بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۸:
زمانی که یهجیا با نوسانات غیرعادی به محل رسید، اون مکان اساساً توسط شبح مونث به یه توهم تبدیل شده بود.
میدون نبرد وسیعی در زیر آسمون شب قرمز کمرنگ، گسترده شده بود. اجساد بیشماری در اعماق خاک آغشته به خون دفن شده بودن. زمزمههای آروم مردگان به گوش میرسید و بوی مرگ در فضا میپیچید.
چهرهای بلند قامت در وسط این بیابون محکم ایستاده بود.
چشمانش رو به پایین بود و هیچ حالتی در صورت رنگ پریدهش وجود نداشت. استخونهای برجستهی پیشونیش سایهای عمیق بر روی چشمانش میانداخت و مردمکهای عمودی رو که نور سرد و سرخرنگی رو در تاریکی میتابوندن رو پنهان میکرد.
انگار چیز عجیبی در مورد اون وجود داشت.
یهجیا چند قدم دورتر از طرف مقابل ایستاد. چشمانش از زمین اطراف اون مرد گذر کرد.
زیر پاش، زمینی کاملاً برهنه دیده میشد. حتی هیچ استخون یا بقایای بدنی در اونجا که باعث بشه وهم انگیز و عجیب به نظر برسه وجود نداشت.
یهجیا کمی اخم کرد. خم شد، سنگی رو از روی زمین برداشت و به سمت جیشوان پرتاب کرد.
یه لحظه بعد، به نظر میرسید که اون سنگ به چیزی نامرئی در هوا برخورد کرد. سپس به داخل کشیده شد و یه نیروی مخربی اون سنگ رو تنها در یک چشم به هم زدن، خرد و به غبار تبدیل کرد، ذرات کوچیک بعداً با باد دور شدن.
یهجیا:《...》
منظورش از《دیگه قادر به حرکت نیست》 این بود؟
فریاد زد:《جیشوان!》
مرد به نظر نمیرسید که صدای اون رو بشنوه. چشمانش هنوز به طرز بی تفاوتی با حالتی عبوس و وحشتناک به سمت پایین افتاده بود. اون در جای خودش ثابت ایستاده بود، انرژی اطرافش در یه گرداب قدرتمند جمع میشد و هر کسی یا هر چیزی رو که جرات نزدیک شدن به اون رو داشت نابود میکرد.
یهجیا چشم دانای کل رو بیرون آورد و آسمون رو باهاش نگاه کرد.
وضعیت از آخرین باری که اونجا رو چک کرده بود، دستخوش تغییرات بزرگی شده بود. اون رنگ قرمزی که قبلا وجود داشت، به نظر میرسید که دیگه حرکت خودش رو از دست داده و الان در حال عقب نشینیه.
یهجیا انرژی یین خودش رو جمع کرد و اون رو محکم دور بدنش پیچید و سپس وارد منطقهای شد که تحت کنترل جیشوان بود.
اما به نظر میرسید که به طور غریزی از خودش محافظت میکنه. هوای اطراف، غلیظ و راکد بود و قدم زدن در اون باعث میشد احساس کنه که داره از بین نوعی دیوار آهنی عبور میکنه که تقریبا غیرممکنه بشه ازش عبور کرد.
پس از اینکه یهجیا به سختی تونست چند قدمی برداره، مجبور شد به جایی که شروع کرده بود برگرده.
کف دستش رو باز کرد و داسی در کف دستش ظاهر شد. لحظهای که تیغهش با هوا تماس پیدا کرد، یهجیا میتونست احساس کنه که – داسش داره الان غذا میخوره.
اون به سرعت نیروی شبحی رو بلعید. این احساس ارضا کنندهی نیازهاش در سراسر دستها و پاهاش برآورده شد.
یهجیا از این موضوع تعجب کرد. به طور غریزی داس رو عقب کشید.
هر چی بیشتر میخورد، بیشتر به یه شبح درنده نزدیک میشد --- طبق اطلاعاتی که قبلاً از توهم دریافت کرده بود، این دقیقاً همون چیزی بود که مادر میخواست.
شاید این دلیلی بود که جیشوان نمیخواست مستقیماً با اون شبح درندهی بیرون روبرو بشه.
پس.....حالا باید چیکار کنه که طرف مقابل رو از پشت اون درب بیرون بیاره؟
یهجیا اذیت شده بود.
برگشت تا به دنیای اطرافش که تقریباً به طور کامل به میدون نبردی خون آلود تبدیل شده بود که یه بار در یه مرحله دیده بودش نگاه کنه، سپس چشمانش رو بالا برد تا به جیشوان که تمام هوشیاریش رو از دست داده بود و فقط با استفاده از غرایزش حمله میکرد، نگاه کنه.
اون مرد بیصدا در وسط میدون جنگ ایستاده بود، انگار همچون مجسمهای بیجون به زمین ریشه دوانده بود.
یه جورایی.....حالت طرف مقابل کمی آشنا به نظر میرسید.
یهجیا از این فکر کمی متعجب شد. خاطرهای به سرعت در ذهنش پدیدار شد.
در وسط یه زمین بایر آغشته به خون، پسر جوانی آروم روی زمین ویران نشسته بود. سرش رو پایین انداخته بود، موهای سیاهش طوری آویزون بودن که سایهها صورت رنگ پریدهاش رو پوشونده بودن. اون پسر طوری به نظر میرسید که انگار روحش از بدنش خارج شده.
یهجیا دهنش رو باز کرد تا صحبت کنه. چون گلوش کمی خشک شده بود، فقط تونست دو کلمه رو به سختی بیان کنه:《آشوان...》
خیلی آهسته بیان شدن و تقریباً در زوزهی باد اطرافش ناپدید شدن. مثل صحبتهای توی خواب و بیداری که شکستهشکستهن، کلمات به آرومی در سکوت شب ذوب شدن.
نمیدونست این توهم اونه یا نه، اما به نظر میرسید که یهجیا میبینه که اون مرد قدبلند هنوز بیحال در وسط زمین ایستاده بود...
کمی لرزید.....
یهجیا نفس عمیقی کشید و صداش رو کمی بلند کرد:《آشوان...》
سپس دستش رو بلند کرد. این بار انگشتان سرد و رنگ پریدهش رو با هیچ محافظی نپوشوند و پوست و گوشت آسیبپذیرش رو در معرض هوا قرار داد. با ردی از عدم اطمینان و تردید، به آرومی دستش رو به سمت میدون نامرئی روبروش دراز کرد.
یهجیا نفسش رو حبس کرد. اون یکی دستش که داس رو گرفته بود، دور دستهی داس محکم شد.
اون خودش رو آماده کرد تا بازوش به طرز وحشیانهای له و تیکهتیکه بشه.
ولی به طور غیر منتظرهای....
دست یهجیا با دیواری نامرئی در هوا برخورد کرد.
کمی تعجب کرد.
چیزی که اون انتظار داشت اتفاق بیفته، رخ نداد.
انگار انگشتانش چیزی نرم که شبیه چسب بود رو لمس کرده بودن. به طور آزمایشی دور نوک انگشتانش پیچیده شد و مانند نوعی حشره که قادر به برقراری ارتباط کلامی نبود، شاخکهای نرمی با دقت اون رو لمس کردن.
یهجیا نفس عمیقی کشید و آهسته قدمی به جلو برداشت.
از بازو تا شونه تا تمام بدنش.
اون وارد محدودهی حملهی جیشوان شد.
مرد همچنان چشمانش رو پایین انداخته بود در حالی که بیجون همچون مجسمهای در اونجا ایستاده بود. چشمهای تیرهش که ردی از رنگ قرمزی رو در خود جای داده بودن، به دوردست خیره شده بودن.
یهجیا با احتیاط دستش رو بالا برد تا شونهی جیشوان رو لمس کنه:《هی...》
جیشوان تکون نخورد.
یهجیا دستش رو دراز کرد و جلوی جیشوان تکونش داد و گفت:《صدامو میشنوی؟》
جیشوان همچنان تکون نخورد.
یهجیا آهی کشید:《خیلهخب پس...》
سپس جلو رفت تا دستهاش رو دور کمر جیشوان حلقه کنه. قصد داشت همون کاری رو که قبلا با وو سو انجام داده بود، انجام بده و طرف مقابل رو به شونهش آویزون کنه و به سمت بیرون حملش کنه.
اما به محض اینکه یهجیا نزدیکتر شد، احساس کرد بدن سرد یخی جلوش ناگهان منقبض شد، ماهیچهها مثل سنگ سفت شدن. اون مرد بازوهای یهجیا رو با حالتی مالکانه و اون رو در آغوش گرفت، مشتش به دور اون کمکم سفت شد.
یهجیا تقریبا میتونست صدای استخون دندههاش رو از درد بشنوه. در حالی که تموم هوای سینهش به بیرون فشرده شده بود، فقط به سختی میتونست بگه:《هی.....جیشوان...بذار برم!》
انگار طرف مقابل صداش رو نمیشنید.
دیدِ یهجیا به دلیل اون آغوش محکم تاریک شد:《من.....نمیتونم نفس بکشم!》
با این حال، طرف مقابل همچنان هیچ قصدی برای عقب نشینی نشون نداد.
یهجیا با عصبانیت فریاد زد:《آشوان!》
به محض گفتن این جمله، آغوش خفه کنندهی طرف مقابل کمی شل شد.
یهجیا از این فرصت برای فرار از اون آغوش استفاده کرد.
اون مرد روبروش انگار تا حدودی به خودش اومد. چشمانش رو پایین انداخت، چشمان مایل به قرمز تیرهش هنوز کمی گیجی نشون میدادن.
یهجیا آهی کشید.
با احساس ناراحتی، پل دماغش رو نیشگون گرفت:《هااا....نمیتونی تو همچین موقعیتی خودت رو کوچیکتر کنی؟》
جیشوان همچنان به اون خیره مونده بود، چشمانش تمرکز نداشتن و لبهای باریک و رنگ پریدهش محکم به هم گره خورده بودن. هیچ تغییری در قیافهش ایجاد نشد. معلوم نبود اون الان حرفهاش رو فهمیده یا نه.
یهجیا:《.......》
اون به آسمون بالای سرش که در حال تغییر رنگ بود نگاه کرد و میدونست که اوضاع نمیتونه اینطوری ادامه پیدا کنه.
و بنابراین، صورتش رو مالید و یه بار دیگه با احتیاط نزدیکتر شد.
اما قبل از اینکه نزدیکتر بشه، مرد مقابلش تکون خورد و به سمت اون افتاد.
قلب یهجیا متشنج شد. ناخودآگاه دستش رو دراز کرد تا طرف مقابل رو بگیره، اما چیزی که به آغوشش افتاد بدن قد بلند و سنگین متعلق به یه مرد بالغ نبود، بلکه کودکی کوچیک و ظریف بود.
با حیرت سرش رو پایین انداخت و به جیشوانی که در آغوشش بود، نگاه کرد.
طرف مقابل... واقعاً خودش رو به یه بچه تبدیل کرده بود.
بدن کوچیک پسرک محکم به سینهی اون چسبیده بود، موهای مشکی به هم ریختهش صورت بیحال و رنگ پریدهش رو پوشونده بود. تموم بدنش در آغوش طرف مقابل جمع شده بود. علیرغم اینکه مطیع به نظر میرسید، با حالت سلطه جویانهای تمام آغوش مرد جوان رو گرفت.
محدودهی حمله به آرومی کوچیکتر شد.
یهجیا نتونست جلوی دوباره آه کشیدنش رو بگیره.
اون دستهای طرف مقابل رو دور گردنش حلقه کرد و سپس بدن جیشوان رو بلند کرد و بیرون رفت.
یه لحظه بعد، یهجیا در جای خودش ایستاد.
با تعجب به پسری که در آغوشش بود نگاه کرد.
یقهی یهجیا هنوز کمی باز بود و گردن باریک و استخونهای ترقوهی مشخصش رو نمایان میکرد. رد گاز گرفتگی که اونجا بود، هنوز از درد میسوخت و کمی ازش خون میاومد.
با حرکتِ راه رفتنش، انگار لبهای سرد و نرم پسر جوان، خواسته یا ناخواسته به اون قسمت ساییده میشد و احساس عجیبی از بیحسی رو در بدن یهجیا ایجاد میکرد.
چشمان پسر جوان با این حال هنوز بسته بود و صورت رنگ پریدهش شبیه مجسمهای بیجون و مرمری بود. انگار به هوش نیومده بود.
یهجیا پیش از ادامه دادن لحظهای تردید کرد.
اما بعد از چند قدم دوباره اون حس آشنا ظاهر شد.
به آرومی و نرمی، همچون پری که سراسر اون رو جارو میکنه.
گوشهای یهجیا ناگهان داغ شدن:《...》
دندونهاش رو به هم فشار داد و نفس عمیقی کشید و بعد بیرحمانه بازوهای طرف مقابل رو از گردنش باز کرد و بعدش اون رو روی شونهش انداخت.
------- اینجوری حمل کردنت، بیشتر بهت میاد.
کتابهای تصادفی


