میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دهم
وقتی دیروز مدرسه تابستانه پایان یافت، تعطیلات تابستانی من واقعا شروع شد. همانطور که صدای جیرجیرکها از پشت سرم میآمدند، از پلههای سنگی بالا میرفتم.
امروز استثنائاً هوا خیلی گرم است. با تابش خورشید، نور آن از بالا به من حمله میکند و هنگامی که به زمین میخورد، از روی سنگها بازتاب میکند و از پایین نیز منعکس میشود. تیشرت من خیسِ عرق شده است.
نه، من خودم را بهخاطر پشیمانی تنبیه نمیکنم.
دختری که جلوتر از من حرکت میکرد، از روی شانه خود به من نگاه کرد و لبخندی زد. من خیس عرق شده و نفس تمام کرده بودم.
او گفت: «همیشه اینقدر باید ضعیف باشی؟»
نظر او مرا اذیت کرد و فکر میکردم که چگونه جواب او را بدهم، اما تصمیم گرفتم تا وقتی که نفسم برگردد صبر کنم. فعلا، روی این تمرکز میکنم که هرچه سریعتر از این پلهها بالا بروم.
او که هیچ مشکلی نداشت، دو بار دستانش را به هم کوبید و گفت: «زودباش، تو میتونی.» از قیافه او، نمیتوانستم متوجه شوم که مرا تشویق میکند یا طعنه میزند.
هنگامی که به بالا رسیدیم، خودم را با یک حوله خشک میکنم و حالت دفاعی میگیرم.
میگویم: «من با تو فرق میکنم.»
- آره، تو یه پسری. اگه نمیتونی به پای من برسی، این ناراحتکنندهست.
- ببین، ما اشرافزادهها لازم نیست به خودمون فشار بیاریم.
- من مطمئنم برای اشرافزادهها مشکلی پیش نمیاد.
من از داخل کیف خود یک بطری چای درمیآورم و از آن چند جرعه مینوشم. دختر به راه رفتن ادامه میدهد، او را دنبال میکنم. کمی بعد درختهای دامنه تپه کنار میروند و نمایی زیبا از شهرمان آشکار میشود.
او دستهای خود را باز میکند و میگوید: «این احساس خوبی میده!»
بین منظره و بادی که میوزید، احساس خوبی نمیداد. همانطور که نسیم عرقم را خشک میکرد، جرعه دیگری از چای مینوشم تا احساس بهتری کنم.
میگویم: «بیا بریم. تقریبا رسیدیم.»
- روحیه خوبی داری! بیا، برای جایزه بهت یه شکلات میدم.
- فکر میکنی من فقط با شکلات و آدامس زندگی میکنم؟
به یاد دوست دیگرم افتادم؛ پسری که در مدرسه همیشه به من آدامس تعارف میکرد.
او گفت: «تقصیر من نیست که توی جیبم شکلات دارم، فقط بگیرش.»
نالهکنان شکلات را قبول میکنم و آن را داخل جیب خود میگذارم تا به شکلاتهای دیگر ملحق شود.
او درحالی که با قدمهای شاد به جلو میرفت، آهنگی زمزمه میکرد و من هم تلاش میکردم به پای او برسم، تا وقتی که ناگهان نابرابری قدرتمان را احساس کردم.
سنگهای مکعبی جای مسیر خاکی را گرفتند ما و به مقصد خود رسیدیم. بین ردیف سنگهای مقبره، همانی که به دنبالش بودیم را پیدا میکنیم.
او میگوید: «خیلی خب، امروز وظیفه آب با توئه. میتونی بری و یکم آب بیاری؟»
- دو نکته. اولا، وظیفه تو چیه؟ و ثانیاً، چرا باهم نمیریم؟
- انقدر ناله نکن. من بهت شکلات دادم، مگه نه؟
نمیتوانستم او را باور کنم، ولی میدانستم که هرگونه اعتراض بیهوده است. با سکوت وسایل خود را روی زمین میگذارم و به نزدیکترین شیر آب میروم؛ جایی که سطلهای چوبی و ملاقه آماده است. یکی از هرکدام از آنها برمیدارم و آب به داخل سطل میریزم. هنگامی که به کنار دختر برگشتم، او داشت به آسمان نگاه میکرد.
او گفت: «ممنون.» و از روی شیطنت اضافه کرد: «حتما سخت بوده.»
- اگه اینطوری فکر میکنی، باید کمک میکردی.
- کمک میکردم، ولی میبینی، من یه نجيبزاده هستم، بنابراین...
- آره، آره، درسته بانوی من.
سطل و ملاقه را به او میدهم. او با احترام آنها را میگیرد و به طرف قبر خانوادگی یامائوچی میپاشد. قطرات آن به سنگ میخورند و به روی گونه من پراکنده میشوند. سنگ قبر، که بهخاطر آب میدرخشید، نور خورشید را به خود جذب میکند و حالتی مقدس به خود میگیرد.
او داد میزند: «هی، ساکورا، بیدار شو!»
- مطمئنم که قرار نبود هیچکدوم از این کارها رو اینطوری انجام بدی.
او به من توجهی نمیکند و تا آخرین قطره، به پاشیدن آب بر روی سنگ قبر ادامه میدهد. بهنظر میرسید او احساس خوبی دارد، عرق کرده است و برای یک لحظه، فکر کردم نکند این ورزشی باشد که من درباره آن نشنیدهام.
او میپرسد: «وقتی جلوی قبر دستهاتو کنار هم میذاری، باید به هم بزنیشون؟»
- معمولا نه، ولی فکر کنم برای اون باید این کار رو بکنیم.
ما جلوی قبر ایستادیم و یکبار کف دستان خود را به هم زدیم. ما درحالی که باهم کنار میآمدیم، چشمان خود را بستیم و برای او دعا کردیم تا تفکرات ما را بشنود.
بعد از یک دعای طولانی، ما در یک زمان چشمان خود را باز کرده و پیشکشیهای خود را گذاشتیم.
او پرسید: «حالا باید بریم خونهاش؟»
گفتم: «آره.»
- بهت اخطار میدم، قراره من و مادرش حسابی واست سخنرانی کنیم.
به طرز خارقالعادهای میگویم: «چی؟» و ادامه میدهم: «نمیتونم حتی به یه دلیل هم فکر کنم که چرا باید این کار رو بکنید.»
او یک انگشت خود را بالا میبرد و میگوید: «دلایل زیادی داره، به سختی میدونم از کجا باید شروع کنم. اوه، چطوره با این شروع کنیم که الآن تابستان سال آخرته و تو بیخیالی و درس نمیخونی.»
- هی، من زرنگم، لازم نیست درس بخونم.
- منم دارم درباره همین صحبت میکنم.
درحالی که به آخرین ملاقاتم در خانه یامائوچی فکر میکردم، حرف کنایهدار او در آسمان آبی تابستانی محو میشود. آخرین باری که آنجا بودم، با برادر بزرگتر او ملاقات کردم و او داستانهایی برای من تعریف کرد.
هنگامی که توجه من به جای خاطرات، به حال برمیگردد، میگویم: «این اولین باره که با شخص دیگهای میرم اونجا.»
- آره، درباره این هم میشنوی.
ما صحبتهای بیهوده اما سرگرمکنندهای باهم رد و بدل کردیم و اینبار سطل و ملاقه را باهم برگرداندیم. ما به کنار سنگ قبر برمیگردیم و من اعلام میکنم: «ما میخوایم بریم خونه تو.» و به سمت راهی که از آمده بودیم حرکت کردیم. من هیجانزده نیستم که همان راه را دوباره طی کنم و تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، ردوبدل کردن صحبتهای بیهوده بود.
در راه برگشت، دوباره به دنبال کیوکو حرکت میکنم.
***
من دستان خود را کنار هم میگذارم و چشمانم را میبندم.
این تفکرات منه، و برای تو میفرستم.
حالا بهخاطر تفکراتم من رو ببخش. برای دعا.
با یک شکایت شروع میکنم، چون این کاریه که من میکنم.
این آسون نبود. همونطور که گفتی این آسون نیست؛ همونطور که برای تو آسون نبود.
تعامل با مردم آسون نیست.
این سخته، واقعا سخته.
بهخاطر همین یک سال برای من طول کشید، همچنين باید اعتراف کنم که تا حدودی مقصر هستم.
اما انتخاب خودم رو کردم و تا اینجا اومدم. امیدوارم موافقت کنی.
یک سال پیش، تصمیم گرفتم شخصی مثل تو بشم؛ شخصی که بتونه دیگران رو بشناسه؛ کسی که قادر به عشق ورزیدن باشه.
نمیدونم پیشرفتی کردم یا نه، ولی حداقل اون تصمیم رو گرفتم.
بعد از این، قراره با بهترین دوستت، یعنی بهترین دوستم به خونه تو برم.
کاش سه نفری باهم میرفتیم، اما حالا این امکانپذیر نیست. من کاری رو که در توانم باشه انجام میدم. ما باید دورهم جمع شدن رو برای بهشت بذاریم.
اگه کنجکاوی بدونی که چرا من و بهترین دوستت میخوایم به خونه تو بریم، درحالی که تو اونجا نیستی، باید بگم که من قولی رو که یکسال پیش به مادرت دادم نگه میدارم.
میپرسی چرا انقدر طول کشید؟ این رو کیوکو هم به من گفت.
من یه عذر داشتم. بهخاطر زندگی که داشتم، نمیتونستم بعضی از چیزها رو درک کنم، مثل وقتی که کِی میتونی شخصی رو دوست خودت بدونی.
و باور داشتم که اگه قبل از دوست شدن با کیوکو، اون رو ببرم به خونه تو، اینطوری حساب نمیشد که سر قول خودم موندم.
تنها رابطهای که برای مقایسه داشتم، رابطه من و تو بود.
بعد از اینکه کیوکو گفت هیچوقت من رو نمیبخشه، ما راه دوستی رو قدم به قدم پیش رفتیم. این راه برای من تازگی داشت و حتی با اینکه اون شخص صبوری نبود، بازهم منتظر موند تا من با قدمهای متزلزل پیش برم. من عمیقا قدردان اون هستم. اون بهترین دوست منه، هرچند که من این رو بهش نمیگم.
وقتی اون رو به جایی بردم که یک سال پیش رفتیم، البته باید بگم که برای شب در اونجا نموندم، اونجا بود که مطمئن شدم چه رابطهای باهم داریم. وقتی درباره قول من به مادرت بهش گفتم، اون بهخاطر اینکه زودتر نگفته بودم عصبانی شد.
دوست من سریع خشمگین میشد.
برای تو هدیهای آوردم که توی سفر گرفتیم.
تو حتما میدونی منظور من چیه، این رو از آلوهایی درست میکنن که نزدیک خانه خدای آموزش رشد میکنه.
تو هنوز فقط هجده سالته، ولی این دفعه رو چشمپوشی میکنم. خودم یکمی مزه کردم و میتونم بگم از جنس خوبی ساختن.
امیدوارم خوشت بیاد.
حال کیوکو هم خوبه. احتمالا خودت اینو میدونی.
من هم خوبم. خیلی بهتر از روزهای قبل از آشنا شدن با تو.
بعد از اینکه فوت کردی، فکر کردم من متولد شده بودم تا با تو آشنا بشم.
ولی باور نداشتم که هدف زندگی تو، این باشه که من بهت نیاز پیدا کنم.
حالا، درباره خودمون متفاوتتر فکر میکنم.
باور دارم که زندگی ما، ما رو کنار هم آورد.
ما به خودیِ خود کافی نبودیم.
هدف ما، تهیه چیزی بود که طرف مقابل نداشت.
حداقل، اخیرا اینطوری فکر میکنم.
و حالا که تو رفتی، باید یاد بگیرم چطور تنهایی ایستادگی کنم.
این چیزیه که میتونم برای افتخار دادنمون انجام بدم.
دوباره برای ملاقاتت برمیگردم. نمیدونم وقتی شخصی میمیره، چه اتفاقی برای روح اون میافته. بهخاطر همین، این حرفها رو به عکسی که توی خونه داری هم میگم. اگه در هرصورت صدای من رو نشنیدی، توی بهشت بهت میگم.
فعلا خداحافظ.
...
اوه، یه چیز دیگه. کم مونده بود فراموش کنم. یه چیزی هست که هیچوقت بهت اعتراف نکردم.
من بهت یه دروغ گفتم.
توی کتاب، اعتراف کردی که گریه کردی، چیزی که برای من احساس کرده بودی و دروغهایی که به من گفتی. برای رعایت انصاف، تصمیم گرفتم چیزی رو بهت اعتراف کنم.
حاضری؟
یادت میاد درباره اولین دختری که دوستش داشتم برات تعریف کردم؟ اون دروغ بود.
اون دختری که به آخر همه چیز "سان" اضافه میکرد، واقعیت نداشت.
من میخواستم بهت بگم، ولی چون از این داستان خیلی خوشت اومده بود، منم نتونستم بهت واقعیت رو بگم.
شاید دفعه بعدی که دیدمت بتونم جواب واقعی خودم رو بهت بگم.
و اگه دختر دیگهای مثل اولین دختری که واقعا دوستش داشتم دوباره وارد زندگی من بشه...
شاید اون موقع لوزالمعده اون رو خوردم.
***
ما از پلکان پایین میآییم. پلههای سفید سنگی آن بهخاطر نور خورشید میدرخشید.
جلوتر از من، کیوکو آهنگی زمزمه میکرد و کیف ورزشگاه خود را روی شانه خود انداخته بود.
من به دوست خوشحال خود میرسم. با راه رفتن در کنار او متوجه میشوم که داشت چه آهنگی را زمزمه میکرد.
بهنظر میرسید او خجالت کشیده باشد و ضربه کوچکی به شانه من زد.
خندیدم، بعد به آسمان نگاه کردم و فکری که به ذهنم آمد را بیان کردم.
- بیا خوشحال باشیم.
- اینطوری عشق خودتو به من اعتراف میکنی؟ اونم موقع برگشت از سر قبر ساکورا؟
«قطعا نه. من دارم درباره مفهوم کلیتری صحبت میکنم.» نیشخند زدم. درحالی که هیچکس حاضر نبود مرا ببخشد، او بخشیده بود. برای اذیت کردن او گفتم: «درضمن، برخلاف یه پسر دیگه، من دخترهای آرومتر رو دوست دارم.»
من همان لحظه متوجه اشتباه خود شدم، اما دیر شده بود و کیوکو از روی شک، سر خود را چرخاند. قسم میخورم که میتوانستم یک علامت سؤال را بالای سر او ببینم.
- برخلاف کدوم پسر؟
- اوم، نه. بیخیال. من چیزی نگفتم.
هنگامی که متلاطم شدن را تجربه میکردم، او مرا تماشا میکرد. بعد گوشه لبهای او کمی بالاتر رفت و کف دست خود را به هم کوبید. صدای دست زدن او طنین دلچسبی ایجاد میکند، اما لبخند او اصلا دلچسب نیست.
سر خود را تکان میدهم و خواهش میکنم: «گوش کن، واقعا نمیخواستم اون رو بگم، پس اگه بتونی به اون نگی...»
- اگه دوستهای بیشتری داشتی، احتمالا نمیتونستم بفهمم منظورت کیه. ولی واقعا، اون؟ هاه. فکر میکردم اون بیشتر از دخترهای آرومتر خوشش میاد.
من هم اینگونه فکر میکردم. بالاخره، خودش گفته بود. نمیدانم سلیقه او از آخرین باری که او را دیدم عوض شده است یا نه، یا اینکه از اول دروغ گفته بود. واقعا مهم نبود که کدام درست باشد، اما الآن عذرخواهی خود را به او میفرستم. ببخشید؛ دفعه بعد، بهت آدامس میدهم.
در این هنگام، کیوکو نیشخند میزد و گاهی هم «هاه» و «هممم» میگفت.
پرسیدم: «خوشحال شدی؟»
- خب، میدونی، احساس بدی نمیده که توسط شخصی دوست داشته بشی.
برای همه کسانی که به آنها مربوط میشد، حتی خود من، گفتم: «خوبه.»
او اضافه کرد: «ولی من فکر نمیکنم که تا آخر امتحانات ورودی دانشگاه با کسی قرار بذارم.»
- از الآن نقشه کشیدی؟ بهش خبر میدم. شاید اینطوری اون هم دلش خواست درس بخونه.
ما هنگام پایین آمدن از پلکان، با بازیگوشی شوخی میکنیم.
ناگهان از پشت سرم صدای خنده میشنوم. با سرعت زیادی که کم مانده بود به گردنم صدمه بزند به پشت خود نگاه کردم. کیوکو هم همین کار را انجام میدهد و از روی درد، دست خود را روی گردنش میگذارد.
البته، هیچکس پشت ما نیست.
باد صورتهای عرقکرده ما را نوازش میکند.
کیوکو و من همدیگر را نگاه میکنیم. چشم در چشم هم میشویم و میخندیم.
او میگوید: «بهتره بریم خونه ساکورا.»
- آره، احتمالا اونجا منتظر ماست.
ما دوباره میخندیم و به راه خود ادامه میدهیم.
من دیگر نمیترسم.
پایان فصل دهم
کتابهای تصادفی
