فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

زیر زمین شفق

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل اول:
دود همه‌جا را گرفته بود.
صدای گریه‌ی کودکانی که زود به‌زور ساکت می‌شدند، محل غبارگرفته را ترسناک‌تر می‌کرد.
از لباس‌های کثیف و خاکی‌ای که یادم نمی‌آمد کی پوشیده بودم، تا مردمی که در میانه‌ی خرابه‌ی پست‌ترین نقطه‌ی پایین‌ترین بخشِ بالای زون بودند، همه بوی غبار و دود می‌دادند.
صدای بچه قطع شده است. احتمالاً کسی ساکتش کرده بود.
اینجا، بچه‌ها به چیزی که می‌خواستند نمی‌رسیدند، ساکت می‌شدند.
حیرت‌انگیز است که بشر به چه رسیده.
اگر شش ماه قبل از من می‌پرسیدید آینده‌ی انسان‌ها را چطور تصور می‌کردم، احتمالاً جوابم ماشین‌های پرنده، آسمان‌خراش‌های بزرگ، هوای پاک و ربات‌های باهوش بود؛ نه این فضای زشت و غبارگرفته.
حیرت‌انگیز است. این جاه‌طلبی ما به‌جای اینکه ما را بالا ببرد، پایین کشیده بود.
نه خبری از آن ربات‌ها بود، نه از آن هوای پاک یا ماشین‌های پرنده.
درواقع، از آن ماشین‌ها فقط خرابه‌ی مدل‌های قدیمی و آلوده باقی مانده بود؛ آن‌هم در اینجا، گورستان همه‌چیز.
انسانِ جاه‌طلب، خودش را به اینجا رسانده بود.
_ یارا، مگه غذا نمی‌خوای؟
آهی می‌کشم. آسمان را نگاه می‌کنم و نفسی می‌کشم.
به این هوا عادت کرده بودم.
_ الان می‌رم.
دست‌های سخت و پینه‌بسته‌ام را مشت می‌کنم و از کوچه خارج می‌شوم.
زمین حتی آسفالت نبود. وقتی باد می‌آمد، خاک از روی یمن بلند می‌شد و چشم را می‌سوزاند.
جهنم. این طبقه‌ی زون را جهنم می‌نامیدند.
اگر جهنم خودش بخش‌بندی شده بود، این محله، تهِ تهِ جهنم بود.
جایی که کار می‌کردم، دو طبقه بالاتر بود. وضعش بهتر از تهِ تهِ جهنم بود.
رستورانی که بیشتر اوقات، محل مبادله‌ی اجسامی بود که نباید می‌دانستی چه هستند.
کمی هم که می‌فهمیدی، دیگر نمی‌خواستی که بدانی.
حداقل شانس آورده بودم که یک نظافتچی بودم. حقوق کمتری داشت، اما سرت را روی گردنت نگه می‌داشت.
با یادآوری خاطره‌ای تنم می‌لرزد.
دلم برای زمان خودم، گذشته، تنگ شده است.
زندگی در گذشته راحت‌تر از صرف بودن در آینده بود.
سوار درشکه‌های کند داخل ایستگاه می‌شوم.
ماشین‌ها از بین رفته بودند چون سوخت فسیلی زیادی وجود نداشت.
آنچه مانده بود صرف کارخانه‌ها و گرمایش خانه‌های از ما بهتران می‌شد.
درشکه‌های کوچکی که تا جایی که جا داشت، پُر از آدم می‌شد و هن‌وهن‌کنان تا ایستگاه بعدی حرکت می‌کرد.
خوشبختانه مجبور نبودم زیاد این عذاب را تحمل کنم.
دو ایستگاه بعد، از درشکه پیاده می‌شوم و دو ساعت برای مرد پرتاب می‌کنم.

کتاب‌های تصادفی