بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
لیو ژائوچنگ:«... هاه؟»
یه جیا یه سری چیز بلغور کرد:«اگرچه من میخوابم، ولی هنوز تو قلبم به کار کردن ادامه میدم. بعنوان خدمتگزار مردم، من باید خودم و کارم رو وقف مردم کنم...»
در همین حین، ژائو دونگ که به سمت اونا درحال دویدن بود، گفتگوی اونها رو قطع کرد و نفسنفس زنان به لیو ژائوچنگ گفت:«رئیس، ما آمادهایم.» و خوشبختانه توجهِ رئیسه رو به سمت خودش معطوف کرد.
رئیس اخم کرد و گفت:«تدارکات تموم شد؟ واحد مبارزه به این زودی میخواد وارد محوطه بشه؟»
ژائو دونگ به پروندههایی که در دستش بودن نگاه کرد و ادامه داد:«درهرحال این ماموریت سطح C هست که خیلی معمولی بحساب میاد. اوه راستی، واحد مبارزه گفت که به یک نفر از دپارتمان ما نیاز دارن که بره و اطلاعات رو برای تحقیق و پژوهش جمعآوری کنه.»
لیو ژائوچنگ همون لحظه به یاد آورد که یه آدمِ قدبلندی (یه جیا) کنارش وایستاده. به همین دلیل برگشت و به یه جیا نگاهی کرد و ازش پرسید:«تو الان نگفتی که میخوای کار و زندگیتو وقف مردم کنی؟» بعد با سردی تمام بهش دستور داد:«زود لباساتو عوض کن و برو.»
یه جیا:«...»
گندش بزنن.
انگار یه جیا با دستای خودش، گور خودشو کنده بود.
درحالیکه میشد نارضایتی رو از چهرهاش فهمید، جواب داد:«ولی... من که هنوز توی مرخصی استعلاجی هستم...»
ولی لیو ژائوچنگ که سنگدلتر از این حرفا بود، گفت:«همینجوریش هم نیروی انسانی کم داریم. اون نیروی تازهواردمون هم که حالش خوب نیست. ژائو دونگ و بقیه هم که باید نوسانات دادههای بیرون ساختمون رو بررسی کنن. کسی بجز تو دیگه باقی نمونده.»
با اینکه هدف یه جیا رفتن به داخل اون ساختمون بود، ولی نمیخواست با واحد مبارزه وارد اونجا بشه که اونا جلوی دست و پاش باشن.
یه جیا تلاششو کرد که مقاومت کنه:«ولی...»
لیو ژائوچنگ:«برای امشب بهت اضافه کاری میدم.» و بعد دندون قروچهای کرد و ادامه داد:«در ضمن این ماه در قبال کارهایی که انجام میدی، صنوات هم بهت تعلق میگیره.»
یه جیا:《!》
یه دفعه یه جیا انرژی گرفت و متواضعانه پرسید:«کجا برم لباسامو عوض کنم؟»
ژائو دونگ که همه چیز رو دیده بود جواب داد:«... نیازی نیست اینقدر واقعگرا باشیم.»
بیست دقیقهی بعد، پنج تَن از پرسنل واحد مبارزه و یکی از پرنسل واحد منطق برای رفتن آماده شده بودن.
یه جیا برگشت، به پرسنل واحد مبارزه که کنارش بودن، یه نگاهی انداخت و پرسید:«راستی، شما الان توی این مدرسه درحال انجام چه ماموریتی هستید؟»
یکیشون جواب داد:«کار خاصی نمیکنیم. فقط اینکه توی یکی از طبقات ساختمون، طی دو روز ۵ تا از دانشآموزان دچار کاووس شدن. هنوز هم یکیشون بیهوشه. گمونم یه روح سرگردون شده.»
بعد به یه جیا نگاهی انداخت و با تعجب پرسید:«با اینکه ماموریتمون سادس، ولی بدون اینکه چیزی بدونی اومدی اینجا؟»
یه جیا شونههاشو بالا انداخت و گفت:«توافقِ دقیقهی نودی بود دیگه.»
اون فرد هم به نشانهی تایید و همدردی سرشو تکون داد و گفت:«هااا، منم همینطور.»
اون فرد واحد مبارزه به نشانهی واحد مبارزهی F که روی یونیفرمش بود اشاره کرد و ادامه داد:«همه درگیر پروندههای پوست کندن بودن، واسه همین کسی نبود بیاد این پرونده رو بعهده بگیره. برای همینم منو فرستادن.»
بعد درحالیکه برای دستدادن، دستشو به سمت یه جیا دراز کرده بود پرسید:«من ژائو گوانگچِنگ هستم و شما؟»
«یه جیا هستم.»
بعد باهمدیگه دست دادن و ژائو گوانگچنگ با افتخار روی شونهی یه جیا زد و گفت:«نگران نباش، رفیق. همین که وارد اونجا بشیم، مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، من ازت محافظت میکنم.»
یه جیا با بیحالی لبخندی زد و درحالیکه پوست و چشمهای عسلیِ نیمهباز، مهربان و رنگپریدهاش در زیر نور مهتاب میدرخشیدن، جواب داد:«ممنونم رفیق.»
در اون وقت شب، هیچ سر و صدایی از بچههایی که توی حیاط مدرسه درحال بازی کردن بودن، شنیده نمیشد.
زمان وارد شدن به ساختمون آموزشی، منابع روشنایی ورودی مدرسه، خاموش شدن. انگار وارد دنیای دیگهای شده باشن. در اعماقِ شب، فقط نور ضعیفِ چراغِ راهرو بود که اونجا رو روشن کرده بود.
به هرحال این گروه چند نفره، به سمت طبقهی سوم که حادثه اتفاق افتاده بود رفتن.
یه جیا درحالیکه پشت سر بقیه بود، فاصلهی خودش و دیگرانو تنظیم میکرد. جوری که نه خیلی دور باشه و نه خیلی نزدیک و به آرومی درحال راه رفتن بود.
از اونجایی که دیگه وارد ساختمون شده بود، بهتر بود که خودش شخصا با مکنده روبرو بشه، بدون اینکه افراد واحد مبارزه متوجه چیزی بشن.
به هرحال، الان میدونست که اون مکنده کجا پنهان شده، و خیلی وقت هم هست که با این نوع موجودات آشنایی داره. برای همینم خیلی براش مشکلی نداشت که باهاش روبرو بشه و تصمیم داشت به محض انجام همهی کارها، از دست سیاه بخواد بیاد بیرون و خودشو نمایان کنه که واحد مبارزه فکر کنن که اونا خطر رو رفع کردن. در این صورت پایان ماموریت رو اعلام کنن. در این حالت هر دو جهان انسانها و اشباح راضی میبودن.
دست سیاه که روحش هم از این خبر نداشت که باید این مسئولیت رو به گردن بگیره، عطسش گرفت:《اچوووو.》
چرا یه دفعهای این دست احساسِ خطر کرد؟
بعد دور و بر خودشو نگاه کرد. کوچیکتر شد و در زیر یقهی یه جیا قایم شد. فکر میکرد ممکنه که خیالاتی شده باشه.
در این لحظه، سرگروهشون که جلوی صف در حال حرکت بود، ایستاد.
بعد توپی از کیفی که دور کمرش بود بیرون آورد و بین انگشتاش محکم فشارش داد.
یه جیا یه دفعهای حس بدی بهش دست داد و پرسید:«اون چیه؟»
این سوال یهوییش باعث شد که بقیهی همگروهیاش برگردن و بهش خیره بشن.
سرگروه با اخم و بیحوصلگی جواب داد:«این جدیدترین دستگاهیه که توسط بوریاو ساخته شده. با این دستگاه میتونیم اشباح سرگردون رو بیرون بیاریم بدون اینکه بخوایم با دستگاه ردیاب به دنبالشون بگردیم. که در نهایت باعث میشه زودتر بریم خونه و استراحت کنیم.»
یه چراغ گنده توی ذهن یه جیا روشن شد:«...»
سرگروه که با بیصبری به یه جیا خیره شده بود، با خودش فکر میکرد که یه کارمندِ منطقی ساده مگه چیزی سرش میشه؟
بدون اینکه اجازه بده که طرف حرفی بزنه، توپی که توی دستش بود رو پکوند.
بیپ بیپ بیپ بیپ بیپ...!!!
صدای بلند و گوشخراشی از داخل ماشین نظارت که جلوی درب مدرسه پارک شده بود بیرون اومد. ژائو دونگ خیلی سریع بلند شد و با تعجب به اون نور قرمزو و بزرگی که روی صفحه نگه کرد.
چند قدمی از روی ترس به عقب برگشت و بدون اینکه متوجه صندلی پشت سرش بشه، پاش بهش گیر کرد و افتاد زمین.
اون یکی صفحههای نمایشگر هم همینا رو نشون میدادن.
انرژی یین یه دفعهای در عرض چندثانه به سمت بالا رفت که باعث شده بود ژائو دونگ اصلا چیزی رو که داره میبینه باور نکنه.
«چی... چه اتفاقی داره میوفته؟!»
اون به مدت هفت سال، روی دادههای خارجی نظارت میکرده ولی اصلا همچین شرایطی رو تا حالا ندیده بود...
اتفاقی که میتونست با یه گروه کوچیک انجام بشه، به محض ورودشون به اونجا، به یه ماموریت ویرانکننده و فاجعهبار مبدل شد.
بعد از اینکه وارد مدرسه شدن و بخار اونجا تخلیه شد، یه جیا چشمهاشو به آرومی باز کرد. برخلاف اتفاقی که الان براشون افتاد، صحنهای که جلوی روش بود، کاملا متفاوت بود.
تاریکیهای اطراف یه جیا مثل یه موجود زنده بنظر میومد که همهی راهرو رو فرا گرفته بود. نور چراغ کمنورِ بالای سرشون به زور میتونست فضای کوچیکی رو روشن کنه و همش درحال بالبال زدن بود.
نیروهای تاریکی و رگهای خونی که به دیوارهای به رنگِ سبزآبیِ اونجا چسبیده، آوریزان و درحال جوشیدن بودن باعث شده بودن که مادهی بلغمی ازشون بزنه بیرون که بوی ترشیدگی و فساد بهمراه داشت.
یه جیا به آرومی آهی کشید.
جدا از سخت بودن پیدا کردن مکنده، دلیل دیگهای هم که رویارویی باهاشو سخت میکنه اینه که در هنگام تحریکپذیری توسط یک موجود خارجی، باعث میشه بطور موقت و از روی غریزه، یه دامنهی شبحیِ موقت درست بکنه.
با اینکه این ماموریتی در سطح C بحساب میاد، ولی با ایجاد دامنه توسط شبح، میتونه به سطح A یا بالاتر هم برسه.
همهی ساختمون در تصرف کامل اون موجود بود. اگر کسی داخل دامنش گیر کنه، از بین هر ۱۰ نفر، ۹ نفرشون ممکنه که کشته بشن.
یه جیا تک و تنها توی راهرو وایستاده بود، چون بقیهی همگروهیاش ناپدید شده بودن.
از اونجایی که اعضای واحد مبارزه خیلی ضعیف هستن، مطمئنا به محض ایجاد دامنه، بعنوان ذخایر غذایی توسط شبح موردنظر دزدیده شده بودن. ولی جای نگرانی هم وجود نداره چون خطر زیادی تهدیدشون نمیکرد. چرا که غریزه هر مکندهای فرق داره، بنابراین شانس نجاتشون هم بسیار بالاس.
فقط مشکلش این بود که نمیدونست اونا رو کجا برده.
یه جیا دور و برشو نگاهی کرد و فقط در اون شرایط میتونست آه بکشه. چون که کاملا متوجه حضور اون مکنده شده بود.
واقعا باید حقوق این بنده خدا رو اضافه کنن.
دربرابر ساختمون آموزشی، لیو ژائوچنگ به سرعت وارد ماشین شد و درحالیکه عرق روی کلهی طاسش رو فرا گرفته بود گفت:«چه اتفاقی افتاده؟ این...»
حتی با دیدن این وضعیت، سرپرستشون هم شوکه شده بود.
ژائو دونگ هم که رنگش پریده بود و فقط میتونست سرشو از شدت بدیِ وضعیت تکون بده.
اونا که توی ماشین بودن، تونستن ببینن که یه بخار تیرهای داره همهی ساختمون آموزشی رو دربرمیگیره. ترسی که از اون هوای تیره و تار منعکس میشد، انگار داشت انسانهاییو که اونجا بودن رو مسخره میکرد(از لحاظ ناکارآمدیشون).
لیو ژائوچنگ با صدایی بم که به زور به گوش میرسید گفت:«زودباشید... برید نیروی پشتیبانی خبر کنید! سطح اورژانسی A! زود باشید، عجله کنید!»
راهرو بسیار تاریک و سرد بود، و دیوارها و زمین هم یه به سمتی انحنی پیدا کرده بودن که دیگه ازشون داشت بوی نامطبوع و صدای خشخش بلند میشد.
یه جیا بدون هیچ عجلهای وارد اونجا شد. دست سیاه درحالیکه در زیر یقش قایم شده بود، با صدایی آروم گفت:«یه چیزی ما رو زیر نظر داره.»
از گوشهی چشمشون تونستن ببین که یه چشمی از توی دیوار داره نگاهشون میکنه. ولی خیلی زود ناپدید شد. انگار توی دیوار فرو رفته باشه.
یه جیا با آرامش به راهش ادامه داد و گفت:«البته که همینطوره. مکندهها همیشه محتاط بودن. وقتی بفهمن نمیتونن طرف مقابلشونو تحت کنترلشون دربیارن، جرئت نمیکنن از روی بیدقتی کاری انجام بدن. پس از نظارت دقیق و با حوصله، یه سری حملات رو برنامه ریزی میکنن که ببینن قدرت طرف مقابلشون چقدره...»
به محضِ اتمام حرفش، یهو چندتا شاخه از دیوار روبرو به سمت یه جیا دراز شد. یه جیا درحالیکه هیچگونه واکنش خاصی دربرابرشون نشون نمیداد و آروم بود، کمی سرشو آورده بود بالا و میتونست با چشمهای رنگی روشنش ببینه که این شاخهها هی دارن بزرگ و بزرگتر میشن.
بعد درحالیکه یه جیا چشمهاشو باریک کرده بود، نوری از بین انگشتهاش عبور کرد و ثانیهای نگذشت که به آرومی اون شاخههای خطرناک به چندین تکه تبدیل شدن. و مثل قطرهای آب، در زمین فرو رفتن.
یه جیا ادامه داد:«... درست همینطوری که الان دیدی.»
اینقدر انرژی یینِ موجود در هوا زیاد و غلیظ بود که میتونست به حالت فیزیکی دربیاد. حتی لمس کردنش هم باعث بوجود اومدن آسیبی جبران ناپذیر میشه. ارواحی که توسط نیروی تاریکی تسخیر شده بودن، در اطراف و گوشههای راهرو پدیدار شدن و با چنگال و دندونهاشون به سمت یه جیا حجوم آوردن. در همون لحظه، تعداد زیادی از همون شاخهها و ریشههایی که با مایعی اسیدی و مذاب پوشیده شده بود به صورت پیاپی به سمت یه جیایی که از روی بیاطلاعی وارد دامنهی اون شده بود، حملهور شدن؛ چون در تلاش برای قورت دادن اون بنده خدا بود.
هرچند یه جیا اصلا آشفته نبود، بدون اینکه سرعتش کاهش پیدا کنه، به سمتی که جیالی بهش گفته بود در حال حرکت بود.
با نزدیکتر شدنش به مقصد، حملات اون شبح بیشتر و بیشتر میشد. انگار میخواست جلوی رسیدنشو بگیره.
درحالیکه یه جیا درگیر اطرافش بود، هنوزم وقتِ حرف زدن با اون دست کوچولو رو داشت.
«داشتم میگفتم. دلیل اینکه خیلیا از اینا چندششون میشه، اینه که اونا میتونن هر نوع شبحِ درندهای رو که در هر سطحی هستن رو کنترل کنن. البته درصورتی که وارد دامنشون شده باشن. در اون صورت با استفاده از اونا میتونن حریفِ بقیهی بازیکنای بازی بشن.»
دستشوییِ زنونه یکم جلوتر بود.
در و دیوارهای دستشویی با مایعی غلیظ، چسبناک و تیرهای، به همراه تعداد زیادی رگ و برآمدگی پوشیده شده بود که شبیه قلب تپندهی یه هیولا بنظر میومد.
یه جیا به راحتی یه یونیفرم قدیمی مدرسه رو به تن کرد و با لگد درب دستشویی رو باز کرد. در اون لحظه همچنان با حالت تنبلی به حرف زدنش ادامه داد:«ولی تو دنیای واقعی، حتی با ایجاد دامنهی شبح، باز هم ارواح اطرافش فقط یه مشت روح سرگردان و بی آزارن...» و با تمسخر آهی کشید و ادامه داد:«هااا، چقدر رقت انگیز.»
اون مکنده که دیگه از حرفای یه جیا اعصابش خورد شده بود، صدایی بلند از خودش ساتع کرد که باعث لرزش درها و دیوارها مدرسه شد. بعد از انگشتهای بتنی خودش برای لرزوندن کامل ساختمون و له و لورده کردن یه جیا و همهی آدمای داخلش استفاده کرد. کنار اومدن با این موقعیت حتی برای یه جیا هم سخت بود.
ناگهان شاخهای با ضخامتی به اندازهی کمر آدم از یکی از توالتهای اونجا بیرون اومد و با سرعت بالایی به یه جیا حمله کرد...!
دست سیاه فریاد زد:«مواظب باش.»
درحالیکه اون مایع چسبناک از سقف به زمین میریخت، صدای بریده شدن چیزی در هوا به گوش رسید.
بعد چندتا از شاخههای بریده شده بطور بسیار تروتمیزی روی زمین افتادن. اون تنهای که شاخههاش ازش بریده شده بودن هم بدون وقفه درحال چرخیدن به اینطرف و اونطرف بود.
یه جیا با اون بدن باریک و رنگ پریدش، درحالیکه داسی دراز و تیره در دست گرفته بود، در بین خون و مایعات مخاطی ایستاده بود. تیغهی بلند و منحنی شکل داسش، به راحتی در هوا شکافی ایجاد کرده و اون تنهی کلفت رو به راحتی بریده بود.
هیچ اثری هم روی تیغه باقی نمونده بود. انگار هرچیزی که بریده بود، جذبِ تیغه شده بود.
یه جیا به اطرافش نگاهی انداخت و اون شاخههایی رو که به داشتن به سمتش میوندن، گفت:«... اینجا جای خوبیه. شایستگی تو رو داره. خیلی بهت میاد.»
کسی متوجه نشده بود که به محض نمایان شدن سلاحِ یه جیا، همهی حملات متوقف شده بودن.
سکوت سنگینی اون فضا رو فرا گرفته بود.
ناگهان یه صدای هیسهیسی به گوش رسید. صدایی ملایم. انگار به زودی میخواست در هوا محو بشه. اون صدایی موذی و ترسناک گفت:«پس تویی...»
یه جیا که اصلا انتظار همچین حرفیو نداشت، از روی تعجب اخمهاش باز شد.
... یعنی واقعا اینقدر معروف بوده؟
در این حد که حتی مکندههای درحال انقرض هم میشناختنش؟
اون مکنده به حالت تنفر از یه جیا به حرف زدنش ادامه داد:«تو فقط یه آدم معمولی هستی... با اینحال همهی نسلمونو منقرض کردی!»
یه جیا:«...»
«؟»
«صبر کن ببینم، چیشده؟ چی؟»
«اگر بخاطر تو نبود، اون هم نمیومد! اگر بخاطر تو نبود، نیازی نداشتم که توی این دستشویی پنهان بشم و برای زنده موندن از اون روحهای ضعیف تغذیه کنم.》
تنفری که در وجود اون مکنده بود، باعث شده بود که صدای کم و آرومش به فریادی بلند و تیز تبدیل بشه که مو رو به تن آدم سیخ میکرد.
تنفر زیاد و قویش باعث لرزیدن دیوارای ساختمون شد که در نتیجه به خروج بویی ترشیده از بین دیوارها ختم شد.
یه جیا که زبونش بند اومده بود، با خودش فکر میکرد که این حرفا چه معنی دارن؟
با اینکه ممکن بود که اون شبح مکنده به حرفهای یه جیا گوش نکنه، ولی خب یه جیا اصلا دربارهی اون قضیه اطلاعی هم نداشت که بخواد در دفاع از خودش چیزی بگه.
سخنان گوهربار نویسنده:
حتی با نشستن توی خونه، گلدونی کتریای چیزی روی سرم میوفته(یه بلایی آخر سرش میاد). (انگار بخاطر کاری که نکرده سرزنش شده)
کتابهای تصادفی

