جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 882
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۸۲: زندگی ده هزار ساله در یک دقیقه (بخش دوم)
با رسیدن به پله ۳۵۷۲ام، شاهدخت بیانکا دیگر نتوانست دوام بیاورد، و از پلکان اخراج شد. او تنها لحظهای دید که نوری طلایی سراسر بدنش را پوشاند، و لحظهای بعد به نقطه اول منتقل شد، دقیقا کنار گو لیم.
البته بیانکا تمام پتانسیلش را بهکار نگرفته بود، و احتمالا میتوانست تا پله ۵۰۰۰ هم پیش برود، با این حال، بهخاطر تجربه تلخ اخیرش در سیاهچال، و گرفتار شدن در توهم هولناکی که در آن چیزی نمانده بود عفتش را به فجیحترین شکل ممکن از دست بدهد، تصمیم گرفت که بیخیال ادامه بشود؛ سلامت روانش مهمتر از آن پلکان بود! او به سادگی حس کرد که ادامه راه احتمالا برایش تروماهای جدیدی خواهد آورد، و دلیلی ندید که ضربات روحیای که حتی واقعی هم نبودند را برای خود بخرد؛ در هر صورت، او که بالاخره و دیر یا زود در یک پله کم میآورد و نمیتوانست گنج را بهدست بیاورد، چرا باید روانش را آشفتهتر از چیزی میکرد که اکنون بود؟
بیانکا با نگاه به گو لیم و کمی اخم از او پرسید: «هی! حالت خوبه؟»
اینکه بیانکا در گذشته چه شخصیتی داشت دیگر مهم نبود، او اکنون متفاوت از خود قبلش بود، و آنقدر پخته شده بود که بتواند شخصی مانند گو لیم، که از طبقات پایینتر اجتماعی بود را دوستی بسیار خوب و ارزشمند برای خود بداند. شاهدخت پادشاهی پرلان واقعا متحول شده بود، و راه و منش زندگیاش را به سمت خوبی تغییر داده بود.
گو لیم در حالی که تنظیماتی روی زرهاش انجام میداد پاسخ داد: «خوبم شاهدخت، خیلی ممنونم.»
او با زرهاش درگیربود، و وقتی کارش را تمام کرد، سنگ روحی که بای زهمین کمی پیش به او داده بود را روی سینهاش گذاشت، چیزی نگذشت که هاله بدنش تحت تاثیر آن سنگ کمی تغییر کرد، طوریکه افراد نزدیک به او ناخودآگاه چند قدم عقب رفتند.
شاهدخت بیانکا همچنان به گو لیم مینگریست، و با صدایی آرام ولی محکم او را سرزنش کرد: «خیلی کلهشقی گو لیم! اون بالا واقعا بیملاحضه رفتار کردی! حتی اگه فقط یه توهم بود ممکن بود به روحت آسیب بزنی!» و سپس کمی روی زمین نشست تا استراحت کند، شاهدخت خسته بود...
گو لیم در پاسخ گفت: «من، گو لیم! از یه خونوادهی عادی و فقیر هستم. اما همیشه از بچگی بهم یاد دادن که یه مرد باید از نام و شرفش دفاع کنه، به هر قیمتی که شده!» و در حالی که با چشمانی سرخ و مملو از خشم ژنرال شیطان دزگارد را میپایید، زمزمه کنان ادامه داد: « اون شیطون لعنتی، تموم اراجیفی که اون بالا بهم گفت، قطعا کاری میکنم که حرفشو پس بگیره و به پام بیفته!»
شاهدخت بیانکا آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. او واقعا خسته بود، نه تنها از نظر فیزیکی و ذهنی، حتی از نظر معنوی! او لازم داشت که استراحت کند، و نیرویش را برای نبردی که در پیش بود دوباره بهدست آورد؛ حتی اگر یکی از شرکتکنندههای اصلی هم نبود اما باز هم...
روی پله ۳۵۸۱ام بود، که اولین پادشاه قلمرو از پلکان آسمان بیرون انداخته شد و دوباره در ابتدایش فرود آمد. و تنها ۱۲۰ پله بعد سر و کله دومین پادشاه نیز پیدا شد، و با رسیدن به آستانه خود اخراج شد.
پله ۴۰۰۰ام نیز دومین ژنرال شیطان را به همراه دزگارد مرخص کرد و هر دو تایشان به نقطه اول منتقل شدند. اما آن شیاطین موذی تسلیم نشدند، و برخلاف بیانکا و گو لیم دوباره پلکان را به چالش کشیدند و از اول بالا رفتند.
حدود ۵۰۰ پله بالاتر، تنها دو پادشاه از قلمروها و قدرتمندترین ژنرال شیاطین با وایورون شعله بنفش بودند که همچنان توان ادامه دادن را داشتند؛ البته بجز ارباب شیاطین!
آن بالا رقابت پله نوردی بیاندازه تنگاتنگ بود و سخت! بعد از گذشتن از پله ۵۵۰۰ام بود که دیگر همه چی علنا بینهایت دشوار شد. از آنجا به بعد پادشاه فیلیپ دی جیلز و ملکه الویز مایر دیگر مجبور شدند که حتی برای بالا رفتن از یک پله بیشتر تمام توان خود را وسط بگذارند! این امر برای ژنرال شیطان برنورات و وایورون شعله بنفش نیز صدق میکرد، و همگی با جان کندن ادامه میدادند.
با این حال، در میان جمعیت دو تکامل دهنده روح مرتبه دوم بودند که به طرزی شگفتآور و علیرغم قدرت کمترشان هنوز میتوانستند ادامه دهند و پا به پای قدرتمندان پیش بروند. هر دو آنها با وجود آنکه در عرق فشار رویشان میسوختند، اما بسیار مصمم بودند، طوریکه بهنظر میآمد حتی میتوانند خیلی بیشتر از اینها هم بالا بروند!
با رسیدن به پله ۵۵۰۵ام، پادشاه فیلیپ دی جیلز دیگر تسلیم شد، و بدون آنکه بتواند حتی یک پله دیگر بالاتر برود متوقف شد، او در آستانه اخراج و رفتن به اول راه بود، اما نه تنها هیچ اثری از اندوه و ناراحتی در چهرهاش دیده نمیشد، بلکه حتی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید!
«هاهاهاها!»
چراکه وقتی نگاهی به بالا انداخت و دو دخترش را دید که هنوز ادامه میدهند غرور تمام وجودش را گرفت، و با افتخار هر چه تمام خندید؛ آفرین به دختران دلیرم! او در دلش با همسر مرحومش حرف زد؛ میبینی؟ دو دختر کوچکمان چقدر پیش رفتهاند؟ بسیار فراتر از چیزی که قدرتمندترین موجودات دنیا میتوانند بروند!
ملکه الویس خود را به پله ۵۵۰۷ رساند، و بعد از آن ناچارا متوقف شد، و وقتی دید که دو شاهدخت پادشاهی جیلز حتی از پله ۵۵۸۰ام نیز عبور کردهاند لبخندی عمیق و پیچیده بر چهرهاش نشست. به نظر میرسید که آن دو دختر قادرند که حتی بالاتر هم بروند. اما وقتی نگاهی به عقب انداخت، و دید که دخترش، یعنی شاهدخت دیانا همچنان در تقلاست که از پله ۵۳۳۰ام فراتر برود بیاراده آهی عمیق کشید؛ آه دیانا، دخترکم... البته دیانا تا همانجا هم بسیار عالی عمل کرده بود و این برایش دستاورد بزرگی محسوب بود، اما خب، حقیقت این بود که وقتی پای صحبت از استعداد برای پیشرفت خیلی زیاد میآمد، دیانا همپایه ایلیس و سرافینا نبود...
پادشاه پیکسی نیز در پله ۵۰۱۰ام متوقف شد، و دیگر حتی نتوانست نیم قدمی جلوتر برود! ولی او نیز مانند سایر والدین آنجا وقتی نگاهی به بالا انداخت و دخترش را دید که پلهها را یکی یکی با چابکی هر چه تمام بالا میرود و خیال کم آوردن هم ندارد، ناگهان ماند که الان باید بخندد یا گریه کند.
پله ۵۶۰۰ام
پله ۵۷۰۰ام
پله ۵۸۰۰ام
پله ۵۹۰۰ام
پله ۶۰۰۰ام
ثانیهها گذشتند و به دقایق تبدیل شدند، اما سرافینا و ایلیس با ارادهای قاطع و ثابت به حرکت خود ادامه دادند. دو شاهدخت جیلز به همراه شاهدخت پیکسی ریزه میزه که تنها چند قدم عقبتر بود واقعا کولاک کرده بودند، و نفس همه از اقتدارشان بند آمده بود.
استقامت آن سه شاهدخت بهقدری آشکار بود که حتی یک احمق هم میتوانست درک کند که آنها به دنیا آمدهاند تا به موجوداتی فوق قدرتمند تبدیل شوند؛ در بالاترین سطحی که دنیا در چند قرن اخیر به خود دیده بود. البته اگر روی مبارزه تن به تنشان هم کار میکردند و در آن کم نمیآوردند...
پله ۶۱۰۲ام
ایلیس تا پایش را بر آن پله گذاشت خشکش زد و رنگ چهرهای ناگهان پرید! چون موجی از ترس تمام وجودش را فرا گرفت، و به قدری عمیق بود که حالت چهرهاش یکباره عوض شد و ناخودآگاه یک پله پایین رفت...
سرافینا متوجه حال بد خواهر بزرگترش شد و نگاهی به او کرد و با سردرگمی پرسید: «خواهر بزرگه؟ چیزی شده؟ خوبی؟»
ایلیس خودش را جمع کرد و با دلی پر از اراده قوی جواب داد: «من، من خوبم! نگران نباش!» و پاهایش را مجبور کرد که از پله پایین آمده بالا بروند.
شاهدخت ارشد نفس عمیقی کشید و خیز برداشت تا دوباره راهش را از سر گیرد، اما نتوانست! پای چپش هنوز به پلهی ۶۱۰۲ام نرسیده بود که ترس دوباره گریبانش را گرفت و نتوانست تحمل کند، و بلافاصله و غیرارادی به عقب پرید، و اینبار چندین قدم عقبگرد داشت، تا جایی که تقریبا تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد.
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


