فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

زیر زمین شفق

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
تمام مشکل من همین بود. وقتی شروع به رویا بافتن می‌کردم، تا تهِ تهش باید می‌رفتم.

دوباره ساعت را نگاه می‌کنم. وقتش شده بود. پاورچین پاورچین به سمت اتاق کناری می‌روم. نگاهم که به نگهبان کنار در می‌افتد، فحش می‌دهم. نباید جاروی طی را از دسته‌اش جدا می‌کردم. حالا مجبور بودم دعا دعا کنم که نگهبان فقط به خاطر روی گلم در را باز کند.

لعنت.

جلوی نگهبان می‌ایستم. میله را روی زمین می‌گذارم. لبخند بی‌خیالی می‌زنم و می‌گویم:
ـ سلام. الکس گفته این اتاق نیاز به تمیزکاری داره.

از همین حالا پشیمان شده بودم. من را چه به قهرمان‌بازی؟

بدون این‌که دقیق نگاهم کند، سری تکان می‌دهد و در را برایم باز می‌کند. قبلاً دیده بود من را، برای همین برایش عجیب نبود که برای تمیزکاری بیایم. به‌محض بسته شدن در، میله را ول می‌کنم و شروع به باز کردن دست و پای دختر نیمه‌بیهوش می‌کنم.

با حس کردن دست من، تکان می‌خورد. می‌خواهد تقلا کند که دستم را روی لبش می‌گذارم و می‌گویم:
ـ ششش. می‌خوام دست و پاتو باز کنم که فرار کنی.

چشم‌هایش گرد می‌شوند. با تعجب مرا نگاه می‌کند.

تندتند گره‌ی طناب را باز می‌کنم. ناخنم می‌شکند، اما اهمیتی نمی‌دهم. به‌محض این‌که دست‌هایش را باز می‌کنم، کار پاهایش را به خودش می‌سپارم و به سمت پنجره می‌روم تا قفلش را باز کنم.

کنارم می‌ایستد و یواشکی از پنجره‌ی اتاق بیرون را نگاه می‌کند. از زیر ایوان طبقه‌ی پایین چیزی معلوم نیست.

می‌خواهم بپرسم با این پا می‌تواند از پنجره بیرون برود که قبل از این‌که دهان باز کنم، از پنجره بیرون رفته و روی لبه‌ی بیرون‌زده‌ی نمای ساختمان ایستاده است.

کمی که کنار می‌رود، من هم یک پایم را آن‌ طرف پنجره می‌گذارم و می‌خواهم بیرون بروم که از ضرب‌آهنگ ناگهانی باز شدن در، نزدیک است بیفتم. دو مرد ناگهان وارد اتاق شده‌اند. اسلحه‌هایشان را درآورده و به سمت من نشانه می‌گیرند. لحظه‌ای صبر نمی‌کنم و باقی‌مانده‌ی بدنم را از اتاق خارج می‌کنم.

قبل از این‌که بتوانم از پنجره دور شوم، درد وحشتناکی درون پایم می‌پیچد. دندان به هم می‌سابم و حس کردن درد را به تعویق می‌اندازم تا از این ضلع دیوار بیرون برویم. به آن طرف که می‌رسیم، از میله‌ی داربست استفاده می‌کنیم و بالاخره از این ساختمان پایین می‌آییم.

پا که روی زمین می‌گذارم، چشمم سیاهی می‌رود. دستی به پایم می‌کشم. خونی شده. قبل از این‌که در بروم، یکی از گلوله‌های قدیمی‌شان به من خورده بود. اگر در طبقه‌ی دیگری از سه‌طبقه‌ی زون زندگی می‌کردم، خبری از این گلوله‌های فلزی آشنا نمی‌بود، اما در زباله‌دانی‌های جهنم، همه‌چیز پیدا می‌شد.

به دختر نگاه می‌کنم. من یک گلوله در ران پایم خورده بودم و داشتم از حال می‌رفتم. اصلاً چطور سر پا بود؟ در فاصله‌ی چند قدمی من، خمیده ایستاده بود. موهایش چنان کثیف و خونی بودند که به‌جز چند تار موی طلایی که تقریباً سفید بودند، باقی موهایش سیاه شده بود. صورتش را خون گرفته بود.

از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند و دستور می‌دهد:
ـ برو.

رو از من می‌گیرد و می‌دود.


الان چی شد؟
من را ول کرد؟

تُف به این زندگی.

توسط آدمی که خودم نجاتش داده بودم، رها شده بودم.

صدایی از پشت سرم می‌آید. رغبت نمی‌کنم برگردم. باید خودم را گم‌وگور می‌کردم و حداقل تا فردا زنده می‌ماندم. این را به خودم می‌گویم و مسیرم تا اتاق را می‌دوم.


 * پایان فصل اول*
 روند پارت گذاری به میزان کامنت ها وابسته است. 

کتاب‌های تصادفی