بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به محض شنیدن اون صدا، ذهن یه جیا قفل کرد. و با خودش گفت:«نه... امکان نداره این واقعیت داشته باشه.»
ولی صدای قدمهای پای جی شوان نزدیکتر و نزدیکتر میشدن و با هر قدمی که برمیداشت یه رشتهی امید از یه جیا کم میشد.
یه جیا با ناامیدی چشمهاش رو بست و با خودش فکر میکرد که:«... چرا این بشر مشکلش چیه؟!! چرا اینقدر دوست داره از پشت سر من همش ظاهر بشه؟!!»
بعد از تقریبا دو ثانیه سکوت کامل، آمی زودتر از همه واکنشی نشون داد و درحالیکه سرتاپاش میلرزید زود برگشت و تعظیم کرد:«پادشاه!»
یه جیا هم برگشت و به سختی سلام کرد.
دور تا دور بدن جی شوان رو نور چراغ کوچه که بالای سرش بود فراگرفته بود. بعد درحالیکه اون چشمهای قرمزشو کمی باریک کرده بود گفت:«کافیه.»
آمی درحالیکه هول کرده بود پرسید:«پادشاه، چ... چرا اومدید اینجا؟»
نگاه جی شوان به سمت یه جیا و اون لبهای سرخ و چونش متمرکز شد و درحالیکه لبخندی ملایم روی لبهای رنگ روشن خودش داشت جواب داد:«اگر نمیومدم چجور میتونستم چنین گفتگوی جالبی رو بشنوم؟ خب، تو چیو دوست داری بدونی؟»
یه جیا که سکوت کرده بود با خودش گفت:«الان دیگه هیچی نمیخوام بدونم.»
در مقایسه با یه جیا که جی شوان مستقیما ازش سوال پرسیده بود، واکنشی که آمی نشون داد بینهایت فراتر بود. جوری میلرزید که انگار صاعقه بهش خورده باشه و با اینکه صورتش محو بود، ولی میشد متوجه شد که ترسیده. بعد گفت:«پ، پادشاه... تقصیر من بود... من نباید پشت سرتون حرف میزدم...»
جی شوان نگاهی به آمی کرد و گفت:«تو خفه شو.»
آمی همون موقع ساکت شد.
بعد جی شوان آروم و بدون عجله، جلوی یه جیا وایستاد و با اشتیاق پرسید:«تو از من خوشت میاد؟»
یه جیا خیلی زود جواب داد:«نه، نه...»
درحالیکه ابروهای جی شوان از تعجب بالا رفته بود دوباره پرسید:«از من خوشت نمیاد؟»
یه جیا نمیدونست چی بگه و نمیدونست چرا حس میکنه که این گفتگو کلا داره به یه سمت دیگهای سوق پیدا میکنه.
بعد در عرض چند ثانیه فکرهاشو روی هم گذاشت و جواب عجیبی داد:«نه... علاقهی من به شما... بعنوان یه زیردست معمولی دربرابر رئیسشه.»
بعد از اینکه اینو گفت، از خودش پرسید :«چرا الان از این حرف حس عجیبتری هم بهم دست داد؟؟؟»
آمی که اون کنار داشت اون صحنه و فضایی که بوجود اومده بود رو تماشا میکرد، فقط از چیزی که میدید بینهایت شگفت زده شده بود. کم مونده بود از حال بره.
یه جیا با دلهرهی زیادی برای یه مدت طولانی همونجور وایستاده بود و هیچی از زبون جی شوان نشنید.
بعد به آرومی نگاهشو آورد بالا و به جی شوان که جلوی روش وایستاده بود نگاه کرد ولی تصادفی نگاهش به چشمهای قرمز جی شوان افتاد.
یه لحظه نتونست نفس بکشه. توی اون لحظه حس کرد که شاید جی شوان تونسته به هویت اصلیش پی ببره. ولی همون لحظه دید که نگاه جی شوان به حالت ناامیدانه ای از روش برداشته شد و با حالتی سرد و بیاحساس توی صورت سفیدی که در زیر نور چراغ شبیه یه مجسمهی بیجان بود، با صدایی آروم و خشک گفت:«اگر قضیه اینه پس مطمئنا جایگاه خودتو میدونی.»
همین که یه جیا اون حرفهای هشدار مانند رو شنید، آروم یه نفس راحتی کشید و با احترام تمام تعظیم کرد و گفت:«این اتفاق دیگه نمیوفته، پادشاه.»
آمی مات و مبهوت به صحنهی جلوی روش داشت نگاه میکرد. چراکه حس کرد اون حس عجیبی رو هم که دیروز حس کرده بوده، دوباره با شدت بیشتری داره حس میکنه. با خودش گفت:«صحبت کردن با پادشاه... همیشه اینقدر راحت بوده؟» چون قبلا دیده بود پس از اینکه پادشاه مچ یه شبح درنده رو درحین حرف زدن پشت سرش میگیره، با لبخند، قشنگ تیکه پارش کرده. حتی پادشاه اون شبح درنده رو هم مجبور کرد که قبل از اینکه بمیره، با باقیموندهی سرش، بازموندههای خودشو بخوره. برای همین دوباره با خودش با کمی شک و تردید فکر کرد:«پادشاه... تازگیا توی حال و احوال بهتریه؟»
ولی این درست نبود. چون تعداد اشباح درندهای که برای غذای ماهی خونین گو استفاده میشد، تازگیا رکورد زده بود. جوری که خوده ماهیه هم اینقدر سیر بود که دیگه نمیتونست چیزی بخوره.
در همین حین که آمی همچنان در حالت آشفتهی خودش به سر میبرد، گویا جی شوان دیگه علاقشو به این موضوع از دست داده بود. بعد به آمی نگاه کرد و گفت:«همهی اون کارها ردیف شدن؟»
آمی سرشو پایینتر هم آورد و با ترس جواب داد:«ب... بله، هیچکدومشون دیگه باقی نموندن.»
جی شوان بدون اینکه خیلی تحت تاثیر قرار بگیره سرشو تکون داد و گفت:«خیلی خوبه.»
بعد با اینکه صداش حالت تشویقی و ستودنی نداشت گفت:«اخبار رو منتشر کن. بذار همه بفهمن چه سرنوشتی در ازای خیانت به من در انتظارشونه.»
آمی زود جواب داد:«چشم.»
جی شوان دوباره نگاهشو به سمت یه جیا معطوف کرد و گفت:«و تو... وضعیت کارهای تو چجور پیش میره؟»
-من... من دیگه گمونم... میتونم به اونجا نفوذ کنم.
ولی برخلاف انتظار یه جیا، جی شوان دیگه این حرفو ادامه نداد.
بعد جی شوان اون چشمهای قرمزشو باریک کرد درحالیکه نوری تاریک درون چشمهاش رو فرا گرفت پرسید:«حالا که بحثش پیش اومد، از وقتی که تو زیردستم شدی، من نیروی تو رو ارزیابی نکردم.»
با این حرف کم مونده بود که قلب یه جیا وایسته.
و در همین حین بود که آمی با بیباکی گفت:«پ... پادشاه... آیه خیلی امروز بهم در رسیدگی به بقیهی خائنین کمک کرد. باید اعتراف کنم که واقعا بصیرت عالیای دارید، اون تنها تازهواردِ امیدبخشیه که من تاحالا دیدم!»
جی شوان درحالیکه یه گوشهی لبش به حالت لبخند بالا رفته بود گفت:«آیه؟» ولی با اینکه لبخند زده بود، ولی یه حالت ناخشنودی توی چشمهاش پدیدار شد و یه دفعهای دمای فضای اطرافشون چند درجه کاهش پیدا کرد. بعد درحالیکه نگاهش به یه جیا دوخته شده بود به آرومی پرسید:«خب... آیه، بهم بگو ببینم، در استفاده از چه سلاحی مهارت داری؟»
یه جیا درحالیکه ماهیچههاش منقبض شده بودن جواب داد:«... پنجههام.»
بعد جی شوان با اشتیاق پرسید:«واقعا؟ نشونم بده.»
تو اون لحظه چشمهای یه جیا پر از خشم شده بودن، انگشتهاش رو از زور خشمش که داشت جلوی بروز احساساتش رو میگرفت مشت کرد.
جَوِ اونجا یه دفعهای خیلی ترسناک شده بود.
آمی درحالیکه دندونهاشو بهم فشرده بود با خودش میگفت:«... نه من نمیتونم اجازه بدم که همکارم که بالاخره تونسته توجهمو به خودش جلب کنه، باعث خشم پادشاه بشه و اینجا بمیره. باید یه کاری بکنم.»
بعد همهی عزمشو جزم کرد و با احتیاط اون سکوت رو در هم شکست و گفت:«آه، پادشاه، آیه از گونهایه که فقط موقع جفتگیری چنگالشونو نشون میدن...»
در عرض کمتر از چند ثانیه، جی شوان اون نیروی مرگباری رو که بروز داده بود رو جمع آوری کرد و گفت:«اوه، که اینجور.»
بعد با حالت ناراحتی گفت:«خیلی حیف شد.»
انگار دیگه جی شوان به این موضوع اشتیاقی نداشت. بعد دستشو تکون داد و گفت:«برو. هر هفته یکبار بهم گزارش ماموریتتو بده. آمی زمان و مکان گزارش دادنتو بهت اطلاع میده.»
یه جیا فقط سکوت کرده بود. چون موضوع دیگه عوض شده بود و اون فضای کشتوکشتار مثل یه بادکنک ترکیده و از بین رفته بود. بعد با خودش گفت:«... حس میکنم که انگار تو محل کارم بهم آزار جنسی داده شده. ولی مدرکی هم ندارم که این ادعا رو تایید کنه.»
بعد از شنیدن حرفهای جی شوان، آمی خیالش راحت شد و زود یه جیا رو کشوند عقب و تلاش میکرد که دوستشو که یه قدمیِ مرگ بود از اون مکان دور کنه...
تا اینکه جی شوان بدون هشدار بهش گفت:«آمی عقب وایستا.»
بعد آمی به حالت رقت انگیزی برای یه جیا دست تکون داد و با احتیاط برگشت به سمت پادشاه دمدمی مزاجش.
قبل از اینکه یه جیا اونجا رو ترک کنه، یه جیا زود یه نگاهی به پشت سرش انداخت.
دید که اون مردِ ساکت و قدبلند در زیر نور چراغ داره رفتن اون رو تماشا میکنه.
یه جیا مستقیم برگشت خونه.
خونش خیلی ساکت بود. به زور صدای ماشینهای توی خیابون به گوش میرسیدن. چراغی توی خونه روشن نکرده بود و فقط نوری که از بیرون از پشت شیشهی پنجره به داخل میتابید، اونجا رو روشن کرده بود.
یه جیا بدون حرکت توی تاریکی نشسته بود. چشمهاشو به آرومی آورد بست. انگار ابری نامرئی سرشو پوشونده بود.
بعد درحالیکه به پاهاش نگاه میکرد، غرق فکر شد.
... به یه دلیلی یه جیا نمیتونست اون صحنهی کوتاه رو در هنگام برگشتش فراموش کنه.
اون مرد قدبلندی جوری در زیر نور چراغ کوچه وایستاده بود که انگار منتظر چیزیه. این مسئله برای یه جیا مبهم و اذیت کننده بود.
در حقیقت از وقتی که جی شوان رو دیده بود، دچار شک و تردید شده. مخصوصا در این مورد که اون... شناختش یا نه.
براساس تجربیات قبلیش، اون الان باید دیگه در امان باشه... هرچی نباشه، یه جیا در تغییر ظاهر به خودش هیچ شکی نداشت و مطمئن بود که حتی نمیذاره یه کوچولو از بوی واقعیش بروز داده بشه. همچنین، تمامی صورتهای بازیکنان در بازی، تقلبی و غیر واقعی بودن. حتی اگر جی شوان همون پادشاه اشباح باشه، این امکان وجود نداشت که بتونه فقط با ظاهر یه جیا که یادشه بتونه تشخیصش بده.
مهمتر از اون... اون الان باید پی ببره که هدف جی شوان چیه.
با اینکه نمیخواست که دوباره درگیر مسائل گذشتش بشه، نمیتونست آروم یه گوشه بشینه و وضعیت الانو به فراموشی بسپره... بعد از خراب شدن بازی، تعداد بیشماری از اشباح و هیولاها از اونجا بیرون اومدن. ولی پشت این همه هرج و مرج، انگار یه چیزی کمین کرده.
اتوبوسی که اشباح درنده رو به یه مقصد نامعلومی میبره، نیروی پشتیبانی عنکبوت ملکه که آمی بهش اشاره کرده بود... همهی این موارد باعث شده بودن که یه جیا پریشون بشه.
و مسئلهی جی شوان... پادشاه اشباح هم هست.
از خودش پرسید:«بعنوان پادشاه، دقیقا چیکارمیخواد بکنه؟ نسل انسانها رو منقرض کنه؟ یا به دنیا حکومت کنه؟»
یعنی ممکنه دوباره دربرابر یه جیا شمشیر تیز کنه؟
بعد یه جیا به دستش نگاه کرد و خوب ارزیابیش کرد.
اتاق تاریک بود. در زیر نوری که از بیرون پنجره به داخل خونه میومد، کف دستهاش به سفیدی برف شده بودن.
... با اینکه مثل همیشه تمیز بود، ولی از دیروز، بوی خون گرفته بود. ولی انگار این حس سرد و چسبنده نمیخواست ناپدید بشه. چون هنوزم میتونست روی دست و لای انگشتهاش حسش کنه.
در همین لحظه، دست سیاه کنار گوشش گفت:«چیزی شده؟»
بعد رفت روی شونهی یه جیا و آروم پرسید:«به چی فکر میکنید؟»
یه جیا نگاهشو به یه جای دیگه معطوف کرد و گفت:«چیزی نیست.»
بعد یه لحظه مکث کرد و پرسید:«بنظر تو، رفتار جی شوان... طبیعیه؟»
دست سیاه سعی کرد که گذشتشو رو به یاد بیاره. از اونجایی که خیلی ضعیف بود، توی بازی حتی نمیتونست با یه شبح درنده برخورد داشته باشه. اون موقعی هم که پادشاه رو دیده بود، از فاصلهی خیلی دوری بوده. بعد با خودش گفت:«ولی پادشاهی که به فکر زیردستاشه، باید پادشاه خوبی باشه!»
بعد رو راست جواب داد:«بنظرم معمولی بود!»
یه جیا درحالیکه انگار حواسش پرت شده بود گفت:«اوه.» چون یه دفعهای حس کرد گوشیش که روی میزه زنگ خورده و صفحش روشن شده.
یه جیا که تعجب کرده بود و به گوشیش نگاه کرد.
دست سیاه دوید سمت گوشی، بلندش کرد و به صفحش نگاه کرد. بعدش از روی تعجب نفسی عمیق کشید و گفت:«وای خدای من!»
یه جیا اخم کرد و پرسید:«چی شده؟»
دست سیاه زود گوشیو برد داد به یه جیا و از روی شوکی که بهش دست داده بود با صدایی لرزان به یه جیا گفت:«ببینید!»
همین که یه جیا به صفحه گوشیش نگاه کرد، چشمهاش از تعجب باز شدن و گفت:«این که...»
روی صفحه پیام انتقال پول نمایش داده شده بود.
از طرف آمی بود.
بعد دست سیاه اون گوشیو مثل نوزاد توی دستش گرفته بود، با خوشحالی تکونش میداد و درحالیکه کم مونده بود گریش بگیره گفت:«این همه پول! تا حالا این همه پول ندیده بودم!»
مخصوصا بعد از اینکه از حقوق یه جیا مطلع شده بود، کاملا متوجه شده بود که صاحبخونش خیلی فقیره.
یه جیا برای اینکه مطمئن شه درست دیده، دوباره داشت اون پیامو چِکِ میکرد. بعد درحالیکه چشمهاش داشتن برق میزدن، نفس عمیقی کشید و گفت:«این شغل پاره وقت... ارزششو داره!»
آمی که از ترس دربرابر پادشاه بیشتر از قبلا هم خم شده بود و جرئت نداشت که جیکش دربیاد، گزارش داد:«ارسال شد.»
جی شوان با بی تفاوتی دستشو تکون داد و گفت:«دیگه برو.»
آمی که مورد عفو قرار گرفته بود خیلی زود گفت:«بله.» و داخل سایهها شیرجه زد.
درحالیکه جی شوان آمی رو تماشا میکرد که در بین سایهها درحال ناپدید شدنه، حالت چهرهی جی شوان هم مثل برفی در زیر نو آفتاب محو شد.
هوای سرد و خونینی اطرافش رو فراگرفت جوری که انگار حالت درونی اون فرد بود.
بعد به آرومی یکی از انگشتهاشو بلند کرد که در نتیجهی اون، موج قرمزی از درون زمین به بالا اومد و اون ماهی خونین گو دربرابرش پدیدار شد. اون ماهی جمجمشو به دست جی شوان مالید.
جی شوان بهش نگاه کرد و یه لحظه بعد، خون نیمه لختهای توی هوانمایان و شناور شد.
اون ماهی دهنشو باز کرد و اون قطرهی خون رو خورد. در همون لحظه گردابی در اون خونی که اون زمین رو گرفته بود بوجود اومد. در داخل اون گرداب، صحنهای نمایان شده بود.
در بین اون فضای تاریک، مردی جوان در مرکز اون گرداب نمایان شد.
هرچند صورتش توسط مهای تاریک پوشونده شده بود و صورتش مشخص نبود، جی شوان میتونست اون بدن لاغر و قدبلند رو که شبیه یه شمشیر تیز پنهان شده در غلافشه، تشخیص بده.
جی شوان به اون صحنه خیره شده بود.
دست سفیدشو بلند کرد و صورت اون فردی رو که توی گرداب میدید رو با انگشتش نوازش کرد. آروم و مهربانانه این کار رو میکرد انگار داره یه چیز باارزش و شکننده رو لمس میکنه.
و به آرومی زمزمه کرد:«آیه... تو هیچ وقت اسمتو بهم نگفتی... برادر.»
با اینکه با حالت مهربانانهای این کلمات رو به زبون میاورد، ولی یکم حس ترس القا میکرد.
ماهی خونین گو برگشت و دوباره سرشو به دست جی شوان مالید. انگار داشت چیزی بهش میگفت.
جی شوان درحالیکه نگاهش روی اون صحنه متمرکز شده بود گفت:«نه، هنوز نه. الان وقتش نیست.»
دیگه نمیتونست احساساتشو توی چشمهاش بروز بده. پارانویا و مالکیت جنون آمیزی بهمراه آرزویی تقریباً خفه کننده، توی صورتش نمایان شد.
بعد آروم و ملایم گفت:«من یه بار ترسوندمش. نمیذارم دوباره این اتفاق بیوفته. برای همینم باید قدم به قدم جلو برم...» و درحالیکه احساساتی قوی در چشمهاش شروع به موج زدن کردن، جلوی لرزش نوک انگشتهاشو گرفت و زمزمه کنان گفت:«بهترین کار اینه که عجولانه اقدام نکنیم.»
فرمایشات ارزشمند نویسنده:
یه جیا:«من عاشق بیشتر پول در آوردن هستم!»
جی شوان:«اگر بخوای، راهی برای پول درآوردن بیشتر هم هست(اشاره کردن)»
کتابهای تصادفی

