فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دلنا

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
دلنا

ژانر # ترسناک # دلهره# تخیلی
نویسنده # Lila_m
خلاصه داستان  دلنا 
دلنا در مسیر رسیدن به پناهگاه حیوانات با سگش گرفتار جنگلی مرموز می‌شود او به زودی متوجه می‌شود این جنگل خروجی ندارد….

---
باران به شدت می‌بارید و جاده به یک چال پر از آب تبدیل شده بود. آسفالت خراب و چاله‌چوله‌ها هر لحظه رانندگی رو سخت‌تر می‌کردند. به آرامی چرخ‌ها رو می‌چرخوندم، اما بیشتر از همه رو اعصابم بود. دو ساعت بود که پشت فرمان نشسته بودم، اما هنوز به مقصد نرسیده بودم. موبایلم زنگ خورد؛ دوباره مامان. سومین بار بود که تماس می‌گرفت از وقتی که از خونه بیرون زده بودم. با کلافگی  جواب دادم:
_جونم مامان، باور کن از نیم ساعت پیش که زنگ زدی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده!
مامان با نگرانی جواب داد:
_ هنوز نرسیدی؟ خب نگرانم، چیکار کنم؟
_ نه مامان، گفتم که بخاطر بارون باید آروم برونم.
_ آره، آره. آروم برو، اشکال نداره دیرتر برسی. فقط تا رسیدی بهم خبر بده که نگران نشم.
_ خیلی خب مامان، گفتم که خبر میدم.
صداى مونا از پشت گوشی می‌آمد که گوشی رو از مامان گرفت:
_ ابجییی، کولی چطوره؟ خوبه؟
با یک نگاه از آینه، دیدم که  همچنان پشت سرم روی صندلی عقب لم داده و خوابیده.
_ آره، خوبه، بی‌خیال عالم لم داده رو صندلی!
این رو با حرصی که خودم هم حس می‌کردم گفتم. مونا که می‌خندید، ادامه داد:
_ میخوای بیاد رانندگی هم بکنه؟
_ ساکت شو! بخاطر این سگ عوضی مجبورم تا شمال رانندگی کنم. وقتی رسیدم، خودت بیا ماشینو عین چی بشور. پره موی سگ شده ماشینم.
مونا با یک طعنه گفت:
_ عه، مگه من گفتم ببرش؟ من که گفتم خودم نگهش می‌دارم. تو و مامان نزاشتین. 
_ آره، همین مونده بود. تو اون یک وجب آپارتمان سگ هم نگه می‌داشتیم. دو روز بود عاصی‌مون کرده بودید.
مونا با صدای آرامتری جواب داد:
_ تو عاصی شدی، مامان مشکلی نداشت.یعنی میتونستم راضیش کنم
_ مونا داری میری رو اعصابم. همین که دارم می‌برمش پناهگاه، برو *** رو شکر کن. باید برش می‌گردوندم تو همون کوچه‌ای که پیداش کردی.
مونا با صدای آهسته گفت:
_ خب بابا، دو روزه همش می‌گی. باز اومدی هم می‌خوای منت بذاری.
_ معلومه که منت می‌ذارم، آخر هفته ام رو حروم کردین!
مونا _ بده حالو هوات عوض میشه
در همون لحظه، ماشین یکباره خاموش شد. فحشی فرستادم به ماشین و بدون اینکه به مونا توجه کنم که هنوز در حال حرف زدن بود، گوشی رو قطع کردم.
در رو باز کردم و از ماشین بیرون رفتم که ببینم چه بلایی سرش اومده. همون لحظه که پام رو گذاشتم روی زمین، پایم رفت تو چاله پر از آب. با حرص در رو کوبیدم و گفتم: «امروز از زمین و زمان داره برام می‌باره!»
پامو ت*** دادم تا آب از کتونی‌ها بریزه بیرون. کاپوت رو بالا زدم  بخاری ازش بلند شد. لعنتی، داغ کرده بود. بابا چند روز بود که می‌گفت «ببرش سرویس»، هی پشت گوش انداختم. تازه با این حال باهاش پاشدم اومدم سفر.
رفتم نشستم تو ماشین و سرم رو کوبیدم به صندلی. همون لحظه صدای خرخر از پشت شنیدم. کولی بیدار شده بود و با اون چشمای آبی وحشیش داشت نگاهم می‌کرد.
_ «تو چی می‌گی دیگه؟ ببین از دستت چقدر بدبختی می‌کشم!»
طوری نگاه کرد که انگار می‌فهمید چی می‌گم.
_ «خب حالا جم کن خودتو. همین مونده برا سگ دل بسوزونم.»
گوشیم رو برداشتم تا به سیما زنگ بزنم. داشتم ناامید از جواب دادنش می‌شدم که بلاخره جواب داد:
_ «دلنااا! کجا موندی تو ؟ قرار بود تا ظهر برسی‌ها عصر شد که!»
_ «تا شبم برسم باید *** رو شکر کنم.»
سیما با نگرانی گفت:
_ «چی شد؟ نکنه گم کردی راهو؟ کجایی الان؟»
_ «من چه می‌دونم کجام! تو نقشه زده هنوز یک ساعت راه تا مقصد مونده. این جاده جنگلیه، هر چی میام تموم نمیشه. الان هم که ماشین خاموش کرد باید یه کم بشینم تا راه بیفته.»
سیما بعد از یه مکث گفت:
_ «فهمیدم کجایی. تو اون جاده رو تا آخر بیا. پناهگاه با ماشین ۲۰ دقیقه بیشتر راه نیست. درخت‌های کاج رو رد کردی؟»
_ «آره، الان از اونجا رد شدم. پس چرا نقشه می‌گه یک ساعت دیگه راهه؟»
سیما با لحن آرامی گفت:
_ «اون شهر رو زده. پناهگاه بیرون شهره. ببین، من الان ماشین دستم نیست، شوهرم رفته داخل شهر. اگه ماشینت روشن نمیشه، پیاده راه بیفت، بعد شوهرم ماشینت رو میاره.»
_ «مگه نمی‌گی ۲۰ دقیقه با ماشین راهه؟! من باید یک ساعت پیاده بدوم تا بهت برسم!»
سیما با خنده جواب داد:
_ «کی گفت بدوی؟! ببین، یه کم بالاتر که بری، یه راه کوچیک به جنگل میره. از اون راه بری خیلی زودتر می‌رسی.»
_ «همین مونده، تو جنگل گم بشم!»
سیما با لحن شیطنت‌آمیز گفت:
_ «وای دلنا، غر نزن! اینقدر پاشو بیا، هنوز که بارون شدید نشده، ماشین درست نشه، می‌خوای تا شب بمونی اونجا؟»
_ «هوففف! خیلی خب، ببینم. روشن نمیشه. یه کم دیگه بمونم میام.»
سیما با لحن آرامی گفت:
_ «آره، آره، همون جاده خاکی رو بگیر، بیا مستقیم تا اینجا‌ میاره.»
_ «باشه، ***حافظ.»
نگاهی به کولی انداختم و گفتم:
_ «انگار قراره یکم پیاده‌روی کنیم.»
یک بار دیگه تلاش کردم که ماشین روشن بشه، اما خبری نشد. لعنت بهش، پیاده میرم. حوصله‌ی صبر کردن ندارم. پیاده شدم، کولم رو روی دوشم انداختم. عقب رو باز کردم و بعد از اینکه از محکم بودن قلاده کوکی مطمئن شدم، پیادش کردم. ماشین رو قفل کردم و راه افتادیم.
عقب چرخیدم و به ماشینم نگاه کردم.
_ «آخ عزیزم، ببخشید باید تنهات بذارم.»
بعد رو به کوکی گفتم:
_ «راه بیوفت دردسر کلی راه  داریم.»

کمی جلوتر که رفتیم، به همون راهی رسیدیم که سیما گفته بود. مسیر گِلی و به‌هم‌ریخته بود و رد چرخ‌های ماشین‌هایی که قبلاً از اونجا رد شده بودن، مثل زخم‌هایی روی زمین دیده می‌شد. بارون شدت گرفته بود و گل و لای به کفش‌هام می‌چسبید. با خودم غر زدم:
_ "لعنتی، تا برسم، کثافت از سر و روم می‌باره."
کوکی چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت، دمش رو پایین انداخته بود و پاهاش رو آروم روی زمین می‌ذاشت، انگار که چیزی حس کرده باشه. هرچی جلوتر می‌رفتیم، جنگل متراکم‌تر می‌شد و سایه‌ی درخت‌ها آسمون رو می‌پوشوند. تاریکی با مه غلیظ ترکیب شده بود و دیدم رو کم کرده بود. با اینکه همیشه فکر می‌کردم آدم شجاعی‌ام، اما حالا یه حس سنگین توی سینم بود؛ یه اضطراب لعنتی که سعی می‌کردم نادیده بگیرم.
_ "بی‌خیال، فقط زودتر از این خراب‌شده بزنیم بیرون."
بوی نم‌بارون و خاک خیس پیچیده بود تو هوا، صدای پراکنده‌ی پرنده‌ها از بالای سرم می‌اومد. سعی کردم به خودم دلداری بدم که طبیعیه. ولی این سکوت سنگین، بیشتر از اون چیزی که باید، آزاردهنده بود.
همین‌طور که حواسم بود از مسیر خارج نشم، یهو کوکی ایستاد. بدنش سفت شد و نگاهش به جایی تو دل تاریکی قفل شد.
_ "چی شده پسر؟ راه بیفت!"
یکم با پام هلش دادم، اما مثل مجسمه همون‌جا وایستاده بود.
_ "زود باش کوکی! باید زودتر از این جنگل لعنتی بزنیم بیرون."
به سمتی که زل زده بود، نگاه کردم. چیزی نمی‌دیدم؛ فقط درخت‌های قدیمی و بوته‌های خیس. قلاده‌ش رو ول کردم و خودم چند قدم جلو رفتم، سعی کردم تو تاریکی چیزی پیدا کنم. یه آن حس کردم کسی داره نگاهم می‌کنه. قلبم تند می‌زد. دستامو مشت کردم که ناگهان کوکی مثل برق از کنارم رد شد و دوید.
_ "کوکی! وایسا لعنتی!"
نفس‌نفس‌زنان پشت سرش دویدم، قلبم توی دهنم می‌کوبید. صدای شاخ و برگ‌های زیر پام خش‌خش می‌کرد. با هر قدم، زمین گِلی بیشتر توی کفش‌هام نفوذ می‌کرد.
_ "کوکی! برگرد! لعنتی... صبر کن!"
چند بار پشت سر هم صداش زدم، اما انگار گوشش به حرفم بدهکار نبود. فقط یه سایه‌ی محو ازش می‌دیدم که لای درخت‌ها می‌دوید. کم‌کم نفس‌هام به خس‌خس افتاد، ولی نمی‌تونستم از دنبال کردنش دست بکشم. اگه گمش می‌کردم، تو این جنگل تاریک دیگه نمی‌تونستم پیداش کنم.
بلاخره ایستاد. با نفس‌های بلند ایستادم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم، خم شدم و زیر لب غر زدم:
_ «وای *** لعنتت کنه، قلبم اومد تو دهنم!»
کوکی پشت به من نشسته بود و دمش رو ت*** می‌داد. آروم به سمتش رفتم. هنوز همون‌جا نشسته بود و انگار اصلاً از دویدن و ترسوندن من هیچ لذتی نبرده بود.
_ «هی پسر، بازیگوشی تموم شد؟ یالا، باید بریم.»
قلاده‌ش رو گرفتم و دور دستم پیچیدم. کاملاً گِلی و کثیف شده بود. همون‌جا کنار کوکی روی یه تخته‌سنگ نشستم و از توی کولم یه بطری آب معدنی در آوردم. چند جرعه سر کشیدم تا شاید هم خستگیم در بره، هم اعصابم آروم بشه.
_ «ببین چی به روزم آوردی! یه کم صبر کن، از شرت خلاص می‌شم!»
کوکی سرش رو کج کرد و با نگاه معصومانه‌ش بهم خیره شد. خندم گرفت، اما نمی‌خواستم کوتاه بیام. بلند شدم قلاده‌ش رو محکم‌تر کشیدم تا مجبور بشه دنبالم بیاد.
از همون جایی که اومده بودم، شروع به برگشتن کردم. اما هر چی می‌رفتم، انگار خبری از اون جاده کوچیک نبود. درختا به طرز وحشتناکی شبیه هم شده بودن، مثل یه هزارتوی سبز که هیچ راه خروجی نداره.
استرس تو وجودم پیچید. انگار یه چیزی توی قفسه سینه‌م سنگینی می‌کرد. دستم رو توی جیبم کردم تا گوشی رو بردارم، اما... نبود!
_ «***ی من!»
سر جام خشکم زد. مطمئن بودم آخرین بار وقتی با سیما حرف زدم، گذاشتمش توی جیبم. سریع رو زانوهام نشستم و کولم رو زیر و رو کردم. ولی خبری از گوشی نبود.
_ «نه... نه... خاک تو سرت دلنا! بدبخت شدی!»
کلافه دستم رو به سرم زدم. کوکی با همون نگاه معصوم و دم ت*** دادن‌هاش انگار هیچ درکی از مصیبت من نداشت. بهش زل زدم و با حرص گفتم:
_ «ببین تو چه دردسری انداختیم! حالا چیکار کنیم؟»
هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد و فضای جنگل سنگین‌تر از قبل شده بود. سایه‌های درختا کشیده‌تر و صدای پرنده‌ها کمتر شده بود. یه حس ناخوشایند مثل یه توده سنگین توی قلبم جا خوش کرده بود.
سعی کردم ذهنم رو آروم کنم و به مسیر برگشت فکر کنم، اما هر چی می‌رفتم، همه‌جا شبیه هم بود. جاده‌ای که باید باشه، انگار قورت داده شده بود. تاریکی داشت از لای شاخه‌ها نفوذ می‌کرد و با هر قدم، دلشوره‌م بیشتر می‌شد.
_ «***یا، نکنه گم شدم؟!»
داشتم پرسه می‌زدم، ولی انگار هیچ راه خروجی نبود. این جنگل لعنتی ته نداشت. بارون هم تو این وضعیت شروع به باریدن کرده بود. از لای شاخ و برگ درخت‌ها، قطره‌های درشتی روم می‌ریخت و حسابی خیسم کرده بود. گوشام داشت یخ می‌زد و لباس مناسبی هم نپوشیده بودم. فکر نمی‌کردم به همچین مصیبتی بیفتم.
از توی کوله‌ام یه کلاه بیرون کشیدم و روی سرم کشیدم. از هیچ‌چیز بهتر بود. کوکی هم حسابی خیس و گِلی شده بود. فقط امیدوار بودم که سیما وقتی ببینه نرسیدم، حداقل بیاد و دنبالم بگرده.
دستامو بغل کردم و کنار یه درخت بزرگ با کوکی پناه گرفتیم. همش داشتم دور و برمو نگاه می‌کردم. از تصور گیر افتادن بین حیوونای وحشی تنم می‌لرزید. نکنه اینجا گرگ داشته باشه؟ وای... کوکی هم با اون جثه ریزش فکر نکنم بتونه محافظ خوبی برام باشه. یه چشم‌غره بهش رفتم.
_ دردسر کوچولو...
تو همون حال که به خودم می‌لرزیدم، یه چیزی کمی اون طرف‌تر توجهم رو جلب کرد. چشمام از خوشحالی برق زد. با دقت بیشتر نگاه کردم. اوه، ***... انگار یه آدم بود! یکی اون‌طرف‌تر ایستاده بود، پشت به من. سریع به کوکی نگاه کردم و گفتم:
_ بدو پسر! فکر کنم نجات پیدا کردیم!
با سرعت به طرفش راه افتادم و از همون فاصله داد زدم:
_ آقاااا! آقاااا! می‌شه کمک کنین؟ من گم شدم!
اما اون اصلاً توجهی نکرد. با همون قدم‌های آهسته و سنگین، به راه خودش ادامه داد. کمی مکث کردم، شک داشتم که صدامو شنیده یا نه. دوباره بلندتر داد زدم:
_ آقاااا! وایستید!
بازم فایده نداشت. قلاده کوکی رو کشیدم و دوتایی دویدیم طرفش. قلبم تندتر از همیشه می‌زد. وقتی نزدیک‌تر شدیم، حس عجیبی پیدا کردم. سرعتم رو کم کردم و کوکی هم کنارم متوقف شد. یه لحظه پلک زدم... ولی اون مرد دیگه اونجا نبود.
خشکم زد. مطمئن بودم که همین‌جا بود. حتی رد پاش هنوز توی گل دیده می‌شد، ولی خودش... انگار تو هوا محو شده بود. قلبم یخ کرد و کوکی با صدای ناله‌آمیزی زوزه کشید.
به اطراف نگاه کردم. شاید جایی پنهان شده بود یا پشت درختی رفته بود. ولی با هر قدمی که جلوتر می‌رفتم، بیشتر حس می‌کردم که چیزی درست نیست. رد پاها به شکل عجیبی تو گل فرو رفته بودن، انگار که یه‌دفعه سنگین‌تر شده باشه.
یه صدای خش‌خش از پشت سرم اومد. با وحشت برگشتم... ولی کسی نبود. صدای خش‌خش دوباره تکرار شد، این بار از سمت دیگه.
تو دلم گفتم: ***یا، این دیگه چیه؟!
کوکی دوباره زوزه کشید، این‌بار بلندتر و نگران‌تر. حس کردم هوای اطراف سردتر شده. قلبم به شدت می‌کوبید و نمی‌دونستم باید کجا برم. همون‌طور که تو جای خودم میخکوب شده بودم، یه سایه از گوشه‌ی چشمم دیدم...
سایه‌ای که دیدم، به سرعت از بین درخت‌ها رد شد. قلبم تندتر زد و دستام یخ کرد. نمی‌دونستم باید فرار کنم یا بمونم. کوکی به سمت سایه زوزه کشید و شروع کرد به پارس کردن.
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم صدام نلرزه:
_ هی! کی اونجاست؟
جوابی نیومد، اما صدای خش‌خش لابه‌لای درخت‌ها بیشتر شد. احساس کردم کسی یا چیزی داره دورمون می‌چرخه. کوکی با دُم پایین و گوش‌های تیز، آماده حمله بود.
یه قدم به عقب برداشتم، اما پام به یه شاخه خشک گیر کرد و با صدای بلندی شکست. همون لحظه، سایه دوباره ظاهر شد. این بار نزدیک‌تر...
نفس تو سینه‌م حبس شد. یه مرد قدبلند با کلاهی که صورتش رو پوشونده بود، کنار درخت ایستاده بود. حالت بدنش عجیب بود، انگار که کمرش بیش از حد به جلو خم شده باشه. با صدای خش‌داری گفت:
_ گم شدی؟
از لحنش یخ کردم. نتونستم جواب بدم. کوکی آروم خرناس می‌کشید و انگار آماده حمله بود. مرد آروم آروم به سمتم اومد، قدم‌هاش تو گل فرو می‌رفت و صدای چلپ‌چلوپ می‌داد.
_ دنبال چی می‌گردی؟
با تردید گفتم:
_ من... من فقط می‌خوام از جنگل خارج بشم. راهو گم کردم.
مرد سرش رو کمی کج کرد و همون‌طور که نزدیک‌تر می‌شد، زیر لب زمزمه کرد:
_ تو نباید اینجا باشی... هیچ‌کس نباید اینجا باشه...
یه قدم عقب رفتم و کوکی با صدای بلند پارس کرد. مرد یه دفعه ایستاد و سرش رو کامل به یه طرف خم کرد، انگار که گردنش شکسته باشه.
_ اونا میان... اونا تو رو می‌خوان...
موهای تنم سیخ شد. اونا کی بودن؟ صدای وزش باد شدیدتر شد و درخت‌ها با شدت به هم می‌خوردن. مرد یهو از جا کنده شد و با سرعت غیرطبیعی به عمق جنگل دوید، جوری که حتی ردش رو هم نتونستم دنبال کنم.
صدای زوزه کوکی بلندتر شد. هوا سنگین و سرد بود و قطره‌های بارون شدیدتر می‌باریدن. ترس عجیبی تو وجودم ریشه دوانده بود. احساس می‌کردم کسی یا چیزی از دور مارو زیر نظر گرفته.
کوکی یه‌دفعه به سمت چپ دوید، به سمتی که مرد ناپدید شده بود. دنبالش رفتم، ولی بعد از چند قدم یهو جلوی یه درخت بزرگ ایستاد و شروع کرد به کندن زمین.
خم شدم تا ببینم داره چیکار می‌کنه. زیر خاک نرم و گِل‌آلود، یه چیز براق پیدا شد. با دستای لرزونم خاک رو کنار زدم و چیزی شبیه به یه گردنبند قدیمی بیرون کشیدم. یه آویز فلزی به شکل چشم که انگار توش یه سنگ قرمز کار شده بود.
این دیگه چی بود؟ چرا اون مرد همچین چیزی رو اینجا رها کرده بود؟
حس کردم کسی پشت سرمه. با ترس برگشتم، ولی هیچ‌کس نبود. فقط صدای نفس‌نفس زدن خودم و خرناس‌های آروم کوکی به گوش می‌رسید.
گردنبند رو تو دستم فشردم و سعی کردم فکرم رو جمع کنم. شاید این یه نشونه بود... یا یه طلسم؟ نمی‌دونستم، ولی حس می‌کردم باید از اینجا دور بشم.
کوکی آروم شد و دوباره کنار پام ایستاد. یه نگاه به گردنبند انداختم و زیر لب گفتم:
_ فقط امیدوارم این یه کابوس باشه...
اما تو دلم می‌دونستم که این تازه شروع ماجرا بود. چیزی تو این جنگل منتظرم بود... و حس می‌کردم که اون چیز، حالا که گردنبند رو پیدا کردم، دیگه منو رها نمی‌کنه.

باران شدیدتر شده بود و قطرات بزرگ و سنگین از لای شاخ و برگ درخت‌ها روی بدن خیس و سردم می‌ریخت. هیچ چیز به جز صدای زوزه‌های دوردست گرگ‌ها و قطرات باران شنیده نمی‌شد. جنگل تاریک‌تر و ترسناک‌تر از قبل به نظر می‌رسید، هر قدمی که برمی‌داشتم به گم شدنم بیشتر دامن می‌زد. کوکی کنارم قدم می‌زد، حتی او هم خیس و گلی شده بود و دنبالم می‌کرد، اما من حتی نای حرف زدن نداشتم.
درست وسط جنگل گیر کرده بودم و بی‌خبر از هر چیزی، به‌ناچار از بیسکویت‌های کمی که داشتم با کوکی شریک شده بودم. فکرش را بکن، گرسنگی، ترس، و باران.
با کلاه روی سرم که تا حدی از سرما محافظت می‌کرد، به آرامی از درختی به درخت دیگر می‌رفتم. ترس در دلم مانند یک فشار سنگین می‌فشرد. حتی نمی‌دانستم در این دنیای بی‌انتها کجا هستم و به کجا باید بروم.
در همین لحظه، از دور، نوری ضعیف اما واضح میان درخت‌ها می‌درخشید. قلبم یک لحظه ایستاد. قدمی عقب کشیدم و به آرامی کنار درخت پنهان شدم. با دست کوکی را به آرامی گرفتم تا آرام بماند. نور بیشتر و بیشتر به سمت من می‌آمد، فانوسی در دست کسی که گام‌هایی آهسته و دقیق برمی‌داشت.
چهره‌ام به شدت دچار تردید شد. آن نور با همه‌ی این باران و تاریکی به‌طرز عجیبی واضح و روشن بود. صدای قدم‌به هیچ وجه به گوش نمی‌رسید، اما نورش همچنان نزدیک‌تر می‌شد. کمی تر از ده قدم به من فاصله داشت که ایستاد و هیچ حرکت دیگری نکرد.
با وحشت به کوکی نگاه کردم. او هم به دقت مراقب بود. صدای دلنشین و آشنای دخترانه‌ای از میان مه و باران پیچید:
_ "میدونم اونجایی، لازم نیست بترسی."
این صدا همچون رعد در ذهنم طنین‌انداز شد. انگار که از میان تاریکی و زمان آمده بود، نه یک انسان واقعی. بی‌اختیار از درخت بیرون آمدم، قدمی به جلو برداشتم، اما هنوز دلم از ترس می‌لرزید.
دختر با چشمانی عمیق و سیاه، به فانوس اشاره کرد. یک لبخند مرموز و دل‌خراش روی لب‌هایش بود.
_ "تو... گم شدی، درست می‌گم؟"
تنها توانستم با نفس‌های بریده بریده جواب دهم:
_ "آره... نمی‌دونم چطور گم شدم."
لبخندش عمیق‌تر شد، مانند چیزی که در دل تاریکی‌ها پنهان بود. او فانوس را کمی به جلو آورد و ادامه داد:
_ "این جا جایی نیست که کسی بتونه راهش رو پیدا کنه، مگر اینکه خودش بخواد."
تمام بدنم یخ زده بود. دستانم به شدت می‌لرزیدند، هیچ چیز نمی‌توانست آنچه را که او گفته بود از ذهنم بیرون کند. به چشمانش نگاه کردم، گویی چیزی در آن‌ها بود که مرا وادار می‌کرد باور کنم هر کلمه‌ای که می‌گفت، حقیقت است.
_ "این جا... چرا من؟"
دختر فقط سرش را کمی کج کرد و فانوس را بالاتر گرفت، حالا روشنایی بیشتری اطرافش را در بر گرفته بود. او به آرامی گفت:
_ "چون تو تنها کسی هستی که می‌تونی از این جا خارج بشی... اما باید انتخاب کنی."
حرف‌هایش در سرم پیچید. انتخاب؟ کجا باید می‌رفتم؟ چطور می‌توانستم از اینجا خارج بشوم؟
در همین لحظه، کوکی با یک پارس ریز از کنارم جست. همه‌ی نگاه‌هایم به آن سوی جنگل چرخید، جایی که در تاریکی حرکت‌های مشکوکی می‌دیدم.
دختر، بدون هیچ ترسی، به جلو نگاه کرد. چشمانش در میان نور فانوس درخشیدند و انگار چیزی در آن‌ها به من می‌گفت که آماده باشم.
_ "اون که نباید، دنبالت اومده."
این جمله باعث شد که قلبم از جایش کنده شود. در همین حال، صدای شکستن شاخه‌ها از پشت سرم به گوش رسید. به شدت برگشتم. چیزی در حال نزدیک شدن بود. در میان تاریکی، سایه‌ای سیاه و درشت شروع به حرکت به سمت ما کرد...
دست نرم و لطیفش به آرامی دستم را گرفت و در حالی که با صدای آرامی گفت _ "بدو"، بدون حتی یک لحظه درنگ، قلاده کوکی را  کشیدم و همراه او دویدم. نفس‌نفس می‌زدم، اما همچنان پا به پایش می‌دویدم، مانند یک نیرو نامرئی که مرا به جلو می‌کشید. بدنم دیگر قادر به تحمل نبود، اما چیزی در درونم نمی‌گذاشت متوقف شوم.
بالاخره ایستاد. دست‌هایم را به زانوهایم تکیه دادم و با صدای نفس‌های بریده بریده، به سختی نفس کشیدم. نگاهش، از آن نگاه‌های بی‌احساس و خالی، به تاریکی درختان دوخته شده بود. حتی با آن همه دویدن، تنفسش آرام و منظم بود. باد سرد شب موهای بلند مشکیش را در هوا می‌چرخاند و پیراهن بلند سیاهش مانند سایه‌ای در دل شب به نظر می‌رسید.
چشمانم به پاهای برهنه‌اش افتاد. قلبم از ترس یک تپش تند زد. آب دهانم را سخت فرو دادم و با صدای خش‌دار گفتم _ "میشه کمک کنی از این جنگل لعنتی بیرون برم؟"
او به آرامی جواب داد: _ "دیگه دیر شده... توجه‌شون بهت جلب شده."
ترس در دل من نشست. به دستان لرزانم نگاه کردم و با صدای لرزان گفتم _ "کی رو میگی؟"
او بدون اینکه لحظه‌ای تردید کند، گفت: _ "سایه‌ها... شب نمی‌تونی از دستشون در امان باشی."
_ "تو... تو کی هستی؟ چطور تنها تو این جنگلی؟" کلماتم بریده بریده بیرون آمدند، اما او انگار هیچ توجهی به سوالاتم نداشت. فقط به آرامی گفت: _ "همراهم بیا. امشب رو می‌تونی پیشم بمونی."
نگاهش تیز و نافذ بود، و به لحن تاییدی‌اش اضافه کرد: _ "فقط امشب."
آب دهانم را دوباره قورت دادم. دل و دماغی برای رد کردن نداشتم. نگاه به سایه‌هایی که در دل شب در حال چرخیدن بودند انداختم. هیچ راهی جز همراهی با او نبود. باید با او می‌رفتم، وگرنه شب را باید در دل این جنگل مرگبار می‌گذراندیم. سایه‌ها... ترس از آن‌ها، ترس از آن موجودات پنهان در دل تاریکی، مرا به سکوت وا داشت.

پشت سرش به راه افتادیم. از میان شاخ و برگ‌های به هم پیچیده گذشتیم؛ صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایمان به طرز عجیبی گنگ بود، انگار که صدا در هوا گم می‌شد. فانوس در دست دخترک تکان می‌خورد و نور لرزانش به سختی راه را نشان می‌داد. قدم‌هایش آهسته و بی‌صدا بود، انگار که زمین زیر پایش زنده بود و با او همگام می‌شد.
ناگهان از لابه‌لای درختان، کلبه‌ای کوچک و چوبی پدیدار شد؛ سقف شیب‌دار و دیوارهای کهنه‌اش زیر نور فانوس سایه‌ای ترسناک داشتند. دخترک جلوتر از من رفت و درست مقابل در کلبه ایستاد. بدون اینکه به من نگاه کند، چرخید و با صدایی تیز و نافذ گفت:
_ تو انتخابت رو کردی؟
کلماتش مثل سیخی در گوشم فرو رفت. قلبم تندتر زد. دستم را محکم دور بند کولۀ کولی پیچیدم و گفتم:
_ منظورت چیه؟
چهره‌اش در تاریکی محو بود، ولی برق چشمانش در نور لرزان فانوس می‌درخشید. با لحنی که نمی‌دانستم پرسش است یا سرزنش، گفت:
_ تو منو انتخاب کردی؟
یک چیزی از درونم فریاد می‌زد که "فرار کن"، ولی پاهایم سست شده بود. ضعف و خستگی مثل طنابی به دور بدنم پیچیده بود. کولی هم با چشمانی خسته کنارم ایستاده بود. نفس عمیقی کشیدم و با تردید گفتم:
_ آره.
بدون حرف در را باز کرد و منتظر ماند تا من جلوتر از او وارد شوم. همین که قدم به داخل گذاشتم، موجی از گرما به صورتم خورد؛ تازه فهمیدم چقدر سردم بوده است. نور فانوس‌های کوچک در چهار گوشه‌ی کلبه سوسو می‌زد و شعله‌های شومینه با هرم گرمایشان فضا را پر کرده بودند. کلبه کوچک بود؛ یک میز چوبی دو نفره، آشپزخانه‌ای محقر با چند ظرف ساده و شومینه‌ای که شعله‌های آتش در آن شعله‌ور بود.
نفس راحتی کشیدم و دستی به سر کولی کشیدم که با احتیاط کنار در ایستاده بود. گل‌ولای به لباس‌هایم چسبیده بود و حس بدی داشتم. انگار دخترک افکارم را خوانده باشد، بدون اینکه برگردد، گفت:
_ برین کنار شومینه، لازم نیست اونجا بایستین.
همراه کولی نزدیک شومینه شدیم و روی خزی که روی زمین پهن شده بود، نشستیم. گرمای شعله‌ها پوست یخ‌زده‌ام را نوازش می‌کرد. دختر هنوز پشت به من ایستاده بود و از پنجره به بیرون زل زده بود. با صدایی محتاط پرسیدم:
_ تو اینجا تنهایی...؟ می‌تونم اسمت رو بدونم؟
بدون اینکه برگردد، زمزمه کرد:
_ صبح راه‌ها نمایان می‌شه.
حرفش در گوشم زنگ زد. "راه‌ها نمایان می‌شه"... یعنی چی؟ حس عجیبی در دلم پیچید، انگار که تهدیدی در پس آن جمله پنهان بود. گلویی خشک شده پرسیدم:
_ چی؟
این بار به‌آرامی به سمتم برگشت. نگاهش خالی از احساس بود، اما چیزی در چشم‌هایش برق می‌زد که نمی‌توانستم معنایش را بفهمم.
_ گرسنه‌ای؟
تردید کردم. گیج بودم، ولی واقعاً ضعف داشتم. با مکث گفتم:
_ آره... یکم.
لبخندی محو زد و به سمت آشپزخانه رفت. صدای برخورد ظرف‌ها در سکوت کلبه پیچید. وقتی برگشت، یک لیوان چوبی پر از شیر گرم به طرفم گرفت و ظرفی کوچک کنار کولی گذاشت.
_ بگیر.
لیوان را گرفتم. گرمایش دستان سردم را می‌سوزاند. بوی عجیبی از شیر به مشامم رسید؛ بویی که نمی‌توانستم تشخیص دهم، شاید کمی تند و خام. تردید کردم، ولی ضعفم بر تردیدم غلبه کرد. به‌آرامی جرعه‌ای نوشیدم و مزه‌ی غریبی روی زبانم پخش شد. با این حال، نگاهم هنوز روی دختر بود که دوباره به سمت پنجره برگشته بود انگار که چیزی در تاریکی بیرون جستجو می‌کرد 
چشم‌هام داشت کم‌کم گرم می‌شد. کولی هم به من چسبیده بود و خمیازه می‌کشید. دستم رو دورش انداختم و به خودم نزدیک‌ترش کردم. با این که کلی دردسر برام درست کرده بود، ولی دل‌گرمی کمی بود که حداقل باهاش تنها نبودم. سرش رو به پاهام تکیه داده بود و با اون نگاه مظلومش بهم خیره شده بود. لبخند خسته‌ای زدم و آروم گفتم:
_ خب حالا مظلوم نشو... فردا همه‌چی درست می‌شه.
اما خیالم هنوز آروم نگرفته بود. فکرم به سمت مامان رفت؛ حتماً نگران شده بود. گفته بود وقتی می‌رسم زنگ بزنم... کاش می‌تونستم بهش زنگ بزنم و بگم حالم خوبه. نگاه سرگردونم رو دور تا دور کلبه چرخوندم تا شاید دختر رو پیدا کنم. شاید گوشی داشت... شاید می‌تونستم ازش بخوام که فقط یک لحظه بهم بده تا خبری بدم.
ولی هیچ اثری ازش نبود. خواستم از جام بلند بشم، ولی... تنم لمس بود. پاهام انگار خواب رفته بودن، سوزن‌سوزن می‌شدن و نمی‌تونستم ت***شون بدم. ترس توی دلم چنگ انداخت. چند بار به خودم فشار آوردم تا از جا بلند شم، ولی فایده‌ای نداشت. انگار بدنم سنگین شده بود، مثل اینکه هزار طناب نامرئی منو به زمین دوخته بود.
نفس‌هام تندتر شدن. لعنتی... یعنی از خستگیه؟ یا... نه، یه چیزی اینجا درست نیست. صدام رو صاف کردم و سعی کردم دختر رو صدا بزنم:
_ ببخشید... هی! ببخشید!
هیچ جوابی نیومد. قلبم تندتر زد. دست‌هام هم داشتن بی‌حس می‌شدن. کولی ناله‌ی ضعیفی کرد و با چشمای نیمه‌باز به من نگاه کرد؛ انگار اونم به حال و روز من افتاده بود.
_ کولی... چی شدی؟
ناگهان سایه‌ای روم افتاد. دختر به حالت عجیبی بالای سرم ایستاده بود، چشم‌هاش در تاریکی می‌درخشیدند. قلبم توی سینه‌ام یخ زد. انگار هوا سنگین‌تر شده بود و نمی‌تونستم درست نفس بکشم.
با صدایی لرزون زمزمه کردم:
_ باهام... باهام چیکار کردی؟
سرش رو کج کرد و با همون لحن سرد و خالی از احساس گفت:
_ تو منو انتخاب کردی.
_ چی... چی داری می‌گی؟
نگاهم به دستاش افتاد. ناخن‌های سیاه و تیزش مثل چنگال‌های یک درنده بود. چرا... چرا تا الان متوجه‌شون نشده بودم؟یعنی ..یعنی قبلن هم همین بود قلبم دیوانه‌وار توی سینه‌ام می‌کوبید. دختر یک قدم به سمتم برداشت و بالای سرم خم شد. موهای بلند و سیاهش مثل پرده‌ای سنگین روی صورتم سایه انداخت. از نزدیک، بوی خاک و چیزی پوسیده به مشامم می‌رسید.
ت*** نمی‌تونستم بخورم. مثل پرنده‌ای که زیر چنگال شکارچی اسیر شده باشه، فقط به چشمای گشاد و وحشی‌اش زل زده بودم. توی اون چشم‌های سیاه و درخشان، چیزی عمیق و هولناک می‌لرزید.
دهانش رو که باز کرد، دندون‌های تیز و برنده‌اش نمایان شدن. شبیه نیش‌های یک هیولای گرسنه... گلوم خشک شد و نفسم بند اومد.
دست سرد و لرزونش رو جلو آورد و به آرومی روی صورتم کشید. از تماس سرد و خراشیده‌ی پوستش با پوستم، تنم یخ زد. صدای خش‌دار و خراشیده‌اش توی گوشم پیچید:
_ بخواب.
بی‌اختیار چشم‌هام بسته شد. انگار صدایی درون سرم فرمان می‌داد که تسلیم بشم...
بوی تندی توی بینیم پیچیده بود... بوی آهن زنگ‌زده... بوی خون. معده‌ام داشت از هم می‌پاشید. سرم سنگین بود و چشم‌هام انگار به هم دوخته شده بودن. چند بار سعی کردم پلک بزنم تا بالاخره تونستم چشم‌هام رو باز کنم. تاق‌باز روی زمین افتاده بودم، سرد و بی‌حس. با زحمت سرم رو کمی چرخوندم و همه چیز یک‌دفعه به یادم اومد. قلبم وحشیانه توی سینه‌ام کوبید. هنوز شب بود و اطرافم با نور لرزون فانوس‌ها روشن بود.
دهانم خشک شده بود. با سختی آب دهانم رو قورت دادم، ولی گلوم مثل کویر ترک‌خورده بود. ناگهان صدای ناله‌ای از جایی نزدیک بلند شد. کولی! صدای کولی بود!
با وحشت سرم رو به طرف صدا چرخوندم. اونم مثل من افتاده بود و ناله می‌کرد. قلبم از دیدنش فشرده شد. باید بهش می‌رسیدم... باید بلند می‌شدم. با تمام وجود سعی کردم دستم رو ت*** بدم، ولی هیچ حسی نداشتم. نفس‌هام تند و بریده شدن. بیشتر تلاش کردم که ناگهان سوزشی کف دستم منفجر شد.
نگاهم رو به سمت دستم چرخوندم... و یخ زدم. ناله‌ای از ته گلو بیرون زد. یک میخ بلند، حداقل ده سانت، از کف دستم عبور کرده بود و به زمین کوبیده شده بود. باریکه‌ای از خون روی پوست دستم جاری بود و راهی باریک روی زمین باز کرده بود.
هق‌هق خفه‌ای از گلو بیرون زدم. درد، مثل شعله‌ای سوزان، توی تنم می‌پیچید.
سعی کردم دستم را تکان بدهم، اما انگار درد با هر حرکت مثل شعله‌ای سوزان در رگ‌هایم می‌پیچید. اشک از گوشه‌ی چشمم سر خورد و بغضی سنگین گلویم را فشرد. دست دیگرم را خواستم بلند کنم، اما هیچ حسی نداشت. فقط کمی تکان خورد، بی‌جان و بی‌رمق. ترس مثل باری سنگین روی سینه‌ام افتاده بود و هق‌هق گریه‌ام بی‌اراده بالا گرفت.
ناگهان سایه‌ی آن لعنتی روی صورتم افتاد. سرم را به زحمت بلند کردم و نگاهش کردم. نزدیک‌تر شد، طوری که حالا می‌توانستم صورت وحشتناکش را بهتر ببینم؛ چشم‌های درخشان و پوستی که انگار پوسیده و تکه‌تکه شده بود. هیچ شباهتی به دختر زیبای قبل نداشت سرش را کج کرد و با صدای یخ‌زده‌ای که در مغزم زنگ می‌زد گفت:
_ تو بازم انتخاب داری.
تلاش کردم شجاعتم را جمع کنم. با تمام توانم جیغ زدم:
_ چییییی؟ از جونم می‌خواااای؟
اما او حتی پلک هم نزد. بدون توجه به فریادم، همان جمله را با لحنی خشک و بی‌روح تکرار کرد:
_ انتخابت چیه؟
نفسم تکه‌تکه بیرون می‌آمد. از شدت ترس و درماندگی، هق‌هق کردم:
_ چه انتخابی؟ ولم کن برم...
سرش را کمی به عقب برد و انگار که از درد من لذت ببرد، آرام لبخند زد.
_ تو حق انتخاب داشتی و منو انتخاب کردی...
صدایش سرد و بی‌رحم بود. ادامه داد:
_ الانم یک انتخاب دیگه داری.
با تردید پرسیدم:
_ چی... اون چیه؟
ناگهان دستش را بلند کرد. ناخن‌های بلند و تیزش مثل چنگک بود و با حرکتی آرام به طرف کولی اشاره کرد. کولی کنار دیوار نشسته بود، ناله‌ای از ته دل کرد و با چشمانی غم‌زده به من زل زد. قلبم به تپش افتاد.
_ تو... یا اون.
حس خفگی در گلوی من پیچید. اشک‌های داغ روی صورتم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم:
_ چی می‌خوای؟
موجود هولناک با صورتی بی‌احساس به طرفم خم شد. هوای اطرافش سرد و سنگین بود. لب‌های ترک‌خورده‌اش تکان خورد و با لحنی یخ‌زده زمزمه کرد:
_ من گرسنمه...
با لرزش گفتم:
_ چ... چی؟
چشمان درخشانش را به من دوخت. سرش را کمی خم کرد و با صدایی خشن و یخ‌زده گفت:
_ تو... یا... اون.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، ناخن‌های تیز و سیاهش را دایره‌وار دور قفسه سینه‌ام کشید. پوست بدنم مورمور شد و نفس‌هایم تندتر شدند. انگار سرمای انگشتانش به استخوانم نفوذ می‌کرد. نگاهش تیزتر شد، طوری که انگار می‌خواست روحم را بشکافد.
_ داری از دستش می‌دی.
تلاش کردم حرف بزنم، ولی صدایم در گلو خفه شد. با ترس و بغض گفتم:
_ من... من نمی‌خوام انتخاب کنم.
ناگهان ناخن‌هایش با خشونت در بدنم فرو رفتند. جیغی از درد کشیدم و زانوهایم خم شد. انگار آتش در رگ‌هایم جاری شده بود. هر لحظه که ناخن‌هایش بیشتر در گوشت فرو می‌رفت، سوزش و دردی جان‌سوز تمام تنم را می‌سوزاند. اشک‌هایم بی‌اختیار روی صورتم جاری شدند.
_ اون... اون...
صدایم مثل ناله‌ای شکسته از میان لب‌هایم بیرون آمد. توان نگاه کردن به کولی را نداشتم. فقط با هق‌هق گریه کردم، از حجم غم و عذاب وجدان. ناخن‌هایش را از بدنم بیرون کشید و عقب رفت. نفس‌نفس می‌زدم و دست آزادم را به سختی ت*** دادم و روی زخم‌های تازه گذاشتم. خون گرمی از آن‌ها می‌چکید.
موجود هولناک به طرف کولی رفت. از پایش کشید و او را به طرفم آورد. کولی با چشمانی غم‌زده به من زل زده بود، انگار از من می‌پرسید چرا. موجود به طرفم خم شد و با صدایی یخ‌زده گفت:
_ می‌تونی انتخابت رو تماشا کنی.
در یک حرکت سریع، ناخن‌های تیزش را در بدن کولی فرو کرد. قلبم برای لحظه‌ای از تپش افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. کولی با چشمان مات و مرده به من خیره مانده بود. لرزش به تمام بدنم افتاده بود.
_ من... من چی کار کردم؟
موجود قلب خون‌آلود کولی را بیرون کشید. ایستاد و آن را به طرف دهانش برد. قلب تپنده را با ولع بلعید و خون از چانه‌اش به زمین چکید. با چشم‌هایی دریده و بی‌روح، نگاهم کرد و لبخندی چندش‌آور زد.
چشم‌هایم را بستم. دیگر نمی‌توانستم این وحشت را تحمل کنم. قلبم در سینه‌ام می‌کوبید و نفسم سنگین و شکسته بود 
توی ذهنم دوباره صحنه‌ای که ناخن‌های تیزش را در بدن کولی فرو کرد تداعی شد. انگار روحم از هم پاشید، قلبم برای کولی مچاله شد. زمان برای لحظه‌ای ایستاد و کولی با چشمان مات و مرده به من زل زده بود.
کم‌کم حس کرختی بدنم از بین می‌رفت و درد دست و سینه‌ام بیشتر و بیشتر می‌شد. نمی‌دانم چقدر گذشته بود، ولی من مات و بی‌حرکت هنوز هم افتاده بودم. دیگر جرأت چرخیدن به طرف کولی را نداشتم. من... جون او را فدای خودم کرده بودم. سرمایی عجیب بدنم را در بر گرفت. آن لعنتی دوباره نزدیکم شده بود. صدای نحسش را شنیدم که گفت:
_ خب، الان نوبت کیه؟
به سرعت چشم‌هایم طرفش چرخید. صورتش هنوز خونی بود.
_ من... من انتخاب کردم.
خندید. یک خنده بلند، طوری که دندان‌های تیزش را به رخ می‌کشید.
_ تو انتخاب کردی که اون اول باشه.
یعنی عاقبت من این بود؟ توسط یک موجود در وسط ناکجاآباد کشته شوم؟
سعی کردم وقت بخرم. حداقل کمی... من دلم نمی‌خواست بمیرم. نه اینجا... نه حالا.
_ فقط... فقط قبلش بگو تو چی هستی؟
چشمانش ریز شد.
_ چرا می‌خوای بدونی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
_ می‌خوام بدونم قراره به دست کی... یا چی بمیرم.
گفت:
_ فریبنده.
فریبنده؟ یعنی چی؟ درست بود... منو فریب داده بود و به این کلبه کشیده بود.
خواستم باز چیزی بگویم که با عصبانیت غرید:
_ داری حوصله‌م رو سر می‌بری.
در یک حرکت بالای سرم بود. آب دهانم را قورت دادم. فکر کن دلنا... فکر کن!
هیچ‌چیز برای دفاع از خودم نداشتم. دست آزادم را به سمت جیبم بردم.
او با حرکتی آرام خم شد و ناخن‌هایش را به طرف سینه‌ام آورد.
ناگهان دستم چیزی را داخل جیبم لمس کرد. همان گردنبندی که توی جنگل پیدا کرده بودم. همون نماد چشم... با لمس اون حسی خاصی در تنم به جریان افتاد.
هنوز چیزی نفهمیده بودم که با یک جیغ بلند از کنارم پرید عقب. انگار صاعقه به او خورده بود. نفسی از ترس کشیدم و دستم را از جیبم بیرون آوردم.
به او نگاه کردم. با نفس‌نفس به طرفم جیغ می‌کشید، ولی نزدیکم نمی‌شد. با لرزش، زنجیر گردنبند را دور گردنم انداختم و با درد سعی کردم آن میخی که به دست دیگرم فرو رفته بود را بیرون بکشم

با جیغی بلند میخ را بیرون کشیدم. خون از کف دستم بیرون می‌چکید و روی زمین می‌ریخت. دستم را با لرزش مشت کردم و بدن نیمه‌بی‌حسم را به کناری کشیدم. هنوز سوزش شدیدی توی سینه‌ام حس می‌کردم و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت.
صدای هولناکش مثل غرش رعد در فضا پیچید:
_ نمی‌تونی فرار کنی!
تمام توانم را جمع کردم و روی پاهایم ایستادم. زانوهایم می‌لرزیدند و نزدیک بود دوباره زمین بخورم. نگاهی به کولی انداختم؛ قلبم فشرده شد. منو ببخش، کولی... اشکی از چشمم لغزید.
آن موجود پلید هنوز نمی‌توانست نزدیک شود، اما از همان فاصله به من زل زده بود. همین جرأت داد تا قدمی به سمت در بردارم. ناگهان صدای خنده‌اش بلند شد. یک خنده‌ی عمیق و چندش‌آور که انگار دیوارهای کلبه را می‌لرزاند:
_ تو خلاصی نداری!
خودم را مجبور کردم که دیگر به او نگاه نکنم. قدم‌هایم را تندتر کردم و با تلو تلو خوردن از در بیرون زدم. همین که پا به بیرون گذاشتم، باد سردی به صورتم خورد و بدنم را لرزاند. به راه افتادم، حتی اگر می‌دانستم دارم می‌افتم. حس به پاهایم کم‌کم برمی‌گشت، ولی کرختی هنوز باقی مانده بود. هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار وزنه‌ای سنگین به پاهایم بسته شده بود.
خودم را میان درختان کشیدم. کم‌کم کلبه فریبنده از نظرم دور شد و صدای جیغ‌های هولناکش در دل جنگل محو شد. قلبم هنوز دیوانه‌وار می‌کوبید و نفس‌هایم نامنظم بودند. توی سرم هزار فکر می‌چرخید، ولی فقط یک چیز مهم بود: زنده موندن!

از درد هر لحظه چشمام سیاهی می‌رفت، اما نمی‌خواستم متوقف بشم. باید به جایی می‌رسیدم، باید از این جنگل لعنتی بیرون می‌رفتم. هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد و این کمی دلگرمی به من می‌داد. یاد حرف فریبنده افتادم که گفته بود: "صبح که بشه، راه‌ها نمایان می‌شن." امیدوار بودم این هم جزو فریب‌هاش نباشه و واقعیت داشته باشه.
صدای شکستن شاخه‌ای از پشت سرم به گوشم رسید. قلبم در سینه‌ام ایستاد. به سرعت چرخیدم. همون مرد، همون مردی که قبلاً تو جنگل دیده بودم، با فاصله‌ای کمی از من خمیده ایستاده بود. انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت و با صدای خش‌دار گفت:
_ "اون مال منه."
به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم. منظورش گردنبند بود. دستم رو محکم روی گردنم فشردم و با وحشت عقب‌عقب رفتم.
_ "من... من باید از اینجا برم."
مرد باز هم با لحنی که توش تهدید نهفته بود تکرار کرد:
_ "اون از قدرت تو خارجه."
دهنم خشک شده بود. هنوز نمی‌فهمیدم چی می‌گه، ولی هیچ‌وقت در زندگی‌ام این‌قدر ترسیده نبوده‌ام.
_ "خواهش می‌کنم، کمکم کن! از اینجا باید برم."
او بی‌توجه به التماس‌هایم، تنها به عقب چرخید و گفت:
_ "اونا دنبالش میان."
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. قلبم به شدت تند می‌زد. با چشمانی که از ترس و درد پر از اشک شده بود، برگشتم و بی‌هیچ توجهی به حرف‌های بی‌سر و ته او دویدم. پاهایم سست و لرزان بودند. زمین زیر پایم لیز بود و بدنم به شدت از خستگی می‌لرزید. از ترس، ضعف و درد، دیگه قادر به کنترل خودم نبودم. به سرعت از سراشیبی لیز خوردم و سقوط کردم. چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
، احساس کردم نور روی صورتم افتاده. با چشمانی نیمه‌باز، به سختی پلک زدم. نور خورشید چشم‌هایم رو زد و باعث شد چشمام به سوزش بیوفته با زحمت زیاد از روی زمین بلند بشم. هنوز گیج بودم، ولی بالاخره خودم رو جمع و جور کردم و نشستم. صبح شده بود. آفتاب مستقیم روی صورتم بود.
"چی؟!"
به سرعت به اطرافم نگاه کردم. من دیگه تو جنگل نبودم. وسط یک جاده آشنا بودم. با وحشت و گیجی، نفس عمیقی کشیدم و صدای گریه‌ام بلند شد. اشک‌هایم بی‌وقفه روی صورتم جاری شدند.
اما در همین لحظه، صدای ضعیفی از دل خودم به گوشم رسید: "خوشبختی؟"
گریه‌ام شدت گرفت. از شدت درد در بدنم بی‌خبر شدم، ولی حالا فقط *** رو شکر می‌کردم که هنوز زنده‌ام. به سختی ایستادم و سرم رو به دور و برم چرخوندم. ماشینم! ماشینم در فاصله‌ای نه چندان دور ایستاده بود. از تمام بدنم، حتی از وجود خالی که در قلبم حس می‌شد، شتاب‌زده به طرفش دویدم.
کوله‌ام، که آخرین بار توی کلبه جا گذاشته بودم، ولی ...الان کنار ماشین بود. به سرعت به کوله‌ام نگاه کردم و سپس متوجه شدم که هیچ‌چیز تغییر نکرده. همه چیز درست مثل قبل بود.
بدون هیچ درنگی، به سوی ماشین دویدم. سریع سویچ رو بیرون کشیدم و سوار ماشین شدم در رو بستم و قفل رو زدم. نفسی عمیق کشیدم. زنده بودم.

ماشین رو روشن کردم. صدای استارت رو شنیدم که امیدوارانه قلبم رو آرام کرد. دوباره گریم گرفت. ماشین رو به سرعت روشن کردم و بدون نگاه به اطراف، به سمت خانه حرکت کردم. دستم روی فرمان می‌لرزید.
در لحظه آخر، چشمم به جاده خورد. فریبنده رو دیدم. پشت درخت‌ها ایستاده بود و مستقیم به من نگاه می‌کرد. یک لرزش تمام وجودم رو فرا گرفت. احساس می‌کردم دلم از جایش کنده شده. بدون هیچ توجهی به او، با تمام توان گاز رو گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
در حین رانندگی، دستم رو به طرف گردنبند بردم و مشتش کردم. امیدوار بودم تموم شده باشه. اما وقتی به گردنم نگاه کردم، چیزی سرد و سنگین روی پوستم حس کردم.
گردنبند نبود... زنجیری زنگ‌زده بود که روی آن یک تکه چوب شکسته آویزون بود.
قلبم فرو ریخت. صدای نفس‌های سنگینی از صندلی عقب شنیدم. با وحشت از آینه‌ی جلو به عقب نگاه کردم...
چشم‌های فریبنده از تاریکی صندلی عقب به من خیره شده بود.
یک جیغ بلند از گلویم بیرون آمد و ماشین از مسیر منحرف شد. فرمان از دستم در رفت. همه‌چیز در یک لحظه به هم پیچید. صدای برخورد وحشتناک فلز با درخت... شیشه‌ها ترکیدند... نورها محو شدند...
آخرین چیزی که دیدم، صورت فریبنده بود که کنارم خم شده بود و با لبخندی سرد، زمزمه کرد:
"وقتی منو انتخاب میکنی یعنی هیچ‌وقت از من نمیتونی فرار کنی ..."
همه‌چیز سیاه شد.

پایان

Lila_m

کتاب‌های تصادفی