بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 68
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همون ماهی عجیبی که در اون شب به پاکسازی اشباح و هیولاها کمک کرده بود!
از اونجایی که اون ظاهر شده، پس…..
پیش از اینکه رهبر بتونه بیشتر از این فکری بکنه، شبح مونث بالای سرش فریاد کوبندهای زد. اون با ترس به ماهی پایینش نگاه کرد و سپس به سرعت به سمت سقف و توی تاریکی روبروش دوید، انگار که این کار بهش اجازه میداد تا از دست ماهی خونین گویی که به اطراف در زیرش شنا میکنه فرار کنه. با اینکه اندامهاش کجوکوله و پیچ خورده بودن، ولی اون به سرعت از اونجا دور شد و تقریباً بلافاصله در مه غلیظ ناپدید شد.
《ویژ---》
در کنار صدای تیغهای تیز که هوا رو در هم شکافت، نور درخشانی در تاریکی برای مدت کوتاهی چشمک زد. کمی بعد، اون شبح مونث جیغی کشید و راهرو دوباره ساکت شد.
قدمهایی نزدیک شدن.
اندامی لاغر که متعلق به مرد جوانی بود، به آرومی از تاریکی بیرون اومد، اما برای بقیه، اون همچون مشعلی آتشین بود که در شب تاریک نفوذ کرده بود. اون نور و گرمای نامرئی به از بین بردن سرما و ترس اونها کمک کرد و بهشون احساس اطمینان و امنیت داد.
ماهی خونین گو به سمت اون شنا کرد و خودش رو به اون مرد جوان مالید.
چشمان رهبر تیم برق زد و گفت:《خدای بزرگ! خدای بزرگ، این واقعاً خودتی!》
بقیهی اعضای تیم پشت سر اون هم خیلی هیجانزده بودن. سپس در حالی که چشمهای همه مثل یه لامپ ۲۰۰ واتی روشن شده بود گفتن:《خدای بزرگ، تو اومدی!》
یهجیا:《……….》
با اینکه نمیدونست چی شده اما…..
کمی کور کننده بود[1].
یهجیا به تازگی در بخش تدارکات مثل یه بَرده بود و کاملاً از این واقعیت غافل بود که اون به نوعی موجودیت افسانهای در قلب اعضای لشکر رزمی تبدیل شده - موجودیتی که در بحرانیترین زمانها ظاهر و سپس بیصدا و بدون هیچ ردی ناپدید میشد. با اضافه شدن تبلیغات[2] کسانی که توسط اون نجات پیدا کرده بودن، اون تقریباً به یه خدای زنده شده بود که همه قبل از شروع مأموریت اون رو میپرستیدن.
یهجیا که با چشمهای هیجانزدهی همه روبرو شده بود، از درون کمی احساس موذبی کرد.
سرفهای آروم کرد و گفت:《هیولا کجاس؟》
《یکی از اعضای ما در حال ردیابی کردنشه!》
سخنان رهبر به دلیل هیجانزدگیش، کمی ناهماهنگ بود. سپس به حالت عصبی دستش رو دراز کرد و میخواست با یهجیا دست بده اما سریع به خودش اومد و دستش رو پس گرفت. گلوش رو صاف کرد، وانمود کرد که آرومه و گفت:《ما الان داریم میریم بیرون تا درخواست کمک کنیم!》
یهجیا سری تکون داد.
در واقع، برای ردیابی شفیرهای که از تخم بیرون نیومده، فقط حشرات گوی چنشینگیه میتونن این کار را انجام بدن.
یکی از اعضا با اشتیاق پرسید:《پس از اینکه این ماموریت تموم شد، میشه ازتون امضا بخوایم؟》
بقیه دیوانهوار در کنارش سری تکون دادن.
یهجیا:《………..》
سپس با تردید پاسخ داد:《البته؟!》
سپس در حالی که اعضای تیم همگی چشمهای براق و درخشانی داشتن گفتن:《پس ما دیگه مزاحم کارتون نمیشیم، الان برای نیروی کمکی تماس میگیریم!》
آدمهای عجیب و غریب.
یهجیا ناپدید شدن اونها در دوردست رو تماشا کرد.
طبق اطلاعات ارائه شده توسط عروسکگردان، این شفیره یه شبح درندهی سطح اسه و قراره امروز از تخم خارج بشه. دلیل اینکه اون فقط امروز این خبر رو بهشون گفته احتمالاً اینه که امیدوار بود اونها شکست بخورن.
یهجیا نگاهش رو پس گرفت و چشمانش رو بالا برد تا در جهت خاصی به سمت طبقهی بالا نگاه کنه.
با اینکه اون هم نمیتونست محل شفیرهی یین رو تشخیص بده، اما میتونست حشرات گوی چنشینگیه رو ردیابی کنه.
...الان باید در طبقه سوم باشه و هنوز هم داره بالا میره.
طبقهی چهارم، طبقهی پنجم، طبقهی ششم.
چنشینگیه ناگهان در سر جاش ایستاد.
آچانگ در کنارش دو ضربه زد و سپس از پاهای بلند و نازکش برای خزیدن به سمت پشتبوم استفاده کرد.
چن شینگیه با عجله یکی از پاهای آچانگ رو گرفت و زمزمه کرد:《یه دقیقه صبر کن. برگرد.》
آچانگ به عقب برگشت و با چند چشم روی بدنش به اون خیره شد، سپس به اندازه کوچیکترش دراومد و دوباره به داخل آستین چنشینگیه لغزید.
چنشینگیه نفس راحتی کشید.
شیائو بای یه گوی ماده بود. این یعنی تا زمانی که شیائو بای وجود داشته باشه، حتی اگر همهی حشرات گوی اون به طور مرگباری زخمی بشن و در آستانه مرگ باشن، بازم میتونن خیلی سریع بهبود پیدا کنن…. اما…..
چهرهی چنشینگیه تیره و تار شد.
ایس.
اون مرد قشنگ یه شیطان بود!
او-اون شیائو بایِ چن شینگیه رو در حد مرگ زیر پاش گذاشت!
از اون روز به بعد، چنشینگیه هرگز جرأت نکرد که به حشرات ارزشمندش اجازه بده در نبرد شرکت کنن.
دلیل اینی که اون میخواست به بخش تدارکات بپیونده هم به همین بود.
کار لشکر رزمی بیش از حد درگیر جنبههای مبارزه بود. اگرچه به تنهایی باید بتونه از عهدهی اون بربیاد، ولی... شاید یه روزی یه اتفاق غیرمنتظرهای رخ بده. اون دیگه نمیخواست بیشتر از این نوزادان ارزشمندش رو از دست بده.
چنشینگیه با دقت درب رو باز و به داخل نگاه کرد.
شفیرهی بزرگ در هوا معلق بود.
غشای بیرونی تقریباً کاملاً شفاف بود، و میشد رگهای خونی پیچ در پیچش رو بهمراه اندامهای عجیب و غریبی که در داخلش به هم میپیچن رو دید.
بر اساس تجربهی اون، احتمالاً در عرض ده دقیقهی دیگه از اون غشاء خارج میشه.
چنشینگه سرش رو پایین انداخت و سر آچانگ رو در آستینش نوازش کرد. از درون کمی مردد بود.
اون نمیخواست در مبارزه شرکت کنه.
با این حال، تنها ده دقیقه باقی مونده بود... و میدونست که نیروی پشتیبانی به این سرعت نمیرسه. اگر هم این شفیره رو تنها میگذاشت، عواقبش غیرقابل تصور میبود.
در حالی که چنشینگیه احساس تعارض میکرد، ناگهان صدایی از پشت سرش به گوش رسید:《هی، بذار من الان مسئولیت کار رو بعهده بگیرم.》
صدای نرم و ملایم مرد جوان ناگهان سکوت راهرو رو در هم شکست.
--- خیلی آشنا بود.
این صدایی بود که هر وقت در رویاهاش ظاهر میشد قلبش رو پر از خشم میکرد.
چهرهی چنشینگیه پر از خشم شد، نفرت واضحی از اعماق چشمهاش فوران کرد. به عقب برگشت و چشمهاش به مرد جوان کلاهدار دوفته شد و گفت:《ایس!》
همهی کینهههای قدیمی و جدید با هم فوران کردن.
هفتاد یا هشتاد حشرهی رنگارنگِ گو از آستینهاش بیرون زدن و به سمت یهجیا هجوم بردن!
یهجیا از تعقیب حشرات گو اجتناب کرد و کمی درمانده گفت:《الان وقت صحبت کردن در این مورد نیست...》
اما چنشینگیه دیگه از عصبانیتش کور شده بود. سپس فریاد زد:《میخوام بهای جونِ شیائو بای رو با جون خودت بپردازی!》
سپس حشرات گوی بیشتری از آستینهاش بیرون زدن و دیوانهوار به یهجیا حمله کردن.
یهجیا:《…….》
بعله، بازم همون آش و همون کاسهس.
هر بار که سعی میکرد توی بازی با قرمز صحبت کنه، شرایط این شکلی میشد. مهم نبود که در اون زمان در چه موقعیتی قرار داشت یا با چه بحرانی روبرو بود، به محض اینکه چن شینگیه اون رو میدید، بدون شک بهش حمله میکرد و همه چیز رو نادیده میگرفت.
اگرچه هر بازیکنی ویژگیهای عجیب و غریب خودش رو داشت، اما قرمز در بین تمام بازیکنانی که یهجیا باهاشون تعامل داشت بدترین بود.
یهجیا آهی کشید.
- خیلی وقته که بهش عادت کرده بود.
در حالی که یهجیا از حملات اجتناب میکرد، به درب نیمه باز نگاهی کرد.
هیولای داخل شفیره با شدت بیشتری در حال حرکت بود، اندامهای نازکش سعی میکردن سوراخی رو در غشای نازکی که اون رو پوشونده بود ایجاد کنن. غشای کاملا شفاف شفیره از قبل شبیه یه کیسه پلاستیک نرم شده بود و محکم به اطراف بدن شبح درنده چسبیده بود - حداکثر یکی دو دقیقهی دیگه طول میکشه تا از بین بره.
حالا دیگه زمانی برای تلف کردن وجود نداشت.
یهجیا بی درنگ پایین اومد و با استفاده از زاویهی نسبتاً مشکل از میان حشرات گو عبور و به سمت چنشینگیه حرکت کرد.
مردمکهای چنشینگیه منقبض شدن:《!》
سرعت طرف مقابل خیلی زیاد بود. حتی قبل از اینکه بتونه آچانگ رو آزاد کنه، دست سرد طرف مقابل رو محکم دور مچ دست خودش حس کرد.
وای نه!
انگار این بار اونه که به دست این شخص میمیره، درست مثل همون اتفاقی که برای شیائو بای افتاده بود.
این فکر در ذهن چنشینگیه جرقه زد.
اما یه ثانیه بعد احساس کرد که طرف مقابل اون رو به زور از پشتبوم پرت کرد!
وقتی که چنشینگیه در حال سقوط آزاد بود، باد سرد یخی از کنار گوشهاش عبور کرد. با گیجی چند بار پلک زد و ناگهان وزنی رو زیر خودش احساس کرد - بدن آچانگ دوباره بزرگتر و به دورش پیچیده شده بود تا سرعت سقوطش رو کاهش بده.
پیش از اینکه چنشینگیه بتونه به سلامت فرود بیاد، احساس کرد موجی از هوای خصمانه از سقفی که لحظاتی پیش روش بود فوران کرد.
در یه لحظه باد و آسمونها تغییر کردن و جهان تاریک شد.
—– غشای شفیره شکسته شده بود.
فقط اشباح درندهی سطح اس میتونن چنین مراسم تولد وحشتناکی داشته باشن.
و اولین کاری که طرف مقابل انجام داد این بود که اون رو از منطقهی خطر بیرون انداخت؟
چرا؟
روی پشتبوم….
یهجیا منتظر این لحظه بود.
اون ماهی خونین گو رو احضار کرد.
لحظهای که غشای شفیره شکست، یهجیا داسش رو بیرون کشید و به ضعیفترین نقطهی اون ضربه زد.
چلپ چلوپ!
مقدار زیادی مایع چسبناک بیرون ریخت و شکل عجیب و غریب یه شبح درندهی تازه متولد شده در سطح اس هم ازش بیرون افتاد.
یهجیا دستور داد:《حالا!》
ماهی خونین گو دهانش رو باز کرد و بلافاصله با دندونهای تیزش شبح درنده رو گاز گرفت – شبح درنده سعی کرد مبارزه کنه، اما چون به طور کامل تحت فرآیند 《شکستن غشای شفیره》 قرار نگرفته بود، پوستش هنوز نرم و توسط یه لایهی نازک از غشاء پوشیده شده بود و هنوز چهار تا پنج ثانیه طول میکشه تا به طور کامل شکل بگیره. در مواجهه با ماهی خونین گو که قبلاً صدها مبارزه رو تجربه کرده، اصلاً نتونست مقاومتی از خودش نشون بده و بلافاصله جویده و بلعیده شد.
غشای شفیره که میزبان خودش رو از دست داده بود به سرعت کوچیک شد.
یهجیا زانو زد و اون رو در جیبش گذاشت.
طبقهی پایین………
مه کاملاً از بین رفته بود، اما مرکزیتِ انرژی یین در هوا هنوز اونقدری قوی بود که نفس کشیدن رو سخت میکرد.
چنشینگیه سرش رو بلند کرد و به پشتبوم نگاه کرد، انعکاس عینک مشکی اون، دیدن نگاه در چشمهاش رو براش دشوار میکرد.
در طبقهی پایین سر جاش ایستاد و ظاهراً به چیزی فکر میکرد.
پس از یک مدت طولانی.
اندام باریک مرد جوانی از تاریکی داخل ساختمون نمایان شد. اون از میون هوای غبارآلود بیرون اومد و مستقیم به سمت چنشینگیه رفت.
انگشت چن شینگیه بطور وانکشی تکون خورد.
یهجیا گفت:《صبر کن! حمله نکن!》
حشرات رنگارنگ گو دور آستین چنشینگیه حلقه زدن. برای اولین بار، اونها بلافاصله به مرد جوان حمله نکردن.
یهجیا نفس عمیقی کشید و به آرومی به چنشینگیه نزدیک شد و گفت:《من واقعا برای شیائو بای متاسفم.》
سپس یکی از دستهاش رو دراز و باز کرد.
یه حشرهی سفید و لطیف که در غشای گوی شفاف پیچیده شده بود، آروم در مرکز کف دستش نشست.
یهجیا گفت:《این یه لارو مادره. وقتی که از غشای شفیرهی یه شبح درندهی سطح اس پرورش داده میشه، میتونه یه بار دیگه به یه گوی مادر تبدیل بشه – میدونم که نمیتونه جای شیائو بای رو در قلب تو بگیره، اما امیدوارم بتونه حتی یه کوچولو از دردی رو که من برات بوجود آوردم، جبران کنه.》
چشمهای چنشینگه گشاد شد.
تقریباً نفس کشیدن رو فراموش کرد.
حتی توی بازی هم به دست آوردن لاروهای مادر گو خیلی سخته، ناگفته نمونه که برای پرورش مادر گو، حداقل به غشای شفیرهی یه شبح درندهی سطح ای یا بالاتر نیازه – چنشینگیه تازه موفق شده بود شیائو بای رو پس از سختیهای فراوان و مصرف همهی شانسهاش پرورش بده، بنابراین مهم نبود چقدر بخواد یکی دیگه رو پرورش بده، اون نمیتونست برای بار دوم به همون موفقیت دست پیدا کنه.
مخصوصا الان که دیگه بازی خراب شده، فکر میکرد همهی امیدها برای پرورش حشرهی مادر گو از بین رفته.
با این حال الان….الان……
دستهای لرزان چنشینگه دراز شد و لارو رو از یهجیا گرفت.
سپس با احتیاط اون رو همچون گنجی در دستهاش گرفت و با دقت زیادی بررسیش کرد.
پس از مدتی طولانی، چنشینگیه سرش رو بلند کرد و با چشمان اشکآلود به یهجیا نگاه کرد و گفت:《میخوام اسمش رو شیائو شیائو بای بذارم.》
یهجیا:《خیلی خوبه...》
با دیدن چهرهی اشکآلود قرمز، یهجیا به آرومی نفسش رو بیرون داد.
بالاخره یهجیا به این اختلاف قدیمی پایان داد - اگرچه بهای زیادی براش پرداخته بود.
هر چی نباشه به دست آوردن لارو گوی مادر... واقعاً سخته.
یهجیا حتی نمیخواست بهش فکر کنه.
در سمتِ دیگهی ماجرا.
جیشوان چشمهای قرمزش رو باریک کرد در حالی که لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست. معلوم بود که حال و هواش خوبه.
سپس با چشمانی پر از شادی به اتاق مقابلش خیره شد.
اتاقی که در ابتدا خالی بود الان حاوی وسایل شخصیِ شخص خاصی بود که به اتاق زندگی میبخشید.
-- بالاخره.
جیجی با نقل مکان کردن به اینجا موافقت کرد.
[1]- زیاده روی
[2]- حرف و نقلهایی دربارهی یهجیا
کتابهای تصادفی


