فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دگرگون‌نما

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
نام اصلی: دگرگون‌نما
اسامی فرعی: رستاخیز دورگه سیاه|رستگاری ستاره سیاه
برگرفته از مجموعه کتاب هری پاتر
نام نویسنده: دی
ژانر: فانتزی، معمایی، جنایی، تناسخی، عاشقانه
خلاصه:
در اعماق تاریکی نیلوفر سپید می‌تواند شکوفا شود اما این بار جادوگر سیاه سرنوشت سیاهی را برای خودش رقم زد. او از اعماق رنج و انزوا برخاسته بود، با روحیه‌ای استوار در سایه‌های تیره زندگی می‌کرد، از غم و رنج‌های دیگران تغذیه می‌کرد برای روز نهایی. او طعم تلخ خیانت را از تنها دوستانش چشید، دورگه قلب سنگی‌اش را به انتقام سپرد و در مسیر جادوی سیاه اهداف تاریک و پلیدی را دنبال کرد که حتی خود را نیز هراساند؛ اما در لحظات پایانی عمرش فرصتی برای رستگاری یافت، آیا او دگرگون می‌کند دنیایش را؟
مقدمه:

دگرگون نماها در دنیای من دو نوع هستن؛ نوع اول فقط قادره ظاهرشو تغییر بده اما نوع دوم درونش رو. نوع اول محدود به دنیای جادوگریه اما نوع دوم محدود نیست فراتر از زمان و مکانه و به هیچ دنیایی وابسته نیست.
روزی خودم رو درون مرداب سیاه درحال غرق شدن دیدم. دستانی از دور ظاهر شدن و به امید نجات گرفتمشون، اما کی فکرشو میکرد بدتر اون‌ها من رو به اعماق مرداب بکشونن؟
Chapter1 RUN!
 ★

موهای بلند مشکی خیس دور گردن مرد پیچانده شد و او را تا مرز خفگی پیش برد. صدای سردش سکوتش را شکست:
- من چی هستم...؟
تنها صدای خرخری از دهان مرد بیرون آمد، به خواست موجود، فشار از روی گردن مرد کم‌تر شد تا جواب معمای مرگ‌بارش را بدهد. با ترس و وحشت و مردمک‌های ریز لرزان، نالید:
- گُ...گرس...گرسنه؟!
به سرعت نور، ناخن‌های سیاه از جنس فلس ماهی داخل جفت چشمان مرد فرو رفت و فریادش برهوا برخواست. موجود همراه با پوزخندی زمزمه کرد:
- باختی...پاداشت رو بپذیر.... .
•••
در تاریکی شب، ماشین نظامی هم رنگ آسمان سرعت گرفت و راه خود را از میان تیرهای آسمانی باز کرد. سرنشین صدای رادیو را بیشتر کرد:
- امشب هفت مارس 1998 ساعت بیست‌وسه و بیست‌وسه لندن. در نواحی شرقی شاهد رعد و باران‌های رگباری هستیم. کاهش دما رو تا سه روز دیگه رو پیش‌بینی می‌کنیم. درسته جیمز؟ 
گوینده دیگر، جیمز با بدخلقی غرید:
- چه کوفتی میگی بروس، پیشبینی؟ این مه‌های مرموز و آب و هوای بهم ریخته؟ اصلا مگه طوفان شب قابل پیش بینیه؟ کنجکاوم کی بلاخره قراره دست از مخفی کاری بردارن و ما رو با خطری که بقامون رو تهدید می‌کنه آشنا کنن.
راننده صدای رادیو را در حدی کم کرد که کاراگاه به سختی می‌شنوید. همراه با صدای رعدوبرق، درب ماشین برهم کوبیده شد و پوتین‌های کاراگاه داخل گودال گلالود فرو رفت. صدای بی‌سیم‌های مامورین و نور قرمز آبی اطراف رو کمی از تاریکی درآورده بود. دورتادور محطوطه با نوارهای زرد ویژه بسته شده بود.
سه مامور که کارشون دور نگه داشتن افراد عادی از نقطه اصلی بود، وسط خیابون خلوت و تاریک وایساده بودن و با نگه داشتن نوشیدنی گرم بین دستای یخ‌زدشون گپ می‌زدن. جلوی چه کسی رو باید می‌گرفتن، مگس‌ها و پشه‌هایی که به سمت چراغ‌های سر خیابون می‌رفتن یا روح‌های سرگردان ساختمان‌های اطراف رو.
اما در نظر رئیس جوان کاراگاهان این چیزها مهم نبود، هرکسی درهرجا و موقعیتی زمانی که سر پستشه باید وظیفش رو به بهترین نحو انجام بده.
سه مامور وقتی به خودشون اومدن که استخوان‌های ساق پاهاشون تیر می‌کشید و هر سه کف خیابان، هم‌سان نوشیدنی‌های گرم از دست رفتنشون پخش شده بودن و بخار‌ نوشیدنی، بهشون دهن‌کجی می‌کرد. دستیار کاراگاه، آقای سیروس بنگ دوان‌دوان خودش رو به کاراگاه رسوند؛ با نوک انگشت بی‌حس از سرما، عینک بخار کرده‌اش رو از روی دماغ سرخ شده و صافش به بالا سر داد و گفت:
- قربان. از این طرف. عجله کنین خیلی مهمه. 
قبل از اینکه کاراگاه دهنش رو به گله و شکایت باز کنه، دستیار بنگ فوراً گوشه بارونی مشکی کاراگاه رو گرفت و با نگاهی پر از خواهش و التماس بهش خیره شد. کاراگاه جوان با اینکه خیلی دلش می‌خواست مفصل و یه دل سیر اون مامورهای بدرد نخور رو کتک بزنه، تنها به چشم خیره خفناکی بسنده کرد و قبل از اینکه پشت سر دستیارش قدم به داخل کوچه بسته شده تاریک که پر از خون، آب گلالود و شیشه‌های خرد شده پنجره‌ها بود بذاره، با صدای آرام اما سرد تر از یخ غرید:
- برگردین سر کارتون بی‌مصرفا.
در مرکز این هیاهوی خاموش شده، جسد قربانی که روش رو با پارچه سفیدی پوشونده بودن قرار داشت. ناخوداگاه قدم‌های کاراگاه تند شد و تا به خودش اومد بالای سر جسدی که پارچه از روش کنار رفته، نشسته و دستیارش سعی داشت اون رو مجبور کنه حداقل دستکش‌های استریل دستش کنه و بعد دل و روده بیرون ریخته شده جسد رو برسی کنه.
به قدری کاراگاه جوان به سمت جسد خم شده بود که نزدیک بود دماغ شکستش با پوست صورت جسد برخورد کنه اما همچنان با چشمای ریز شده و دقت، جسد رو برسی می‌کرد. دستیار بنگ با نگاهی بی‌صبرانه به کاراگاه نگاه می‌کرد و بلاخره صداش زد:
- کاراگاه... .
تا اینکه کاراگاه از جسد فاصله گرفت و چشمای نافذش رو به دستیارش دوخت:
- نمی‌خوای بگی این یارو کیه و چرا دلورودش ریخته بیرون؟ 
دستیار بنگ چشمای خسته اما سراسر از احترامش رو از پشت شیشه‌های بخار نشسته عینکش، از کاراگاه جوان گرفت و جواب داد:
- سی و نهُ ساله، مشنگ و مجرد، صاحب یه ماشین سیار بستنی فروشی که همین اطراف جلوی یه مدرسه کار می‌کرده، هیچ سوسابقه‌ای براش در دنیاهای سه‌گانه وجود نداره. یک ساعت پیش پیک به این آدرس میاد تا یه جعبه پیتزا بیاره که...با این صحنه رو به رو میشه.
دستیار بنگ بند دوربینش رو از گردنش خارج کرد و به دست کاراگاه داد. هم زمان که کاراگاه عکس‌های داخلش رو می‌دید، دستیار بنگ ادامه داد:
- مثل اینکه دشمن و طلبکار زیاد داره، با این حال... .
محتاط نگاهی به اطراف انداخت و کمی صداش رو پایین‌تر آورد:
- با توجه به موارد و شواهد حدس میزنم به کودا مربوط باشه. بازی کودا شروع شده. اما این‌بار مشکل بزرگی پیش میاد، عمه مقتول مشنگ‌زاده‌ایه که ارتباط نزدیکی با معاون وزیر س.ح¹ داره.
ابروهای کاراگاه جوان بالا رفت و گوشه لبش کشیده شد. با بی‌تفاوتی بدون اینکه نگاهی به دستیار بنگ بیندازد، دوربین را به او پس داد و گفت:
- پس می‌دونی باید چیکار کنی، انجامش بده. 
- ولی قربان.
با نشستن نگاه کارگاه جوان بر رویش، دستانش مشت شد و آهی کشید: 
- چشم قربان.
سپس بلند شد تا به سرعت از آنجا دور شود و به سمت بقیه مامورین برود؛ اما در نیمه راه کاراگاه صدایش زد:
- سیروس.
دستیار بنگ از قدم ایستاد و کارگاه با صدای یک‌نواخت و جدی ای گفت:
- فراموش نکن، تو دنیا دو نوع دزد وجود داره. اولی دزدای کوچیکی که می‌گیریمشون، اما دومی دزدای بزرگی که ازشون محافظت می‌کنیم.
- پس قانون به چه درد میخوره؟
- قانون مثل تار عنکبوته، فقط می‌تونه مگسای کوچیکو شکار کنه.
دستان مشت شده دستیار بنگ، بیش از پیش فشرده‌تر شد و صدای استخوان انگشتانش در کوچه پی‌چید. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما تنها بخار کوتاهی بلند شد و به راهش ادامه داد. کاراگاه نتوانست با دیدن واکنش دستیارش جلوی هلالی شدن چشمانش را بگیرد.
کاراگاه جوان دستش را به سمت جسد برد، انگشتانش را در میان گوشت‌های پاره‌پاره شده و خون چرخاند. قطرات خون بر روی نشان چوب‌دستی و اسلحه نقره‌ای سازمان آگورو²، که بر روی سینه کاراگاه می‌درخشید، پاشیده شد تا اینکه تراشه فلزی‌ای بیرون کشاند.
اعداد " 367590 " که بر روی تراشه حک شده بود، با خون پر شده بود. با دیدن نماد تیم کاراگاه، ابروهای کاراگاه درهم رفت؛ ممکن بود کودا در تلاش باشد تا ارتباطی به دور از سازمان‌های دست و پا گیر با او برقرار کند.
 سپس به‌دور از چشم دیگران فوراً تراشه را در میان دستمالی پیچاند و بلند شد. درحالی که در کوچه بن‌بست قدم می‌گذاشت، دستکش‌های کثیفش را در آورد و بر روی گربه‌ای که از سرما و باران می‌لرزید پرتاب کرد و با صدای "پقی" کاملا غیب شد.
                        ♪ 1967.آگوست.30
- خیکی لجن‌خور گم‌شو پایین مگه نگفتم اینجا مال منه!!
بچه هفت ساله با خشم و مشت‌های گره‌خورده رو‌به‌روی کلبه قدیمی ایستاد. جثه لاغر و ظریف اما نسبت به هم سن و سالانش قد بلندی داشت. موهای پرکلاغی کوتاه پسرانه اما چتری‌های بلندی که چشمان کشیده خاکستری‌اش را می‌پوشاند. لباس‌ها و صورتش از دود و خاکستر سیاه شده بودند.
با خشم سطل و بقیه وسایل کارش را بر روی زمین رها کرد و از دیوار چوبی بالا رفت. این آغاز درگیری و داد و فریادهایشان بود. در آخر مرد سالخورده دست به کار شد و با گرفتن یقه پیرهن دو بچه ولگرد و کثیف، که به بهانه تمیز کردن شومینه کلبه‌اش پا به آنجا گذاشته بودند را گرفت و از اطراف کلبه‌اش دور کرد:
- موشای کثیف! دیگه این طرفا پیداتون نشه! وگرنه جفت گوشاتونو می‌بُرم و میندازم جلوی گربه‌ها! 
  • لازم به یادآوری نبود که گربه‌های وحشی محله دارک چقدر گرسنه‌اند. بچه تپل‌تر اول پرتاب شد اما بچه لاغرمردنی در میانه پرتاب، درحالی که دست و پا می‌زد از زیر پیرهن گشاد و بزرگ دسته‌دوم پدرش درآمد و بر روی زمین غلتید. حالا حتی زیرپوش سفیدش خاکی و گِلی شده بود. 
با خشم لپ‌هایش را پر از باد و فحش کرد:
- مردکِ. 
با پرت شدن پیرهن بر روی سرش ساکت شد و تنها به آرامی و زیر لب، مرد و هفت جد و آبادش و پسرک خیکی را به رگبار فحش بست. حالا نوبت رسیدگی به پسرک چاق و خسارت مشتری ثابت سابقش بود.
دست به کمر بالای سرش ایستاد و تهدیدکنان گفت:
- هی توله خوک! یا شیش پنیمو میدی یا.
پسرک ترسو با صورتی کبود و بنفش دستش را داخل جیب شلوار فرسوده‌اش فرو برد و سکه‌های گرد و کوچک درون مشتش را به طرف بچه پرتاب کرد:
- بگیر بچه عِف...عِفری..یه روزی به حسابت می‌رسیم!
بچه لاغرمردنی قدمی محکم و سریع به سمت بچه چاق که زبان درازی می‌کرد برداشت اما قبل از برخورد کفِ کفش‌های پاره و کهنه‌اش به زمین، پسرک چاق، کش در رفته شلوارش را بالا کشید و جیغ‌کشان در رفت.
سوت‌کشان از روی پله‌های نیمه خرابه سنگی ماهرانه سر خورد. با چوب جارو اش سطل و بقیه وسایل کارش را بر روی شانه‌اش نگه‌داشته بود، با یک دست کیسه پول و با دست دیگر آن‌ها را می‌شمرد.
تکه چوب باریکی که میان لب‌هایش گذاشته بود را گوشه راه تف کرد و با صورتی درهم غر زد:
- تف به امروز.

¹. وزارتخانه سحر و جادو در دنیای جادوگری.
Part1
Chapter1

کتاب‌های تصادفی