بهشه.
یه جیا دندونهاشو بهم فشرد، تصمیم خودشو گرفته بود،. بنابراین دستشو به سمت پسرک دراز کرد و دست لاغر اون رو گرفت و گفت:«چیکار میکنی؟! فرار کن!»
از اونجایی که اون پسربچه اصلا انتظار کمک از طرف اونو نداشت، فقط تونست سرشو بالا بیاره و اجازه بده که اونا با خودشون ببرنش.
پس از دویدنها و رسیدن به بنبستهای متعدد، درحالیکه داشتن از نفس میوفتادن، چشمشون به یه منطقهی امن افتاد.
اون موهای مشکی به سمتشون هجوم آوردن ولی یک درب جلوی پیشرویشونو گرفت.
اونجا یه کلاس بود که داخلش فقط میشد صدای نفس نفسهای بلندی رو شنید.
... منطقهی امن فقط به مدت ده دقیقه قابل استفاده بود. با اینکه زمان زیادی نبود، ولی بهشون فرصتی برای استراحت میداد.
درحالیکه همتیمی موقت یه جیا خم شده بود و داشت نفسی تازه میکرد، سرشو آورد بالا و نگاهی به یه جیا کرد و با طعنه بهش گفت:«اصلا انتظار همچین کاری رو ازت نداشتم... چرا این کار رو کردی؟ چی شده، دلنازک شدی؟ نجات دادن اون بچه چه فایدهای داره؟ فقط یه سربار اضافس. مگه قوانین بازی رو متوجه نشدی؟ دلرحمی و مهربانی اینجا ارزشی ندارن.»
یه جیا جوابی نداد و به اون پسرکی که با خودش به منطقهی امن آورد نگاه کرد و گفت:«دفعهی بعدی که توی خطر افتادی، یادت باشه که فرار کنی.» بعد درحالیکه اخم کرده بود ادامه داد:«دفعهی دومی برای نجاتت از طرف من وجود نداره.»
اون پسربچه درحالیکه لبهاشو جمع کرده بود، سرشو آورد بالا و با اون چشمهای تیرش یه لحظه به یه جیا نگاه کرد و سرشو خیلی سربهزیرانه تکون داد.
بعد یه جیا برگشت و رفت به سمت دربِ منطقهی امن و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. پسرک درحالیکه به یه جیا که پشتش بهش بود خیره شده بود، نوری قرمز از چشمهای تیرش بیرون اومد و با صدایی خشن گفت:«باشه... ممنونم، برادر بزرگ.»
کتابهای تصادفی


