بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صبح زود.
گروهی از افراد وارد یکی از شعبههای شرکت مدیریتی و پژوهشی رویدادهای فراطبیعی بوریاو که تو شهر M بود، شدن جوری که پشت سرشون گرد و غبار به راه افتاده بود.
رهبرشون که ریش کوتاهی داشت، سریع دوید به سمت پذیرش و با هیجان پرسید:«اون کجاس؟»
منشی که از ترس لکنت گرفته بود پرسید:«د... دربارهی کی حرف میزنید؟»
اون مرد با نگاه خشمگینی که به صورت داشت گفت:«دربارهی همون کارمندتون صحبت میکنم که انگل ناشناختهای وارد بدنش شده بود. اون کجاس؟! زود باش! اگر بیشتر از این معطل بشیم دیگه خیلی دیر میشه!»
صدایی از اون دورها به گوشش رسید:«آها، ژائو دونگ رو میگید؟»
بعد از این حرف، مرده خِرِ اون منشی رو ول کرد و با چشمهایی سرشار از شوق پرسید:«میشناسیدش؟»
کارمند جواب داد:«بله. از بیمارستان خبر دادن که وضعیتش ثابت شده و میتونه توی یه هفته مرخص بشه.»
اون مرد با نگاهی گیج و ویج گفت:«... هاه؟»
نیم ساعت بعد.
طبقهی هشتم بیمارستان در ورودی اتاق قرنطینهی ویژه.
لیو ژائوچنگ به ژائو دونگ که درحال استراحت بود اشاره کرد و گفت:«نگاه کنید.»
اون مرد با کنجکاوی تمام وارد اتاق شد و اون پتویی که روی بدن ژائو دونگ بود رو کنار زد.
هنوز میشد روی بدنش ورمهایی رو دید ولی معلوم بود که آروم آروم درحال خوب شدن هستن.
افراد گروه با تردید به همدیگه نگاه میکردن. این اولین باری بود که این اتفاق افتاده بود به همین خاطر همه فکر میکردن شاید اشتباهی شده.
فقط اون مرد ریشو که کنار تخت بود، خم شد و بدن ژائو دونگ رو خوب بررسی کرد. با انگشتش پوست ژائو دونگ رو لمس کرد، بوش کرد و زبونشو درآورد و یه لیس بهش زد.
لیو ژائو دونگ که این رفتار براش عجیب بود، فقط نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت. ولی گویا برای بقیهی افراد گروه این کار خیلی هم طبیعی بنظر میومد. بعد یکیشون اومد جلو و پرسید:«وضعیتش چطوره، برادر؟ برادر وو چیزی دستگیرتون شد؟»
برادر وو با نگاهی جدی پاسخ داد:«قطعا عنکبوت صورت شبحیه.»
«پس...؟»
برادر وو به فکر فرو رفت و آروم سرشو تکون داد و گفت:«یکی قبل از ما اینجا بوده.»
همگروهیهاش شوکه شده بودن.
برادر وو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«مهمتر اینه که اونها خیلی باهوش هستن.«
همگروهیهاش با تعجب به هم نگاه میکردن و زیر لب گفتن:«یعنی ممکنه که...»
«رینگ، رینگ، رینگ!»
صدای زنگ گوشی برادر وو، اون فضای جدی اتاق رو درهم شکست.
برادر وو گوشیشو جواب داد:«... بله، بله، باشه، باشه.»
بعد از جواب مختصرش، گوشیشو قطع کرد و گفت:«از پلیس خبری بدستمون رسیده که صبح زود یکی ۲۸ فرد مفقودی رو توی کوچهی چهارم پیدا کرده. وقتی پیدا شدن، روی همدیگه افتاده بودن و میلرزیدن. با اینکه زخمهاشون سطحی بوده ولی نمیتونستن بگن که در زمان مفقود شدنشون چه اتفاقی دقیقا افتاده.»
همه بهت زده شده بودن.
بعد درحالیکه برادر وو به سیگارش خیره شده بود زمزمه کرد:«اینم همینطور. ... خیلی باهوشه.»
لیو ژائوچنگ که قلبش تند تند میتپید گفت:«چرا مبهم صحبت میکنید؟ کی باهوشه؟»
برادر وو و همگروهیهاش به همدیگه نگاه کردن و سرشونو به حالت تایید تکون دادن.
بعد برادر وو سیگارشو از دهنش بیرون آورد و درحالیکه بهش نگاه میکرد پرسید:«تو رئیس دپارتمان منطقی هستی؟ ما فعلا برای یه مدتی توی شهر M میمونیم و ممکنه که به همکاری شما نیاز داشته باشیم. ممکنه که با ما یه قرارداد غیرافشاسازی ببندید؟»
لیو ژائوچنگ:«البته!»
ده دقیقه بعد.
لیو ژائو چنگ بعد از مدتی مکث، به سختی گفت:«این... این قرارداد غیر افشاسازیتونه؟»
اون یه حشرهی کِرم مانند، دراز، قرمز و سیاه بود. شبیه یه زالوی ژلهای که بینهایت دندون تیز داشت. صحنهی ناخوشایندی بود.
لیو ژائوچنگ:»راستش... من دیگه کنجکاو نیستم...»
بعد برادر وو بدون اهمیت به رد کردن درخواستش توسط لیو ژائوچنگ، اون حشره رو گذاشت روی پشت دست اون.
چشمهای لیو ژائوچنگ سیاهی رفت.
اون حشره به آرومی شروع به حرکت کرد و بخشی از خون اون رو مکید. بعد توسط برادر وو خیلی ماهرانه در محفظش انداخته و له شد و گفت:«تموم شد.»
لیو ژائوچنگ که لبخندی خُشک به لب داشت گفت:«هاها، خوبه.»
برادر وو اون محفظه رو به یکی از همگروهیهاش در پشت سرش داد و سپس با جدیت دربارهی اون موضوع شروع به حرف زدن کرد. هرچی بیشتر حرف میزد، لیو ژائوچنگ هم جدیتر میشد.
لیو ژائوچنگ پرسید:«خب این... بازی که میگید، دقیقا چیه؟»
برادر وو سیگارشو روشن کرد و جواب داد:«نمیدونیم. ما آدمها اطلاعات کمی ازش داریم. کسی نمیدونه که از کجا بوجود اومده، اصلا چرا بوجود اومده، چجور کار میکنه و یا چجوری این همه هیولا و شبح درنده رو وارد این دنیا کرده.»
بعد درحالیکه دود سیگارش تو هوا پخش میشد، ته سیگارشو گاز گرفته و ادامه داد:«فقط میدونیم که سیستمش به یه دلیلی از کار افتاد. در نتیجه اون هیولاهایی که توی بازی گیر افتاده بودن، آزاد شدن و به دنیای ما حمله کردن. هرچند دوتا دنیاهامون هنوز کاملا باهمدیگه ادغام نشدن، ولی این زمان خیلی هم دور نیست.»
لیو ژائوچنگ حس عجیبی در درونش حس کرد و ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد.
تاریکی ناشناختهای جلوی چشمهاش به وجود اومد شد که باعث شد بترسه.
بعد خودشو آروم کرد و گفت:«پس شما چطور؟ شما از کجا به این اطلاعات دسترسی دارید؟»
برادر وو با اینکه هیچ لبخندی به لب نداشت شروع به خندیدن کرد. چشمهای تیرش نور سیگارشو مثل آتیش بازی در شب بازتاب میدادن. بعد گفت:«... چون، من با چنگ و دندون از اونجا بیرون اومدم.»
.
(الان داستان رفت سمت یه جیا)
یه جیا خودشو با هفت هشت لایه از نیروی یین پوشوند. تا اندازهای که مطمئن بشه بوی بدنش فاش نمیشه.
بعد دامنهی شبحیشو فعال کرد و خیلی زود به محلی که باید با شبح سایهای ملاقات میکرد رسید.
خورشید دیگه داشت غروب میکرد و فقط ردههایی از نور آفتاب اون مکان بیابانی رو روشن کرده بود.
شبح سایهای در اونجا منتظرش وایستاده بود.
توی نور آفتاب، بافت بدنش به حالت نیمه شفاف دراومده بود که با نور آفتاب دچار تغییراتی میشد.
یه جیا با کنجکاوی به بیابون اطرافش نگاه کرد ولی هیچ موجود آشنایی رو ندید.
بعد از اینکه چشم اون شبح به یه جیا افتاد، باهاش خیلی مشتاقانه برخورد کرد و گفت:«من اینجام، اینجا.»
یه جیا رفت طرفش و به همینجوری پرسید:«جی شوان اینبار باهات نیومد؟»
شبحه از روی ترس و تعجب نفسی عمیق کشید و زود با صدایی آروم گفت:«چه مرگت شده؟! چطور میتونی پادشاه رو مستقیما به اسم خطاب کنی! خوشبختانه اینبار نیومد. نکنه میخوای زندگیتو از دست بدی؟»
«... این بار نیومد؟»
بعد از شنیدن این حرف، یه جیا به آرومی نفسی راحت کشید و گفت:«ببخشید... خب الان باید چیکار کنیم؟»
بعد از اینکه شبحه خودشو آروم کرد جواب داد:«تمیزکاری. با اینکه بیشتر اشباحی که توی ملاقات دیروز شرکت کرده بودن، توسط پادشاه از بین رفتن، ولی بازم یه تعدادیشون تونستن فرار کنن.»
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:«از اونجایی که اونقدر جرئت دارن که خیانت کنن، باید جرئت مواجهه با نتایجشم داشته باشن.»
یه جیا یه دفعهای بهش خیره شد. کاملا واضح بود که داره بهش هشدار میده.
بعد اون شبح یه قطبنمایی مشکی که هیچ عقربهای نداشت رو بیرون آورد. فقط سایههای سیاهی روی اون دیده میشدن که مدام درحال تغییر و جریان بودن.
شبح سایهای بعد از اینکه به پایین نگاه کرد، نگاهشو به جایی دیگه معطوف کرد و گفت:«از این طرف.»
یه جیا هم درکنارش راه میرفت. منظرهی اطرافشون هم درحال محو شدن و تغییر بود.
و بعد خیلی سریع از بین سایههای ساختمون جلوی روشون عبور کردن و تو ورودی یه کوچه وایستادن.
صدای ازدحامی از اون دوردورها به حالت نامشخصی به گوش میرسید درحالیکه کوچهی روبروشون رو تاریکی و سکوت فراگرفته بود. با خوب گوش دادن، میشد از اون تاریکیهای جلوی روشون صدای جویدن و قورت دادن رو شنید.
اون شبح سایهای به آرومی در تاریکی محو شد.
داخل اعماق دل کوچه، دوتا شبح گرسنه درحال خوردن بازماندههای بدن انسانها بودن. اونها بدون هیچ مشکلی با دندونهاشون گوشت بدن اونها رو تیکه تیکه و استخوانهاشونو خُرد میکردن. درحالیکه با حرص و ولع داشتن تیکههای بدن انسانهای که روی زمین بودن رو میخوردن، زیرلب تکرار میکردن:«... گرسنمه، گشنمه، گرسنمه...»
بعد صدایی تو تاریکی به گوش رسید که گفت:«خیلی زود برای همیشه سیر میشید.»
اون دوتا شبح خیلی زود به خودشون اومدن و به آرومی به سمت اون صدا رفتنو با صدایی ویزویز کنان گفتن:«سگِ جی شوان...»
شبحه با بدجنسی خندید و گفت:«بله. سگ پادشاه اومده که باهاتون احوالپرسی کنه.»
بعد صدایی که از جلوشون میومد، از پشت سرشون به گوش رسید:«سفر خوبی داشته باشید.»
اون شبح تیره یه دفعهای باد کرد و به حالتی که انگار دهنشو باز کرده باشه، یکی از اونا رو بلعید.
لحظه ای بعد صدای فریاد اون شبح به گوش رسید.
بعد از دیدن این وضعیت، اون یکی شبح خیلی زود تلاش کرد که فرار کنه. ولی تعداد زیادی دست به سمت اون از دل تاریکی به راه افتادن و یکی از پاهای اون رو محکم گرفتن و کشیدنش توی تاریکی.
اون شبح گرسنه خیلی زود دهن بزرگشو باز کرد و پیش از اینکه کاملا وارد تاریکی بشه، پای خودشو ککند و به فرارش ادامه داد.
دهنی روی اون پای سفیدش که جدا شده بود به وجود اومد و محکم چسبید به دست اون شبح.
شبح سایهای غافلگیر شد و گفت:«لعنتی!»
شبح گرسنه که زودتر گرفته بود، از این فرصت برای رها شدن و حمله کردن به اونا استفاده کرد.
شبح سایهای فقط میتونست با یکی از اونا بجنگه پس بعد از اینکه حساب اونیکه جلوش بود رو رسید رفت دنبال اون شبحی که داشت فرار میکرد.
همین که از تاریکی بیرون اومد، یه صدای شکستن چیزی رو شنید و دید که بدن اون شبح گرسنه زیر پاهاشه.
دستهاش مثل شاخههای خشکیده دراز شده بودن. صورت سفیدش رو به بالا بود. و یه زخم بزرگی هم توی دهنِ روی شکمش بود. انگار با یه سلاحِ تیز بریده شده بود. تقریبا به دو نیم تقسیم شده بود.
بعد از مدتی بدنش آروم آروم شروع به محو شدن کرد.
... واقعا مرده بود.
اون شبح سایهای با ناباوری سرشو آورد بالا و به اون شبح تازه کار خیره شد.
لایههایی از نیروی تاریکِ یین اون رو بطور کامل پوشوند. زیر نور لامپی که توی کوچه بود میشد دید که اون فرد لاغر و قدبلند در زیر مهِ خاکستری و تاریکی پنهان شده.
برای یه لحظه تونست قبل از ناپدید شدنش، سوسوی نور سردی رو از انگشتهای اون طرف دید.
اون شبح سایهای نتونست جلوی تعجب خودشو بگیره. چونکه درافتادن با اشباح گرسنه کار سختیه، با اینکه نیروی حملهشون خیلی زیاد نبود، ولی دفاعشون چیزی فراتر از این دنیا بود. اون شبحی که فرار کرده بود حتی میتونست اون بخش جداشدهی بدنشو هم کنترل کنه که بدین معنیه که سطحش B یا حتی بالاتر هم هست.
اونی هم که خوده شبح سایهای باهاش درگیر بود، فقط در سطح C+ بود.
حتی جدا از این موضوع، پیش از زخمی کردن و آسیب رسوندن به شبح گرسنه، باید اون رو وارد دامنهی شبحی خودشون بکنن.
با اینحال، اون شبح تازه کار... واقعا تونست یه شبح گرسنهی سطح B رو توی یه ضربه و بدون استفاده از دامنهی شبحیش بکشه. از نظر اون شبح سایهای، حتی اگر همسطح شبح گرسنه هم باشه، بازم کار سختی بحساب میاد.
... روشی که استفاده شده بود، تجربش، نیروش. همشون ضروری بودن.
نگاه شبح سایهای به اون تازه وارد، تغییر کرد.
-برادر تو عالی هستی.
و بعد از اینکه با سایه اون شبح رو پوشوند پرسید:«ببینم الان چیکار کردی؟» و درحالیکه کنجکاوانه درحال اندازبرانداز کردن یه جیا بود ادامه داد:«از همین کار دیروز برای زخمی کردن من استفاده کردی درسته؟ باید بدونی که من به سرعت عملم خیلی معروفم، ولی بااینحال نتونستم حملهی تو رو ببینم!»
از اونجایی که خیلی وقت بود که اون شبح، زخمی نشده بود که بخواد همچین دردی رو حس کنه دوباره پرسید:«اون سلاحته؟»
یه جیا جواب داد:«... میشه گفت.»
-چه شکلیه؟ میشه ببینمش؟
+اگر بذارم ببینیش که هویت واقعیم فاش میشه. پنجس. معمولا در معرض دید قرارش نمیدم.
ولی اون شبحه اصلا کوتاه نمیومد:«مگه الان توی جنگیدن استفادش نکردی؟»
یه جیا درحالیکه از این همه سروصدای اطرافشون سردرد گرفته بود، یه دروغی سرهم کرد و گفت:«ناخودآگاه بود. زمانی در معرض دید قرار میگیره که بخوام جفتگیری کنم.»
اون شبح که متوجه حساس و خصوصی بودن قضیه شد گفت:«اوه! انگار تو جزو اون دستهای هستی که باید جفتگیری کنه! ببخشید. ببخشید. ما اشباح سایهای فقط خودمونو دسته بندی میکنیم. برای همین نسل شماها رو فراموش میکنیم.»
انگار پس از معلوم شدن قدرت یه جیا، در دید اون شبح خوشایندتر به چشم میومد. بعد با خودش گفت:«همونطور که از پادشاه انتظار میرفت. چه خوب میتونه درون افراد رو تشخیص بده!»
برای اینکه جَوِ سرد اطرافشونو از بین ببره، پرسید:«اوه راستی، اسمت چیه؟»
توی بازی، اشباح درنده معمولا از لحاظ نژادشون تقسیمبندی میشن. مثلا اشباح گرسنه، اشباح سایهای، مکندهها، عنکبوتهای صورت شبحی، و به این صورت. ولی اشباحی که دارای هوش بیشتری هستن، اونها هرکدوم اسم خودشونو دارن که خیلی خصوصیه و به ندرت پیش میاد که به اشباحی که بیرون از نسل خودشون هستن اسمشونو بگن.
اگرچه بعنوان افرادی که زیر نظر یه رئیس دارن کار میکنن، باید اسمهاشونو بهم بگن.
دلیل اینکه تا الان اسمهاشونو بهم نگفته بودن این بود که اون شبح سایهای تا الان یه جیا رو بعنوان همپیمان بحساب نمیآورد.
بعد ادامه داد:«میتونی منو آمی صدا کنی»
(حرف می معمولا برای بچه گربهها بکار میره.)
یه جیا با خودش گفت:«این دیگه چه اسم مسخرهایه.» بعد به آرومی پرسید:«خودت... این اسمو انتخاب کردی؟»
درحالیکه آمی سرشو تکون میداد، یه جیا میتونست توی صورت محوش یه حالت خجالت ببینه.
آمی پاسخ داد:«آره، قشنگ نیست؟»
یه جیا خیلی خشک جواب داد:«... خیلی منحصربفرده.»
-و تو؟
یه جیا خیلی معمولی جواب داد:«آیه.»
بعد از تبادل اسمهاشون، اون دوتا بیشتر باهم آشنا شده بودن. اینجوری روال کارهاشونم راحتتر انجام میشد.
یه انسان و یه شبح با همکاری همدیگه میتونن خیلی زود تمامی اون ماهیهایی که از تور فرار کرده بودنو گیر بندازن.
آمی ساعت گوشیشو چک کرد و با تعجب گفت:«خیلی زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم انجامش دادیم.»
چشمهای یه جیا از خوشحالی برق زد و گفت:«کارمون تموم شد؟»
آمی اون قطبنما رو گذاشت کنار و جواب داد:«یه کار دیگه مونده. مطمئنا تعداد زیادی عنکبوت سرباز و تخم عنکبوت توی لونشون باقی مونده. اگر به حال خودشون بذاریم، ممکنه که دوباره یه ملکه بدنیا بیارن و بزرگ کنن.»
یه جیا دیشب خودش به این کار رسیدگی کرد و مطمئن شد که همچین اتفاقی دیگه نمیوفته ولی شبح سایهای که اینو نمیدونست؛ برای همینم یه جیا سرشو تکون داد و گفت:«باشه، بریم.»
خیلی زود رسیدن اونجایی که دیشب توش بودن.
درحالیکه نور ماه از پشت ابرها کمی میتابید، باعث شده بود که تو اون بخش ساخت و ساز فضای منجمد و ترسناکی به وجود بیاد.
اون موقع تابستون بود ولی همین که اونا پاشونو توی اون مکان گذاشتن، هوای سردی رو حس کردن که تا مغز استخونشونو یخ میکرد. جوری که ناخودآگاه لرزشون گرفت.
با اینکه هنوز نزدیک ورودی نشده بودن، ولی میتونستن که حالهی غلیظی از نیروی شیطانی و هوای سرشار از بوی خون رو در جلوشون حس کنن. همهی این موارد در کنار هم باعث بوجود اومدن ابری غلیظ و کمرنگی شده بودن که خرابههای اونجا رو پوشونده بودن.
دست سیاه آروم توی گوش یه جیا زمزمه کرد:«هی، انگار یه سری افراد اونجا هستن.»
آمی هم متوجه این قضیه شده بود. بعد سر و صورت محو شدشو به یه سمت خاص گردوند و گفت:«بوی انسان حس میکنم.»
به محض اینکه این حرفو زد، در بین اون خرابهها، یه تعداد بدن به آرومی نمایان شدن.
وو سو که میدونست جای درست رو پیدا کرده، بدون نگاه کردن به نقشهی توی دستش گفت:«این همون مکانه.»
نیروی یین قوی و بوی خونی که اونجا رو فرا گرفته بود باعث شده بود که حتی افرادی که نیروی دید روحانی هم ندارن متوجه شده باشن که یه چیزی اون وسط درست نیست. جوری که حالت صورت بقیهی اعضای گروهشون هم خیلی جدی بود.
با اینکه هنوز خیلی دور بودن ولی کمی میتونستن نیروی شیطانی جلوی روشونو حس کنن.
با اینکه این همه جنگ رو توی زندگیشون تجربه کرده بودن، ولی باز هم ترس از خطر همچنان باقی مونده و سرو کولشون مثل یه مار یخی بالا میره.
نیازی نبود که نزدیکتر بشن چون متوجه شده بودن که چقدر این کار خطرناکه.
یکی از اعضای گروه برگشت که از وو سو بپرسه:«برادر وو، ما واقعا... قراره بریم داخل؟»
وو سو سیگاری درآورد و گذاشت دهنش و درحالیکه غرق در فکر بود به اون دوردورها نگاه کرد. یه چیزی از نظر اون در تضاد بود، جوری که باعث شد حتی یادش بره که سیگارشم روشن کنه.
بعد از مدتی طولانی تصمیمشو گرفت. دندونهاشو بهم فشار داد و گفت:«بریم.»
آمی به آرومی درحال تماشای نزدیکتر شدن اعضای گروه به لونهی عنکبوت بود. سایهی پشت اون لونه بیشتر و گستردهتر میشد جوری که انگار دنبال موقعیتی برای انجام کاریه.
یه جیا زود جلوی اون شبح سایهای رو گرفت و گفت:«صبر کن.»
آمی با شک و تردید به یه جیا خیره شد و پرسید:«چی شده؟»
یه جیا پاسخ داد:«اون وظیفهای رو که پادشاه بعهدهی من گذاشتو یادت میاد؟»
-البته.
یه جیا به اون گروه اشاره کرد و گفت:«اونها یونیفرم بوریاو رو پوشیدن.» بعد بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه به دروغ گفت:《«بیا توی این موضوع دخالت نکنیم. خوب نیست که از خودمون اثری باقی بذاریم و باعث از بین رفتن نقشهی پادشاه بشیم. درهرحال عنکبوتهای سرباز توی اونجا منتظرشون نشستن. شاید بتونن توی کم کردن کار ما کمکمون کنن.»
آمی که متوجه حرفهاش شده بود گفت:«اوه! خیلی نکته بینی.»
بعد یه جیا روی شونهی اون زد و ادامه داد:«هرچند گمونم بهتره که یکی از ما بره اون تو دنبالشون و مراقبشون باشه. بیشتر کارها رو امشب تو انجام دادی. پس من تمومش میکنم. اینبار میتونی استراحت کنی.»
آمی که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:«برادر تو خیلی مهربونی.»
یه جیا با فروتنی گفت:«نه، نه. این وظیفهی منه که باید انجامش بدم.»
و اینطوری شد که اون آدم و شبح از هم جدا شدن.
آمی حواسش به بیرون بود، درحالیکه یه جیا تو تاریکی شب دنبال اون آدما راه افتاد.
دست سیاه که به بازوی یه جیا چسبیده بود آروم پرسید:«با گول زدن همچین شبح سادهای وجدانتون درد نمیگیره؟»
یه جیا هم جواب داد:«مگه دروغ گفتم؟»
دست سیاه مکثی کرد و با خودش گفت که:«آره درست میگه. این آدم واقعا یه عالمه برگ برنده توی آستین داره... واقعا که خیلی پلیده!»
داخل غار.
وو سو که جلوی بقیهی اعضای گروه درحال راه رفتن بود، رفت جلوتر و اطراف رو بااحتیاط و با چشمهای تیزش بررسی کرد.
بوی زنندهای اون مسیر رو فرا گرفته بود، زمین و دیوارها هم نمناک بودن. وقتی نور بهشون برخورد میکرد، به رنگ قرمز تیره درمیومد. انگار که یه کشت و کشتار وسیع اونجا رخ داده بود.
وو سو خم شد و با دقت اجساد عنکبوتهای سرباز رو که تقریبا به اندازهی نیمی از انسان بودن رو بررسی کرد.
بعد دستشو دراز کرد و به پاهای تیره و موییِ اون عنکبوت دست زد. متوجه شد که یه زخم عمیق و بزرگی روی شکمش بوجود اومده که تقریبا به دو نیم تقسیمش کرده.
بعد از دست زدن بهش، مایعی زردسبز رنگ ازش اومد بیرون و شرشر روی زمین ریخت که باعث شد بوی زنندهی غار بیشتر هم بشه.
وو سو ولش کرد و گفت:«ما یه قدم عقب بودیم.»
بعد یکی از اعضای گروه پوزخندی زد و گفت:«... هاها. اینکه خیلی خوبه.»
براساس اطلاعاتی که بدست آورده بودن و مواردی که اینجا دیدن، اگر زودتر اینجا میومدن، سرنوشتشون به مرگ ختم میشد.
وو سو سیگارشو گاز زد و چیزی نگفت و اجازه داد که همگروهیهاش جلو برن.
بعد از عبور از مسیرهای سخت و پیچیده، بالاخره رسیدن وسط لونهی عنکبوت.
اشباح درنده در درون نیروی یین پراکنده میشن، ولی هیولاها نه.
داخل این غار بزرگ و خالی، جسد ترسناک عنکبوت ملکه روی زمین افتاده بود.
صورت انسانگونش سفت و حالت ترسناکی از خشم، درد و نفرت به خودش گرفته بود. چشمهای تیره و تارش به دوردستها خیره شده بودن و دور تا دورش رو خون و دل و رودهی خودش گرفته بود.
کیسهی تخمش که پشت سرش بود دیگه پاره و مایع درونش هم وارد خاک و زمین شده بود. تخمهاش هم که مادهی تغذیشونو از دست داده بودن هم به رنگ خاکستری و سفید دراومده بودن.
زمین از لکههای خون خشکیده و اعضای بدن دیگران پوشیده شده بود.
این صحنهی برزخ مانند باعث شوکه شدن اعضای گروه شده بود. بعد یکیشون با صدایی آروم جوری که نمیخواست برای کسی مزاحمت ایجاد بکنه پرسید:«اینا... توسط همون فرد باهوشی که گفته بودید انجام شده؟»
وو سو درحالیکه سیگارشو در دهانش گرفته بود، نفسی عمیق کشید و گفت:«... گمون کنم. این عنکبوت صورت شبحی حداقل در سطح A یا بالاتره. بجز اون شخص نمیدونم کی میتونسته این کار رو انجام بده.»
اعضای گروه از همدیگه پرسیدن:«منظورش کیه؟»
وو سو با نگاهی جدی به دوردستها نگاهی کرد و گفت:«ایس.»
یه جیا از شنیدن اسم خودش تعجب کرد و با خودش گفت:«خداییش این بار دیگه من نبودم...»
از اونجایی که این اسم برای اون افراد، ناآشنا بود پرسیدن:«ایس؟»
وو سو ریش و چونشو نیشگون گرفت و با چشمهایی که به آرومی شروع به درخشیدن کردن گفت:«اون یه شخصیت افسانهای توی بازیه.»
غرق خاطراتش شد و بعد ادامه داد:«بازی برپایهی امتیازه. یکصد میلیون امتیاز در ازای بیرون اومدن از بازی باید پرداخت بشه. ایس نخستین فرد در تابلوی رهبری و اولین بازیکنی بود که بازی رو تموم کرد.»
اعضای گروه با تعجب پرسیدن:«چی؟!»
ولی هیچ کسی از تجربیات وو سو خبر نداشت. اون سه سال تموم توی بازی بود. حتی فکر میکرد همونجا هم از دنیا میره. تا اینکه یه روز سیستم بازی از کار میوفته.
برای اولین بار، میبینه رتبهی خودش که در بالای سرش نمایش داده میشد، ناپدید شده. مغازهی بازی دیگه از دسترس خارج شده و سیستم دیگه به تماسهای بازیکنا پاسخ نمیده. دیگه بازیکنا رو پشت سر هم در موقعیتهای مرگبار قرار نمیده.
بعد از لحظهای کوتاه، تمامی بازیکنان باتجربه متوجه چیزی شدن.
بازی خراب شده.
... و درب به روی دنیای واقعی هم باز شده.
همهی بازیکنا جوری به وجد اومده بودن که انگار بهشون یه شانس دوباره برای زندگی داده شده.
ولی متوجه این موضوع هم بودن که این درب، فقط برای اونها باز نشده، بلکه هیچ چیز دیگهای اعم از اشباح و هیولاهای بازی هم دیگه محسور نیستن. بنابراین به راحتی به دنیای واقعی هجوم آوردن.
به عنوان یکی از بازیکنان، وو سو بعد از بیرون اومدن از بازی به شرکت مدیریتی و پژوهشی بوریاو میپیونده تا تمامی تجربههاش رو در محدود کردن تعداد اشباح و هیولاها که درحال افزایشه بکار بگیره.
دقیقا بخاطر اینکه از تجربیات وو سو اطلاع داشتن، این کار رو بهش دادن، برای همین هم این شانس رو داشتن تا شخصا در کنار اون دربرابر هیولاها و اشباح وحشتناک قرار بگیرن.
و به این ترتیب بود که افراد گروهش میدونستن معنی تنها و نخستین فردی که بازی رو تموم کرده یعنی چی.
یکیشون که ترس ورش داشته بود گفت:«اوه خدای من، این... این کسی که میگید... یک فرد روحانیه یا هیولاس؟»
وو سو سرشو بالا آورد و به جسد عنکبوت ملکه که جلوش بود نگاهی انداخت و جواب داد:«شاید هردوش.» و درحالیکه آروم به زخم بزرگی که روی بدن اون عنکبوت ایجاد شده بود نگاه میکرد، ادامه داد:«بعد از اینکه وارد بازی شدم، یه بار باهاش توی یه گروه بودم.»
بعد یکی دیگه از همگروهیها پرسید:«بعد چیشد؟ چه شکلی بود؟»
وو سو نفسی عمیق کشید و خیلی جدی جواب داد:قدرتمند. قدرتمند.»
هنوزم بطور واضح یادش میومد که اون موقع چه اتفاقی افتاده بود.
زیر آسمون تیره و تار، مردی جوان که هودی به تن داشت و صورتش با سایه پوشیده شده بود، همیشه به آرومی در انتهای گروه راه میرفت. چیزی نمیگفت. فقط دنبال میکرد. کسی از هویتش خبر نداشت... البته تا وقتی که اون اتفاق افتاد.
داسی بزرگ به درخشانی نور ماه که نوری مرگبار ازش بازتاب میشد، به راحتی شکم هیولاها رو پاره میکرد. اعضای بدن اونها رو تیکه تیکه میکرد و خونشون جوری توی هوا پخش میشد که آسمونو به رنگ قرمز درمیاورد. وقتی به خودشون میومدن میدیدن که اون همهی هیولاها رو خودش به تنهایی کشته.
این اولین باری بود که وو سو وظیفهی محافظت از شهر M رو بعهده گرفته بود.
یه روز که داشت پروندهها رو مرتب میکرد، اسم ایس به چشمش میخوره.
و این طوری شد که همهی مدارک به یه نتیجه ختم شدن...
شایعات حقیقت داشتن. ایس واقعا بازی رو تموم کرده بود.
درحالیکه چشمهای وو سو شروع به برق زدن کردن زمزمه میکرد:«... اون الان توی شهر M هستش. توی یه مسیر نامرئی که خیلی هم دور نیست.»
دست سیاه بازوی یه جیا رو گرفت و درحالیکه از دور و با شوق و ذوق داشت به اون گفتگو گوش میداد، گفت:«خدای من. شما اینقدر محبوبید؟ حتی با اینکه خیلی وقت پیش بازی رو تموم کردید، هنوزم طرفدارهای کشته مردهی زیادی دارید؟»
یه جیا بدون واکنش خاصی بهش گفت:«... تو، دهنتو ببند.»
توی این دنیا چیزی خجالتآورتر از گوش دادن به کسی که دربارتون زر بزنه هست؟
... معلومه که نه.
دست سیاه آروم پرسید:«خب، اصلا توی این دنیا افرادی هستن که دنبال شما نباشن؟»
یه جیا سکوت کرد و چیزی نگفت.
کتابهای تصادفی

