فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برخاسته از تاریکی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
مبارزات غیرقانونی
                      
                          
[پادشاهی آمرتیک]
در قاره ای به اسم آدولا، پادشاهی وجود دارد به اسم آمرتیک این پادشاهی درمیان قلمرو ها بیشترین رزمی کاران را دارد.
از سرتاسر قاره رزمی کارهای زیاد به این پادشاهی می آیند. تا بتواند هنر خود را به نمایش بگذارند، برخی جنگجویان تنها برای پول و شهرت به این سرزمین قدم می گذارند. 
آن مکانی که به انسان شهرت و پول می دهد، جایی قرار دارد که هیچ کس از ان مکان خبر ندارد، درست مثل زیر زمین. در آنجا برای مبارزاتی تدارک می بینند که تماشاچیان را به وجد بیاورند. 
در این مکان ها هرجور اتفاقی امکان دارد بیافتد در بیانی کامل ب این جور مکان ها شهر زیر زمینی می گویند‌ یا بازار سیاه. 
جنگجویان در این مبارزات شرکت می‌کنند تا اسمی داشته باشند ولی بعضی های در این مکان به امید شهرت  کشته می‌شوند.
در این شهر زیرزمینی همه جور کارها انجام می‌دهند، شرط بندی، قاچاق انسان و… 
درمکانی که مبارزات غیر قانونی انجام می شود جوانی است که مثل بقیه جنگجویان آرزوی شهرت دارد. 
  
آن جوانک به قصد شرکت در مبارزه در این مبارزات اسم نویسی می‌کند. 
[فرم ثبت نام]
[نام:  هرمس]
[نام خانوادگی: استونز]
[قدرت: الهیت]
[سن: ۲۰] 
بالاخره او خواهد جنگید. 
مبارزات به ترتیب برگزار می شد‌.
یک جنگجویی وجود دارد، آن تمام مبارزات را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.
(به زبان دیگر پیروز میدان می شد)
 
بعد چند ساعت منتظر ماندن، نوبت او شد تا بتواند هنرهای خود رو کند اما او خبر نداشت چه حریفی در انتظار اوست.
حریف او به نام وانلس اسکارسو بود. 
کسی که قهرمان میدان مبارزه بود، هر کسی که درمقابل او قرار می‌گرفت باید از دنیای هنرهای رزمی ***فظی می‌کرد.
سپس داورمبارزه نام جنگجویان را اعلام و به میدان صدا می‌کند. 
""وانلس قهرمان پنج دوره مبارزات غیر قانونی وارد می شود""
""از طرفی دیگر جوانی به ایم هرمس استونز با آروزی شکست قهرمان ما پا به میدان می گذارد"
هرمس وقتی پا به میدان می‌گذارد ذهن او پر از ترس و وحشت شد، هر بویی که به مشامش می‌خورد بوی مرگ را می داد خون کل زمین را پوشیده بود. 
جو میدان به قدری ترسناک و وحشت زده است که برای او حتی نفس کشیدن هم کار بسیار دشواری بود.
اما قدرت اراده جوانک بیشتر از اینا است.
هرمس با قدرت اراده قدم های بعد را برداشت و رو به روی  وانلس ایستاد.
اوبا خنده های شیطانی به جوانک نگاهی تمسخرآمیز انداخت و گفت:
""اینجا جای آدام های ضعیفی مثل تو نیست. بهتره زنده از اینجا بری بیرون، اگه هنوز فرصت‌سوزی داری؟""
هرمس جوابی به او نداد. او درسکوت به حریف خود خیره شده بود، نگاه هرمس تهدید آمیز بود.
 نگاه هرمس به مزاق وانلس خودش نیامد. او به چشم های جوانک خیره شد و ترس و وحشت را بر او القاح کرد.
ناگهان بدن هرمس سست شد. او واضح ترس و ناامیدی را احساس کرد، ذهن او در تهی خالی شد بود غریزه او به آن می‌گفت که هرچه زودتر فرار کند. اما او توانایی فرار را داشت؟
اگر امکان فرار را داشت، حریف او اجازه این کار به او می داد؟ 
هرمس از شدت  اضطراب و ناامید به سوال های احمقانه‌ای مثل آیا می تواند فرار کند یا نه؟ پر شد بود.
اما در این میدان چیز به اسم فرار وجود ندارد.
 ذهنش درگیر یک سؤال شده بود:  
*"آیا حریفش اجازهٔ فرار را به او می‌دهد یا نه؟"*
با خودش کلنجار می‌رفت، اما زمانی برای تردید نداشت.  
ناگهان، مسئول شرط‌بندی وارد میدان شد، با صدایی بلند فریاد زد:  
*"وقت شرط‌بندیِ!"*  
او میان جمعیت قدم می‌زد، نام شرط‌بندان را یادداشت و پول‌ها را جمع می‌کرد.  
تقریباً نیمی از تماشاچیان شرط بسته بودند، یکی پس از دیگری، با مبالغی متفاوت.  
داور به جنگجویان نگاهی انداخت، سپس فریاد زد:  
*"آماده باشید!"*  
هرمس با شنیدن صدای داور از خلسه بیرون آمد، سرش را تکان داد و نگاهش را به او دوخت.  
وانلس نیز همان حرکت را تکرار کرد.  
داور با لحنی قاطع اعلام کرد:  
*"مبارزه شروع شد!"*  
وانلس قدمی به جلو برداشت و با خونسردی گفت:  
*"بزن! ضربهٔ اول مال تو."*  
هیجان ناگهان جمعیت را فرا گرفت. این جمله، مثل جرقه‌ای در میدان پیچید.  
تماشاچیان با فریاد و هیاهو، هرمس را تشویق کردند که از این فرصت استفاده کند.  
نگاه هرمس برق زد. او درست مثل تماشاچیان فکر می‌کرد—این فرصت را نباید از دست داد.  
لحظه‌ای مکث کرد، سپس حمله‌ور شد.  
وانلس، بدون زحمت، ضربه‌اش را دفع کرد.  
اولین برخورد میان آن‌ها رخ داد، و میدان از هیجان منفجر شد.
_ _ _
پس از ردوبدل شدن اولین ضربه، آدرنالین در رگ‌های هرمس شعله‌ور شد.  
دستانش داغ شده بودند، نفس کشیدن برایش دشوار بود، و گرمای میدان چنان در پاهایش جمع شده بود که انگار هر لحظه ممکن بود منفجر شوند.  
اما از سوی دیگر، وانلس هیچ حسی به این مبارزه نداشت.  
در نگاه او، هرمس حتی یک جنگجو محسوب نمی‌شد—بی‌ارزش‌تر از آن بود که این نبرد را جدی بگیرد.  
نگاه سرد وانلس مستقیم به چشمان هرمس دوخته شد.  
هرمس به چشم‌های او خیره شد، خشم در وجودش شعله‌ور شد، اما ناگهان حقیقتی را دریافت—اختلاف قدرتشان فراتر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد.  
در نگاه وانلس، او هیچ وزن و ارزشی نداشت.  
اما هرمس قصد نداشت تسلیم شود.  
نفس عمیقی کشید، اراده‌اش را جمع کرد، و بار دیگر به سمت وانلس حمله‌ور شد.  
اما این حمله با قبلی تفاوت داشت.  
سلاح‌هایشان با شدت به هم برخورد کردند، جرقه‌ای در هوا پخش شد، صدای برخوردشان در میدان پیچید.  
وانلس لبخند تمسخرآمیزی زد.  
با قدرت بازوانش فشار آورد تا هرمس را به عقب براند.  
اما هرمس این حرکت را پیش‌بینی کرده بود—به‌سرعت یک قدم عقب رفت و با مهارتی غافلگیرانه ضدحمله‌ای اجرا کرد.  
وانلس برای لحظه‌ای شوکه شد، اما باز هم حمله را با مهارتی بی‌نقص دفع کرد.  
نگاه او تغییر کرد—نه به دلیل تهدید، بلکه به دلیل شگفتی.  
لبخندی زد و گفت:  
*"هه... هاهاهاهاها! اونقدری که فکر می‌کردم بد نبودی!"*  
اما هنوز هم، در نگاهش، هرمس چیزی جز یک بی‌ارزش نبود.  
وانلس سرش را بالا گرفت، آرام و مطمئن گفت:  
*"حالا نوبتِ منِ که حمله کنم."*  
هرمس لحظه‌ای غافلگیر شد.  
تماشاچیان با هیجان فریاد می‌زدند، صدایشان میدان را می‌لرزاند. 
وانلس با سرعتی باورنکردنی حرکت کرد—چنان سریع که هرمس حتی نتوانست مسیر او را دنبال کند.  
چاره‌ای جز اعتماد به غریزه‌اش نداشت.  
اما پیش از آنکه واکنشی نشان دهد، وانلس ناگهان پشت سرش ظاهر شد.  
و پیش از آنکه فرصت دفاع داشته باشد—  
**ضربه‌ای سنگین بر بدنش فرود آمد.**  
هرمس به عقب پرتاب شد، شدت ضربه آن‌قدر بود که لرزش میدان را احساس کرد.  
دردی سوزان درونش پیچید—یک جراحت عمیق، چیزی که می‌دانست او را از پای درمی‌آورد.  
زانوهایش سست شدند.  
پاهایش دیگر فرمان نمی‌بردند.  
نفس کشیدن سخت شده بود.  
داور به سرعت نزدیک شد تا وضعیتش را بررسی کند.  
آیا هنوز قادر به ادامهٔ مبارزه بود؟  
چند ثانیه‌ای سکوت میان جمعیت حاکم شد—سپس داور اعلام کرد:  
*"او قادر به ادامه نیست!"*  
میدان غرق در هیاهو شد.  
برخی تماشاچیان فریاد کشیدند، برخی زیر لب چیزهایی گفتند—اما وانلس حتی پلک نزد.  
با نگاهی تحقیرآمیز به هرمس خیره شد، سرش را تکان داد و گفت:  
*"تو هم مثل بقیه بودی… فکر می‌کردم جالب‌تر از اینی که هستی."*  
نگاه سرد وانلس آخرین ضربه بود—ضربه‌ای که هرمس را نه فقط در مبارزه، بلکه در غرورش شکست داد.  
                 

کتاب‌های تصادفی