فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

بخش1

«کامیابی»

«بالاخره!! بعد از این همه سال!!!»

صدایی خشک و خشن در اعماق آزمایشگاه طنین‌انداز می‌شود.

مردی با ردای سیاه در میان دایره‌ای حکاکی شده بر روی زمین ایستاده است. دایره‌ای که از نقش‌ها و کلمات کهن تشکیل شده؛ کلماتی جادویی که خیلی وقت است کسی دیگر آنان را به یاد ندارد.

شخصِ ایستاده، کریستالی در دست دارد. این کریستال آبی درست مثل دایره‌ی بر روی زمین، از نقش و نگارهایی برخوردار است. این نقش‌و‌نگارها باعث می‌شوند تا کریستال با انرژی جادویی به رنگ آبی بدرخشد.

با کمی دقت می‌شود متوجه شد که درخشندگی کریستال به آرامی و با ریتمی پیوسته، کم و زیاد می‌شود... درست مثل ضربان قلب.

شخص رداپوش با تکان دادن دست خود، اسکلتی را احضار می‌کند.

اسکلت از زیرزمین آزمایشگاه، سنگ‌ها و خاک‌ها را به کنار زده و با نهایت تلاش و قدرت سعی در بیرون آوردن خود می‌کند... گویا می‌خواهد از آرامگاه ابدی خود فرار کند.

با بیرون آمدن او، اسکلت ثابت و آرام سرجای خود گوش به فرمان می‌ایستد، انگارنه‌انگار که اتفاقی افتاده است.

صدایی که از مرد رداپوش به گوش می‌رسد مانند صدای دو سنگی می‌ماند که با شدت تمام بر یکدیگر ساییده می‌شوند:

«به بوستان برو و برای من نیم مشت پوستِ درخت سُرخدار[1] و فقط چند گرم اسطوخودوس بیاور.»

اسکلت با شنیدن فرمان مرد، با سرعت تمام به سمت تالارهای زیرین می‌رود.

مرد رداپوش به سمت لبه‌های دایره می‌رود؛ خم می‌شود و نقش‌ها و کلمات حکاکی شده بر روی زمین را بررسی می‌کند، بررسی می‌کند و باز دوباره بررسی می‌کند تا آنکه از درست بودن آنان مطمعن می‌شود. با چند بار دست مالیدن، غبارهای نشسته بر روی کلمات را چند باری پاک کرده تا اینکه سرش را به نشانه رضایت تکان می‌دهد.

چیزی نمی‌گذرد که صدای کلیک کلیکِ استخوان‌های اسکلت از اعماق سالن به گوش می‌رسد. او لزوماتی که مرد از او خواسته بود را برای او آورده است.

مرد مواد را از اسکلت گرفته و بار دیگر دست خود را به نشانه آزاد باش تکان می‌دهد. اسکلت باز دوباره به تکه‌هایی از استخوان تبدیل شده و به آرامگاه زمینی خود باز می‌گردد.

مرد رداپوش به آرامی کریستال را بر روی زمین گذاشته و با دقت هرچه تمام از دایره خارج می‌شود؛ او کاملا مراقب است تا نوشته‌های دایره را خراب نکند.

او به آرامی و با طمانینه، خرد‌ه‌های چوب سرخدار و غنچه‌های اسطوخودوس را در پیپ بزرگی قرار می‌دهد؛ سپس مقداری تنباکو روی مخلوط گیاهان پاشیده و آنان رو با شعله‌ای جادویی که از انگشتانش نشات گرفته، روشن می‌کند.

با نفسی عمیق، دودی به رنگ بنفش را استنشاق می‌کند.

خوورَگ صدها سال و شاید هم هزاران سال است که چنین حسی را تجربه نکرده!... اضطراب... نگرانی!

استرس، استخوان‌های پوسیده او را به هم می‌فشارد. هرچه نباشد، امروز روزی است که قرن‌ها تلاش و سختی کشیدن او با آزمون‌و‌خطاهای بی‌شمارش بالاخره به ثمر می‌نشینند، وگرنه...

... وگرنه مرگ است که انتظار او را می‌کشد.

وقتی که او برای اولین‌بار در این راه قدم گذاشت، تازه متولّد شده‌ای بیش نبود. او تازه پانصد سال از ارباب مردگان[2] شدنش می‌گذشت که جنگ بین جادوگران و ساحره‌ها با مردگان شروع شد... جنگی بی‌پایان که جان بی‌شماری را گرفت.

خوورَگ اصلا خودش را درگیر کشمکش‌های دنیای خارج نمی‌کرد؛ راستش هیچ کدام از اربابان مردگان علاقه‌ای به چنین درگیری‌هایی نداشتند. با این‌‌حال، دنیای بیرون از وجود آنان باخبر شد. بالاخره هرچه باشد، آنان جزء مردگان حساب می‌شوند.

بسیاری از همکاران و آشنایان او درست مثل حیوان شکار شدند و جلوی چشمانش به قتل رسیدند. روح‌دانِ [3]همگی آنان شکسته یا سوزانده شد. برای همین است که او در تنهایی و تاریکی به دنبال راه حلی می‌گردد... راه حلی برای از بین بردن تنها نقطه ضعف او...

قبل از آنکه او در این مکان پنهان شود، پادشاه مردگان فرمان نَبرد با قهرمان را برای پاسخ‌گویی به جنایاتشان صادر کرد... قهرمانانی که به اسم عدالت دست به قتل‌عام آنان زده بودند... عدالتی که حتی خودشان هم تعریف درستی از آن نداشتند...

شهرها در آتش غرق شدند؛ قحطی، بیماری، طاعون و نزاع بر سر دنیا خراب شد. همه این‌ها فقط آتش جنگ را فروزان‌تر می‌کردند...

قهرمانان برای متوقف کردن پادشاه مردگان، خود را به اسم پیروزی فدا می‌کردند و با سوزاندن روح خود و تولید انرژی مخرب، سعی در از بین بردن پادشاه مردگان داشتند.

این آخرین چیزی است که خوورَگ از دنیای بیرون به یاد دارد. بعد از همه این‌ها بود که او خود را در آزمایشگاهش محبوس و تحقیقاتش را شروع کرد.

از آن موقع تا حالا، او هیچ پیام یا اخباری از جهان بیرون به دست نیاورده... او حتی نمی‌داند چه مدت است که خودش را در این تالارها مخفی کرده!

ولی زمان برای او معنایی ندارد؛ تنها موضوع مهم، تحقیقات او است... تنها مسئله مهم آن است که پژوهشاو به ثمر برسد... آنکه بتواند به معنای واقعی کلمه، نامیرا شود.

پس از آنکه نگرانی او کمی آرام گرفت، خوورَگ پیپ خود را تمیز کرده و آن را به کنار می‌گذارد.

او در خارج دایره جادویی موقعیت گرفته و با صدایی از اعماق گلوی خشک و مرده خود، شروع به نجوا کردن می‌کند...

کلماتی که از دهان او خارج می‌شوند به زبان کهن می‌باشند؛ زبانی که کمتر کسی از ریشه‌ی آن باخبر است، چه برسد به طرز بیان و تلفظ درست آن کلمات!

با این‌حال خوورَگ به طور روان و سلیس آنان را بر زبان جاری می‌سازد... گویی این زبان روزمره‌ی مردم جهان است!

با جاری شدن هر کلمه، نقوش حکاکی شده بر روی دایره، به آرامی هرچه تمام شروع به روشن شدن می‌کنند؛ اما این روشنایی آنچنان کم‌رنگ است که حتی در تاریکی این تالار، به سختی دیده می‌شوند.

هرچه کلمات بیشتری از دهان خوورَگ خارج می‌شود، نقوش دایره هم روشن‌تر می‌شوند.

اگر کسی صدای نغمه‌های خوورَگ را می‌شنید، آن را به آوازی تشبیه می‌کرد... آوازی که مردگانِ برزخ از خود سر می‌دهند.

آوای خوورَگ گاه چنان بَم می‌شود که به سختی می‌توان متوجه صدای آن شد، و گاهی آنچنان بالا می‌رود که گوش هر شنونده‌ای را به درد می‌آورد.

بلاخره نقطه اوج آواز او فرا می‌رسد.

با آنکه آزمایشگاه او چند صد متر در زیر زمین قرار گرفته، اما تندبادی در تالارهای محبوس در خاک او به پا می‌خیزد. بادی که هیچ منبعی ندارد.

خوورَگ ردای سیاه خود را محکم می‌چسبد و تماشا می‌کند که شکافی در تار و پودِ فضا-زمان در بالای سر کریستال، ایجاد می‌شود.

شکافی نه‌چندان بزرگ با لبه‌هایی تیز که هر از چندگاهی باز و کمی بسته می‌شود... گویی موجودی زنده درحال نفس کشیدن است!

در آن طرفِ شکاف، دو نور دیده می‌شود. یکی قرمز و دیگری سیاه.

نور قرمز با قدرت هرچه تمام سعی در غلبه بر نور سیاه دارد... نوری که با تمام قوا در حال مکیدن و جذب نور قرمز است... نبردی تمام نشدنی بین دو قدرتِ تمام نشدنی!

چند نجوای وحشتناک دیگر از طرف خوورَگ باعث می...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی