کوتاهنویسه
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از وقتی که یادم میاد توی آخرین قفسهی کتابفروشی بودم. من یه کتاب معمولی با یه طرح جلد معمولی بودم، اما نه اونقدر معمولی که دل رو بزنه. ولی نمیدونستم چرا انگاری نیرویی داشتم که همه رو از خودم دور میکردم. توی این چند سالی که توی قفسهی کتابفروشی زندگی میکردم، هیچکس نمیخواست من رو بخره، البته انگار کسی اصلا نمیدیدم که حتی بخواد من رو بخره. اما از هفتهی پیش، همه چیز تغییر کرد. مشتریها بیشتر به قفسهای که من توش بودم نزدیک میشدن. یه خانوم شیک و خوشپوش داشت دقیقا به سمت قفسهی من میاومد.
- آره این یکی خودشه، حتما من رو میخره، بالاخره میتونم خواننده داشته باشم.
اما ناگهان احساس کردم زمان متوقف شد، چون اون خانم عوضی به سمت یه کتاب که دقیقا سمت چپ من بود، و یه تیتر شبیه کتابای زرد داشت حرکت کرد. اون خانم مزخرف اگه دو قدم دیگه برمیداشت، من الان به آرزوم رسیده بودم. ازت متنفرم خانمی.
خانم شیکپوش، با قدمهای تند و صورتی ذوقزده به سمت فروشنده رفت تا پول کتاب مزخرفش رو حساب کنه. جوری خوشحال بود که انگار دنیا رو بهش داده بودن نه یه کتاب بیارزش بیمحتوا رو. بعد، اون خانم، سریع از کتابفروشی بیرون رفت و با رفتنش هدف و آرزوهای من رو هم نیست و نابود کرد.
من داشتم با خودم زار میزدم؛ البته اگه یه کتاب بتونه زار بزنه. تا این که یه مشتری جدید وارد شد. اون یه مرد کت و شلوارپوش بود که داشت به سمت قفسهای که من توش بودم حرکت میکرد.
- اوه خدای من امیدوارم این دفعه دیگه به آرزوم برسم.
کاش میشد به زور خودم رو تو دستای مرد کت شلوارپوش جا کنم.
- توروخدا من رو بخر مرد خوشتیپ، قول میدم از محتوای درونم لذت ببری.
مرد کت شلواری داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. با هر قدمش احساس خوشحالی بیشتری میکردم. شاید با خودتون فکر کنید که چقد سادهای، تو تازه ناامید شده بودی، حالا به این سرعت خوشحال میشی. اما من دیگه اونقدر توی این قفسه مونده بودم که به هر فرصتی برای بیرون اومدن چنگ میزدم تا محتوایی که نویسندهی عزیزم، اونی که من رو به وجود آورد، خونده بشه.
مرد کت شلواری اومد و من رو برداشت و این لحظه، بالاخره احساس مفید بودن کردم. وقتی داشت من رو میبرد که پول رو حساب کنه، ناگهان بین خودش و فروشنده حرفهایی رد و بدل شد که باعث شد آرزوی مرگ کنم، البته اگه کتابا میتونستن بمیرن. فروشنده به آقای کت شلواری، یه نگاه عجیب کرد و گفت: «مطمئنی میخوای این کتاب رو بخری؟ آخه خیلی وقته اینجاست و کسی نخریدتش، فکر نکنم ازش خوشت بیاد.»
- نه مرد کت شلواری، ناامید نشو و من رو بخر، من محتواهای خوبی دارم، قول میدم.
اما مرد کت شلواری نمیتونست حرفای من رو بشنوه و گفت: «نه بابا، من که نمیخوام اصلا این کتاب رو بخونم، صرفا به خاطر این میخوام بخرمش که خانمم فکر کنه شوهرش آدم اهل مطالعهایه، از نظر اندازه هم خوب بود واسهی همین میخوام بخرمش.»
باز هم قرار نیست خونده بشم. این جملهها، ناامیدی عمیقی رو بهم تزریق کردن. اما دیگه چیکار میشد کرد. مرد کت شلواری، پول رو داد و من باز به جایی رفتم که برام هیچ ارزشی قائل نبودن.