فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

سیستم خون‌آشامی من

چپتر 8: سرنوشت

بعد از دیدن عملکرد وردن در آزمون، کوئین نمی‌توانست به این فکر نکند که توانایی وردن چه می‌توانست باشد. زمانی که وردن با او دست داده بود، سیستم گفته بود که وردن سعی دارد از توانایی خود روی کوئین استفاده کند، اما بنا به دلایلی توانایی او کار نکرده بود.

اگر توانایی وردن یخ بود، بدون‌شک دست او یخ می‌زد، مگر آنکه کوئین توانایی‌ای داشت که همه‌نوع توانایی را مهار می‌کرد، اما احتمال این خیلی پایین بود. فقط همین نبود، حتی وردن هم واکنش عجیبی نشان داده بود و از کوئین پرسیده بود که مهارت او چیست، گویی می‌دانست مهارتش کار نکرده است.

سپس فکر دیگری به ذهن کوئین رسید: چرا کوئین به دست‌دادن با هرکسی که تازه با آن ملاقات می‌کرد اصرار داشت؟ اگر کوئین درست به خاطر می‌آورد، ارین با او دست نداده بود، با این‌حال، وردن باز هم او را از روی شانه لمس کرده بود. در آن لحظه کار عجیبی به‌نظر می‌رسید، اما حالا کوئین متوجه شد که اینگونه نبود و همه‌چیز داشت منطقی به‌نظر می‌رسید.

لمس‌کردن شرط استفاده از مهارتش بود و آخرین کسی که او لمس کرده بود ارین بود. این نمی‌توانست اتفاقی باشد که هر دوی آنها یک توانایی داشته باشند که یعنی به احتمال زیاد، توانایی وردن احتمالا کپی‌کردن توانایی دیگران بود.

آن توانایی روی کوئین کار نکرده بود، چون توانایی او قابل‌تحلیل نبود. کوئین نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد، پس از وردن سوال کرد.

او زمزمه کرد: «هی، وردن، توانایی تو... می‌تونه توانایی بقیه رو کپی کنه؟»

وردن به کوئین نگاه کرد و لبخند زد. «غافلگیر شدم که اینقدر سریع متوجه شدی. چطوری فهمیدی؟»

«وقتی باهام دست دادی، به‌نظر می‌اومد غافلگیر شده بودی که اتفاقی نیفتاد.»

وردن فکر کرد کوئین شگفت‌انگیز بود که چنین چیزی را از روی دست‌دادن متوجه شده بود. هرچه نباشد، اینکه وردن توانایی یخ را از یک کتاب توانایی به‌دست آورده باشد ملموس‌تر بود. قدرت کپی‌کردن در کتاب‌های توانایی موجود نبود که تنها یک معنی می‌توانست داشته باشد.

کوئین پرسید: «تو یه اصیل هستی؟»

وردن چیزی نگفت و تنها به کوئین چشمکی زد که تقریبا افکار او رو تایید کرد.

وردن یک اصیل بود، شخصی متعلق به خانواده‌ای که تصمیم گرفته بود توانایی خود را با دنیای بیرون به اشتراک نگذارد. او کسی بود که به‌راحتی می‌توانست از سطح قدرت 8 پیشی بگیرد.

وقتی آزمون کامل شد، مرد رداپوش دانش‌آموزها را به جلوی آکادمی تلپورت کرد؛ جایی که در آن اقامت می‌کردند. آکادمی عظیم بود و بلندترین ساختمان کل شهر محسوب می‌شد. گویی یک نفر سه هتل را به یکدیگر چسبانده باشد.

در مجموع ده معلم وجود داشت که در حال حاضر مقابل آبنمای آکادمی ایستاده بودند. در مقابل آنها گروهی از دانش‌آموزها ایستاده بودند که قبلا آزمون خود را به پایان رسانده بودند. به آنها گفته شده بود در کنار معلم‌ها صبر کنند تا تمام دانش‌آموزان آزمون خود را تمام کنند.

هر از گاهی گروهی پنج‌نفره از دانش‌آموزها مقابل یکی از معلم‌ها ظاهر می‌شد. درنهایت، در مجموع 20 دانش‌آموز در گروهی که کوئین بخشی از آن بود قرار گرفتند.

معلمی که جلوتر از همه بود گفت: «خب، همتون دنبال من بیاید تا اطراف مدرسه رو بهتون نشون بدم.»

معلم یک مرد میانسال با موهای فر بلوند بود که عینک به چشم می‌زد؛ اسم او دِل بود.

دل درحین حرکت، مکان‌های مختلف آکادمی را توصیف می‌کرد و لبخند بر لب داشت. به‌نظر می‌رسید هیچ‌چیز نمی‌توانست او را ناراحت کند.

دل گفت: «شما بچه‌ها باید شروع کنید همدیگه رو هرچه بهتر بشناسید، هرچی نباشه، افرادی که باهاتون هستن همکلاسی‌های شما خواهند بود.»

ناگهان، همه پرحرف‌تر شدند و درحالی‌که از اطراف مدرسه بازدید می‌کردند با یکدیگر نیز سخن می‌گفتند. هرچند، کوئین متوجه یک چیز شد: سطوح میانی، همه تلاش خود را می‌کردند تا با سطوح بالایی دوست شوند، درحالی‌که سطوح پایین کاملا نادیده گرفته می‌شدند.

بر همین اساس، کوئین و پیتر که دو سطح 1 در کلاس بودند، بدون اینکه متوجه شوند به پشت گروه رانده شدند. به‌نظر می‌رسید این بیشتر از کوئین روی پیتر تاثیر گذاشته بود، اما اینگونه نبود که نداند چنین اتفاقی رخ خواهد داد.

هرچند ناگهان صدایی آشنا نام کوئین را صدا زد.

وردن گفت: «پس اینجایی! پسر، مردم یه‌هو شروع کردن بالارفتن از سر و کولم. بعد یک‌دفعه، سمت راستم رو نگاه کردم و دیدم اونجا نیستی. زودباش! بیا با همدیگه اطراف رو بگردیم، رفیق.»

کوئین فکر کرد که وردن واقعا فرد عجیبی است، هرچند این خیلی هم بد نبود. سپس وردن متوجه پیتر شد که او نیز تنها بود.

«زودباش، اینقدر افسرده نباش و پاشو بیا اینجا.»

پیتر سرش را بالا آورد و با انگشت به خود اشاره کرد.

«پس فکر کردی دارم با کی صحبت می‌کنم؟»

درحالی‌که معلم تور دور مدرسه را ادامه می‌داد، سه پسر در پشت گروه به خوش‌وبش مشغول شدند. در میانه تور، میدان نبردی به دانش‌آموزها نشان داده شد که سیستم تستی مشابه ماشین‌های درون زمین برهوت و همچنین چندین زمین مربعی نبرد داشت.

به آنها همچنین کلاس‌های درس، کلاس‌های نبرد، کلاس‌های ورزش و انواع مکان‌های دیگر را نشان دادند. دل هیچگاه برای کمی توضیح‌دادن درمورد هر مکانی که از آن دیدن می‌کردند شکست نخورد، هرچند کوئین علاقه‌ای به بیشتر آنها نداشت، تا اینکه بالاخره به کتابخانه رسیدند.

«همون‌طور که همتون می‌تونید ببینید، کتابخونه به سه طبقه تقسیم شده. دانش‌آموزهای سال اول فقط می‌تونن به طبقه اول دسترسی داشته باشن، درحالی‌که دانش‌آموزهای سال دوم می‌تونن به طبقه دوم دسترسی پیدا کنن، و بالاخره، طبقه آخر فقط در اختیار پرسنل نظامیه.»

کوئین به این دلیل به کتابخانه علاقه داشت که شامل کتاب‌هایی می‌شد که در دسترس عموم مردم نبودند. در این مکان، کوئین ممکن بود اطلاعاتی در رابطه با توانایی خود بیابد. فقط امیدوار بود که آن اطلاعات در این طبقه موجود باشند.

در نهایت، دل قدم به بیرون خوابگاه مدرسه گذاشت و تور به پایان رسید.

«و اینجا جاییه که در دوران اقامتتون توش ساکن می‌شید. وقتی جاگیر شدین، می‌تونید با خیال راحت توی آکادمی بگردین. امروز هیچ درسی درکار نیست، پس بعدازظهر وقتتون برای گشت‌وگذار آزاده.»

سپس به هر دانش‌آموز شماره‌ای داده شد که روی یک برگه کاغذ نوشته شده بود. این کاغذها نشان می‌داد در کدام اتاق اقامت می‌کردند.

سپس کوئین از گوشه چشم متوجه شد وردن به سمت او می‌آید.

وردن پرسید: «هی کوئین، چه شماره اتاقی گرفتی؟»

«امم، 23.»

وردن با هیجان گفت: «امکان نداره! شوخی می‌کنی، نه؟ منم همین شماره رو دارم. شاید سرنوشت واقعا داره ما رو کنار هم قرار میده.»

کوئین پاسخ داد: «شاید.»

در طرف دیگر، جایی پایین راهرو، دو دانش‌آموز در حال صحبت‌کردن بودند.

یک دانش‌آموز به دوستش نگاه کرد و گفت: «وای! چه بلایی سرت اومده؟»

«نمی‌دونم، یه یارویی از ناکجا پیداش شد و منو زد. اون مجبورم کرد شماره اتاقم رو باهاش عوض کنم.»

دانش‌آموز پرسید: «پسر، می‌خوای سعی کنیم پسش بگیریم؟»

«نه، اگه درست دستبندش رو دیده باشم، نوشته بود اون سطح پنجه. بهتره بی‌خیالش بشیم.»

کتاب‌های تصادفی