پروفسور کال
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بخش3
《خوف و وحشت》
خوورَگ بالای تپه، سوار بر اسب خود به شهری که بر زیر پای او فرش شده، خیره میشود. دود برخاسته از خانهها، آسمان صاف و آبی را به به رنگ قهوهای مهآلود کرده است.
این شهر چندان بزرگ نیست. دیوارهای ترک خورده از جنس چوب و خشت تنها چیزی است که آنرا از دنیای بیرون جدا ساخته.
_«اینجا بدتر از چیزیه که بازرگان به یاد داره... خب، حالا هرچی... بزن بریم.»
خوورَگ با گفتن این حرف، افسار دوگانگ را کشیده و راهی ورودی شهر میشود.
او همینطوری و برای خنده برای اسبش اسم انتخاب کرده، به علاوه، چشمهای زاغ و گردن درازِ او آن را خیلی به یک دوگانگ¹ شبیه کرده!
1_ دوگانگ نوعی پستاندار دریایی است که به نام گاو دریایی هم شناخته میشود.
با هر قدم اسب، خوورَگ هم پشت خود را به اطراف تکان میدهد تا که تعادلش را بر روی زین حفظ کند. با گذشت هر لحظه، دیوارهای شهر بزرگتر و بزرگتر میشوند تا آنکه دیواری خشتی تنها چیزی است که دیده میشود.
دورازههای شهر باز است و هیچ ترافیکی در ورودی آن دیده نمیشود. دو نگهبان بیحال و شلو ول بر ستونهای دروازه تکیه دادهاند؛ خوورَگ بدون کوچکترین توجهی به آنان از کنارشان عبور میکند.
به محض آنکه از دروازه شهر عبور میکند، یکی از نگهبانان با فریاد او را خطاب میکند.
׫دست نگه دار رفیق، اگه میخوای وارد بشی باید عوارضی بدی!»
نگهبان بعد از گفتن این حرف، آب دهان خود را بر زمین انداخته و به او خیره میشود.
نگهبان زره چرمی بیارزش بر تن دارد و شمشیری هم که بر کمر او آویزان است حتی از زره او هم بیارزشتر است! از شکل و شمایل لباس او و زنگزدگیهای روی شمشیرش معلوم نیست برای چی اسم خود را نگهبان گذاشته!
نگهبان همینطور که که دستانش را به سمت خوورَگ دراز کرده، به او نزدیکتر میشود.
׫زود باش پول رو بده بیاد، من همه روز رو که وقت ندارم!»
_«اوه بله بله البته! دوگانگ زودباش عوارض رو به این آقای محترم پرداخت کن!»
با گفتن این حرف، اسب او با شیهای از خود پاسخ میدهد.
_«اوووووو باید ببخشید، این دوست سم دارمون کیسه پولش رو توی خونه جا گذاشته!»
نگهبان با نگاهی از روی نفرت به خوورَگ خیره میشود. او اصلا از مزاح او خوشش نیامده.
׫خیلی بامزه بود، خوشمزه! یک بار دیگه از این اداها در بیار تا بهت بگم چی خنده داره!...»
_«خیلی خب دوگانگ، من این دفعه جای تو حساب میکنم؛ یادت نره یکی طلبم!...»
خوورَگ با تکان دادن دست خود، کیسه پول خونینی که از جنازه بازرگانان بیچاره برداشته را از انگشتر جادوییاش خارج میکند؛ انگشتری که او تقریباً میتواند در آن هرچیزی را ذخیره کند.
خوورَگ یک سکه از ته کیسه خارج میکند. او نمیداند هزینه ورودی چقدر میشود(یا آنکه اصلا عوارض ورودیای در کار است یا نه!) ولی مطمئن است این سکه طلا نگهبان را ساکت میکند.
او بدون پیاده شدن از اسب، به پایین دولا شده و سکه طلای خونین را در دهان نیمه باز نگهبان میگذارد.
نگهبان چنان از جادوی خوورَگ شگفتزده شده که هیچکاری جز نگاه کردن و خیره شدن به کیسه پول جادویی نمیتواند کند.
خوورَگ هیچ عکسالعملی از نگهبان نمیبیند. این رفتار نگهبان برای او عجیب است...
قبل از اینکه دوباره به راه بیفتد، دهانِ افتاده نگهبان را میبندد و میگوید:
_«آهان، حالا بهتر شد. نمیخوای که پرنده توی دهنت لونه کنه!... خیلی خب دوگانگ، راه بیوفت...»
با چند ضربه بر گونههای نگهبان، خوورَگ افسار اسب را کشیده و به راهش ادامه میدهد.
دوگانگ با تکان دادن خود، یالهای گلی خود را میتکاند و با هر قدم او، صدای ووش ووش گل به گوش میرسد.
با دور شدن خوورَگ، نگهبان دوم سریعاً خودش را به دوست خود میرساند.
×׫میشه بگی چه مرگت شده؟!»
׫جادوگر...»
با گفتن این کلمه، او سکه را از دهان خود بر گلهای زیرپایش میاندازد.
×׫چی شده؟! یه بار دیگه بگو!...»
׫اون مرد یه جادوگره. اون یه کیسه طلا رو از هیچی توی دستهاش ظاهر کرد.»
×׫لعنت بهش، باید به شهردار خبر بدیم. یه جادوگر توی شهر اصلا خبر خوبی نیست...»
نگهبان دوم به سکه طلای روی زمین خیره میشود. او بر زمین خم شده و همینطور که مشغو...
کتابهای تصادفی
