بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۱
بخاطر اتفاقی که توی مدرسه افتاد، لیو ژائوچنگ بالاخره اون مرخصیای که یه جیا آرزوشو میکرد رو بهش داد.
یه هفته مرخصی!
یه جیا به لیو ژائوچنگ که کنار تخت بیمارستانش با نگاه خیلی احساساتی وایستاده بود گفت:«ممنونم رئیس! شکی نیست که شما بودا هستید که به افراد درمونده کمک میکنید...» ویراستار: پاچه خوار
لیو ژائوچنگ:«... یه کلمهی دیگه بگی از مرخصیت یه روز کم میکنم.»
یه جیا خیلی زود سکوت پیشه کرد و با دستش نشون داد که زیپ دهنشو کشیده.
بعد لیو ژائوچنگ یه جعبه روی تختش پرت کرد. یه جیا بعد از اینکه وزنشو بررسی کرد، پرسید:«این چیه؟»
لیو ژائوچنگ بدون واکنش خاصی جواب داد:«تلفنه.»
یه جیا:«رئیس، شما خودتون خوب میدونین که من با وسایل الکترونیکی زیاد رابطهی خوبی ندارم...»
«بدون تلفن ما نمیتونیم باهات در ارتباط باشیم. تازگیا نیروی انسانیمون خیلی کم شده. فکر نکن چون تلفن نداری، یعنی نیاری نیست کار کنی»
بعد پوزخندی زد و گفت:«بهت ۷ روز وقت میدم که کارکردن باهاشو یاد بگیری. اگه تا اون موقع یاد نگرفته باشی، کارهای باقیموندت تا وقتی که برگردی دوبرابر میشن.»
یه جیا:«...»
لیو ژائوچنگ بدون اینکه منتظر جواب یه جیا بمونه، مثل یه باد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.
اتاق دوباره ساکت شد.
یه جیا آهی کشید و با نگرانی به اون تلفنی که جلوش بود نگاه کرد.
روی هم رفته، اون ۱۲ سال توی بازی بوده. توی بازی، به محض ورود بازیکنان، سن افراد ثابت باقی میمونه.
تقریبا هیچ کسی با ۱۰ میلیون امتیاز شانس اینو نداشت که از بازی بیرون بره.
قبل از اینی که یه جیا وارد بازی بشه، همه از تلفنهای بزرگ و دکمهای استفاده میکردن، ولی وقتی برگشت دید که همه دارن از گوشیهای هوشمند و سَبُک استفاده میکنن.
با اینکه یه جیا شبیه یه مرد جوان ۲۰ ساله بنظر میومد، ولی روحش درحقیقت تغییر کرده بود.
زمان زیادی صرف شد که یه جیا با فضای جدید شهر که با تکنولوژی تغییر بسیاری کرده بود اخت پیدا کنه. تنها مانعی که نتونسته بود ازش رد بشه، تلفن بود.
البته توی بازی یه نوع وسیلهی ارتباطی وجود داشت، ولی استفاده از اون به معنی درمعرض خطر قرار دادن خودت بود. و از اونجایی که یه جیا بعنوان کسی که در رتبهی بالای رهبری و تنها مالک سلاحی خاص بود، هدف همه به حساب میومد. برای اون، انسانها از اشباح درنده، خطرناکتر بودن. ولی بعد از این همه وقتی که به دنیای واقعی برگشت، همچنان مقاومتِ ناخودآگاهشو در استفاده از وسایل ارتباطی رو از دست نداده بود.
این احساس که هرلحظه توسط کسی پیدا بشه، حس نا امنی بهش القا میکرد.
همون لحظه، دست سیاه از پشت بازوش بیرون اومد و با کنجکاوی به اون جعبه نگاه کرد و پرسید:«این چیه؟»
یه جیا جواب داد:«تلفن.»
دست سیاه نزدیکتر شد و با شوق زیادی به اون صفحهی درخشانش نگاه کرد و پرسید:«تلفن چیه؟»
یه جیا چشمهاشو باریک کرد و درحالیکه غرقِ در فکر بود، به دست سیاه نگاهی کرد. بعد ناگهانی بدون هیچ هشداری دستشو برد بالا و تلفن رو به سمت اون دست پرتاب کرد.
دست سیاه از جاش پرید و تلاش کرد که بگیرش، ولی از اونجایی که مچش لاغر و تلفن براش سنگین بود، به یه حالت عجیبغریبی اون تلفنو تونست بگیره.
یه جیا لبخندی زد و بهش گفت:«بهت ۵ روز وقت میدم که کارکردن باهاشو یادبگیری. وگرنه میخورمت.»
دست سیاه کوچولو درحالیکه سکوت کرده بود، با خودش گفت:«نباید با بیتوجهی حرف میزدم. حالا از کارم پشیمون شدم. تازه، مگه ۷ روز نبود؟! چرا شد ۵ روز؟!»
دست کوچولو میخواست بدون پایین اومدن اشکهاش گریه کنه و کسیو نداشت که دل داری بده.
فقط میتونست پشیمونیشو فرو بده و نتیجهی کارشو به عهده بگیره.
یه جیا از تختش پایین اومد و سپس دامنهی شبحیشو فعال کرد و واردش شد.
یه لحظهی بعدش، وارد یه اتاقی شد که پردههاش کشیده شده بودن و آسمون آبی رو از بین درز کوچیکی که باز بود میشد دید. آفتاب داشت از پشت ابرها بیرون میومد که زمینو نورانی کنه.
روی تخت بیمارستانیِ اون اتاق، یه دختر بیهوشی دراز کشیده بود که روحش در کنار تختش درحال انتظار بود.
لحظهای که چشمهای سون جیالی به یه جیا افتاد، چشمهاش برق زد و گفت:«برادر بزرگ!»
جیالی به اطرافش اشاره کرد و با خوشحالی گفت:«همه چی به حالت معمولیش برگشته!»
معلومه دیگه. اون همه شبحی که توی اتاق جمع شده بودن دیگه اونجا نیستن. انگار همش یه خواب بوده.
سون جیالی با امیدواری پرسید:«م... من میتونم به بدنم برگردم؟»
یه جیا سر جیالی رو ناز کرد جواب داد:«البته، فقط یه کاری هست که باید قبلش انجام بدم. میتونی یکم بیشتر منتظر بمونی؟»
جیالی که یکم گیج شده بود، سرشو تکون داد و گفت:«باشه.»
یه جیا رفت پیش تختش و پتوشو بلند کرد. لکههای سیاه دور قوزک پای اون دختر داشتن ناپدید میشدن. که یعنی به زودی به حالت طبیعی خودش برمیگرده.
یه جیا به فکر عمیقی فرو رفت.
وقتی که توی مدرسه بود، یکی از اعضای واحد مبارزه شرایطو گزارش کرد. بجز جیالی که بیهوش بود، بقیهی دانشآموزها وارد کاووس شده بودن. به حالتی که مکندهها اونها رو با ایجاد نشونی روی بدنشون، تسخیر کرده بود. این نشون یا همون لکهی روی بدنشون باعث میشه که مکندهها پس از تضعیف روحشون از طریقشون نیروی حیات رو از آدمها جذب کنن و باعث جمعآوری اشباح در اطراف اون افراد بشن. این روش در بازی بسیار مرگآور بود ولی چونکه در دنیای واقعی، فقط ارواح سرگردان به دور این افراد جمع میشدن، فوقش درحالت کاووس قرار داده میشدن.
پس چرا قضیهی جیالی فرق داشت؟
همون لحظه، دست سیاه از شونهی یه جیا اومد بالا و کنار گوشش زمزمه کرد:«روی گردن دختره یکم نیروی یین وجود داره ولی نمیتونم تشخیص بدم نیروی خوبیه یا بده...»
بنابراین یه جیا سرشو آورد بالا و به اون سمتی که اون دست داشت اشاره میکرد نگاهی انداخت.
اولش یکم تعلل کرد ولی بعدش دستشو دراز کرد و اون آویزی که دور گردن دخترک بود رو درآورد.
اون یه آویز یشمی بود که طرح خیلی پیچیدهای داشت. روش ترکهای شبکهشبکهای وجود داشت. انگار که هر لحظه امکان شکستنش وجود داشت.
جیالی که پشت سر یه جیا وایستاده بود گفت:«مامانم اونو برام گذاشته...»
یه جیا که از این حرف شوکه شده بود، به یه چیزی فکر کرد و یکم انرژی وارد اون آویز کرد که باعث بوجود اومدن تغییری عجیب توی هوا شود.
چندی بعد، صورت رنگپریدهی زنی به آرومی در جلوی یه جیا پدیدار شد. اون زن لباس جراحی به تن داشت که گوشههاش به خون آغشته شده بودن.
صورتش خیلی زود محو شد و فقط یه نمایی ازش بجا موند. حالت خیلی شل و بیحالی داشت. انگار کمکم همهی هوشیاریش ازش گرفته شده بود. در دستش یه جرمِ تاریکِ ضعیف داشت که همچنان اون هم با گذشتِ زمان داشت محوتر میشد.
این همون زنیه که وقتی یه جیا برای اولین بار وارد راهروی بیمارستان شد، دیدش.
نگاه یه جیا به اون جرم تیره معطوف شد و دید که سایهی دستی از اون وارد و خارج شد.
جیالی که خشکش زده بود، درکمال ناباوری و ترس گفت:«مامانی؟»
یه جیا با نگاهی تعجبآور به اون دختر نگاه کرد و به دلیل اون اتفاقی که افتاده بود پیبرد.
وقتی تازه وارد اینجا شده بود، انرژی یینِ اطراف اتاق در اون لحظه دیگه جمعآوری شده بودن. برای همینم ارواح سرگردان زیادی در اطراف راهرو پرسه نمیزدن. اولش فکر میکرد که ارواح به سمت اتاق میرن ولی درحقیقت اونا اون جرمی که در دست اون زن بود رو دنبال میکردن. بنابه دلیلی، اون زن تونسته بود که یه جوری بخشی از طلسمی رو که با خودش آورده بود رو توسط اون نشونِ روی گردن جیالی بهش منتقل کنه. در اینصورت بطور غریزی تونسته بود اشباح رو از دخترش دور بکنه.
اشباح خیلی لجبازن. اگر نفرتی از کسی داشته باشن، تا دلشون بخواد در اون مکانها باقی میمونن.
ولی این روح کوچولو که تو اون آویز مونده بود برای حفاظت از دخترک بوده.
نیروی یینِ آویز خیلی ضعیف بود و روحش کمی پلید (تاریک) بود. حتی اون دست کوچولو که خودشم یه شبحه هم نمیتونست وجودشو تشخیص بده.
چشمهای جیالی که از تعجب باز مونده بود، با احتیاط دستشو به سمت اون روح دراز کرد ولی بعدش دستشو عقب کشید و گفت:«مامانی، این... این شمایید؟»
اون زن پاسخی نداد.
اون زن مثل یه مرده وسط اتاق خیلی ساکت وایستاده بود.
جیالی درحالیکه تمام تلاششو میکرد که جلوی گریه و هقهق کردنشو بگیره، گوشهی لباس اون زنو گرفت و گفت:«مامانی... دیگه منو نمیشناسی؟»
یه جیا آه آرومی کشید.
هوشیاری یک روح فقط در مدت کمی پایدار میمونه. هرچه اون روح بدطینت تر باشه، این مدت زمان کاهش پیدا میکنه. بدتر از اون اینه که بخشی از طلسم سون جیالی رو هم شریک شده و چیزی تا زمانِ ناپدید شدنش نمونده.
یه جیا رفت جلو و همین که میخواست چیزی بگه، بطور غیرمنتظرهای دید که اون زن حرکت کرد.
چشمهای اون زن با سختی به پایین نگاه کرد. و ناگهان به حالتی که فرد روبروشو شناخته باشه، حالت نگاهش با عشق و غم آمیخته شد.
اون زن تونست به سختی دستشو بالا بیاره و گونهی اون دختر رو لمس کنه. سپس با تلاش بسیار برای بیان کلماتی که میخواست بگه، گفت:«گریه... نکن... اینجوری... خوب... نیست...»
جلوی این غم بیشتر از این نمیتونست گرفته بشه و درحالیکه جیالی محکم لباس اون زن رو گرفته بود، بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد.
اون زن نگاهشو به حالت کمک خواستن به سمت یه جیا که پشت دخترک وایستاده بود معطوف کرد.
یه جیا هم سرش رو به آرومی تکون داد و زود به سمت دخترک رفت، به آرومی دستشو روی شونهی اون گذاشت و کشیدش عقب.
روح دخترک در هوا معلق شد و در کنار جسمش که روی تخت آرمیده بود قرار گرفت و به خواب فرو رفت.
انگار زمان اون زن هم به پایان رسیده بود که باعث شد ترکهایی سرتاسر بدنشو فرا بگیره.
بعد لبخندی به یه جیا زد که باعث شد مهربانی و زیباییِ زمانِ زنده بودنش رو در صورتش پدیدار کنه به یه جیا تعظیم کرد گفت:«... ممنونم.» و وجودش ناپدید شد.
همهی اتاق رو سکوت آرامش بخشی فرا گرفت.
آفتاب از پشت ابرها بیرون اومد و تاریکی رو کنار زد. از بین شیارهای پنجره و پرده، نور ملایم آفتابی عبور کرد و گرمای خودشو به موهای بلند پراکندهی اون دخترک که در راستاش بود، بخشید.
روز جدیدی آغاز شده.
جیالی چشمهاش رو باز کرد. برای یه مدت اصلا نمیدونست که کجاس.
به سختی بلند شد و پرسید:«چه اتفاقی... افتاده؟»
یعنی فراموش کرده؟
با دیدِ تاری که داشت، تونست ببینه که درب اتاقش باز شد و یه مرد ریشو سریع اومد تو و که مشتاقانه ازش پرسید:«لی لی! بیدار شدی!» بعد با ناراحتی پرسید:«چرا داری گریه میکنی؟»
گریه؟ من که گریه نمیکنم.
جیالی یکم گیح شده بود.
برای همینم دستشو به صورتش زد و دید که سرد و خیسه. هنوز هم از چشمهاش و گونههاش اشکهای درشتی پایین میومدن و روی تختش میچکیدن.
اون مرد به آرومی سر اون دخترک رو در آغوش گرفت و نوازشکنان ازش پرسید:«چی شده؟ راحت نیستی؟ نمیخوای به بابایی بگی؟»
جیالی صورتشو به بدن پدرش فشار داد و با خوشحالی سرشو تکون داد. سپس با صدایی تودماغی و گرفته گفت:«چیزی نیست... انگار یه خوابی دیدم... اولش سردم بود و میترسیدم... ولی بعدش...» سپس سرشو آورد بالا و با لبخندی که غرقِ در اشکهاش شده بود ادامه داد:«من... من خواب دیدم که مامانی اومده منو ببینه.»
اون موقع، کسی متوجه اون فنجون ژلهای که بازنشده روی میزِ کنار تخت گذاشته شده بود، نشده بود.
این ژلهها در بیمارستان و مخصوص همونجا تهیه میشن. ولی برچسبی که روش بود، نشون میداد که از یه بیمارستان دیگس.
به حالت یه هدیه، در وسط میز قرار داده شده بود.
در دامنهی قرمزِ خونینِ شبحی، استخوانهای سفیدی به حالت تاج و تخت روی همدیگه انباشه شده بودن.
«پادشاه...»
یه شبح درندهی عظیمی که با ورمهای چرکی پوشیده شده بود، از فضایی گِلی بیرون اومد و پرسید:«شرکت مدیریتی و پژوهشی رویدادهای ماوراءطبیعی بوریاو رو یادتون میاد؟»
سکوتی شدید همه جا رو فرا گرفت.
اون روح با احتیاط بالا رو نگاه کرد و دید که اون مرد(پادشاه) بدون واکنش خاصی درحالیکه انگشتهای خم شدشو برای راستراحت توی جمجمهای فروکرده، روی استخوانها نشسته بود. سپس با اون چشمهای قرمزش با دقت به پایین و اون شبح درنده نگاه کرد.
اون شبح که داشت از ترس میلرزید، زود نگاهشو آورد پایین و لکنتکنان گزارش داد:«طبق اعلام یکی از افراد نفوذیم، اسم کسی که دارید به دنبالش میگردید پیدا شده...»
در اون لحظه انگشتهای پادشاه که در اسکلت گذاشته شده بودن تکونی خورد، و درحالیکه نسیمی ملایم وزیده شد، با صدایی آروم پرسید:«اون کجاس؟»
اون شبح درنده بیشتر از قبل لرزید و درحالیکه تا جایی که میتونست کوچیک شده بود جواب داد:«ش... شهر M.»
بعد عزمشو جزم کرد و ادامه داد:«مایلید کسی رو برای تایید این گزارش بفرستم...»
صدای ترسان و لرزانش بطور غیرمنتظرهای توسط پادشاه متوقف شد.
چشمهای قرمز پادشاه به رنگ خون لخته شدهای دراومد و گفت:«نه.» و درحالیکه روی استخوانهای زیر پاش قدم میگذاشت با صدایی ترسناک ادامه داد:«...خودم شخصا به اونجا میرم.»
کتابهای تصادفی

