فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در روز مراسم خاکسپاری یامائوچی ساکورا، هوا ابری بود و آدم را دلتنگ می‌کرد؛ کاملاً برعکس شخصیت همکلاسی من.

تصور می‌کنم که در مراسم او، افراد زیادی گریه کرده باشند. تعداد افراد و اشک‌های آنها نشان می‌دهد که زندگی او معنایی داشته است؛ اما من میان آن‌ها نیستم. حتی روز آخری هم که زنده بود در کنارش نبودم. کل این اوقات از خانه بیرون نرفتم.

یک همکلاسی خاص می‌توانست مرا مجبور کند از خانه بیرون بیایم، اما فکر کنم خوش‌شانسم که او دیگر قادر به این کار نیست؛ از آن‌جا که دیگر در این دنیا زندگی نمی‌کند. معلم‌ها و خانواده او هم حق و وظیفه‌ای ندارند که از من بخواهند به مراسم او بیایم. من قادر بودم تصمیمات خودم را بگیرم و طبق آنها رفتار کنم.

از آن‌جا که من یک دانش‌آموز دبیرستانی هستم، باید بدون اینکه کسی از من بخواهد به مدرسه بروم. ولی او در تعطیلات مدرسه فوت کرد، بنابراین هیچ چیزی نمی‌توانست مرا مجبور کند که در این هوای غمناک به بیرون بروم.

صبح شده است و می‌بینم که پدر و مادرم برای کار به بیرون رفته‌اند. قبل از اینکه به اتاقم برگردم، کمی غذا سرهم می‌کنم. اگر فکر می‌کنید که من از روی احساس ناراحتی به دنبال تنهایی هستم، در اشتباه هستید.

من همیشه از آن دسته افرادی بودم که فقط برای مدرسه از خانه بیرون می‌رفت و گاهی هم همکلاسی سابقم مرا از خانه بیرون می‌کشید تا دنیا را ببینم.

وقتی من اینجا هستم، بیشتر کتاب می‌خوانم؛ کتاب‌ها راه فرار من هستند. دوست دارم روی تخت‌خوابم دراز بکشم، سرم را روی بالشت سفیدم بگذارم و کتاب بخوانم. کتاب‌هایی با جلد سخت کمی برای من سنگین هستند و من بیشتر کتاب‌های جیبی را ترجیح می‌دهم.

کتابی که الآن در حال خواندن آن هستم، مال او بود... او کتاب‌های زیادی نمی‌خواند و این تنها کتابی بود که برای او ارزش داشت. این کتاب برای مدتی در قفسه کتاب‌های من قرار داشت و می‌خواستم قبل از اینکه او بمیرد، کتاب را پس بدهم. اما خیلی دیر کردم.

الآن نمی‌توانم این واقعیت را عوض کنم. احتمالاً بعد از تمام کردن کتاب، آن را به خانواده او تحویل می‌دهم. در آن موقع به او و خانواده‌اش هم ادای احترام خواهم کرد.

وقتی کتاب را تمام کردم، عصر بود. پرده‌ها را بستم و چراغ‌های فلورسنت سقف را روشن کردم تا اطراف خود را ببینم. تلفن من زنگ می‌خورد و فقط آن موقع بود که متوجه گذر زمان شدم.

تماس از طرف مادرم بود، ولی چندان اهمیتی نداشت. جواب نمی‌دهم، او دوباره زنگ می‌زند و دوباره جواب نمی‌دهم. در سومین بار، تماس او را جواب می‌دهم، احتمالاً مربوط به شام است. مادرم از من می‌خواهد قبل از اینکه به خانه برسد، برنج را آماده کنم. می‌گویم باشد و تلفن را قطع می‌کنم.

قبل از اینکه تلفن را روی میز بگذارم متوجه چیزی می‌شوم: از آخرین باری که به این دستگاه دست زدم دو روز می‌گذشت. فکر نمی‌کنم که عمدا از تلفن دوری کرده باشم، فقط به ذهنم نمی‌آمد که به آن دست بزنم. اگر این معنی عمیقی دارد، از آن باخبر نیستم.

تلفن را باز کرده و پیام‌ها را نگاه می‌کنم و به پوشه دریافتی‌ها می‌روم؛ هیچ پیام تازه‌ای نیست. البته نمی‌توان گفت که این تعجب‌آور است. بعد پوشه ارسالی‌ها را باز می‌کنم. به‌جز تماس‌ها، شواهدی از آخرین استفاده من از این دستگاه وجود دارد.

آخرین پیامی که به دختری فرستادم که قبلا همکلاسی من بود.

فقط یک جمله.

مطمئن هم نیستم این پیامم را خوانده باشد یا نه.

رفتن به آشپزخانه را در نظر می‌گیرم اما به جای آن به تختم برمی‌گردم. تنها چیزی که می‌توانم به آن فکر کنم، جمله‌ای بود که برای او نوشته بودم.

آیا او پیامم را دیده بود؟

من می‌خواهم لوزالمعده تو را بخورم.

اگر این جمله را دیده، چه نوع واکنشی داشته است؟

درحالی که داشتم برای پیدا کردن جواب فکر می‌کردم، خوابم برد.

برنج تا وقتی که مادرم به خانه برگردد، آماده نمی‌شود.

مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم آن دختر را در رویاهایم ببینم...

کتاب‌های تصادفی