نامیرا:شروع در دنیایی دیگر
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اسئورا : وَلهارت....وَلهارت اینقدر منو نخندون
اسئورا به خندیدن ادامه داد درحالی که میخندید فریاد زد
اسئورا: ازت انتظار نداشتم اینقدر ضعیف باشی قهرمان...نه بهتره بگم بچه ضعیف ...ننگ خانواده ما
وَلهارت عصبانی شد به صورت قهقه زن اسئورا مشت زد. سر اسئورا ترکید، ناگهان اسئورا به صورت ترسناکی خودش رو درمان کرد سرش آروم آروم درمان شد
اسئورا: اوه اوه اوه عصبانی نشو گربه کوچولو
اسئورا مشت بعدی رو زد، وَلهارت جاخالی داد، شمشیریش رو درآورد و با سرعت بالا به اسئورا حمله کرد ، اسئورا با لگد تونست وَلهارت رو ۵ متر پرت کنه هنگام مبارزه شدید ، ناگهان امید به هوش اومد
امید: چه خبره وَلهارت؟
اسئورا وقتی امید رو دید حس عجیبی به دنبالش امد حس قدیمی و آشنا
اسئورا:اینبار ولت میکنم
اسئورا زیر لب گفت
اسئورا: حس عجیبی ازش دارم ، این همونی که میدیر بهش اشاره کرد بود ؟ بهتره برم
با جادو تونست فرار کنه بها منطقه شیاطین، منطقه خشکی بنام التر
امید آسیب بدی دیده بود و بر اثر خونریزی زیاد بیهوش شد،وَلهارت هنگامی که داشت امید که بیهوش شده بود به سمت بیمارستان میبرد زیرلب گفت
وَلهارت:نچ باز اون پیداش شد...بیست سال پیش همهمین اتفاق دوباره..دوباره من نتونستم...شرمنده پدر من ضعیفم خیلی ضعیفم
چند ساعت بعد که وَلهارت امید را در بیمارستان رها کرد امید به هوش اومد
امید : من کجام؟ اینجا کجاست ؟
با ترس و کمی درد در گلوش و درد وحشتناکی در سینهش اطراف را نگاه میکرد، توی یک اتاق بیمارستان متروکه بود با کاغذ دیوار های پاره و پنجره شکسته ،سمت چپش رو نگاه کرد هیچکس نبود حس عجیبی داشت ، یه نامه دید و یه اینه به ظاهرش در اینه نگاه کرد یه آسیب روی پیشونیش دیده بود
امید: این چیه؟
نامه رو باز کرد داخلش نوشته شده بود
سلام امید ، منم وَلهارت احتمالا برات سوال باشه چرا توی بیمارستانی یه مزاحم به کالسکه حمله کرد بیهوش شده بودی خونریزی زیاد کرده بودی مجبور شدم بیارم بیمارستان زیاد مهم نیس راستی اگه خواستی پول دربیاری یه راه پیدا کردم برات ، ماجراجویی بهترین چیزی بود که برات پیدا کردم پول خوبی هم توشه گیلد یکم بالاتر از اینجاس برو ثبت نام کن یکم پول برای ثبت نام میخواد کنار نامهس با اون میتونی ثبتنام کنی، پولشم زیاد مهم نیس مهمون من
امید با دردی از سینه و گلودرد و حس افتضاحی که داشت پا شد یک معجون رو دید؛ به نظر شفا بخش میومد وقتی ان را نوشید حس بهتری داشت با خود زمزمه کرد
امید :اوه، خیلی بهتر شدم... وَلهارت گفت برم گیلد. شاید واقعاً باید امتحانش کنم. اگه همینطوری بمونم، از گشنگی میمیرم
به گیلد رسید در رو باز کرد ، گیلد، با صدای از خوشحالی ماجراجویان پر شده بود باهم داشتن آبجو مینوشیدند خوشحالی میکردن امید در دلش گفت
امید : اینجا فوق العادس ، از یکی در اون نزدیکی پرسید کجا میتونم ثبت نام کنم ؟
ان فرد : سمت چپ یکی پشت میز نشسته اون میتونه ثبتنامت کنه
امید تشکر کرد و رفت پیش ان زنی که پشت میزد نشسته
امید : خانم میشه در گیلد شما ثبت نام کنم ؟
خانم :چرا که نه، حتماً. فقط باید یک فرم پر کنید و تست قدرت هم گرفته شود
امید : راستش من زبان اینجا رو بلد نیستم میتونید کمک کنید ؟
خانم: مشکلی نیست براتون توضیح میدم
بعد از ۳۰ دقیقه فرم را پر کردند
خانم : الان باید قدرتتون رو بسنجیم لطفا دستتون رو بذارید رو گوی
امید در ذهنش با هیجان گفت ایول پس قراره قدرت های خفنم نمایان بشه ؟ وقتی دستش را گذاشت روی گوی، گوی رنگ سیاه را نشان داد امید برگشت و با تعجب پرسید
امید : ببخشید قدرتم چیه ؟ در چه سطحه ؟
خانم خشکش زده بود...
خانم : باید با من بیاید
امید : چرا؟ مگه قدرتم چیه که گوی سیاه شد ؟
جمعیت ساکت شد همه به امید زل زده بودن با ترس بهش زل زده بودند ، امید جمعیت را وقتی دید شوکه شد،
زمزمه های در جمعیت شکل گرفت ، واقعیه؟ ، امکان نداره ، ترسناکه..ترسناکه.ترسناکه، در جمعیت، مردی با شنل سیاه که خود را کاملاً پوشانده بود، لبخندی زد
خانم : باید به بعضی از سوال ها جواب بدید
خانم زیر لب با ترس زمزمه کرد
خانم : جدی داری میگی ؟ خیلی وقته از آخرین باری که کسی قدرت نفرین اژدهای میدیر رو داشته گذشته
بعد رفتن به پیش صاحب گیلد صاحب گیلد نگاهی به گوی انداخت
صاحب گیلد : غیرممکنه بعد گذشت ۵۰۰ سال اولین پشم میدیر پیدا شد
دست امید رو گرفت با نگرانی به سمت در خروجی رفت و به سمت پادشاهی
شوالیه: ببخشید جناب نمیتونم اجازه بدم شما وارد شید
صاحب گیلد : برید کنار گوی رنگ سیاه رو نشون داده
شوالیه خشکش زد ،هنگامی که صاحب گیلد دست امید رو گرفته بود به سمت پادشاه میرفت امید در فکر خودش سوالی براش پیش آمد
امید : وَلهارت یه سوالی پرسید ، چرا عضو تیغه های گناه هستم ، وایسا ببینم تیغههای گناه؟ چرا اصلاً وَلهارت اون حرف رو زد
صاحب گیلد هنگامی که داشت امید رو میبرید، امید چشمش به یک زن افتاد با ماسک هیچی که چشمانش رو پوشانده بود ، چشم تو چشم شد ، زن لبخندی زد ، بعد از ۵ دقیقه دویدن
صاحب گیلد به پادشاه رسید
صاحب گیلد : پادشاه !پادشاه ! گوی ایشون رنگ سیاه رو نشون داده
پادشاه خشکش زد در ترس و وحشت دستور داد
پادشاه: بگ...بگیرینش
شوالیه ها امید را گرفتن و به سمت زندان بردن
امید : وایسین ببینم چرا منو میخواید ببرید زندان
نگهبانان اونجا با یک ضربه امید رو بیهوش کردن، ناگهان امید در سلول
سلول قدیمی با در قدیمی و شکسته و یک نماد شمشیر عجیب یک سر اژدها که یک شمشیر در وسطش بود، یک نماد عجیب، امید با شوک و ترس بیدار شد
؟؟؟:هوی بیدار شو باید ازت چندتا سوال بپرسم
امید : توی کی هستی ؟
امید چشمانش را باز کرد ، همان زن با همان ماسکی که فقط چشمانش را پوشانده بود
؟؟؟:با تیغه های گناه چه ارتباطی داری ؟ با اژدهای تاریکی میدیر چطور ؟
امید با تعجب در ذهنش گفت : تیغه های گناه ؟ میدیر ؟ اصلا داره چی میگه؟
امید : نمیدونم راجب چی حرف میزنی
؟؟؟: کیو میخوای خر کنی ؟ اوه لعنتی وَلهارت گفت یه فرد عجیب میاد با راحیه میدیر
امید نگاهی به سلاح ان انداخت سلاحش زنجیر طلایی در دستش بود
امید : وایسا ببینم اصلا تو کی هستی ؟
؟؟؟:چهارمین اژدهاا قهرمان رعد ، کاسنترا هستم
امید یاد حرف وَلهارت افتاد ، ۶ سلاح ا ،زنجیر، شمشیر، نیزه،تیرکمان،عصا،داس
۶ سلاح سر های او با چهارمین آنها که سلاح زنجیر داشته بود ملاقات کرده بود کاسنترا ،ازش پرسید
امید :کاسنترا در...درسته ؟؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ نمیدونم چرا منو گرفتید ولی من بی گناهم
کاسنترا:هرکی که عضو تیغههای گناه بود همینو میگفت ،انتظار نداری که باور کنم
امید درحالی که ترسیده بود یک سنگ دید دستناش بسته بود خواست دستانش را باز کند ولی ناگهان کاسنترا گردن رو میخواست بزند امید مقاومت کرد ولی دستش را کشید و و سریعتر حمله کرد و گردن امید را برید
کاسنترا : اگه به همه سوالام جواب داده بودی لازم به بریدن گردنت نبود ، مهم نیس، مهم اینه یک گناهکار کشته شد تو
چشمات جادو پلید میدیر معلوم بود اه لعنتی، میتونستم اطلاعات ازش بگیرم ،هروقت یاد میدیر میوفتم یاد قیافه ترسیده بابام میوفتم ... بابا بهت قول میدم همشون رو میکشم ... کل کسایی که توی فرقه جادو سیاه میدیر هستن بهت قول میدم.بابا
امید گردنش بریده شده بود ، امید کم کم به مرگ نزدیک شد بدنش کم کم گرمی خودش رو از دست داد، حس ترس همه جاشو گرفت . ناگهان صدای عجیبی آمد صدای غرش اژدها امید چشماش رو باز کرد یک اژدها دید یک اژدهای بزرگ ، با چهار بال و چشمانی بریده شده و بالهایی سوخته شده امید با دقت بهش نگاه کرد همان اژدهای بود که علامتش روی سینه ان زره بود یک داسی را دید که در چشمان بسته و بریده شده اون فرو رفته بودم امید زمزمهی شنید
؟؟؟: تو انتخاب شده هستی، سربلندم کن، جانشین میدیر.
ناگهان ،امید با غرش دوباره اژدها بیدار شد با تعجب اطرافشو نگاه کرد توی همان بیمارستان بود همان درد سینه ، سمت چپش را نگاه کرد همان نامه ، ولی باز نشده بود! همان معجون ! امید با تعجب به نامه خیره شده بود
امید : چه اتفاقی اینجا افتاد! من چرا برگشتم به بیمارستان؟ فکر کردم گردنم بریده شده بود ، همش خواب بود؟
دستی به گردنش زد ، نه جای زخمی نه چیزی هیچی نبود حتا یه خراش هم ندیده بود
امید ترسیده بود ، چشمش درد وحشتناکی داشت به آینه کنارش نگاه کرد یک چیز عجیب دید ، یک چیز عوض شده بود
امید : چرا...چرا چشمم تغییر کرده
چشم راست امید تغیر کرده بود امید خشکش زده بود امید با ترس به خودش نگاه میکرد
اسئورا به خندیدن ادامه داد درحالی که میخندید فریاد زد
اسئورا: ازت انتظار نداشتم اینقدر ضعیف باشی قهرمان...نه بهتره بگم بچه ضعیف ...ننگ خانواده ما
وَلهارت عصبانی شد به صورت قهقه زن اسئورا مشت زد. سر اسئورا ترکید، ناگهان اسئورا به صورت ترسناکی خودش رو درمان کرد سرش آروم آروم درمان شد
اسئورا: اوه اوه اوه عصبانی نشو گربه کوچولو
اسئورا مشت بعدی رو زد، وَلهارت جاخالی داد، شمشیریش رو درآورد و با سرعت بالا به اسئورا حمله کرد ، اسئورا با لگد تونست وَلهارت رو ۵ متر پرت کنه هنگام مبارزه شدید ، ناگهان امید به هوش اومد
امید: چه خبره وَلهارت؟
اسئورا وقتی امید رو دید حس عجیبی به دنبالش امد حس قدیمی و آشنا
اسئورا:اینبار ولت میکنم
اسئورا زیر لب گفت
اسئورا: حس عجیبی ازش دارم ، این همونی که میدیر بهش اشاره کرد بود ؟ بهتره برم
با جادو تونست فرار کنه بها منطقه شیاطین، منطقه خشکی بنام التر
امید آسیب بدی دیده بود و بر اثر خونریزی زیاد بیهوش شد،وَلهارت هنگامی که داشت امید که بیهوش شده بود به سمت بیمارستان میبرد زیرلب گفت
وَلهارت:نچ باز اون پیداش شد...بیست سال پیش همهمین اتفاق دوباره..دوباره من نتونستم...شرمنده پدر من ضعیفم خیلی ضعیفم
چند ساعت بعد که وَلهارت امید را در بیمارستان رها کرد امید به هوش اومد
امید : من کجام؟ اینجا کجاست ؟
با ترس و کمی درد در گلوش و درد وحشتناکی در سینهش اطراف را نگاه میکرد، توی یک اتاق بیمارستان متروکه بود با کاغذ دیوار های پاره و پنجره شکسته ،سمت چپش رو نگاه کرد هیچکس نبود حس عجیبی داشت ، یه نامه دید و یه اینه به ظاهرش در اینه نگاه کرد یه آسیب روی پیشونیش دیده بود
امید: این چیه؟
نامه رو باز کرد داخلش نوشته شده بود
سلام امید ، منم وَلهارت احتمالا برات سوال باشه چرا توی بیمارستانی یه مزاحم به کالسکه حمله کرد بیهوش شده بودی خونریزی زیاد کرده بودی مجبور شدم بیارم بیمارستان زیاد مهم نیس راستی اگه خواستی پول دربیاری یه راه پیدا کردم برات ، ماجراجویی بهترین چیزی بود که برات پیدا کردم پول خوبی هم توشه گیلد یکم بالاتر از اینجاس برو ثبت نام کن یکم پول برای ثبت نام میخواد کنار نامهس با اون میتونی ثبتنام کنی، پولشم زیاد مهم نیس مهمون من
امید با دردی از سینه و گلودرد و حس افتضاحی که داشت پا شد یک معجون رو دید؛ به نظر شفا بخش میومد وقتی ان را نوشید حس بهتری داشت با خود زمزمه کرد
امید :اوه، خیلی بهتر شدم... وَلهارت گفت برم گیلد. شاید واقعاً باید امتحانش کنم. اگه همینطوری بمونم، از گشنگی میمیرم
به گیلد رسید در رو باز کرد ، گیلد، با صدای از خوشحالی ماجراجویان پر شده بود باهم داشتن آبجو مینوشیدند خوشحالی میکردن امید در دلش گفت
امید : اینجا فوق العادس ، از یکی در اون نزدیکی پرسید کجا میتونم ثبت نام کنم ؟
ان فرد : سمت چپ یکی پشت میز نشسته اون میتونه ثبتنامت کنه
امید تشکر کرد و رفت پیش ان زنی که پشت میزد نشسته
امید : خانم میشه در گیلد شما ثبت نام کنم ؟
خانم :چرا که نه، حتماً. فقط باید یک فرم پر کنید و تست قدرت هم گرفته شود
امید : راستش من زبان اینجا رو بلد نیستم میتونید کمک کنید ؟
خانم: مشکلی نیست براتون توضیح میدم
بعد از ۳۰ دقیقه فرم را پر کردند
خانم : الان باید قدرتتون رو بسنجیم لطفا دستتون رو بذارید رو گوی
امید در ذهنش با هیجان گفت ایول پس قراره قدرت های خفنم نمایان بشه ؟ وقتی دستش را گذاشت روی گوی، گوی رنگ سیاه را نشان داد امید برگشت و با تعجب پرسید
امید : ببخشید قدرتم چیه ؟ در چه سطحه ؟
خانم خشکش زده بود...
خانم : باید با من بیاید
امید : چرا؟ مگه قدرتم چیه که گوی سیاه شد ؟
جمعیت ساکت شد همه به امید زل زده بودن با ترس بهش زل زده بودند ، امید جمعیت را وقتی دید شوکه شد،
زمزمه های در جمعیت شکل گرفت ، واقعیه؟ ، امکان نداره ، ترسناکه..ترسناکه.ترسناکه، در جمعیت، مردی با شنل سیاه که خود را کاملاً پوشانده بود، لبخندی زد
خانم : باید به بعضی از سوال ها جواب بدید
خانم زیر لب با ترس زمزمه کرد
خانم : جدی داری میگی ؟ خیلی وقته از آخرین باری که کسی قدرت نفرین اژدهای میدیر رو داشته گذشته
بعد رفتن به پیش صاحب گیلد صاحب گیلد نگاهی به گوی انداخت
صاحب گیلد : غیرممکنه بعد گذشت ۵۰۰ سال اولین پشم میدیر پیدا شد
دست امید رو گرفت با نگرانی به سمت در خروجی رفت و به سمت پادشاهی
شوالیه: ببخشید جناب نمیتونم اجازه بدم شما وارد شید
صاحب گیلد : برید کنار گوی رنگ سیاه رو نشون داده
شوالیه خشکش زد ،هنگامی که صاحب گیلد دست امید رو گرفته بود به سمت پادشاه میرفت امید در فکر خودش سوالی براش پیش آمد
امید : وَلهارت یه سوالی پرسید ، چرا عضو تیغه های گناه هستم ، وایسا ببینم تیغههای گناه؟ چرا اصلاً وَلهارت اون حرف رو زد
صاحب گیلد هنگامی که داشت امید رو میبرید، امید چشمش به یک زن افتاد با ماسک هیچی که چشمانش رو پوشانده بود ، چشم تو چشم شد ، زن لبخندی زد ، بعد از ۵ دقیقه دویدن
صاحب گیلد به پادشاه رسید
صاحب گیلد : پادشاه !پادشاه ! گوی ایشون رنگ سیاه رو نشون داده
پادشاه خشکش زد در ترس و وحشت دستور داد
پادشاه: بگ...بگیرینش
شوالیه ها امید را گرفتن و به سمت زندان بردن
امید : وایسین ببینم چرا منو میخواید ببرید زندان
نگهبانان اونجا با یک ضربه امید رو بیهوش کردن، ناگهان امید در سلول
سلول قدیمی با در قدیمی و شکسته و یک نماد شمشیر عجیب یک سر اژدها که یک شمشیر در وسطش بود، یک نماد عجیب، امید با شوک و ترس بیدار شد
؟؟؟:هوی بیدار شو باید ازت چندتا سوال بپرسم
امید : توی کی هستی ؟
امید چشمانش را باز کرد ، همان زن با همان ماسکی که فقط چشمانش را پوشانده بود
؟؟؟:با تیغه های گناه چه ارتباطی داری ؟ با اژدهای تاریکی میدیر چطور ؟
امید با تعجب در ذهنش گفت : تیغه های گناه ؟ میدیر ؟ اصلا داره چی میگه؟
امید : نمیدونم راجب چی حرف میزنی
؟؟؟: کیو میخوای خر کنی ؟ اوه لعنتی وَلهارت گفت یه فرد عجیب میاد با راحیه میدیر
امید نگاهی به سلاح ان انداخت سلاحش زنجیر طلایی در دستش بود
امید : وایسا ببینم اصلا تو کی هستی ؟
؟؟؟:چهارمین اژدهاا قهرمان رعد ، کاسنترا هستم
امید یاد حرف وَلهارت افتاد ، ۶ سلاح ا ،زنجیر، شمشیر، نیزه،تیرکمان،عصا،داس
۶ سلاح سر های او با چهارمین آنها که سلاح زنجیر داشته بود ملاقات کرده بود کاسنترا ،ازش پرسید
امید :کاسنترا در...درسته ؟؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ نمیدونم چرا منو گرفتید ولی من بی گناهم
کاسنترا:هرکی که عضو تیغههای گناه بود همینو میگفت ،انتظار نداری که باور کنم
امید درحالی که ترسیده بود یک سنگ دید دستناش بسته بود خواست دستانش را باز کند ولی ناگهان کاسنترا گردن رو میخواست بزند امید مقاومت کرد ولی دستش را کشید و و سریعتر حمله کرد و گردن امید را برید
کاسنترا : اگه به همه سوالام جواب داده بودی لازم به بریدن گردنت نبود ، مهم نیس، مهم اینه یک گناهکار کشته شد تو
چشمات جادو پلید میدیر معلوم بود اه لعنتی، میتونستم اطلاعات ازش بگیرم ،هروقت یاد میدیر میوفتم یاد قیافه ترسیده بابام میوفتم ... بابا بهت قول میدم همشون رو میکشم ... کل کسایی که توی فرقه جادو سیاه میدیر هستن بهت قول میدم.بابا
امید گردنش بریده شده بود ، امید کم کم به مرگ نزدیک شد بدنش کم کم گرمی خودش رو از دست داد، حس ترس همه جاشو گرفت . ناگهان صدای عجیبی آمد صدای غرش اژدها امید چشماش رو باز کرد یک اژدها دید یک اژدهای بزرگ ، با چهار بال و چشمانی بریده شده و بالهایی سوخته شده امید با دقت بهش نگاه کرد همان اژدهای بود که علامتش روی سینه ان زره بود یک داسی را دید که در چشمان بسته و بریده شده اون فرو رفته بودم امید زمزمهی شنید
؟؟؟: تو انتخاب شده هستی، سربلندم کن، جانشین میدیر.
ناگهان ،امید با غرش دوباره اژدها بیدار شد با تعجب اطرافشو نگاه کرد توی همان بیمارستان بود همان درد سینه ، سمت چپش را نگاه کرد همان نامه ، ولی باز نشده بود! همان معجون ! امید با تعجب به نامه خیره شده بود
امید : چه اتفاقی اینجا افتاد! من چرا برگشتم به بیمارستان؟ فکر کردم گردنم بریده شده بود ، همش خواب بود؟
دستی به گردنش زد ، نه جای زخمی نه چیزی هیچی نبود حتا یه خراش هم ندیده بود
امید ترسیده بود ، چشمش درد وحشتناکی داشت به آینه کنارش نگاه کرد یک چیز عجیب دید ، یک چیز عوض شده بود
امید : چرا...چرا چشمم تغییر کرده
چشم راست امید تغیر کرده بود امید خشکش زده بود امید با ترس به خودش نگاه میکرد
کتابهای تصادفی

