سایهٔ مهتاب
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سایه زمان (۲)
اسلاف به دختری که مزاحم تمیزکاری او شده بود نگاهی انداخت. دختر با اسلاف شباهت زیادی داشت.
او دارای چهره ای زیبا و موهای مشکی براقی بود که ارتفاعش تا پایین کمرش میرسید و لباس فرم دخترانه مدرسه دِیلایت_یک دامن سفید متوسط با طرحی راه راه آبی بر روی آن به همراه یک پیراهن سفید و یک کت کوچک فیروزه ای با طرح سفید بر لبه های کت_ را پوشیده بود.
اسلاف همان موقع که حواسش پرت مانا شده بود دست از کارکشید و به دختر جواب داد: 《نه ممنون خودم انجام میدم... تو مگه قرار نبود امروز با دوستات بری بیرون؟》
مانا دستانش را در هم گره کرد و با کمی بازیگوشی و چشمانی که به اطراف نگاه میکردند گفت:《خب میدونی... قرار بود که برم ولی خب... گفتم بیام به داداش مهربونم سر بزنم و ... یکم پول بهم قرض میدی ؟》و با چهره ای معصوم به اسلاف نگاه کرد.
اسلاف با نگاهی خالی اما پر از احساس قتل به مانا ۱۰ ثانیه خیره شد و دستش را روی چشمانش گذاشت و آهی از سر ندامت کشید .نفسش سنگین شد، انگار که با سوهان بر روی قلب او خراش کشیده بودند.
اسلاف با حالتی رنجور به مانا گفت:《مگه تو همین هفته پیش پول توجییی نگرفتی ؟ دقیقا چکارشون کردی؟》
مانا دوباره به اطراف نگاه کرد و با لحنی کودکانه و شیطنت آمیز گفت:《 خرجشون کردم. این کافه جدیده شیرینی هاش خیلی خوشمزس.》
اسلاف با این حرف ها آروم نشد و دلش همانند دریایی طوفانی پر تلاطم بود. به سمت مانا رفت و صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:《چند بار بهت گفتم بی رویه پول هاتو خرج نکن ، همین الانش هم به من بدهکاری . 》
مانا بدون هیچ احساس شرمی و از عمد چهره ای غمگین به خود گرفت و پایین را نگاه کرد. اسلاف صورتش را برگرداند و کمی که آرام شد و گفت:《من که میدونم واقعا ناراحت نیستی.》و دست در جیبش کرد و دو تا اسکناس صدی به مانا تقدیم کرد و سرش را نوازش کرد ، مانا هم در جواب به او گرمی لبخندی دلنشین تحویل داد و تشکر کرد و بعد با همان لحن شیطنت آمیز گفت: 《میخوای به خاطر بدهکاری های قبلی به جای پول با بوسه یا آغوش بسیار ارزشمندم جبران کنم》
اسلاف همانگونه نگاهی خشک به او انداخت و لپ مانا را محکم فشرد و گفت:《تا قرون اخر ازت میگیرم》و لپ او را ول کرد ، مانا با عصبانیت گفت:《دردم گرفت!》اما اسلاف هیچ جوابی به او نداد.
توجه مانا به ساعت مچی طلایی اش جلب شد و از چهره اش میشد فهمید که دیرش شده است و میخواست از اسلاف ***حافظی کند اما اسلاف لحظه ای او را نگه داشت و از او پرسید:《 امروز اخر زنگ اتفاق عجیبی نیفتاده بود》
مانا با تعجب پرسید:《منظورت چیه؟》
اسلاف جواب داد:《منظورم این دیر تمام شدن مدرسه است》
مانا کمی فکر کرد و گفت:《نمیدونم ، داخل زنگ آخر اصلا متوجه گذر زمان نشدم و اصلا حس نکردم که کلاس کی تموم شد یا چجور گذشت، مثل این میموند که کل مدت خواب بوده باشم اما من بیدار بودم.》
اسلاف دستش را مشت کرد و انگشت شستش را بر روی چانه اش قرار داد و این قضیه ی عجیب را در ذهن خود مرور میکرد.
مانا متوجه حالت چهره ی اسلاف که ذهنش به جایی دیگر فکر میکرد شد و از اسلاف پرسید:《 چیزی شده؟》
اسلاف از دنیای ذهن خود خارج شد و به مانا توجه کرد . عینکش را روی چشمش تنظیم کرد و با لبخند به مانا گفت:《 چیزی نیست، تو برو با دوستات خوش بگذرون ، منم سریع کارمو تموم میکنم و میام خونه.》و سر مانا را با مهربانی نوازش کرد.
مانا گونه اش سرخ شد و از این نوازش به وجد اومده بود ، و با لبخندی گرم اینبار واقعا از اسلاف ***حافظی کرد و او را ترک کرد.
اسلاف به حالت خشک و عادی اش برگشت و با خود گفت:《 بهتره هر چه سریع تر کارمو تموم کنم برم》و دوباره به تمیزکاری تخته پرداخت.
**
نزدیکای ساعت شش بود که اسلاف کارش را تمام کرد و از مدرسه بیرون رفت. او هنذفری هایش را از باکس سفیدش برداشت و در گوشش گذاشت و با انتخاب یک آهنگ ملایم بی کلام شروع به حرکت در مسیر خانه اش کرد.
او تا انتهای یک خیابان دراز رفت و سپس به سمت راست پیچید. حالا در بلواری عریض و شلوغ بود و سعی میکرد در این ازدحام موج وار مردم ، به کمک آهنگی که به آن گوش میکرد و تخیلات عجیب غریبش در همان زمان ، آرامش و خوشی ای برای خود ایجاد کند.
تقریبا هوا نیمه روشن بود و فروشگاه های بلوار طبق معمول چراغ های ویترین و تابلو های نئونی را روشن میکردند. بیشتر مردم حداقل یک شال گردن و کاپشن را به تن داشتند چون اواسط زمستان بود و هوا بسیار سرد بود.
توجه اسلاف به ویترین یک کتابفروشی جلب شد و بدون آنکه متوجه شود از پشت شیشه و با ذوق به یک کتاب که بر ستونی چوبی بر روی هوا معلق میچرخید نگاه کرد.
آن کتاب، کتابی جدید از نویسنده ی مورد علاقه اش بود. بخار نفسش در آن سرما بر روی شیشه نمایان شد.
دلش میخواست آن را بخرد اما قبلا پولی که داشت را به مانا داده بود.
اول حس پشیمانی گرفت اما لحظه ای بعد آن احساسات را از خود دور کرد و اولویت ها و ارزش های زندگی اش را سبک سنگین کرد و افکار درستی در ذهنش جایگزین شد.
به مسیر خودش ادامه داد.از دو تا چهارراه رد شده بود و کمی تا چهار راه سوم فاصله داشت. در آن منطقه بر خلاف چهار راه های قبلی بسیار خلوت بود و سروصدا و شلوغی ای در آن وجود نداشت. در مجاورت با خط عابر پیاده منتظر ایستاده بود تا چراغ سبز شود. گوشی اش را از جیبش در آورد و به ساعت نگاه کرد .
"۱۸:۲۱"
در حال رد کردن آهنگ های پلی لیستش یکی پس از دیگری بود. در این حین صحنه ای را زیر چشمی دید.
در آن سر خیابان _روبروی اسلاف_پسر بچه ای خردسال اسباب بازیش اش از دستش افتاد و در وسط جاده افتاد.
پسر بچه با قدم های کوچکش به سمت اسباب بازی اش رفت اما بدون اینکه متوجه شود کامیونی در حال نزدیک شدن به او بود.
اسلاف گوشی اش را در جیبش گذاشت. در آن موقعیت میدانست که هشدار دادن به آن بچه هیچ فایده ای ندارد و فقط بچه هول میشود.
موقعیت خطرناکی بود ، کمی میترسید که اقدام به نجات آن پسر بکند.کامیون بسیار نزدیک شده بود و بوق میزد. پسر بچه با اسباب بازی توی دستش سر جایش ایستاده بود و بهت زده به نور چراغ کامیون نگاه میکرد.
اسلاف نمیدانست چکار کند. میدانست که نمیتواند همینجوری به او نگاه کند تا آن بچه بمیرد. تا خواست قدمی بردارد ، ناگهان شخصی را در کنارش حس کرد که میخواهد با سرعت از کنارش رد بشود.
انگار که لحظه ای زمان متوقف شده باشد ، اسلاف به آن فرد نگاه کرد. دختری با چشمانی بنفش و جدی ، با مو های صورتی ای که به میان کمرش میرسید و در آن لحظه در هوا معلق بود.
آن ها با همدیگر چشم تو چشم شده اند. دختر با نگاه آرام اما سنگینش ، زیر لب به او گفت ...
ادامه دارد...
اسلاف به دختری که مزاحم تمیزکاری او شده بود نگاهی انداخت. دختر با اسلاف شباهت زیادی داشت.
او دارای چهره ای زیبا و موهای مشکی براقی بود که ارتفاعش تا پایین کمرش میرسید و لباس فرم دخترانه مدرسه دِیلایت_یک دامن سفید متوسط با طرحی راه راه آبی بر روی آن به همراه یک پیراهن سفید و یک کت کوچک فیروزه ای با طرح سفید بر لبه های کت_ را پوشیده بود.
اسلاف همان موقع که حواسش پرت مانا شده بود دست از کارکشید و به دختر جواب داد: 《نه ممنون خودم انجام میدم... تو مگه قرار نبود امروز با دوستات بری بیرون؟》
مانا دستانش را در هم گره کرد و با کمی بازیگوشی و چشمانی که به اطراف نگاه میکردند گفت:《خب میدونی... قرار بود که برم ولی خب... گفتم بیام به داداش مهربونم سر بزنم و ... یکم پول بهم قرض میدی ؟》و با چهره ای معصوم به اسلاف نگاه کرد.
اسلاف با نگاهی خالی اما پر از احساس قتل به مانا ۱۰ ثانیه خیره شد و دستش را روی چشمانش گذاشت و آهی از سر ندامت کشید .نفسش سنگین شد، انگار که با سوهان بر روی قلب او خراش کشیده بودند.
اسلاف با حالتی رنجور به مانا گفت:《مگه تو همین هفته پیش پول توجییی نگرفتی ؟ دقیقا چکارشون کردی؟》
مانا دوباره به اطراف نگاه کرد و با لحنی کودکانه و شیطنت آمیز گفت:《 خرجشون کردم. این کافه جدیده شیرینی هاش خیلی خوشمزس.》
اسلاف با این حرف ها آروم نشد و دلش همانند دریایی طوفانی پر تلاطم بود. به سمت مانا رفت و صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:《چند بار بهت گفتم بی رویه پول هاتو خرج نکن ، همین الانش هم به من بدهکاری . 》
مانا بدون هیچ احساس شرمی و از عمد چهره ای غمگین به خود گرفت و پایین را نگاه کرد. اسلاف صورتش را برگرداند و کمی که آرام شد و گفت:《من که میدونم واقعا ناراحت نیستی.》و دست در جیبش کرد و دو تا اسکناس صدی به مانا تقدیم کرد و سرش را نوازش کرد ، مانا هم در جواب به او گرمی لبخندی دلنشین تحویل داد و تشکر کرد و بعد با همان لحن شیطنت آمیز گفت: 《میخوای به خاطر بدهکاری های قبلی به جای پول با بوسه یا آغوش بسیار ارزشمندم جبران کنم》
اسلاف همانگونه نگاهی خشک به او انداخت و لپ مانا را محکم فشرد و گفت:《تا قرون اخر ازت میگیرم》و لپ او را ول کرد ، مانا با عصبانیت گفت:《دردم گرفت!》اما اسلاف هیچ جوابی به او نداد.
توجه مانا به ساعت مچی طلایی اش جلب شد و از چهره اش میشد فهمید که دیرش شده است و میخواست از اسلاف ***حافظی کند اما اسلاف لحظه ای او را نگه داشت و از او پرسید:《 امروز اخر زنگ اتفاق عجیبی نیفتاده بود》
مانا با تعجب پرسید:《منظورت چیه؟》
اسلاف جواب داد:《منظورم این دیر تمام شدن مدرسه است》
مانا کمی فکر کرد و گفت:《نمیدونم ، داخل زنگ آخر اصلا متوجه گذر زمان نشدم و اصلا حس نکردم که کلاس کی تموم شد یا چجور گذشت، مثل این میموند که کل مدت خواب بوده باشم اما من بیدار بودم.》
اسلاف دستش را مشت کرد و انگشت شستش را بر روی چانه اش قرار داد و این قضیه ی عجیب را در ذهن خود مرور میکرد.
مانا متوجه حالت چهره ی اسلاف که ذهنش به جایی دیگر فکر میکرد شد و از اسلاف پرسید:《 چیزی شده؟》
اسلاف از دنیای ذهن خود خارج شد و به مانا توجه کرد . عینکش را روی چشمش تنظیم کرد و با لبخند به مانا گفت:《 چیزی نیست، تو برو با دوستات خوش بگذرون ، منم سریع کارمو تموم میکنم و میام خونه.》و سر مانا را با مهربانی نوازش کرد.
مانا گونه اش سرخ شد و از این نوازش به وجد اومده بود ، و با لبخندی گرم اینبار واقعا از اسلاف ***حافظی کرد و او را ترک کرد.
اسلاف به حالت خشک و عادی اش برگشت و با خود گفت:《 بهتره هر چه سریع تر کارمو تموم کنم برم》و دوباره به تمیزکاری تخته پرداخت.
**
نزدیکای ساعت شش بود که اسلاف کارش را تمام کرد و از مدرسه بیرون رفت. او هنذفری هایش را از باکس سفیدش برداشت و در گوشش گذاشت و با انتخاب یک آهنگ ملایم بی کلام شروع به حرکت در مسیر خانه اش کرد.
او تا انتهای یک خیابان دراز رفت و سپس به سمت راست پیچید. حالا در بلواری عریض و شلوغ بود و سعی میکرد در این ازدحام موج وار مردم ، به کمک آهنگی که به آن گوش میکرد و تخیلات عجیب غریبش در همان زمان ، آرامش و خوشی ای برای خود ایجاد کند.
تقریبا هوا نیمه روشن بود و فروشگاه های بلوار طبق معمول چراغ های ویترین و تابلو های نئونی را روشن میکردند. بیشتر مردم حداقل یک شال گردن و کاپشن را به تن داشتند چون اواسط زمستان بود و هوا بسیار سرد بود.
توجه اسلاف به ویترین یک کتابفروشی جلب شد و بدون آنکه متوجه شود از پشت شیشه و با ذوق به یک کتاب که بر ستونی چوبی بر روی هوا معلق میچرخید نگاه کرد.
آن کتاب، کتابی جدید از نویسنده ی مورد علاقه اش بود. بخار نفسش در آن سرما بر روی شیشه نمایان شد.
دلش میخواست آن را بخرد اما قبلا پولی که داشت را به مانا داده بود.
اول حس پشیمانی گرفت اما لحظه ای بعد آن احساسات را از خود دور کرد و اولویت ها و ارزش های زندگی اش را سبک سنگین کرد و افکار درستی در ذهنش جایگزین شد.
به مسیر خودش ادامه داد.از دو تا چهارراه رد شده بود و کمی تا چهار راه سوم فاصله داشت. در آن منطقه بر خلاف چهار راه های قبلی بسیار خلوت بود و سروصدا و شلوغی ای در آن وجود نداشت. در مجاورت با خط عابر پیاده منتظر ایستاده بود تا چراغ سبز شود. گوشی اش را از جیبش در آورد و به ساعت نگاه کرد .
"۱۸:۲۱"
در حال رد کردن آهنگ های پلی لیستش یکی پس از دیگری بود. در این حین صحنه ای را زیر چشمی دید.
در آن سر خیابان _روبروی اسلاف_پسر بچه ای خردسال اسباب بازیش اش از دستش افتاد و در وسط جاده افتاد.
پسر بچه با قدم های کوچکش به سمت اسباب بازی اش رفت اما بدون اینکه متوجه شود کامیونی در حال نزدیک شدن به او بود.
اسلاف گوشی اش را در جیبش گذاشت. در آن موقعیت میدانست که هشدار دادن به آن بچه هیچ فایده ای ندارد و فقط بچه هول میشود.
موقعیت خطرناکی بود ، کمی میترسید که اقدام به نجات آن پسر بکند.کامیون بسیار نزدیک شده بود و بوق میزد. پسر بچه با اسباب بازی توی دستش سر جایش ایستاده بود و بهت زده به نور چراغ کامیون نگاه میکرد.
اسلاف نمیدانست چکار کند. میدانست که نمیتواند همینجوری به او نگاه کند تا آن بچه بمیرد. تا خواست قدمی بردارد ، ناگهان شخصی را در کنارش حس کرد که میخواهد با سرعت از کنارش رد بشود.
انگار که لحظه ای زمان متوقف شده باشد ، اسلاف به آن فرد نگاه کرد. دختری با چشمانی بنفش و جدی ، با مو های صورتی ای که به میان کمرش میرسید و در آن لحظه در هوا معلق بود.
آن ها با همدیگر چشم تو چشم شده اند. دختر با نگاه آرام اما سنگینش ، زیر لب به او گفت ...
ادامه دارد...
کتابهای تصادفی

