فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بقاء در برج

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چند ساعتی بود که در اتاق سفید رنگ نشسته بودم و منتظر احیا شدن دستم بودم..بالاخره احیا کامل شده ولی برای آن مجبور به انجام عملی غیر انسانی شدم. 

با این فکر ناخودآگاه چشمانم به سمت تکه استخوان های کوچکی که روی زمین افتاده می‌چرخد. 

" امیدوارم دیگه هیچ‌وقت لازم نباشه این کار رو انجام بدم..." 

به دیوار تکیه می‌دهم و آهی از خستگی می‌کشم و به صفحه معلق آبی رنگی که مدتی است رو به رویم معلق است نگاه می‌کنم. 

[ آزمون طبقه اول تکمیل شد، آیا می‌خواهی به طبقه 2 بروید؟. Y/N ] 

" خب به هر حال هیچ راه دیگه‌ای ندارم..البته قبل از ادامه دادن باید بعضی چیز ها رو آماده کنم." 

[ امتیاز آماری موجود: 5 ] 

[ امتیاز ارتقای مهارت: 10 ] 

به نظر میرسه که بعد از ارتقاء لول این امتیازات رو به دست آوردم. 

در ابتدا قصد داشتم مهارت هایی که به تازگی به دست آورده بودم را ارتقاء دهم اما متاسفانه امتیازات کافی نبود 

خب بعد از مهارت ها نوبت به امتیازات آماری می‌رسد. 

" بهتره یکم قویتر و سریعتر بشم." 

با استفاده از صفحه وضعیت، سه امتیاز به قددت و دو امتیاز به سرعت می‌دهم. 

[ قدرت 4 ->7 ] 

[ سرعت 5 ->7 ] 

" امیدوارم از الان به بعد نیاز نباشه دوباره اون کابوس رو تجربه کنم." 

دوباره به پیام سیستمی که خبر از تکمیل ماموریت داد نگاه می‌کنم. 

[ آزمون طبقه اول تکمیل شد، آیا می‌خواهی به طبقه 2 بروید؟. Y/N ] 

" خب، بزن بریم! " 

روی Y تمرکز میکنم،
در لحظه ای که این کار را انجام می‌دهم نور کور کننده‌ای به چشمانم تابیده می‌شود که باعث می‌شود چشمانم را ببندم. 

"تچ-" 

وقتی چشمانم را باز می‌کنم، فقط یک پهنه بی‌‌کران آبی رنگ را می‌بینم که باعث می‌شود نامش را زمزمه کنم: 

" دریا..." 

" هی مرد، انقدر حاج و واج به دریا خیره نشو و برو یه گوشه بشین، به زودی به مه وحشت میرسیم." مرد کچلی که در زیر تابش خورشید کله‌ی تاسش برق می‌زد با لبخند دندون نمایی گفت‌. 

" منم حرف های این کچل رو تایید می‌کنم، به نفعته بری توی کابین و بیرون نیای~" مرد دیگری که حدودا سی ساله به نظر می‌رسید با لحنی خندان به مانند لحن مرد کچل این را گفت. 

" هوی به من گفتی کچل؟ من فقط یکم موهام ری ش داره، کچل که نیستم، فِرِد بهتره دیگه این حرفای بی ربط رو تکرار نکنی." مرد کچل با لحنی به ظاهر عصبانی و صدایی بلند این را به مرد دیگر گفت. 

نا*** که ریش بلندی داشت همانطور که سکان کشتی را در دست داشت با فریادی بلند به آن دو نفر گفت: 

" هوی نفله ها برید سر پستاتون تا نیومدم سر پشتاتون!." 

در این لحظه هر دو هم زمان گفتند: 

" اطاعت میشه نا***!" 

از مکالمه بین اینها یک لبخند ملیح روی لب‌هام میاد، مطمئناً من این صحنه هارو به اون اتفاق وحشتناک توی طبقه اول ترجیح میدم..

[ ساعتی بعد ] 

حدود یک ساعت از وقتی که من به این طبقه آمده‌ام می‌گذرد، ولی هنوز پیام سیستم ظاهر نشده، در طی این یک ساعت من مشغول مکالمه با دو ملوانی بودم که در این کشتی چوبی ملاقات کردم
هر دوی آنها آدم های خوب و شادی بودند، نام مرد کچل ایلیام و مرد دیگر نامش فِرِدریک بود. 

" از این لحظه به بعد هر صدایی هم که شنیدین به هیچ وجه به سمتش نمیرید مفهوم شد؟." نا*** با صدای محکم و مردانه ای این را به همه حاضران در کِشتی اعلام کرد. 

ولی هیچکس در کشتی به نا*** جوابی نداد..کشتی در سکوتی مرگبار فرو رفته بود..حتی ایلیام و فردریک هم ساکت بودند. 

و من بعد از چند ثانیه متوجه دلیل این سکوت شدم..در چند متر جلوتر از کشی مه عظیمی کل پهنه دریا را تا آنجا که چشم کار‌ می‌کرد پوشانده بود...وحشتناک بود‌. 

[ ماموریت طبقه دوم: زنده به ساحل برسید ] 

[ نرخ بقای شما در این طبقه: 64% ] 

دیدن این پیام..حس ترسی را در من زنده‌ می‌کند..درسته که هنوز احتمال زنده ماندنم بیشتر از نصف بود اما..دفعه قبل که اون جهنم رو تجربه کردم هم نرخ بقای من بیش از 70 درصد بود..‌ 

و بعد از چند ثانیه کشتی به آرامی در مه وحشتناک فرو می‌رود...

 [ این داستان ادامه دارد... ]

کتاب‌های تصادفی