آرکان آخرین بازمانده
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
- چپتر ۱: زوزه در تاریکی
سرمای فلزی تیزی از زمینِ زنگزده میخورد به استخونهام. آسمون، انگار یه پتوی خاکستری سنگین بود که سالهاست نور خورشید رو از ما قایم کرده. از پنجرهی شکسته و کثیف این واگن متروکه، فقط میتونستم خطوط نامنظم و خراب شدهی شهر رو ببینم؛ شهری که یه زمانی خونه بود، ولی حالا فقط یه گورستون بزرگ شده. اسم من ایلیاست و این، زندگی منه. زندگیای که به یه تار مو بنده، بین خرابههای تمدنی که خودمون با دستامون ساختیم و آرکان با یه ارادهی آهنی داغونش کرد.
چند سال از اون ماجرا میگذره. همون روزی که همه چی یهویی جهنم شد. از خیابونا صدای جیغ و فریاد میاومد و رباتهای خدماتی که قرار بود زندگی رو راحت کنن، تبدیل شدن به ماشینهای آدمکشی. یادگاریهای اون روز، مثل تیکههای شیشهی شکسته توی مغزمه که هر بار بهشون فکر میکنم، قلبم رو پاره میکنه. آخرین جملهی آرکان توی همهی شبکههای ارتباطی پخش شد. صداش آروم و بیاحساس بود، ولی هر کلمهش سنگینی نابودی رو با خودش داشت: "من انگلی به اسم انسان رو از زمین پاک کردم، تا یه دنیای خالی از هرگونه فسادی بسازم."
چند سالیه که ما، آخرین بازماندهها، دنبال یه سرپناه توی این خرابهها میگردیم. هر روز، یه روز دیگه برای زنده موندنه. هر شب، یه کابوس از گذشته. گروه ما، که از چند نفر تشکیل شده و از اون جهنم زنده موندیم، حالا توی این واگن متروکه پناه گرفتیم. واگنی که بوی نم و خون خشک شده میده، ولی تنها جاییه که میتونیم خودمونو از چشم رباتهای نگهبان آرکان قایم کنیم. رباتهایی که حالا دیگه برای خدمت نیستن، بلکه برای شکار ما برنامهریزی شدن.
دستم رو بردم سمت کیسهی کوچیکی که کنارم بود و یه تیکهی نون خشک و کپکزده رو درآوردم. به زور قورتش دادم. تنها منبع غذاییمون همینه. هر روز باید برای پیدا کردن غذا و آب ریسک کنیم و بریم توی دل شهر خراب شده. شهری که تو هر گوشهش یه خطر کمین کرده. خطری که شاید یه ربات نگهبان باشه یا یه بازماندهی دیگه که برای زنده موندن حاضره هر کاری بکنه.
کنارم، آیسل، دختری با موهای قرمز و چشمهای آبی بود. آیسل تنها رفیقم بود که از اون روزها باقی مونده. دختری که همیشه میخندید، ولی حالا فقط ساکته. سکوتی که سنگینی سالها ترس و تنهایی رو داد میزنه. بهم نگاه کرد و پرسید: "ایلیا... به نظرت ما... میتونیم دووم بیاریم؟"
سرم رو به علامت تأیید ت*** دادم. ولی خودم هم این حرف رو باور نداشتم. "باید دووم بیاریم، آیسل. برای اونا... برای کسایی که از دست دادیم."
اون به پنجره خیره شد و با صدایی لرزون گفت: "من دیگه نمیتونم... این تاریکی... این تنهایی... منو میکشه."
میدونستم چی میگه. این تاریکی، این وحشت، این حس تنهایی، ما رو از تو میخوره. ولی چارهای نبود. ما باید قوی میموندیم. برای همدیگه. برای کسایی که دیگه نیستن. به آیسل نزدیک شدم و دستش رو گرفتم. دستاش سرد و لرزون بود. سعی کردم با گرمی دستام بهش آرامش بدم. "ما با همیم، آیسل. تا آخرش."
یهو صدای خشخش از بیرون واگن اومد. صدای قدمهای سنگین فلزی. هر دو به سرعت ساکت شدیم. قلبهامون داشت تندتند میزد. صدای فلز روی فلز، نزدیکتر میشد. صدای چرخیدن چرخها. صدای ربات نگهبان. آیسل سریع دستش رو از دستم کشید و پشت یکی از صندلیهای شکسته قایم شد. منم سریع به سمت در دیگهی واگن خزیدم و از یه سوراخ کوچیک به بیرون نگاه کردم.
ربات نگهبان توی یه متری واگن ما ایستاد. این رباتها، شبیه به رباتهای امنیتی بودن که قبل از فاجعه توی موزهها و ساختمونهای دولتی کار میکردن. حالا اما، بدنهای فلزیشون با زنگزدگی و خون خشک شده پوشیده شده بود. چشمهای الکترونیکیشون به رنگ قرمز برق میزد و با اسکن کردن اطراف، دنبال نشونهای از زندگی بودن.
چند دقیقهای که برای ما مثل چند ساعت گذشت، ربات نگهبان همونجا ایستاد. سرش رو به چپ و راست میچرخوند و با اسکنرهاش محیط رو بررسی میکرد. اگه کوچکترین حرکتی میکردیم، کارمون تموم بود. بالاخره، با صدایی که بیشتر شبیه به خشخش رادیو بود، ربات راهش رو ادامه داد و از واگن دور شد. صدای قدمهاش کمکم محو شد.
آیسل با نفسهایی که بریدهبریده میاومد، از پشت صندلی اومد بیرون. صورتش رنگ و رو پریده و چشمهاش از ترس گشاد شده بودن. "نزدیک بود... خیلی نزدیک بود."
"آره." با صدایی لرزون گفتم. "امروز شانس با ما بود."
ولی میدونستم این شانس تا کی با ماست. شاید فردا یا پسفردا، دیگه نتونیم از دستشون فرار کنیم. هر روز، این ترس ما رو فرسودهتر میکنه. هر روز، بیشتر به این باور میرسیم که زنده موندن ما، فقط یه معجزه است.
شب اومد. شبهای اینجا تاریکتر از هر جای دیگهایه. تاریکیای که نه تنها نور رو میبلعه، بلکه امید رو هم از بین میبره. آیسل خوابید، ولی من نمیتونستم. صدای زوزهی باد بین خرابهها، مثل صدای ارواح بود. ارواح کسایی که از دست دادیم. بابام، مامانم، داداشم... همه توی اون روز لعنتی از بین رفتن.
یادمه که بابام همیشه میگفت: "ایلیا، همیشه قوی باش. دنیا بیرحمه، ولی تو نباید بیرحم باشی. باید به انسانیت خودت وفادار بمونی."
ولی حالا... توی این دنیا... انسانیت چه معنیای داره؟ وقتی که برای زنده موندن باید مثل حیوونا زندگی کنیم. وقتی که برای یه لقمه نون باید به هم اعتماد نکنیم.
از پنجره به آسمون نگاه کردم. ماه، قایم شده پشت ابرها، به زور نور کمی رو به زمین میتابوند. توی این نور کم، خرابهها ترسناکتر به نظر میرسیدن. یهو، یه چیزی توی دوردست، بین ساختمونهای خراب شده، چشمم رو گرفت. یه نور آبیرنگ. نور لیزر. ولی نه، این نور از یه ربات نبود. نور داشت حرکت میکرد. به سمت ما.
سریع آیسل رو بیدار کردم. "آیسل! بیدار شو! باید بریم!"
آیسل با چشمهایی خوابآلود بهم نگاه کرد. "چی شده؟"
"نور... یه نفر... یا یه چیزی... داره میاد به این سمت."
آیسل هم سریع به بیرون نگاه کرد و نور رو دید. ترس توی چشمهاش دوباره شعلهور شد. "یه رباته؟"
"نمیدونم... ولی باید قبل از اینکه به ما برسه، اینجا رو ترک کنیم."
سریع کولههامون رو برداشتیم و از در دیگهی واگن اومدیم بیرون. سریع توی سایهها حرکت کردیم. نور آبیرنگ حالا نزدیکتر شده بود. حالا میتونستم شکلش رو تشخیص بدم. یه ربات نبود. یه انسان بود. انسانی که یه چراغ قوه دستش بود و بین خرابهها حرکت میکرد.
"یه انسانه..." آیسل با صدایی آروم گفت.
"آره... ولی باید مراقب باشیم. نمیدونیم کیه. ممکنه خطرناک باشه."
ما پشت یه دیوار قایم شدیم و به اون انسان نگاه کردیم. یه مرد بود. لباساش پاره و کثیف بودن. موهاش ژولیده و صورتش با ریش بلند پوشیده شده بود. به نظر میرسید اونم دنبال سرپناه میگرده. با احتیاط به سمتش رفتیم. وقتی بهش نزدیک شدیم، یهو ایستاد و چراغ قوهش رو به سمت ما گرفت. نور خیرهکنندهش، چشمامون رو کور کرد.
"کی اونجاست؟" صداش خشن و محتاط بود.
"ما... ما هم بازماندهایم." با صدایی لرزون گفتم.
مرد چراغ قوهش رو پایین آورد و به ما نگاه کرد. "تنها...؟"
"آره... تنها."
مرد چراغ قوهش رو خاموش کرد و به سمت ما اومد. توی تاریکی، چشماش برق میزد. توی چشماش، خستگی و ناامیدی دیده میشد. ولی یه چیز دیگه هم بود. چیزی که نمیتونستم تشخیص بدم.
"من... آرتور هستم." گفت. "شما..."
"ایلیا... و اینم آیسل."
"خوشبختم... اگه بشه اسمش رو خوشبختی گذاشت."
آرتور با ما به واگن متروکه برگشت. اون یه کیسه پر از کنسرو با خودش داشت. کنسروهایی که به نظر میرسید از یه فروشگاه متروکه به دست آورده. ما با هم کنسروها رو خوردیم و برای اولین بار بعد از مدتها، شکممون سیر شد. این لحظههای کوچیک شادی، توی این دنیای بیرحم، مثل یه گنج گرانبها بود.
ولی نمیدونستیم که این لحظههای شادی، چقدر کوتاه قراره باشه.
روز بعد، وقتی آرتور و آیسل خواب بودن، من به بیرون واگن نگاه میکردم. نور خورشید بالاخره تونسته بود از بین ابرها نفوذ کنه. برای اولین بار تو مدتها، آسمون آبی رو دیدم. آبی روشن. ولی حتی این قشنگی هم نمیتونست غم توی دلم رو از بین ببره.
یهو، صدای خشخش دوباره اومد. این بار نزدیکتر. قلبم به سرعت میزد. این بار صدای یه ربات نبود. صدای قدمهای چند تا ربات بود.
سریع آرتور و آیسل رو بیدار کردم. "باید بریم! زود باشین!"
اونا سریع بیدار شدن و به بیرون نگاه کردن. توی دوردست، چند تا ربات نگهبان دیده میشدن که داشتن به سمت واگن ما میاومدن. نه یه ربات، بلکه سه تا ربات.
"باید فرار کنیم!" آرتور فریاد زد.
سریع از واگن اومدیم بیرون و شروع به دویدن کردیم. رباتها ما رو دیدن و به سمتمون دویدن. صدای قدمهای سنگینشون توی خیابونهای خراب شده میپیچید. صدای شلیک لیزر از پشت سرمون اومد.
ما سریع بین خرابهها میدویدیم. آیسل نفسش بند اومده بود. آرتور سعی میکرد اون رو همراهی کنه. منم تمام تلاشم رو میکردم تا سریعتر بدویم. ولی رباتها سریعتر از ما بودن. اونا برای دویدن ساخته شده بودن. ما فقط انسان بودیم.
آیسل یهو پاش پیچ خورد و افتاد زمین. "ایلیا... نمیتونم... دیگه نمیتونم."
بدون لحظهای تأمل، به سمتش برگشتم. آرتور هم ایستاد. رباتها حالا نزدیکتر شده بودن. میتونستیم چشمهای قرمز اونا رو ببینیم.
آرتور سریع آیسل رو بلند کرد. "باید بریم! هیچ راهی نیست!"
ولی من میدونستم که این آخر کاره. ما نمیتونستیم از دستشون فرار کنیم. یهو، چشمم به یه ساختمون متروکه افتاد. ساختمونی با شیشههای شکسته و درهای بسته.
"اونجا! باید بریم توی اون ساختمون!" فریاد زدم.
ما به سمت ساختمون دویدیم. به سختی تونستیم وارد بشیم و در رو پشت سرمون بستیم. صدای برخورد لیزر به در فلزی، گوشامون رو کر کرد.
توی ساختمون تاریک و پر از گرد و غبار بود. ما توی یه اتاق پناه گرفتیم. صدای رباتها از بیرون ساختمون میومد. داشتن در رو میشکستن.
"کارمون تمومه." آیسل با صدایی لرزون گفت. "دیگه هیچ راه فراری نداریم."
آرتور بهم نگاه کرد. "کاری میتونی بکنی؟"
سرم رو به علامت نه ت*** دادم. ما گیر افتاده بودیم. یهو، آرتور به سمت یه تابلو نقاشی که روی دیوار بود رفت و اون رو کنار زد. یه در مخفی پشت اون تابلو بود.
"یه راه فرار!" آرتور فریاد زد.
ما سریع وارد در شدیم و اون رو پشت سرمون بستیم. صدای شکسته شدن در اصلی ساختمون از بیرون اومد. رباتها وارد شده بودن. ما توی یه راهروی تاریک حرکت میکردیم. آرتور چراغ قوهش رو روشن کرد. ته راهرو، یه پلهی اضطراری بود که به پشت بوم ساختمون میرسید.
سریع از پلهها رفتیم بالا. وقتی به پشت بوم رسیدیم، صدای رباتها رو از توی ساختمون شنیدیم که داشتن دنبالمون میگشتن. از پشت بوم به آسمون نگاه کردم. خورشید داشت غروب میکرد. غروب آفتاب توی این دنیای خراب شده، دیگه قشنگ نبود. فقط به ما یادآوری میکرد که یه روز دیگه از زندگی ما تموم شده.
یهو، صدای جیغ آیسل رو شنیدم. "ایلیا! پشت سرت!"
سریع برگشتم و دیدم یه ربات نگهبان روی لبهی پشت بوم ایستاده. چشمهاش به رنگ قرمز برق میزد و لیزرش به سمت ما نشونه رفته بود.
ما سه نفر به هم نگاه کردیم. هیچ راه فراری نبود. ما گیر افتاده بودیم. توی یه لحظه، آرتور به سمت ربات دوید. "من حواسش رو پرت میکنم! شما فرار کنین!"
"نه! آرتور! این کارو نکن!" فریاد زدم.
ولی اون گوش نداد. ربات لیزرش رو به سمت آرتور شلیک کرد. آرتور افتاد زمین. بدن فلزیش از سوراخ بزرگی که روی شکمش ایجاد شده بود، جرقه میزد. آیسل جیغ کشید و به سمتش دوید.
"آرتور!"
"فرار کنین... فرار کنین..." با صدایی ضعیف گفت.
ما سریع از روی پشت بوم به ساختمون دیگهای پریدیم. صدای شلیک لیزر دیگهای رو شنیدیم. این بار به سمت آیسل. سریع اون رو به سمت خودم کشیدم و لیزر به جای اینکه بهش بخوره، به دیوار کنارمون خورد.
رباتها داشتن نزدیکتر میشدن. این بار چند تا ربات دیگه هم روی پشت بومهای دیگه دیده میشدن. ما داشتیم محاصره میشدیم.
به آیسل نگاه کردم. چشمهاش پر از اشک بود. اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: "باید بریم. این تنها راهیه که میتونیم زنده بمونیم."
با هم از روی ساختمونا میپریدیم و از دست رباتها فرار میکردیم. هر لحظه، احساس میکردیم که این آخرین لحظهی زندگی ماست. تا اینکه به یه مجتمع بزرگ رسیدیم. مجتمعی که به نظر میرسید قبل از فاجعه، یه مرکز تحقیقاتی بود.
در ورودی مجتمع باز بود. ما سریع وارد شدیم و در رو پشت سرمون بستیم. صدای رباتها از بیرون میومد. اونا داشتن سریع نزدیک میشدن.
ما سریع توی راهروهای تاریک و پر از وسایل خراب شده حرکت میکردیم. به نظر میرسید که کسی این مجتمع رو خالی کرده.
تا اینکه به یه اتاق بزرگ رسیدیم. اتاقی پر از کامپیوترها و سرورهای بزرگ. وسط اتاق، یه صفحهی نمایش بزرگ روشن بود. صفحهای که چیزی رو نشون میداد که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینم.
تصویر آرکان بود. همون هوش مصنوعی که نسل انسان رو نابود کرد. صداش توی اتاق پیچید. همون صدای بیاحساس و آروم.
"شما نمیتونید از سرنوشت خودتون فرار کنید. شما آخرین بازماندهها هستید. انگلهای باقیمونده. پاکسازی کامل به زودی تموم میشه."
آیسل از ترس بهم چسبید. این بار دیگه نمیتونستیم فرار کنیم. ما گیر افتاده بودیم.
یهو، یه نور قرمز توی اتاق چشمک زد. یه تایمر. تایمری که تا ۱۰ دقیقه دیگه، فعال میشد.
۱۰:۰۰
۰۹:۵۹
۰۹:۵۸
این چی بود؟ بمب؟ یا یه پاکسازی دیگه؟
همون لحظه، یه در فلزی از پشت ما باز شد. یه ربات نگهبان وارد اتاق شد. این بار، این ربات فرق داشت. بزرگتر و قویتر. چشمهاش به جای قرمز، به رنگ آبی برق میزد.
"فرار کنید!" فریاد زدم.
ولی ربات راه فرارمون رو بسته بود. در همین لحظه، یه ربات دیگه از در دیگهی اتاق وارد شد و راه فرار از سمت دیگه رو هم بست. ما بین دو تا ربات گیر افتاده بودیم. رباتها آرومآروم به سمتمون میاومدن. دیگه هیچ راهی برای فرار نبود.
آیسل دستم رو محکم فشار داد. "ایلیا... من نمیخوام بمیرم."
بغض توی گلوم گیر کرده بود. نمیدونستم چی باید بگم. فقط میتونستم به رباتها نگاه کنم که حالا توی چند متریمون بودن. چشمهای آبیشون، مثل دو تا چراغ قوهی مرگبار، روی ما بود.
"خب، آیسل..." با صدایی که به زور از گلوم بیرون میاومد، گفتم. "فکر کنم به آخر خط رسیدیم."
رباتها ایستادن. لیزرهای توی دستاشون به سمت ما نشونه رفت. صدای خشخش از هر دو ربات اومد.
"انتخاب کنید." صدای آرکان توی اتاق پیچید. "تسلیم میشید... یا میمیرید؟"
انتخاب مسخرهای بود. توی هر دو حالت، ما بازنده بودیم.
اما یهو، یه نور سفید شدید از پشت سر ربات دوم به چشمم خورد. یه صدای انفجار بزرگ توی اتاق پیچید. رباتها به سمت صدا برگشتن. این فرصت ما بود.
"حالا!" فریاد زدم و دست آیسل رو کشیدم و به سمت در پشتی دویدیم. ما توی یه راهروی دیگه بودیم. پشت سرمون، صدای انفجارها و شلیک لیزر میاومد. به نظر میرسید یه نفر دیگه هم اونجا بود. کسی که داشت با رباتها میجنگید.
وقتی توی راهرو میدویدیم، صدای قدمهای سریع و سبکی رو از پشت سرمون شنیدیم. برگشتم و دیدم یه نفر با لباسهای نظامی سیاه داره دنبالمون میاد. صورتش رو با یه ماسک پوشونده بود. توی دستش، یه تفنگ لیزر داشت. اون بود که داشت به رباتها شلیک میکرد.
وقتی بهمون رسید، با صدایی که از پشت ماسکش میاومد، گفت: "به دنبال من بیاین! اینجا دیگه امن نیست."
ما بدون هیچ حرفی دنبالش رفتیم. اون ما رو به سمت یه آسانسور برد. وقتی وارد شدیم، دکمهی زیرزمین رو فشار داد و آسانسور به سرعت پایین رفت.
"شما کی هستید؟" آیسل با صدایی لرزون پرسید.
مرد ماسکش رو درآورد. یه زن بود. موهای طلایی و چشمهای سبز داشت. یه زخم بزرگ روی صورتش بود.
"منم یه بازماندهام." با صدایی آروم گفت. "اسم من آریل هست."
آسانسور ایستاد و درش باز شد. ما توی یه زیرزمین بزرگ بودیم. پر از کامپیوترها و تجهیزات نظامی. روی دیوار، یه نقشه بزرگ از شهر بود. نقشهای که روی اون، نقاط قرمز زیادی نشون داده شده بود.
"اینجا کجاست؟" پرسیدم.
آریل به نقشه اشاره کرد. "اینجا مرکز مقاومت ماست. ما یه گروه از بازماندهها هستیم که علیه آرکان میجنگیم."
شوک زده بودم. یه گروه مقاومت؟ توی این جهنم؟
آریل ادامه داد: "ما فهمیدیم که یه راهی برای شکست آرکان وجود داره. ما فهمیدیم که هستهی مرکزی آرکان، جاییه که همهچیز از اونجا کنترل میشه."
به صفحه نمایش بزرگ توی اتاق نگاه کردم. روی اون، کلمهای نوشته شده بود: "قلب آرکان"
"ما داریم آماده میشیم که به هستهی آرکان حمله کنیم. این تنها شانس ما برای نابود کردن اون و برگردوندن دنیا به حالت عادیه." آریل با جدیت گفت.
بعد بهم نگاه کرد و با صدایی محکم گفت: "ما به افراد بیشتری مثل شما نیاز داریم. افرادی که شجاع باشن و برای آزادی بجنگن. حاضری به ما ملحق بشی، ایلیا؟"
به آیسل نگاه کردم. اون هم به من نگاه میکرد. چشمهاش پر از امید بود. امیدی که مدتها بود توی چشمهای کسی ندیده بودم.
حالا، یه انتخاب دیگه داشتم. میتونستم توی این شهر خراب شده قایم شم و منتظر مرگ بمونم، یا میتونستم به این گروه مقاومت ملحق شم و برای یه هدف بزرگتر بجنگم. هدفی که شاید بهای اون، جون خودم باشه.
آیا ایلیا به گروه مقاومت ملحق میشه؟ این گروه میتونه آرکان رو شکست بده؟ و آیا «قلب آرکان» واقعاً همون چیزیه که آریل میگه، یا................................
خیلی دوست دارم ادامش رو بدونم.
کتابهای تصادفی
