سازنده روح
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول: جزیرهی گمشده
نسیم تند دریا به صورت سانز سیلی میزد، اما نگاهش از افق دور نمیشد. کشتی در سکوتی عجیب بهسوی جزیرهای پیش میرفت که روی هیچ نقشهای ثبت نشده بود.
کانو، با صدایی هیجانزده فریاد زد:
«بچهها، یه جزیره جلومونه! آماده پیادهشدن باشید!»
سانز با تردید جلو آمد.
«ای مرد، مطمئنی؟ همچین جایی تو هیچ نقشهای نیست.»
کانو با لبخند اشاره کرد: «اصلاً بیا خودت ببین.»
سانز چشمانش را تنگ کرد، و در لحظهای کوتاه، حیرت وجودش را در برگرفت.
«واقعاً؟ چطور ممکنه؟ ما... ما یه کشف بزرگ کردیم!»
سپس رو به بقیه فریاد زد: «همگی آماده بشید، بریم روی جزیره!»
او یک به یک اعضای گروه را صدا زد.
«پسرها: اسحاق، کانو، ناچ، پاگ، ارون. دخترها: کولی، هانا، پاری، الین، آرمیتا. همه هستید؟»
صدایی متحد از دل جمع برخاست: «بله!»
سانز، جدی و قاطع، گفت:
«خب، میریم روی سطح جزیره. تجهیزاتتون رو بردارید، حرکت میکنیم.»
با فرمان او، ده نفر در قاب روبهرو صف کشیدند؛ هر یک آماده، مسلح، و مشتاق.
سانز ادامه داد:
«به پنج گروه دونفره تقسیم میشیم. اون قله رو میبینید؟ همونجا همدیگه رو ملاقات میکنیم.»
پاسخشان، با اقتدار نظامی، طنین انداخت:
«بله، قربان!»
فصل دوم: سکوت پیش از سقوط
ساعتی از ورودشان به جزیره میگذشت. جزیره، خاموش و مرموز، گویی خود در حال نفس کشیدن بود. مهی رقیق، آرام آرام از زمین برمیخواست، و باد، دیگر بوی نمک دریا نمیداد. چیزی عوض شده بود.
سانز، ایستاده بر صخرهای مشرف به جزیره، با نگاهی خیره گفت:
«کانو، اینجا جو عجیبی نداره؟»
کانو نگاهی به اطراف انداخت، دست بر قبضه شمشیرش.
«درسته رئیس، منم احساس خوبی ندارم.»
سانز: «از وقتی به قله نزدیک شدیم، این حس بد بیشتر شده. تماس بگیر با همه گروهها. ببین کجان.»
کانو با جادوی ارتباط، حلقهای نورانی در هوا پدید آورد. سانز با صدایی محکم گفت:
«گروهها! همه پاسخ بدید!»
گروه اول: «بله، سالمیم.»
گروه دوم: «گزارش مثبت.»
گروه سوم: «در حال پیشروی هستیم.»
گروه چهارم: «همهچیز تحت کنترله.»
گروه پنجم: خشخش... سکوت... قطع ناگهانی.
چند لحظه سکوت حکمفرما شد.
سانز ابرو در هم کشید:
«گروه پنجم؟ تکرار میکنم... گروه پنجم، پاسخ بدید!»
جوابی نبود. فقط نویز، زمزمهای ناخوشایند.
کانو گفت: «این اصلاً خوب نیست... ممکنه گرفتار هیولا
شده باشن. یا شاید بدتر... این جزیره اشغال شده باشه—توسط موجودات ترکیبی؟ یا حتی آتشینها؟»
در جهانی که تعادل میان جادو، علم و نیروی محض همواره در مرز نابودیست، بشریت برای بقا دست به سازماندهی نیروهای ویژهای زد. در طول سالها، پنج تیم برجسته در میان سایرین سر برآوردند: کاوشگران، مبارزان، ساحرهها، جادوگران و کریتورها.
هرکدام نقشی حیاتی در مقابله با تهدیدات ناشناخته این دنیا دارند. تیم کاوشگران، با مهارت در ردیابی، کشف و تحقیق، پیشقراولان ورود به سرزمینهای ناشناختهاند. مبارزان در صف مقدم جنگ با موجودات ترکیبیاند؛ هیولاهایی که ترکیبی از گونههای مختلفاند و اغلب غیرقابل پیشبینی.
در کنار آنان، ساحرهها و جادوگران بهعنوان استادان نیروهای ماورایی، و کریتورها، سازندگان و طراحان تکنولوژیهای پیشرفته، ستونهای باقیماندهی مقاومت بشریتاند.
اما بالاتر از همهی این گروهها، تیمی وجود دارد که نامش در افسانهها میپیچد: تیم ویژه. تنها پنج نفر در سراسر جهان اجازه عضویت در این تیم را دارند — پنج جنگجوی افسانهای که از آنها با عنوان «قویترینهای زمین» یاد میشود. این پنج نفر، هر یک در یکی از پنج قاره مستقرند، و در بزنگاههای بحرانی بهتنهایی ورق جنگ را برمیگردانند.
درحالیکه اکثر ملتها با اتکا به کمک این قهرمانان و تیمهای رسمی از موجودات ترکیبی دفاع میکنند، دانشمندان هشدار دادهاند که تهدیدات دیگری نیز ممکن است در کمین باشند. موجوداتی ناشناختهتر... مرگبارتر... شاید چیزی فراتر از آنچه تاکنون شناخته شده.
از زمان آغاز جنگ جهانی اول — زمانی که اولین پدیدههای ترکیبی پدیدار شدند — تاکنون، هیچ گونهی جدیدی بهطور رسمی شناسایی نشده. اما آیا این آرامش، فقط سکوتی پیش از طوفان نیست؟
ادامه :
در همان لحظه، صدایی از حلقه جادویی برخاست:
«کمکـــــــ...»
همه ایستادند.
سانز فریاد زد:
«گروه چهارم؟! چی شد؟! جواب بدین!»
سکوت. نفسها حبس شد.
سانز با عجله گفت:
«همه، هرجا هستین، از سنگ مارال استفاده کنین و بیاین پیش من. گروه دوم؟ گروه سوم؟»
گروه دوم:
«قربان... سنگها... مسدودن!»
سانز با بهت:
«چی؟ یعنی چی؟ این یعنی چییییی؟ این... افتضاحه!»
کانو: «یه لحظه... چرا گروه اول دیگه حرفی نزد؟ گروه اول؟ گروه اول؟!»
گروه دوم: «رئیس... اینا خیلی قو...»
صدای ضربهای مرگبار. سپس سکوت.
سانز داد زد:
«کانو! از جادوی نور استفاده کن! پیداشون کن!»
کانو سریع حلقهای از نور پدید آورد، ولی نور، فقط یک نفر را نشان داد. یک سایه. تنها. ایستاده میان مه.
کانو نفسش را در سینه حبس کرد:
«فقط یه نفره...»
سانز: «اون کیه؟!»
کانو با تردید گفت:
«اسحاق...»
سانز ناباورانه قدمی به جلو برداشت.
«چی؟ فقط اون؟ چرا فقط اون زندهست؟... نکنه—»
کانو: «اسحاق، گرفتیمت!»
اسحاق، آرام و بیاحساس، گفت:
«من چیزی ندیدم. یه لحظه همه بودن... بعد، هیچی. همه غیب شدن.»
سانز: «غیرممکنه! حتی موجودات ترکیبی هم نمیتونن همچین کاری کنن!»
و ناگهان...
کانو: «قربان... پشت سرتون—»
تغععععع!
پایان قسمت 1
نسیم تند دریا به صورت سانز سیلی میزد، اما نگاهش از افق دور نمیشد. کشتی در سکوتی عجیب بهسوی جزیرهای پیش میرفت که روی هیچ نقشهای ثبت نشده بود.
کانو، با صدایی هیجانزده فریاد زد:
«بچهها، یه جزیره جلومونه! آماده پیادهشدن باشید!»
سانز با تردید جلو آمد.
«ای مرد، مطمئنی؟ همچین جایی تو هیچ نقشهای نیست.»
کانو با لبخند اشاره کرد: «اصلاً بیا خودت ببین.»
سانز چشمانش را تنگ کرد، و در لحظهای کوتاه، حیرت وجودش را در برگرفت.
«واقعاً؟ چطور ممکنه؟ ما... ما یه کشف بزرگ کردیم!»
سپس رو به بقیه فریاد زد: «همگی آماده بشید، بریم روی جزیره!»
او یک به یک اعضای گروه را صدا زد.
«پسرها: اسحاق، کانو، ناچ، پاگ، ارون. دخترها: کولی، هانا، پاری، الین، آرمیتا. همه هستید؟»
صدایی متحد از دل جمع برخاست: «بله!»
سانز، جدی و قاطع، گفت:
«خب، میریم روی سطح جزیره. تجهیزاتتون رو بردارید، حرکت میکنیم.»
با فرمان او، ده نفر در قاب روبهرو صف کشیدند؛ هر یک آماده، مسلح، و مشتاق.
سانز ادامه داد:
«به پنج گروه دونفره تقسیم میشیم. اون قله رو میبینید؟ همونجا همدیگه رو ملاقات میکنیم.»
پاسخشان، با اقتدار نظامی، طنین انداخت:
«بله، قربان!»
فصل دوم: سکوت پیش از سقوط
ساعتی از ورودشان به جزیره میگذشت. جزیره، خاموش و مرموز، گویی خود در حال نفس کشیدن بود. مهی رقیق، آرام آرام از زمین برمیخواست، و باد، دیگر بوی نمک دریا نمیداد. چیزی عوض شده بود.
سانز، ایستاده بر صخرهای مشرف به جزیره، با نگاهی خیره گفت:
«کانو، اینجا جو عجیبی نداره؟»
کانو نگاهی به اطراف انداخت، دست بر قبضه شمشیرش.
«درسته رئیس، منم احساس خوبی ندارم.»
سانز: «از وقتی به قله نزدیک شدیم، این حس بد بیشتر شده. تماس بگیر با همه گروهها. ببین کجان.»
کانو با جادوی ارتباط، حلقهای نورانی در هوا پدید آورد. سانز با صدایی محکم گفت:
«گروهها! همه پاسخ بدید!»
گروه اول: «بله، سالمیم.»
گروه دوم: «گزارش مثبت.»
گروه سوم: «در حال پیشروی هستیم.»
گروه چهارم: «همهچیز تحت کنترله.»
گروه پنجم: خشخش... سکوت... قطع ناگهانی.
چند لحظه سکوت حکمفرما شد.
سانز ابرو در هم کشید:
«گروه پنجم؟ تکرار میکنم... گروه پنجم، پاسخ بدید!»
جوابی نبود. فقط نویز، زمزمهای ناخوشایند.
کانو گفت: «این اصلاً خوب نیست... ممکنه گرفتار هیولا
شده باشن. یا شاید بدتر... این جزیره اشغال شده باشه—توسط موجودات ترکیبی؟ یا حتی آتشینها؟»
در جهانی که تعادل میان جادو، علم و نیروی محض همواره در مرز نابودیست، بشریت برای بقا دست به سازماندهی نیروهای ویژهای زد. در طول سالها، پنج تیم برجسته در میان سایرین سر برآوردند: کاوشگران، مبارزان، ساحرهها، جادوگران و کریتورها.
هرکدام نقشی حیاتی در مقابله با تهدیدات ناشناخته این دنیا دارند. تیم کاوشگران، با مهارت در ردیابی، کشف و تحقیق، پیشقراولان ورود به سرزمینهای ناشناختهاند. مبارزان در صف مقدم جنگ با موجودات ترکیبیاند؛ هیولاهایی که ترکیبی از گونههای مختلفاند و اغلب غیرقابل پیشبینی.
در کنار آنان، ساحرهها و جادوگران بهعنوان استادان نیروهای ماورایی، و کریتورها، سازندگان و طراحان تکنولوژیهای پیشرفته، ستونهای باقیماندهی مقاومت بشریتاند.
اما بالاتر از همهی این گروهها، تیمی وجود دارد که نامش در افسانهها میپیچد: تیم ویژه. تنها پنج نفر در سراسر جهان اجازه عضویت در این تیم را دارند — پنج جنگجوی افسانهای که از آنها با عنوان «قویترینهای زمین» یاد میشود. این پنج نفر، هر یک در یکی از پنج قاره مستقرند، و در بزنگاههای بحرانی بهتنهایی ورق جنگ را برمیگردانند.
درحالیکه اکثر ملتها با اتکا به کمک این قهرمانان و تیمهای رسمی از موجودات ترکیبی دفاع میکنند، دانشمندان هشدار دادهاند که تهدیدات دیگری نیز ممکن است در کمین باشند. موجوداتی ناشناختهتر... مرگبارتر... شاید چیزی فراتر از آنچه تاکنون شناخته شده.
از زمان آغاز جنگ جهانی اول — زمانی که اولین پدیدههای ترکیبی پدیدار شدند — تاکنون، هیچ گونهی جدیدی بهطور رسمی شناسایی نشده. اما آیا این آرامش، فقط سکوتی پیش از طوفان نیست؟
ادامه :
در همان لحظه، صدایی از حلقه جادویی برخاست:
«کمکـــــــ...»
همه ایستادند.
سانز فریاد زد:
«گروه چهارم؟! چی شد؟! جواب بدین!»
سکوت. نفسها حبس شد.
سانز با عجله گفت:
«همه، هرجا هستین، از سنگ مارال استفاده کنین و بیاین پیش من. گروه دوم؟ گروه سوم؟»
گروه دوم:
«قربان... سنگها... مسدودن!»
سانز با بهت:
«چی؟ یعنی چی؟ این یعنی چییییی؟ این... افتضاحه!»
کانو: «یه لحظه... چرا گروه اول دیگه حرفی نزد؟ گروه اول؟ گروه اول؟!»
گروه دوم: «رئیس... اینا خیلی قو...»
صدای ضربهای مرگبار. سپس سکوت.
سانز داد زد:
«کانو! از جادوی نور استفاده کن! پیداشون کن!»
کانو سریع حلقهای از نور پدید آورد، ولی نور، فقط یک نفر را نشان داد. یک سایه. تنها. ایستاده میان مه.
کانو نفسش را در سینه حبس کرد:
«فقط یه نفره...»
سانز: «اون کیه؟!»
کانو با تردید گفت:
«اسحاق...»
سانز ناباورانه قدمی به جلو برداشت.
«چی؟ فقط اون؟ چرا فقط اون زندهست؟... نکنه—»
کانو: «اسحاق، گرفتیمت!»
اسحاق، آرام و بیاحساس، گفت:
«من چیزی ندیدم. یه لحظه همه بودن... بعد، هیچی. همه غیب شدن.»
سانز: «غیرممکنه! حتی موجودات ترکیبی هم نمیتونن همچین کاری کنن!»
و ناگهان...
کانو: «قربان... پشت سرتون—»
تغععععع!
پایان قسمت 1
کتابهای تصادفی
