بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 60
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۶۰:
اون شب……..
یهجیا به محلی که توافق کرده بودن رسید.
به محض اینکه از دامنهی شبحیش خارج شد، توسط ماهی خونین گو که به سمتش به سرعت حرکت کرد نزدیک بود به سمتی پرت بشه.
از آخرین باری که اون رو دیده بود خیلی وقت گذشته. انگار که ماهی خونین گو از دیدن دوبارهی اون هیجانزده شده، چراکه دمبش رو هی تکون میداد و بارها و بارها به دورش شنا میکرد. هر از گاهی سر جمجمهایش رو به دست یه جیا فشار میداد و میخواست که یهجیا نوازشش کنه.
با اینکه یهجیا از قبل تصمیم گرفته بود که فقط برای کارهای رسمی اینجاس، ولی نمیتونست لبخند نزنه و چونهی ماهی خونین گو رو نخارونه.
جیشوان در کناری ایستاده بود.
به ظاهر واقعی خودش برگشته بود. با ویژگیهای ظاهری زیبا و عمیق، شانههای پهن، قد بلند و پاهای کشیده، حتی اگر چیزی نمیگفت و همونجا میایستاد، همچنان هوای نامرئی ظالمانهای از خودش بروز میداد.
سپس چشمانش رو پایین انداخت، چشمان قرمز مایل به خونش زیر مژههای بلندش پنهان شده بودن، و نگاهش به یهجیایی که در فاصلهای نه چندان دور داشت ماهی رو نوازش میکرد دوخته شده بود.
هیچ حالت خاصی در چهرهی این مرد وجود نداشت، اما هوایی که از خودش منتشر میکرد فوق العاده لطیف بود.
یهجیا بالاخره از ماهی خونین گویی که بینهایت مشتاق بود جدا و بلند شد و به جیشوان نگاه کرد و گفت:《چطور بود؟ تونستی عروسکگردان رو پیدا کنی؟》
جیشوان به خیابونی تاریک که نه چندان دور بود اشاره کرد و گفت:《تقریبا.》
اون یه یک خیابون سنتی واقع در شهر ام بود که تختههای سنگ آبی روی زمینش در زیر نور مهتاب تیره و تار می درخشیدن و ردیف مغازههای سنتی در دو طرف این خیابون قرار داشتن. از اونجایی که شهر هنوز از لحاظ اقتصادی به طور کامل بهبود پیدا نکرده بود، مغازههای اونجا برای مدتی باز نبودن و حتی برخی از دربها به صورت کج از چهارچوبها آویزون بودن. به طور کلی، کل خیابون در شب، تاریک و متروکه به نظر میرسید.
در اینجا هیچگونه نوسانات غیرعادی انرژی یینی وجود نداشت، اما اگر کسی تجربهی کافی داشته باشه، متوجه میشه که……..
یه چیزی درست نیست.
ماهی خونین گو به آرومی در زمین فرو رفت.
چند دقیقه بعد، دایرههایی از امواج قرمز خون روی زمین ظاهر شدن و سر جمجمهای ماهی خونین گو دوباره ظاهر شد. سرش رو به آرومی به کف دست جیشوان مالید.
جیشوان چشمانش رو پایین انداخت و در حالی که کمی چشمهاش رو باریک کرد گفت:《بریم...》
- انگار سرنخی پیدا کرده.
یهجیا سری تکون داد.
اون دوتا یکی پس از دیگری به سمت اون خیابون رفتن و ماهی خونین گو هم به آرومی در کنارشون شنا کرد، اما قبل از اینکه بتونه بیش از چند متر شنا کنه، جیشوان ایستاد و گفت:《همینجا منتظر ما باش.》
ماهی خونین گو به یهجیا نگاه کرد و دمبش رو طوری تکون داد که انگار داره التماس میکنه.
یهجیا:《حق با اونه...》
مقابله با توانایی عروسکگردان نه تنها خیلی سخته، بلکه اون حتی یه شبح درندهی سطح اسه. اگر به طور تصادفی کنترل ماهی خونین گو گرفته بشه (کنترلش به دست فعروسک گردان بیوفته)، اوضاع خیلی خوب نمیشه –- در مواجهه با عروسکگردان، هر چه تعداد افراد کمتر باشه، بهتره، اینجوری طرف مقابل فرصت تلافی داره.
ماهی خونین گو با ناامیدی سرش رو آویزون کرد. مطیعانه در ورودی خیابون منتظر موند و دیگه اونها رو دنبال نکرد.
جیشوان نگاهش رو از روی ماهی برداشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:《در مقایسه با من، انگار بیشتر به حرف تو گوش میده.》
یهجیا بهش نگاهی نکرد. فقط به سردی گفت:《پس فکر نمیکنی که باید بیشتر روی رفتار خودت کار کنی؟》
جیشوان:《...》
دوتاشون در کنار هم راه میرفتن. باد سرد شبانه به آرومی مغازههای بدون سرنشین رو در دو طرف خیابون در نوردید در حالی که ماه سرد و دور بالای اونها گهگاهی توسط ابرهای تیرهای پنهان میشد و خیابون رو تیره و تار جلوه میداد.
در سکوت کامل، فقط صدای قدمهاشون به گوش میرسید.
ناگهان صدای جیغ وحشتناکی از فاصلهی نه چندان دور به گوش رسید. دو درب به آرومی به دو طرف باز شدن و تاریکی درونشون رو که توسط نور ماه پرانکنده نمیشد رو نمایان کردن.
انگار داره اونها رو به داخل دعوت میکنه.
یهجیا چشمانش رو باریک کرد، انگشتانش نور سردی ساطع کردن.
دوتاشون به درب باز نزدیک شدن.
لحظهای که از آستانه عبور کردن، نور کمِ آرامی شروع به روشن شدن و مغازه رو روشن کرد.
فضای داخل به طور غیرمنتظرهای بزرگ و در عین حال شلوغ بود. از بالا به پایین، روی میزها و روی قفسهها، همه پر از عروسک بودن و فقط یک گذرگاه باریک در وسط باقی مونده بود. اون عروسکهایی که محل رو پر کرده بودن، یا ایستاده، یا نشسته، و یا دراز کشیده بودن، اما همشون لبخند عجیب و غریبی روی صورتشون داشتن که در چنین اتاق تاریکی، بسیار وهم انگیز به نظر میرسید. همهی اونها مستقیماً به درب خیره شده بودن و چشمهای بی روحشون مزاحمین رو تماشا میکردن.
جیشوان چشمانش رو پایین انداخت و ردیف عروسکهای نشستهی روی میز رو نگاه کرد و گفت:《این واقعا سلیقهی اونه.》
دربِ پشت سرشون به شدت بسته شد.
یهجیا به داخل مغازه نگاهی کرد و به نتیجهای رسید--
این مکان توسط انرژی یین تغییر کرده بود. تقریباً نیمی از اون از دامنهی اشباح تشکیل شده بود.
و طرف مقابل در داخل اون پنهان شده و منتظر اومدن اونها بود.
یهجیا سلاحش رو محکم گرفت و ساکت مسیر رو دنبال کرد. در حالی که جلوتر میرفت، عروسکهای اطراف هم سرشون رو برمیگردوندن و با چشمان بیروحشون، حرکتِ پیکرِ اون رو دنبال میکردن.
در این لحظه صدای خشنی از بالای سر یهجیا شنیده شد:《انتظار نداشتم پادشاه بزرگ اشباح شخصاً به اینجا بیاد.》
عروسکگردان خندهی عجیبی کرد و گفت:《هههههههه...میدونی، مادر از دست تو خیلی ناراحته.》
《اما مادر مهربون ما هنوز نمیدونه که تو به انسانها پناه بردی. اون هنوز به تو امید داره و باور داره که تو راهت رو گم نمیکنی، به آغوشش برمیگردی و فرزند خوبش میشی.》صدای عروسک گردان هی از یه جا به یه جای دیگه میرفت:《هیهیهی، ولی من اینو باور نمیکنم….شاید حرف گوش کردنت مادر رو گول بزنه، اما تو نمیتونی من رو گول بزنی... تو هیچوقت هدفت با ما یکی نبوده، مگه نه؟
قیافهی جیشوان آروم بود. انگار اصلا تحت تاثیر حرفهای طرف مقابل قرار نمیگرفت.
سپس ابرویی بالا انداخت و گفت:《پس تو رو مادر به اینجا فرستاده؟》
عروسک گردان با خندهای آروم گفت:《هیهیهیهی...هم آره و هم نه.》
صداش دوباره به اون طرف اتاق رفت. انگار صداش از همهی جهات به گوش میرسید:《میشه گفت که همهی ماها یه چیز میخوایم و همه میخوایم به اهداف مشابهی برسیم... شاید این موضوع برای تو هم صدق کنه، درست نمیگم؟》
چشمان جیشوان تیره شد.
البته، اون میدونست که طرف مقابل داره در مورد چی صحبت میکنه - اما این موضوع تنها چیزی بود که جیشوان حاضر نبود ازش دست بکشه.
لحظهای که صحبت عروسکگردان تموم شد، صدای چیز تیزی که هوا رو در هم شکافت، سکوت رو شکست ---
چندین نخ عروسکی متعددی که مثل چاقویی تیز بودن به سرعت برق و باد به سمت اونها پرواز کردن!
یهجیا از قبل کاملا در حالت آمادهباش بود.
داس هلالی شکلش در یک لحظه ظاهر شد و قوس زیبایی در هوا کشید. به محض شنیده شدن صدای برخورد، نخهای پارهشدهی بیشماری که از عروسک جدا شده بودن به آرومی همچون برفی از هوا به روی زمین افتادن.
《هییهییهییهیی...》
انگار که عروسکگردان از قبل انتظار چنین چیزی رو داشت. صدای خندهی عجیبش از هر طرف به گوش میرسید.
نخهای پارهشدهی عروسک روی زمین انگار زنده بودن. اون نخها به سمت قفسههای اطراف خزیدن و به سرعت وارد عروسکهای بیجون اونجا شدن.
به دنبال این کار، صداهای تقتقی در تاریکی به گوش رسید.
صداش مثل استخوانهایی بود که به هم مالیده میشدن. فقط همین صدا به تنهایی باعث میشد احساس مورمور شدن در بدنشون حس کنن.
سپس همهی عروسکها شروع به حرکت کردن.
بدنشون منبسط و لبخندهای عجیبی در چهرههای رنگ پریدهشون نمایان شد. دست و پاهاشون پیچ خورد و حرکت کرد و با سرعتی وحشتناک به سمت اون دو نفری که وسط اتاق ایستاده بودنحرکت کردن!
سپس صدای مذکری با تمسخر گفت:《حتی بعد از این همه مدت…هنوز هم دوست داری از همون ترفندهای قدیمی استفاده کنی، آره؟》
امواج قرمزی از زمین بلند شد. اون امواج به سمت عروسکها حرکت کردن.
اون دریای خون دارای قدرت وحشتناکی بود. همهی عروسکها به محض برخورد با امواج له و شُسته شدن و صدای شکستن مفاصل اونها در این فضای تاریک طنین انداز شد.
موجهای قرمز خونی از میون قفسهها به بیرون فوران کردن و کل مکان رو به رنگهای تیره و قرمزی تقسیم کردن. هر چیزی که در دسترسش بود رو بلعید.
فقط یهجیا که در وسط اتاق ایستاده بود از امواج خونین کاملاً در امان بود.
عروسکگردان با صدایی کمی خشمگین گفت:《چه سادهلوح...》
سپس در حالی که انگار در حال و هوای خوبی نبود گفت:《فکر میکنی میتونی از نابود کردن مجموعهی من جون سالم به در ببری؟》
《اما...پیش از اینکه من برم، مادر یه هدیهی کوچیک به من داد. این چیزیه که به من اجازه میده دیگه از طرف تو یا به اصطلاح رابطهای مستقیم تو تهدید نشم.》سپس صدای عروسک گردان تند شد و با صدایی بلند شروع به قهقهه زدن کرد و گفت:《هاهاها، آیا عشق مادر چیز فوق العادهای نیست؟》
یه ثانیه بعد، دیدِ یهجیا تار شد.
دریای خون و جیشوان، همگی از اونجا رفته بودن.
فقط تاریکی و قفسههای بی پایان پر از عروسکهای در اندازههای مختلف که همه با حالتهای مختلف به اون خیره شده بودن، باقی مونده بودن.
سکوت فضا رو فرا گرفته بود.
یهجیا داسی رو که در دستش بود محکم گرفت و با هوشیاری به اطرافش نگاه کرد.
سپس خیلی زود در درونش نتیجه گیری کرد.
مهم نیست که این به اصطلاح هدیهی مادر چقدر قدرتمند باشه، غیرممکنه که کسی بتونه مستقیماً پادشاه اشباح، جیشوان رو به راحتی کنار بزنه. بنابراین، تنها احتمال این بود که طرف مقابل و خودش به دو مکان مختلف فرستاده شده بودن.
یهجیا چشمانش رو پایین انداخت و قفسهی مقابلش رو بررسی کرد.
کمی تعجب کرد.
عروسکهای اینجا شبیه عروسکهای قبلی نیستن.
اگرچه هر کدوم از عروسکهای قبلی ویژگیهای خاص خودشون رو داشتن، اما همهی اونها شبیه انسانها بودن و لبخند عجیب و غریب یکسانی بر لب داشتن، اما اینجا فرق میکرد. علاوه بر عروسکهای انسانی، اشباح و هیولاهای زشت و مضحکی هم وجود داشتن. همهی حالات صورت اونها به شدت اغراق آمیز و نگاههاشون سرشار از ترس، وحشت و ناامیدی بود.
-این مجموعهی واقعی عروسکگردان بود.
جلوتر، صدای عروسکگردان به گوش رسید.
《نگاه کن...》 دو دست بزرگ در تاریکی ظاهر شدن. اون دستها پوست و گوشت نداشتن، فقط استخوانهایی با انگشتهای سوزنی تیزی بودن که در کف دست بزرگش که تقریباً نصف اندازهی بدن یهجیا بود، عروسک کوچیکی قرار داشت.
اون عروسک موهایی رنگ روشن و چشمانی کهربایی داشت. اون عروسک داسی در دست داشت و با نگاهی غمگین به یهجیا نگاه میکرد.
《فقط یه قدم دیگه تا کامل شدنش باقی مونده.》
صدای عروسک گردان که با هیجانی غیرقابل کنترلی میلرزید گفت:《تو بخشی از با ارزشترین مجموعهی من میشی.》
یهجیا با تمسخر گفت:《برو به جهنم...》
عروسکگردان به آرومی عروسک رو پنهان کرد و با صدایی آهسته و شرورانه گفت:《هیهیهی...آخرین بار اجازه دادم در بری، اما این بار دیگه این کار رو نمیکنم.》
به محض اینکه صحبتش تموم شد، نخهای باریک عروسکی بالای سر یهجیا ظاهر شدن و عروسکهای بیشماری که در قفسهها بودن شروع به زمزمههای آهسته کردن.
یهجیا سرش رو بلند کرد.
انگار درپوش جعبهی بزرگ عروسکی برداشته شده بود چراکه دستی استخونی در تاریکی بالای سرش ظاهر شد. نخهای عروسکی بیشماری روی عروسکهای قفسهها افتادن.
صدای تقتق دوباره شنیده میشد. اشباح درندهی بیشماری که به یه عروسک تبدیل شده بودن سرشون رو بلند کرده و شروع به حرکت کردن.
در حالی که به یهجیا نگاه کردن، دهنشون همزمان باهم باز و بسته شد:《خوش اومدید……》
.
در طرف دیگهی ماجرا.
جیشوان با حالتی سرد مسیر باریکی رو دنبال کرد. دریای خون در اطرافش غوغا میکرد و با هر قدمی که برمیداشت، همهی موجوداتی که در مسیرش بودن رو فرو میبرد.
《اون کجاس؟》
چشمان قرمز این مرد قصد کشتارش رو نمایان میکرد. انرژی تاریکی در اعماق چشمانش موج میزد و هر کلمهای رو با تاکید فراوانی بیان میکرد:《اون کجاس؟》
برای جلوگیری از مقاومت، عروسکهای اطرافش بسته شده بودن، اما همهی اونها به طور کامل توسط خون بلعیده شدن.
عروسکگردان خندید و گفت:《هیهیهی...اون الان مال منه...》
جیشوان بلافاصله چشمانش رو باریک کرد.
قیافهی اون هرگز اینقدر ترسناک نشده بود. نیروی شبحی وحشتناکی از بدنش بلند شد و همچون چاقویی تیز همه چیز رو در اطرافش در هم شکافت.
تاریکی توسط اون نیروی طاقت فرسا پاره شد و اونچه رو که در پشتش پنهون شده بود آشکار کرد.
چهرهی مردی جوان ظاهر شد.
با موهای روشن و چشمانی کهربایی، برگشت و با نگاهی غمگین به جیشوان نگاه کرد و گفت:《آشوان...》
کتابهای تصادفی

