فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وارث حقیقت

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
میدان نبرد باد خنکی همراه داشت که گویی به تنش ها دامن میزد. هر دو طرف آهسته میتاختند. در سکوت مرگبار میدان نبرد،ضربان قلب جنگجوها شیپور نبرد را سر میداد. آتریوس نفسی عمیقی کشید و به سربازان خود نگریست و فریاد زد:«امروز هیچ یک از ما بار دیگر گریه نخواهیم کرد، عقب نشینی در کار نیست، تنها مسیر روبرو برای ما باز است،زیرا که فرزندان ما در پشت سر ما ایستادند.»
آتریوس سپس به سمت دشمنانش برگشت و با صدای بلند غرید اعلام کرد: «من آتریوس، پادشاه بیستم سلسله راندرا، حافظ تعادل، امروز در مقابل شما هستم. به شما اطمینان می‌دهم اگر کنار بکشید، زنده خواهید ماند؛ و اگر نه، به شکلی فجیع خواهید مرد. و شما چهار پادشاه، بهتر است از حماقتتان بازگردید؛ زیرا این نبرد تعادل جهان را به هم خواهد ریخت.»
دراکنسیوس  با خشم فریاد زد: «احمق تویی، آتریوس! اطرافت را نگاه کن! تو تنها با هزار نفر در برابر نیروی ده هزار نفره ما ایستاده‌ای. به نظرت واقعاً پیروز می‌شوی! و فکر میکنی حافظ تعادل هستی؟! این یک شوخی قشنگ است! نژاد ل***ا خودتان بر هم‌زننده تعادلید، من نمیزارم هیچ یک از شما، نژاد نفرین شده، زنده بمونه تا این جهان رو به نابودی بکشونه.»
دراکنسیوی به سمت آسمان غرید و نفس سرخ خود را به نمایش گزاشت و به سربازان خود گفت:«آهای سربازان شریف،نبرد کنید، استخوان ها رو خورد کنید و به این ابله بیاموزید که سرنوشتشان چه خواهد بود.» 
میدان نبرد با نعره های سربازان و پرواز سلاح ها به لرزه درآمد، بیست اژدها در آسمان شیرجه زدند،درخشش سلاح ها و دندان های دشمنان میدان نبرد را نورانی نمود.
آتریوس به سربازانش نگاهی گذرا انداخت به سربازانی که شعله خشم در آن چشمان آبی رنگ لجند ها نمایان بود.او میدانست که امروز روزی خواهد بود که در صفحه تاریخ حک خواهد شد اما در صفحه ای پاره شده.
او شمشیر بلند خود را از آن غلاف خارج نموند هاله زرد رنگ شمشیر را داحاطه کرد و آتریوس تنها با یک چرخش هوای اطرافش رو برید. با قدم های استوار و آرام به سمت دشمن حرکت نمود، پشت سر او سربازانش نیز سلاح های خود را آماده نمودند تا خون دشمنان خود را بریزند.
آتریوس اولین نفری بود که حمله خود را آغاز کرد شمشیرش را تاب داد و تنها با یک حرکت ساده برای او سر های بیشماری را روی زمین ریخت سپس با مشت خد زمین زیر پایش را در هم کوبید تا آرایش دشمنان خود را به هم بریزد.
بوی گند خون و مرگ در هوا پیچید . اژدهایان و الف‌های کماندار نیروهای دشمن، همگی نگاه‌هایشان آکنده از خشم را به آتریوس دوختند و با تمام توان به سوی او حمله ور شدند.
تله های از قبل آماده شده از دورنمای میدان نبرد فعال شدند و به دنبال فرصتی برای توقف آن حملات مرگبار خون آشام ها بودند. در دل این هرج و مرج، جنگی پرقدرت آغاز شد. زمین از شدت درد و آسیب‌های ناشی از نبرد می‌لرزید و آسمان دیگر توان تحمل صدای برخورد جادوها و شمشیرها را نداشت.  
جادوی آتریوس مانند رعد و برق، در آسمان می‌درخشید و انگار که جهان برای یک لحظه به نفس‌نفس افتاده بود.
شکاف‌های جادویی در فضا به وجود می‌آمد و ضربات شمشیر او، همچون زلزله‌های مهیب، جریان نبرد را تغییر می‌داد. اما دشمن، به ویژه دراکنسیوس، تسلیم نمی‌شد. او هم با فریادی پر از خشم و عزم به نیروهایش فرمان حمله داد
نیروهای لجند، ایمان به آتریوس را در دل داشتند و با تمام قدرت رو به جلو پیش می‌رفتند. در این دیدار تاریخی، درمیان نبردی بی‌رحمانه، سرنوشت دو دنیا در دستان مبارزاتی قرار داشت که بر سر دیانت و افتخار می‌جنگیدند.
در حالی که آتریوس در میانه میدان نبرد می‌جنگید، آندریاس با لبخندی مرموز در گوشه‌ای از میدان ایستاده بود و در دل خود می‌گفت: «همانطور که حدس میزدم،ضعیف شده قدرتش کمتر شده اما چرا؟.» او به نیروهای باقی‌مانده‌اش اشاره کرد و فریاد زد: «همگی حمله کنید! الان زمان نشان دادن قدرت ماست.»
با دستور آندریاس، باری دیگر جنگ به اوج خود رسید. این نبرد چندین ساعت ادامه داشت، ل***ا به طرز غیرمنتظره‌ای برتری پیدا کردند بوند. قدرت ایمان و شجاعت آتریوس و سربازانش موجب شد که آن‌ها تا آخرین نفس بجنگند اما کافی نبود.
ساعتی گذشت و پلیدی و خشونت میدان نبرد همچنان ادامه داشت، بوی تعفن همه جا را فرا گرفته بود. آتریوس شجاعانه می‌جنگید، اما بهای سنگینی برای این شجاعت پرداخت. در نبردی نا برابر او دست چپش را برای محافظت از همراه خود داده بود خون ریزی سرسام آوری بود، او به تنهایی هزار نفر را نابود کرده بود اما این برای پروزی علیه سرنوشت کافی نبود. 
اکنون، او تک و تنها با بدنی پر از زخم و زره ای که حال آن درخشش نقره ای رنگ خود را باخته بود با حدود 8000 دشمن که او را در حلقه‌ای تنگ احاطه کرده بودند،باقی بود. تمام هم‌رزم‌هایش به قتل رسیده بودند و او به تنهایی با چهره‌ای خسته و مجروح به چالش کشیده می‌شد.
آتریوس به عقب نگاه کرد و درخت مقدس را در افق دید. به سکوتی غم‌انگیز فرو رفته بود و در دلش نعره میکشید. او دید که چگونه نوزادان و زنان و کودکان بی‌دفاع به دست جادوگران پلید به قتل می‌رسیدند. به نظر می‌رسید که هیچ‌چیز در درون آن‌ها وجود ندارد؛ حتی رحم به کوچک‌ترین قربانیان، کودکانی که تکه تکه میشدند.
آندریاس، در آن لحظه، با تمسخر به آتریوس نگریست و گفت: «حال، احمق کیست،ها آتریوس؟! یک نگاه به دور و برت بینداز! همه مردم تو مرده‌اند،همسرت واون فرزند کوچولوت و تنها تو زنده مانده‌ای، البته اگر تو را زنده در نظر بگیریم!»
سپس با حرکتی وحشیانه، پاهای آتریوس را قطع کرد. او به سختی درد را تحمل می‌کرد، بی دفاع روی زمین سقوط کرده بود. او را در نهایت به سمت تابوت همسرش کشید. تابوتی که از شاخه‌های درخت مقدس ساخته شده بود و خود نماد عشق و وفاداری آتریوس به ملکه‌اش بود.
در آغوش پیکر بی نور ملکه، نوزادی قرار داشت، نوزادی مرده. اما آتریوس به سرعت متوجه شد که او آریان نیست. این نوزاد فرزند یکی از ل***ا بود که به منظور فداکاری این عمل را انجام داده بود تا دشمنان به دنبال شاهزاده نروند.
راکسلیوس به سمت درخت مقدس نگاه کرد و با لحن تحقیرآمیزی به آتریوس گفت: «میدانم که می‌دانی چرا به این درخت مقدس می‌گویند،اینطور نیست؟ چون اولین نفر از نژاد لجند در اینجا متولد شده. فرزند تو هم آخرین نفر است، اما متأسفانه او مرد. حال من این درخت را نابود می‌کنم تا دیگر هیچ لجند دیگری متولد نشود.»
با این کلمات، راکسلیوس جادوی مخربی را بر درخت مقدس فرود آورد و درخت بهتدریج شروع به پژمرده شدن و نابودی کرد. آن درخت که نماد زندگی و امید برای نژاد ل***ا بود، با هر نواخت جادو به تدریج از بین می‌رفت. با نابود شدن درخت، زمین زیر پای آتریوس به لرزه در آمد و احساس کرد که جهانِ او در حال فروپاشی است، نه فقط او بلکه کل سیاره!
اما این پایان داستان نبود. به دنبال آن، آندریاس، با چشمانی که شرارتش با شیطان برابری میکرد، سر آتریوس را  قطع کرد. او فکر می‌کرد که به این ترتیب آخرین لجند را از بین برده است و این پایان این نژاد بود. اما حقیقت بسیار پیچیده‌تر از آن بود که او تصور می‌کرد.
در کلبه‌ای درون جنگل، آریان نوزاد که در آغوش زینارفیل بود، به ناگهان شروع به گریه کرد. زینارفیل، که هرگز امیدش را از دست نداده بود، آرام آغوشش را محکم‌تر کرد و با چشمان پر از اشک به نوزاد گفت: «پس تو هم متوجه شدی پسرم؟»
زینارفیل می‌دانست که در این دنیای تاریک هنوز امیدی وجود دارد. او به این باور عمیق داشت که آریان، فرزند آتریوس، نماینده نژاد ل***ا و تمام آرزوهایی است که این سرزمین به آن نیاز دارد. او در دلش احساس می‌کرد که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها و سخت‌ترین وضعیت‌ها، نوری برای بازگشت وجود خواهد داشت..
در تاریخ همچنان داستان آتریوس و رازهای نهفته در نسل‌های ل***ا زنده خواهد ماند.
از اون روز هفت سال گذشته و حال آریان..
 
 
 
 
 
              Madmaster:نویسنده
 

کتاب‌های تصادفی