سازنده روح
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهارم: نه | NO
نریشن:
صدای قدمها. صدای آشنای سانز. همه چیز انگار از نو آغاز شده…
اما اسحاق نمیدانست، این شروع، ادامهای از یک پایان است که خودش را پنهان کرده بود.
«پسر، آمادهای برای سفر؟»
همان لحن، همان نگاه. سانز این را گفته بود… یا قبلاً هم گفته بود؟
اسحاق سرش را خاراند. حس عجیبی در سینهاش پیچید، ولی لبخند زد.
«آره… چرا که نه، رئیس.»
سانز خندید.
«برو خریدتو بکن، مخصوصاً اون سنگ مارال یادت نره.»
اسحاق راه افتاد. این مسیر… این کوچهها… حتی صدای پسرکی که بستنی میفروخت، برایش آشنا بودند. نه در حد خاطره، بلکه در حد تکرار.
انگار قبلاً این مسیر را رفته بود. دقیقاً همینجا.
به حجره سنگتراش رسید. مردی پشت میز چکش میزد.
«یه سنگ مارال لطفاً.»
«باید تراش بخوره، صبر کن چند دقیقه.»
اسحاق روی صندلی نشست. کنار دستش یک روزنامه افتاده بود. او بیهدف آن را برداشت و تیتر درشتش را دید:
> چهار قهرمان سطح ویژه به اسکایتات میروند
ماموریتی در آسمان برای تبدیل شدن به سطح ملی
اسحاق لبش را جمع کرد.
چهار قهرمان؟ او یادش بود که قرار بود سه نفر باشند… نه، چهار تا بودند... ولی یکی کم بود. اسمها را خواند. اسمی نبود...
عاج.
او غایب بود.
ضربهای درون سرش پیچید. ناگهانی. وحشی.
سرش را گرفت. زمین چرخید. هوا تیره شد. صداها دورتر و دورتر شدند.
نریشن:
چیزی داشت به یادش میآمد… نه، چیزی داشت دوباره بازمیگشت. خاطراتی که در خواب دفن شده بودند.
او یادش آمد… مرگ سانز… معبد خون… فرمانروای ملتداونها… چاقوی عاج…
و بعد...
کلمهای.
Restart.
همه چیز سیاه شد.
نور آبی، دوباره آنجا بود. صدای سرد، همان صدا:
«فقط بگو نه.»
مرد با ردای ملتداونیاش روبهرویش ایستاده بود.
زمان ایستاده بود. سنگها در هوا معلق مانده بودند.
اسحاق به او نگاه کرد.
«نه؟»
مرد نزدیکتر شد.
«همه چیز از اینجا شروع شد. این تویی که تصمیم میگیری پایان کجا باشه.»
چشمان اسحاق نیمهبسته شد. تاریکی دورش را گرفت، اما این بار…
او خودش انتخاب کرد.
آرام گفت:
«نه…»
و بعد…
نور سفید.
چشمانش باز شد. بوی چوب. صدای خنده.
تیم کاوشگران.
همه چیز دوباره شروع شده بود…
اما این بار، با انتخاب.
پایان فصل چهارم
نریشن:
صدای قدمها. صدای آشنای سانز. همه چیز انگار از نو آغاز شده…
اما اسحاق نمیدانست، این شروع، ادامهای از یک پایان است که خودش را پنهان کرده بود.
«پسر، آمادهای برای سفر؟»
همان لحن، همان نگاه. سانز این را گفته بود… یا قبلاً هم گفته بود؟
اسحاق سرش را خاراند. حس عجیبی در سینهاش پیچید، ولی لبخند زد.
«آره… چرا که نه، رئیس.»
سانز خندید.
«برو خریدتو بکن، مخصوصاً اون سنگ مارال یادت نره.»
اسحاق راه افتاد. این مسیر… این کوچهها… حتی صدای پسرکی که بستنی میفروخت، برایش آشنا بودند. نه در حد خاطره، بلکه در حد تکرار.
انگار قبلاً این مسیر را رفته بود. دقیقاً همینجا.
به حجره سنگتراش رسید. مردی پشت میز چکش میزد.
«یه سنگ مارال لطفاً.»
«باید تراش بخوره، صبر کن چند دقیقه.»
اسحاق روی صندلی نشست. کنار دستش یک روزنامه افتاده بود. او بیهدف آن را برداشت و تیتر درشتش را دید:
> چهار قهرمان سطح ویژه به اسکایتات میروند
ماموریتی در آسمان برای تبدیل شدن به سطح ملی
اسحاق لبش را جمع کرد.
چهار قهرمان؟ او یادش بود که قرار بود سه نفر باشند… نه، چهار تا بودند... ولی یکی کم بود. اسمها را خواند. اسمی نبود...
عاج.
او غایب بود.
ضربهای درون سرش پیچید. ناگهانی. وحشی.
سرش را گرفت. زمین چرخید. هوا تیره شد. صداها دورتر و دورتر شدند.
نریشن:
چیزی داشت به یادش میآمد… نه، چیزی داشت دوباره بازمیگشت. خاطراتی که در خواب دفن شده بودند.
او یادش آمد… مرگ سانز… معبد خون… فرمانروای ملتداونها… چاقوی عاج…
و بعد...
کلمهای.
Restart.
همه چیز سیاه شد.
نور آبی، دوباره آنجا بود. صدای سرد، همان صدا:
«فقط بگو نه.»
مرد با ردای ملتداونیاش روبهرویش ایستاده بود.
زمان ایستاده بود. سنگها در هوا معلق مانده بودند.
اسحاق به او نگاه کرد.
«نه؟»
مرد نزدیکتر شد.
«همه چیز از اینجا شروع شد. این تویی که تصمیم میگیری پایان کجا باشه.»
چشمان اسحاق نیمهبسته شد. تاریکی دورش را گرفت، اما این بار…
او خودش انتخاب کرد.
آرام گفت:
«نه…»
و بعد…
نور سفید.
چشمانش باز شد. بوی چوب. صدای خنده.
تیم کاوشگران.
همه چیز دوباره شروع شده بود…
اما این بار، با انتخاب.
پایان فصل چهارم
کتابهای تصادفی


