استاد نفرین
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
"هی، هی نگا اون خودشه؟
اره! وای باورم نمیشه دارم میبینمشش"از اطراف صدای زیر لب صحبت کردنای مردم میومد.
"ببین اون همون چن لونگه معروفه،همونی که تو پنج سالگی تونست بنویسه، تو ده سالگی تونست شعر هوایی بگه که بزرگ ترین شاعران هم تاییدش کردن،تو پانزده سالگی تونست به عنوان بزرگ ترین نقاش کشور انتخاب بشه.و الان تو شانزده سالگی، به عنوان بزرگترین محقق امپراتوری شناخته میشه و حتی شخصاً از امپراتور، عنوان جوانترین محقق امپراتوری رو دریافت کرد."در یک میخانه، دو نفر که در حال نوشیدن بودن این حرف هارو به زبون آوردند.
"اه، واقعا چقدر پر سروصداست، آخه چرا امپراتور باید منو نصف شب صدا کنه برم قصر؟ والاحضرت با خودش چی فکر میکنه؟الان داشتم نقاشیمو میکشیدم."چن لونگ با نارضایتی این حرف هارو در ذهن خود گفت.
"ارباب جوان رسیدیم"یکی از بیرون کالسکه با صدای آروم و پر از احترام این حرف رو زد.
در کالسکه باز شد، یک پسر جوان با لباسی سفید، موهای بلند هم رنگ لباسش و یک بادبزن سفید چوبی و کاغذی، با یک نوشت سیاه روش، نقش یک شاخه از درخت شکوفه آلو و یک مهر آشنا روی آن بر دست از کالسکه آروم پایین آمد.
"واقعا مسخرس، آخه چرا تو این سرما با خودم بادبزن بچرخونم؟" این حرف رو زیر لب گفت
"ارباب جوان لطفاً از این طرف"خدمتگذار امپراتور مسیر رو نشان داد.
"خب، راه بیوفت مسیر رو نشون بده"
چن لونگ دنبال خدمتگذار امپراتور راه افتاد و وارد تالار قصر شد.
"چن لونگ خوش امدی ها ها ها ها"امپراتور به چن لونگ با خوشحالی خوشامد گفت
"خدمت گذارتون چن لونگ به امپراتور درود میفرستد"
"ها ها، همانطور که از جوانترین محققمون انتظار میره، میدونی چرا گفتم به اینجا بیای؟"امپراتور با شادی از چن لونگ تعریف کرد، بعد با لحنی تهدید کننده سوال پرسید.
"بله سرورم، منو ببخشید ولی من همچنان سر پاسخ قبلی خود پافشاری دارم.من علاقه ای به درگیر شدن در امور قصر ندارم. پس باید درخواستون برای رییس محققین دربار رو رد کنم."چن لونگ با لحنی آرام و خونسرد جواب داد.
"اه، حیف"امپراتور خیلی آروم زیر لب گفت ولی لونگ شنید چی گفت امپراتور، اما واکنشی نشان نداد.
"باشه، به تصمیمت احترام میزارم.
فقط برای این احضارت کرده بودم،اگه ازم درخواستی نداری میتونی بری."امپراتور با ناامیدی این رو گفت.
"از مهربانی شما سپاسگزارم سرورم."لونگ با لحنی در حالت سپاسگزاری این حرف رو زد و از قصر خارج شد.
"میریم به خونه"بعد سوار شدن به کالسکه به راننده شخصی خود این حرف رو زد.
"سرورم طبق نقشه پیش بریم؟"ناگهان از سقف تالار قصر، پنج مرد با ماسک و لباس سیاه پایین آمدند و این را گفتند.
"نمیشه بزاریم وقتی تحت کنترلم نیست زنده بمونه،
در آینده برام مشکل بزرگی میشه، درسته که یه رزمیکار نیست ولی علم و دانش هم خواهان خودش رو داره"امپراتور با تکان دادن سر تایید کرد و با ناامیدی این را گفت.
"ارباب جوان امشب بخاطر برف سنگینی که باریده، مسیر اصلی مسدود شده و مجبوریم از مسیر فرعی بریم."راننده که جلوی کالسکه نشسته بود این را گفت.
محافظی که همراه لونگ بود با توجه به برف شدیدی که میبارید تایید کرد.
بعد یک ساعت حرکت، لونگ که به خاطر حرکت امپراتور نگران بود نگران تر شد.
تو ذهن خودش گفت"لعنتی، چه خبر شده؟مسیر قصر تا خاندان چن فقط نیم ساعته، خب حتی اگه مسیر فرعی باشه نباید از یک ساعت بیشتر بشه"
ناگهان کالسکه وایساده"رسیدیم؟"
"..."سکوتی عجیب در بیرون کالسکه حکم فرما بود.
وقتی لونگ پنجره کالسکه را باز کرد تا به بیرون نگاه کند کسی را ندید.
"پس محافظ و راننده کجان؟"با نگرانی به اطراف نگاه کرد.
زمینی از برف پوشیده و در دو طرف دیوار بود. عرض زمین هم در حدی بود که سه کالسکه هم زمان بتوانند رد شوند.
ناگهان یکی با صدای عجیب و ترسناکی گفت"تو این مصیبت رو خودت سر خودت اوردی، مارو سرزنش نکن"
از کالسکه بیرون آمد تا ببینه چه کسی بود."تو کی هستی؟"
"خاندان سون تورو فرستاده؟ این لباس ها چیه؟"
نام گهان چهار نفر دیگه از دیوار با پرش بلندی اومدن داخل کوچه و لونگ رو محاصره کردن.
بدون هیچ حرفی با سرعت غیر انسانی به او حمله کردند و..
لونگ با نگرانی و ترس چند فریاد زد ولی میدانست که کسی نیست،
"هه هه، اون دوتا خائن من رو فروختن؟ چه مسخره، پس اینجا میمیرم؟منی که یک محققم هیچ شانسی در مقابل رزمیکار ها ندارم. پس بشینم نگاه کنم که منو میکشن؟"لونگ با حالت که مثل این که این دنیا رو مسخره میکرد این فکر هارو کرد و بلند خندید.
(تا کامنتی نبینم ادامه قرار نمیگیره و اگه کامنت بزارید ادامه تا ۲۴ساعت بعد میزارم:)
اره! وای باورم نمیشه دارم میبینمشش"از اطراف صدای زیر لب صحبت کردنای مردم میومد.
"ببین اون همون چن لونگه معروفه،همونی که تو پنج سالگی تونست بنویسه، تو ده سالگی تونست شعر هوایی بگه که بزرگ ترین شاعران هم تاییدش کردن،تو پانزده سالگی تونست به عنوان بزرگ ترین نقاش کشور انتخاب بشه.و الان تو شانزده سالگی، به عنوان بزرگترین محقق امپراتوری شناخته میشه و حتی شخصاً از امپراتور، عنوان جوانترین محقق امپراتوری رو دریافت کرد."در یک میخانه، دو نفر که در حال نوشیدن بودن این حرف هارو به زبون آوردند.
"اه، واقعا چقدر پر سروصداست، آخه چرا امپراتور باید منو نصف شب صدا کنه برم قصر؟ والاحضرت با خودش چی فکر میکنه؟الان داشتم نقاشیمو میکشیدم."چن لونگ با نارضایتی این حرف هارو در ذهن خود گفت.
"ارباب جوان رسیدیم"یکی از بیرون کالسکه با صدای آروم و پر از احترام این حرف رو زد.
در کالسکه باز شد، یک پسر جوان با لباسی سفید، موهای بلند هم رنگ لباسش و یک بادبزن سفید چوبی و کاغذی، با یک نوشت سیاه روش، نقش یک شاخه از درخت شکوفه آلو و یک مهر آشنا روی آن بر دست از کالسکه آروم پایین آمد.
"واقعا مسخرس، آخه چرا تو این سرما با خودم بادبزن بچرخونم؟" این حرف رو زیر لب گفت
"ارباب جوان لطفاً از این طرف"خدمتگذار امپراتور مسیر رو نشان داد.
"خب، راه بیوفت مسیر رو نشون بده"
چن لونگ دنبال خدمتگذار امپراتور راه افتاد و وارد تالار قصر شد.
"چن لونگ خوش امدی ها ها ها ها"امپراتور به چن لونگ با خوشحالی خوشامد گفت
"خدمت گذارتون چن لونگ به امپراتور درود میفرستد"
"ها ها، همانطور که از جوانترین محققمون انتظار میره، میدونی چرا گفتم به اینجا بیای؟"امپراتور با شادی از چن لونگ تعریف کرد، بعد با لحنی تهدید کننده سوال پرسید.
"بله سرورم، منو ببخشید ولی من همچنان سر پاسخ قبلی خود پافشاری دارم.من علاقه ای به درگیر شدن در امور قصر ندارم. پس باید درخواستون برای رییس محققین دربار رو رد کنم."چن لونگ با لحنی آرام و خونسرد جواب داد.
"اه، حیف"امپراتور خیلی آروم زیر لب گفت ولی لونگ شنید چی گفت امپراتور، اما واکنشی نشان نداد.
"باشه، به تصمیمت احترام میزارم.
فقط برای این احضارت کرده بودم،اگه ازم درخواستی نداری میتونی بری."امپراتور با ناامیدی این رو گفت.
"از مهربانی شما سپاسگزارم سرورم."لونگ با لحنی در حالت سپاسگزاری این حرف رو زد و از قصر خارج شد.
"میریم به خونه"بعد سوار شدن به کالسکه به راننده شخصی خود این حرف رو زد.
"سرورم طبق نقشه پیش بریم؟"ناگهان از سقف تالار قصر، پنج مرد با ماسک و لباس سیاه پایین آمدند و این را گفتند.
"نمیشه بزاریم وقتی تحت کنترلم نیست زنده بمونه،
در آینده برام مشکل بزرگی میشه، درسته که یه رزمیکار نیست ولی علم و دانش هم خواهان خودش رو داره"امپراتور با تکان دادن سر تایید کرد و با ناامیدی این را گفت.
"ارباب جوان امشب بخاطر برف سنگینی که باریده، مسیر اصلی مسدود شده و مجبوریم از مسیر فرعی بریم."راننده که جلوی کالسکه نشسته بود این را گفت.
محافظی که همراه لونگ بود با توجه به برف شدیدی که میبارید تایید کرد.
بعد یک ساعت حرکت، لونگ که به خاطر حرکت امپراتور نگران بود نگران تر شد.
تو ذهن خودش گفت"لعنتی، چه خبر شده؟مسیر قصر تا خاندان چن فقط نیم ساعته، خب حتی اگه مسیر فرعی باشه نباید از یک ساعت بیشتر بشه"
ناگهان کالسکه وایساده"رسیدیم؟"
"..."سکوتی عجیب در بیرون کالسکه حکم فرما بود.
وقتی لونگ پنجره کالسکه را باز کرد تا به بیرون نگاه کند کسی را ندید.
"پس محافظ و راننده کجان؟"با نگرانی به اطراف نگاه کرد.
زمینی از برف پوشیده و در دو طرف دیوار بود. عرض زمین هم در حدی بود که سه کالسکه هم زمان بتوانند رد شوند.
ناگهان یکی با صدای عجیب و ترسناکی گفت"تو این مصیبت رو خودت سر خودت اوردی، مارو سرزنش نکن"
از کالسکه بیرون آمد تا ببینه چه کسی بود."تو کی هستی؟"
"خاندان سون تورو فرستاده؟ این لباس ها چیه؟"
نام گهان چهار نفر دیگه از دیوار با پرش بلندی اومدن داخل کوچه و لونگ رو محاصره کردن.
بدون هیچ حرفی با سرعت غیر انسانی به او حمله کردند و..
لونگ با نگرانی و ترس چند فریاد زد ولی میدانست که کسی نیست،
"هه هه، اون دوتا خائن من رو فروختن؟ چه مسخره، پس اینجا میمیرم؟منی که یک محققم هیچ شانسی در مقابل رزمیکار ها ندارم. پس بشینم نگاه کنم که منو میکشن؟"لونگ با حالت که مثل این که این دنیا رو مسخره میکرد این فکر هارو کرد و بلند خندید.
(تا کامنتی نبینم ادامه قرار نمیگیره و اگه کامنت بزارید ادامه تا ۲۴ساعت بعد میزارم:)
کتابهای تصادفی

