بازنویسی سیستم بقا
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
CHAPTER_1
زمین لرزید، آسمان غرید و ترس را بر دل همه جهانیان فرو نشاند.
مردم مثل مور و ملخ به اطراف می دویدند و در مکان های امن پناه می گرفتند، آشوب در سراسر جهان در حال گسترش بود.
صدای جیغ های پی در پی قطع نمیشد و طنین آوای آن با هر نفس خبر از مرگ یا اتفاقی بدتر از آن می داد. بوق ماشین ها یکسر شنیده می شد و به عابرین حتی برای یک ثانیه مجال نمی داد.
سر و صدا تنها نمای ماجرا نبود، برخورد ماشین ها و وسایل نقلیه با مردم، مثل دومینویی تکراری و بی انتها پخش می شد.
بوی سنگین خون به مشام میرسید، صدای شکستن شیشه ها و آژیر خطر به همراه دوده و خاکستر در گوشه گوشه شهر می پیچید.
در این شرایط حتی اگر شخصی از خود زلزله نمی ترسید و جانش را حفظ می کرد، غوغای دیگران آرامشش را می درید.
چند دقیقه قبل از این اتفاق بزرگ، زنگ دبیرستان منطقه ی 15 شهری با شور و اشتیاق به صدا در آمد.
دانش آموزان گروه گروه با دوستان و آشنایان خود از مدرسه خارج شدند، صدای خنده ی زوج ها و خوشحالی تعطیلات، همهمه ای به پا کرده بود.
خصوصا این در مورد دانش آموزان سال آخر صدق می کرد، امسال درسشان تموم میشد، عده ای به دنبال دانشگاه بودند و عده ای خیال ازدواج با زوج دبیرستانشان را در سر می پروراندند.
در این بین پسری تنها و ساکت به دور از دیگران حرکت می کرد، تفاوت رفتار و واکنشش نسبت به دیگران با یک نگاه قابل مشاهده بود.
چشم هایش حالتی از بی تفاوتی را نشان می داد و قدم های کوتاهش، هاله ی بیخیالی و هشداری مثل: از من دور بمانید را برای دانش آموزان اطرافش نمایان می کرد.
دختری با موهای خرمالویی بین دانش آموزان سرک می کشید، همین که نگاهش به رایان افتاد، کیف کوچکی را روی دوش انداخت و با قدم های تند بدن ریزه اندامش را به او رساند. با وجود اینکه مسیر کوتاهی را قدم زده بود، کمی نفس زد و بعد از مکثی کوتاه، گفت: «هی، رایان، تعطیلات تابستانی کجا میری؟»
رایان با بیحوصلگی جواب داد: «هیچ جا...»
«قراره با بقیه بچه های کلاس بریم پارک جنگلی...»
قبل از اینکه کلامش را تمام کند، رایان جلوی حرف هایش را گرفت. «بهتون خوش بگذره!»
.....
دقایقی از این ماجرا نگذشته بود که حادثه ی عجیب اتفاق افتاد، زلزله زمین را به لرزه در آورد و همهمه قلب مردم را تکان داد.
پسر رنگ پریده با موهای مشکی، بدنی لاغر و لباس های ژولیده خودش را به ستون کنار خیابان گرفته بود.
منظره ی تصادف و جیغ های پیاپی ترس را در دلش انداخت، چشم های آبی اش مانند موج های اقیانوس، لرزان به نظر میرسید.
رایان با یک دست ستون را گرفته بود و با دست دیگر پیشانیاش را فشرد. سردرد شدیدی داشت. درد مانند جریانهای الکتریسیته در سرش میپیچید.
در این هنگام صدای پسر بچه ای به گوشش رسید، «آقا لطفا کمکم کن خواهش میکنم کمک کن! مامانم... مامانم!»
لمس پسر بچه لرزه به بدنش انداخت، نمیتوانست تکان بخورد و بدون هیچ واکنشی همان جا ایستاد.
«خواهش میکنم کمکم کن، خواهش میکنم!» پسر بچه بار ها رایان را تکان داد، اما در اخر نا امیدانه با عجله به طرف خیابان برگشت.
به دنبال آن صدای ترمز ماشین بلند شد، چند قطره روی صورت آتان ریخت و توجهش را به طرف خیابان جلب کرد، درست کنارش پسرک با برخورد ماشین تلف شد.
تمام بدنش از سرما لرزید، خون را از صورتش پاک کرد و دیوانه وار به لباسش مالید.
«این به من ربطی نداره! میخواست نره تو خیابون... به من هیچ ربطی نداره.....»
فشار ذهنی امانش را برید، تصاویر گذشته به سرعت از جلوی چشمانش عبور کردند و ثبات و انسجام روحی اش را با صدایی لرزان فرو ریختند: چرا... چرا این اتفاق افتاد؟.. چطور باید با این همه بدبختی کنار بیام؟ همیشه زندگی رو یکنواخت دیدم، اما حالا... همه چیز به هم ریخته. چیزی نداشتم، نه آسایشی نه لبخند مادر و نه نگاه امیدوارنه پدر، دنیا چی رو می خواد ازم بگیره؟ دیگه چی از جون من میخواین؟
با چشمهایی اشکآلود به پچ پچ کردن ادامه داد
«هیچ وقت برای آیندهام برنامهای نداشتم، اما حالا نمیتونم یک لحظه بدون فکر کردن به این ترسها زندگی کنم. مسخره اس نه؟ خانواده ام همیشه تلاش کردن، اما من... من فقط یک اوتاکوی تنها و بیارزشم.
برای توقف هق هق کردنش نفس عمیقی کشید اما فایده ای نداشت « برای خانواده ام، برای آبروشون، برای اینکه یه لکه ی ننگ تو زندگیشون نباشه! بمیرم بهتره......»
خانواده اش کاملا معمولی و حتی زیر خط فقرجامعه در نظر گرفته می شدند، پدرش کارگر دائمی کارخانه ضایعات و مادرش در مشاغل گوناگون به صورت پاره وقت مشغول کار بودند. او همچنین یک خواهر کوچکتر از خود داشت.
خواهرش درست در مقابل شخصیت رایان، چه در مدرسه و چه برای خانواده فردی قابل احترام و اتکا به چشم می آمد، به همین دلیل نوع سخت کوشی اش همیشه با رایان مقایسه میشد.
با همه ی این ها می دانست که کسی به جز خودش مقصر نیست، تمام انتقادات به حق بود و در نهایت حتی اگر نیش و کنایه ی دیگران دردناک به نظر می رسید، رابطه ی آنها را خدشه دار نمی کرد. از نظر خودش حاضر بود برای لبخند خواهرش هر کاری بکند.
وقتی از تنها راه انعکاس تمایلاتش در زندگی، که همان غرق شدن در رویاهایش بود، کوتاه می آمد و برای صحبت با او وقت میگذاشت، این موضوع نشان داده نمی شد؟!
اما تمام این توهمات و خیال خام، در نهایت زندگی اش را به تاریکی کشاند و او را در منجلاب پشیمانی غرق کرد.
زلزله انگار نمی خواست به پایان برسد، هر ثانیه برای رایان به سختی می گذشت، اینقدر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد که گذر زمان را از دست داد.
سر دردش بیشتر شد، موج های درد به او رحم نمی کردند، چهره اش در هم رفته بود و اخم روی صورتش، بیشتر و پریشان تر می شد.
دیگر تحمل نداشت ، چشمانش را بست و با از دست دادن هوشیاری اش روی زمین افتاد.
صفحهای عجیب در ذهن رایان درخشید. خطوطی پر از کد و اطلاعات که به نظر میرسید زندگی او را از این پس تحت کنترل خود داشته باشند.
«زمان خوشی به پایان رسید. امروز، روز قیامت موجودات زمین است. از این پس در سرزمین واقعی زندگی خواهید کرد؛ سرزمین بقا. سرزمینی که مرگ حقیقی یا جاودانگی ابدی را برای شما به ارمغان خواهد آورد.
در اینجا قانون جنگل حکمفرماست: بکشید و قویتر شوید. پا روی اجساد دیگران بگذارید و پلهپله پیشرفت کنید، یا بمیرید و پلههای پیشرفت دیگران شوید.
به دنیای واقعی خوش آمدید.
سیستم بقا کامل شد.
سیستم در حال راهاندازی... 1... 2... 3... 99... 100...
سیستم بقا فعال شد.»
صفحه ای عجیب در ذهن رایان درخشید.
نام : [ رایان ]
گونه : [ انسان ]
سطح: [ I ]
امتیاز زندگی : 10/1
قیامت آغاز شد، موفق باشید.
@novelkhan
#chapter_1
کامنت فراموشتون نشه......
کتابهای تصادفی

