بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چی؟! این دیگه چیه؟!؟
تعداد بیشماری از دستهای سیاه از آسانسور بیرون اومدن و همینطور اینطرف و اونطرف پرواز کردن. با اون نیروی شیطانی که اونجا موج میزد، دمای هوا حتی سردتر از قبل هم شد.
تو! تو دیگه چه کوفتی هستی؟!؟
درحالی که اون دستهای کوچیک سیاه، درحال سوختن بود، ازش صدای هیسهیس بلند شد و خیلی زود برگشت و عقب نشینی کرد.
درحالیکه اصلا انتظار نمیرفت، اون مردِ بیحرکتی که اونجا وایستادا بود، اومد و اون دست کوچیکو گرفت.
بغیر از دست کوچیکه، بقیهی دستهایی که توی هوا سرگردون بودن، بدنِ فیزیکی نداشتن و بطور مداوم شروع به معلوم و نامعلوم شدن کردن. دست کوچیکی که در دست اون مرد بود، هر چی تقلا میکرد که خودشو رها کنه، نتونست موفق بشه.
از مکانی که اون مرد توش قرار داشت انرژی بسیار سردی بلند میشد که تن هر کسی را به لرزه میانداخت. انگار که دربرابر یک موجود درندهی درحال بیدارشدن قرار داشته باشیم. حتی اون نفسهای کوچیکی که همکارش درحالت بیهوشی و ناخودآگاه میکشید، لحظه رو ترسناکتر هم میکرد.
درهرحال، اون موجوی که اونجا وایستاده بود، مطمئنا انسان نبود!
ولی قطعا نفس میکشید و قلبش هم میتپید. تمامی علائم حیات طبیعی رو هم داشت.
وحشتناکتر اینه که بخشی از احساسات اون مرد به دسته منتقل میشد. احساسی خیلی آشنا. گرسنگی.
اون دست ناله کنان فریاد میزد:؟هیولا! ای هیولا! تو یه هیولایی!؟
یه عالمه از اون دستهای سیاه درحالیکه همراه با ناله ، فحش و تهدید هم میکردن، توی هوا به حالت دیوانهواری درحال پرواز بودن.
اون دستهای سیاه درحالی که اینطرف و اونطرف میرفتن، همراه با ناله، اون مرد رو تهدید میکردن.
این همه سر و صدا باعث سردرد گرفتن یه جیا شد، به همین خاطر با نیشگون گرفتن از یکی از اون دستها، با عث شد که اون دست خشک بشه. انگار که با یک نیروی نامرئی فراگرفته و محسورش کرده باشه.
تراکم مه اطراف بدن اون یه جیا بطور ناگهانی کمتر شد، انگار که چیزی اونو بلعیده باشه.
یه جیا با صدای آرام و خستهای گفت:؟مزخرف نگو. من یه انسانم. یه انسان واقعی.؟
شبح شیطانی:؟..؟
شبح در جوابش گفت:«حتی اشباح هم حرف تو رو باور نمیکنن!!!؟
چیزی نگذشت که اون شبح حس کرد که دستی که گرفته بودش، بطور تهدید آمیزی فشارشو بیشتر کرد. بنابراین سریعا حرفِ یه جیا رو تایید کرد و گفت:؟درسته، تو یه انسانی! تو واقعا یه انسانی!؟
یه جیا یکم دستشو به حالت اینکه از حرف اون شبح راضی شده باشه، شل کرد و به چنگ کژی که جلوش بیهوش افتاده بود نگاه کرد.
رنگ چنگ کژی پریده بود و چشمهاش محکم بسته شده بودن. نیمی از بدنش به داخل آنسانسور کشیده شده بود و نیمهی دیگر بدنش از مه سیاهی که با تاریکی ترکیب شده باشه بیرون میاومد. حتی چند متر دورتر هم چنگ کژی میتونست هوای سرد مرگی که داشت فرار میکرد رو حس کنه.
فضای داخل آنسانسور دیگه بخشی از این جهان نبود، چون دیگه محدودهای از تاریک به حساب میاومد که از ترکیب انرژی باقیماندهی جهان اشباح با جهان واقعی بوجود اومده باشه. فقط اشباحی که سطحشون B یا بالاتر هست میتونن این فضا رو ایجاد بکنن.
اگر چنگ کژی وارد اون فضا میشد، ممکن بود حتی استخونهاش هم باقی نمونن.
اگرچه یه جیا هم اونجا بود.
ولی تابحال یه شبح درندهی سطح B ندیده بود.
و...
یه جیا نگاهی به اون دست سیاه کوچیک که توی دستش درحال لرزیدن از ترس بود انداخت و چشمهای روشن شو آروم بست و با خودش فکر کرد که این میتونه همون دلیل نوسانات غیرعادیای که قبلا در آسانسور حس کرده بود باشه. ولی... در مقایسه با یه شبح درندهی سطح B، این یکی دیگه خیلی ضعیف بود. ولی نکتهی اصلی این نیست.
یه جیا اون دست سیاهو تکون داد و گفت:«همکار منو برگردون.»
انسانهای معمولی نمیتونن در دامنهی اشباح برای مدت طولانی دوام بیارن. حتی اگر فقط بخش کوچیکی از بدنشون در اون فضا قرار بگیره، انرژی حیاتشون بطور مداوم ازشون تحلیل میره.
اون دست سیاه درحالیکه داشت میلرزید، به زور اطاعت کرد.
لحظهای بعد، چندین دست لاغر خاکستری از آسانسور اومدن بیرون، بدن و پاهای چنگ کژی رو فرا گرفتن و به آرومی از تاریکی بیرونش آوردن و روی زمین انداختنش.
به نظر یه جیا این کارشون بیشتر شبیه دور انداختن یه تیکه آشغال به سطل زباله بود.
یه جیا با خودش گفت:؟وقتی چنگ کژی بیدار بشه، ممکنه برای چند روزی بدن درد داشته باشه.؟
اون دست سیاه درحالیکه در دست یه جیا میلرزید و به خودش میپیچید گفت:«خیلی سرده... خیلی گرمه... حالا دیگه باید بذاری من برم... زودباش...»
یه جیا خیلی با آرامش بهش نگاه کرد و گفت:«نمیتونم این کار رو بکنم.»
یه جیا نمیخواست با آزاد گذاشتن یه شبح درندهی سطح B توی اون محیط در آینده برای خودش مشکل ایجاد کنه.
یه جیا به آرومی چشمهاش رو بست. مهم نیست چشمهاش باشه یا پوستش، همهی بدنش بنظر زیادی روشن و بدون هیچگونه رنگدانهای میومد. درست مثل این بود که انگار یه روح رنگ پریدهای از همچین راهروی تاریکی سر در آورده باشه.
یه جیا لبخندی زد و گفت:«اگرچه، میتونم کاری کنم که این قضیه زودتر به پایان برسه.»
اون انگشتهای باریکشو تکون داد و یک نور سرد به رنگ سفیدنقرای مثل یه جرقهی الکتریکی بوجود اومد...
؟وووشششش.؟
بدون اینکه کوچیکترین شانسی برای فریاد زدن یا تقلا برای رهایی اون تاریکی عظیم وجود داشته باشه، صدای بریده شدن هوا توسط شمشیری به گوش رسید و پس از اون همهی تاریکیها خیلی سریع ناپدید شدن. انگار دیگه اثری ازشون توی این دنیا باقی نمونده باشه.
تاریکی درون آسانسور ناپدید و دیوارهای قدیمی کثیف و فلزیش دوباره نمایان شدن.
سرمای هوا هم کم کم ازبین رفت.
آفتاب هم از پشت شیشه به داخل راهرو تابید و باعث شد رنگ و ظاهر طبیعی به ساختمون برگرده.
در آسانسور چندبار گیر کرد تا اینکه آروم و بطور کامل بسته شد.
معلوم نبود چقدر زمان در اون حالت سپری شد.
تا اینکه چنگ کژی احساس کرد که یکی داره تکونش میده و میگه:«... هی، بیدار شو.»
اون آروم آروم چشمهاشو باز کرد و صورت ژائو دونگ رو دید که خیلی به صورتش بهش نزدیک شده بود. ژائو دونگ ازش پرسید:«چی شده؟ چرا اینجا دراز کشیدی؟»
ناگهان، همهی خاطراتش از اون لحظات از جلوی چشمهاش رد شدن.
کاهش ناگهانی دما، آسانسور تاریک که انگار از یه دنیای دیگه بود و تعداد زیاده دستسیاه که از آسانسور به سمت اون دراز شده بودن...
چنگ کژی فریاد زد:؟آهههههه.....!!!؟
ژائو دونگ درحالیکه ترسیده بود، رفت عقب و گوشهاشو گرفت و گفت:؟چخبرته؟ چیکار میکنی؟!»
چنگ کژی خیلی زود بلند شد ولی به محض بلند شدنش، درد شدیدی حس کرد انگار که با یه ماشین تصادف کرده و باعث شد دوباره بیوفته روی زمین.
اون برای اینکه جلوی خودشو از فریاد زدن بگیره، محکم دندونهاشو بهم فشار داد و یه نفس عمیقی کشید.
یه جیا مثلا خواست نشون بده که دیر به اونجا رسیده، بنابراین بعد از ژائو دونگ اومد اونجا و پرسید:«چه اتفاقی افتاده؟»
چنگ کژی با وحشت تمام سرشو به سمت آسانسور برگردوند ولی دید که درب آسانسور بستس. خیلی طبیعی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه.
اون به سمت آسانسور اشاره کرد و لکنت کنان گفت:؟اون دستها... یه عالمه دست اونجا بودن...؟
ژائو دونگ سرشو خاروند و گفت:؟نکنه کاووس دیدی؟؟
در مکانهایی که اشباح در اونجاها ظاهر میشن، ذراتی از انرژی بطور غیرمعمولی به جا میمونن که این ذرات میتونن روی افرادی که از لحاظ احساسی بیثبات و یا از لحاظ روحی ضعیفتر باشن، باعث بشه که اوهامی وحشتناک ببینن. که بهشون گفته میشه کاووس.
در مقایسه با مردم عادی، کارکنان شرکت مدیریتی و پژوهشی ماوراءالطبیعهی بوریاو، نسبت به این ذرات انرژی حساستر هستن.
یه جیا باور داره که دلیلش اینه که این افراد فشار بسیار زیادی رو در محیط کاری به دلیل ساعات کاری بسیار زیاد، تحمل میکنن.
یه جیا سری تکون داد و گفت:«من چندین باره که دارم به سرپرست گزارشاتی رو مبنی بر کار زیاد کارکنان میدم. اینجوری تحت فشار گذاشتن کارکنان اصلا کار اخلاقیای نیست. ناسلامتی ما هم آدمیم و نیاز به استراحت داریم.»
یه جیا به چنگ کژی گفت:؟وقتی برگشتی، به سرپرست دربارهی این موضوع اعتراض کن. اینجوری میتونی چند روز مرخصی با حقوق بگیری.؟
ژائو دونگ:؟...؟
چنگ کژی:؟...؟
-تو از کجا با این موارد اینقدر آشنایی داری؟!
چنگ کژی با کمک ژائو دونگ به آهستگی از روی زمین بلند شد، گردنشو که درد میکرد مالید و به محیط اطرافش که شرایط عادیای داشت، نگاه کرد. انگار که تمامی چیزهای عجیبی که مشاهده کرده بود، دود شدن رفتن تو هوا. مثل یه خواب، هیچ اثری ازشون نبود.
یعنی ممکنه که... واقعا کاووس دیده باشه؟
چنگ کژی پایینو نگاه کرد و دید که ردیابش شکسته، صفحش کاملا سیاهه، و هیچگونه دادهای هم جمع آوری نشده.
بازوهای چنگ کژی از خستگی زیاد شل شده بودن.
این بار، ماموریتشون برای این صحنهی جرم بیهوده و بینتیجه بود.
شرکت مدیریتی و پژوهشی ماوراءالطبیعهی بوریاو کمی اونطرفتر از مرکز شهر واقع شده.
توی طبقهی بالاشون یه عینکساز و توی طبقهی پایینشون یه طراح کار میکنه.
ولی برای طبقهی خودشون، همونطور که از یه دپارتمان مخفی دولتی انتظار میره، روی درب ورودیشون یه تابلوی بازیافتِ انرژیِ پاکیزه نصب کردن که بیشتر با عنوان بازیافت زباله شناخته میشه.
خوب تونستن شرکتشونو پنهان بکنن.
در انتهای راهروی تاریک و شلوغ ساختمونشون، یه تابلوی خاک گرفتهای با عنوان نمادینِ دپارتمان در اونجا نصب شده. اون اتاق پر از وسایل گوناگون و چندتا میز در وسط اتاق جهت نمایش ظاهر دفترِ یک دپارتمان وجود داره.
چنگ کژی با شرمساری و درحالیکه سرش پایین بود، ردیاب شکسته رو به سرپرست دپارتمان، لیو ژائُوچِنگ، داد. اون مردی جدی، کمی تاس و میانسال بود که همیشه یه نگاه عبوس و گرفتهای روی صورتش داشت، جوری که انگار هدفش اینه که تمامی افرادی رو که میخوان سرشونو توی کارش بکنن رو از خودش بترسونه.
پس از شنیدن تمامی حرفها و اتفاقاتی که افتاده بود، سرپرست گفت:؟درک میکنم. میتونی بعدظهر رو مرخصی بگیری و به دپارتمان پزشکی مراجعه کنی که چکاپ بشی. پس از اینکه کارت تموم شد، میتونی بری و استراحت کنی...؟
پیش از اینکه حرف سرپرست تموم بشه، یه جیا دستشو بالا برد و گفت:«سرپرست...»
لیو ژائوچنگ حتی به یه جیا نگاه هم نکرد و با سردی گفت:؟حتی بهش فکر هم نکن. حالا برگردید سر کارتون.؟
یه جیا:؟...؟
بردهی یه سازمان یا شرکت بودن خیلی دشواره.
یه جیا با ناراحتی برگشت به سمت صندلی خودش ولی یه لحظه بعدش به خودش اومد و تعجب کرد.
اون برای یه لحظه اصلا نتونست صندلیشو پیدا کنه. چون پر از پرونده شده بود. حتی یه جای خالی هم روی میز باقی نمونده بود.
سرپرست لبخندی زد و بهشون گفت:؟تا فردا باید اینا رو مرتب کنید وگرنه از پاداش خبری نیست... اگر درست یادم باشه، چیزی از پاداش آخر سالِ تو باقی نمونده، درست نمیگم؟ پس موفق باشی.؟
یه جیا:؟...؟
یه جیا باخودش فکر کرد که:؟من برای این کارها به این دپارتمان نیومدم. چه بلایی سر اون شغلی که براش باهم قرارداد بستیم رسیده؟؟
صبحِ شده بود.
آفتاب داشت بالا میاومد.
یه جیا خمیازهای کشید و با خستگی و خوابآلودگی به اون کوه پروندهای که جلوش گذاشته بودن نگاه کرد و موهای ژولیدشو خاروند.
خوشبختانه سرپرست بهش اجازه داد که پروندهها رو ببره خونه و تمومشون بکنه وگرنه مجبور بود تا دیروقت توی بوریاو کار کنه.
یه جیا نمیخواست که خیلی وقت توی دپارتمان سپری کنه چون درهرحال اتاقکش توی دفترشون خیلی شلوغ پلوغ بود.
یه جیا یکم خودشو کشید و بلند شد و با حالت شل و ول رفت به سمت آشپزخونه.
اون نمیدونست که این تصورات اون هستن یا نه، ولی واقعا تازگیا اوضاع شهرشون یکم عجیب غریب شده.
موضوع فقط زنجیرهای از مفقودیها نبود که باعث بیقراری بین مردم شده بود. بلکه موضوع این بود که تازگیا این فعالیتهای غیرطبیعی از حالت معمول خودشون خارج شدن. و تا جایی رسیده بود که همه مرخصی گرفته بودن و به کمبود کارکنان شرکت منجر شده بود. حتی کارکنان دپارتمانهای خیلی سادهای که همش پشه میپروندن هم مجبور بودن که تا جایی که دیگه طاقتشونو از دست بدن، تا دیروقت اضافه کاری کنن.
یه جیا درحالی که داشت به این موضوع فکر میکرد، چشمهاش رو نیمه بسته کرد و دستشو دراز کرد تا درب یخچالشو باز کنه...
در این لحظه بود که یه دست سیاه کوچولو رو دید.
اون دست ترسان و لرزان رفت و پشت درب یخچال قایم شد و گفت:«سلام! صبح بخیر...»
یه جیا:«...؟»
یه جیا محکم درب یخچال رو بست و درحالیکه اون دست بین درب گیر کرده بود، یه صدای جیرجیری ازش بلند شد و از لای فضای خالی بین درب یخچال و بدنهی یخچال، برگشت داخل و به شکل اولیهی خودش تبدیل شد.
یه جیا بدون هیچ واکنش خاصی رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت و همشو به یکباره سرکشید.
بله درسته. کار زیاد باعث شده اون هم تَوَهُم بزنه.
کتابهای تصادفی

