فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در شهری کوچک، در حوالی نیمه شب مرد جوانی روی تخت دراز کشیده بود و به صفحه موبایل خود خیره شده بود. بالاخره قرار بود نتایج کنکور اعلام شود؛ قرار بود تا چند دقیقه دیگر نتیجه تلاش بی وقفه خود برای ورود به دانشگاه پزشکی را ببیند.

او کلافه شده بود، سازمان سنجش اعلام کرده بود که نتایج ساعت یازده توی سایت خواهند بود ولی بعد از حدود نیم ساعت هنوز هم خبری نبود.

پسر آهی از خستگی کشید و بار دیگر دستش را روی موبایل کشید تا مطالب بروز رسانی شوند؛ اما با پیغام "شما آفلاین هستید" روی صفحه مواجه شد.

او تعجب کرد و سعی کرد اتصال خود را چک کند ولی متوجه شد کل شبکه را از دست داده و آنتن ندارد.

در حالی که سعی میکرد راه حل را پیدا کند توجه اش به منظره پشت صفحه موبایل خود جلب شد؛ جایی که طبیعتاً باید دیوار اتاقش میبود حال میدرخشید.

با خودش گفت "یعنی خوابم برد؟ ممکنه صبح شده باشه و اصلا نفهمیده باشم؟". ولی وقتی ساعت را دوباره چک کرد متوجه شد که اشتباه میکند.

با تعجب سعی کرد تا سرش را بلند کند تا شاید از اوضاع سر در بیاورد ولی چیزی که دید او را چند برابر گیج کرد؛ تا چشم میدید فقط سفیدی بود، او نمیتوانست بگوید اگر دستش را دراز میکرد میتوانست آخر این سفیدی را لمس کند یا این ژرفا سفید تا ابد ادامه دارد، فقط سفیدی؛ مثل زل زدن از فاصله خیلی نزدیک به یک کاغذ.

در وسط این سفید بی انتها تخت پادشاهی از جنس سنگ مرمر واقع شده بود؛ لبه های بالایی آن با رنگی قرمز همانند خون پوشیده شده بود، گویا کسی را با آن به قتل رسانده باشند؛ روی تخت هم مردی که به ظاهر در اواخر دهه بیست سالگی زندگی خود بود و لباس تکه پاره سیاه رنگی پوشیده بود نشسته به عصایش تیکه داده و به زمین نگاه میکرد.

پسر اول از دیدن این منظره فانتزی ترسناک شوکه شد، بعد شروع به مالیدن چشم های خود کرد، و در نهایت تصمیم گرفت چند بار به صورت خود سیلی بزند؛ وقتی دید هیچ کدام جواب نمیدهند دوباره شروع به برانداز اطراف کرد.

بعد از مدتی تلاش بی فایده و نیافتن پاسخ پسر تسلیم شد. انگار در کل آن دنیا به جز آن مرد عجیب و تخت پادشاهی او هیچ چیزی نبود.

پسر سرانجام با تردید به سمت مرد رفت.

مرد حتی به پسر نیم نگاهی هم نینداخت، فقط گفت: "راحت باش و از وقتت برای فکر کردن استفاده کن، من تا همیشه میتوانم اینجا بشینم"

پسر با تعجب گفت: "بل...ببخشید..."

-من جدی بودم!

-م...ما کجا هستیم؟

-اینجا دنیای منه؛ ببخشید اگه سفیدی چشمت رو اذیت میکنه، چیز زیادی برای تزئین کردنش نداشتم.

-منظور من این نبود! من چرا اینجا هستم؟ و چطور به اینجا اومدم؟

مرد سرش را بلند گرد و گفت: "من تو رو اینجا آوردم تا ازت چیزی بخواهم..."

دیدن صورت مرد باعث شد پسر گیج و ترسیده، وحشت کند! صورت مرد، یک صورت نبود! در نگاه اول چهره مرد کاملا طبیعی بود، ولی وقتی به بخشی از صورتش توجه نمیکردی شروع به تغییر میکرد؛ برای مثال اگر حتی برای یک لحظه به چشمش خیره میشدی تمام اجزای صورتش به جز چشمش به یک فرد دیگر تبدیل میشد. البته به استثنا زخم بزرگی که کاملا چشم چپش را پوشانده بود.

پسر با ترس گفت: "ت...تو...تو چی هستی؟ من کجا هستم؟ هس...از..."

پسر خود هم نمیفهمید چه میگفت، فقط میخواست با کلمات خود را آرام کند.

مرد سخنان آشفته پسر را قطع کرد و گفت: "آرام باش! نمیخوام تو رو بخورم! فقط بهت نیاز دارم تا یک کار کوچک برام انجام بدی"

-م...منم باور کردم! اصلا چطوری من رو از توی اتاقم به اینجا آوردی؟ جادوگری چیزی هستی؟ بهم دارو تزریق کردی؟ اگه حتی...

مرد بلند شد و دو دستش را روی صورت پسر زد، سپس با لحنی که مو به تن پسر سیخ میکرد گفت: "خفه شو! اگه یک دقیقه به حرف هام گوش بدی من همه چیز رو برات توضیح میدم!"

پسر که از ترس کاملا ساکت شده بود با تردید سر تکان داد.

-من...یکم توضیح دادنش سخته...بیا از اینجا شروع کنیم؛ متاسفانه تو اینقدر بد شانس بودی که توسط یکی از سه ملت هید به عنوان قهرمان احضار شدی.

مرد روی تختش لم داد و ادامه داد: " سه ملت بزرگ تمپ، اس و پیز نزدیک به ده ساله که برای به دست آوردن مالکیت کامل منابع قاره بزرگ هید توی جنگ هستند؛ سه سال اول جنگ اون ها مثل هر جنگ دیگه ای بود، ولی یک روز یک جادوگر بزرگ اهل تمپ موفق به کشف روش جدیدی برای جادو شد و اون احضار دیگر جهانی هایی مثل تو بود. اون ها یک نفر به اسم جوزف گریین رو احضار کردند و بهش وعده زن و طلا دادند و گفتند بعد از اتمام جنگ میتونه برگرده؛ و خب حدس بزن چی شد؟ جوزف به قدری جنگجوی خوبی بود که اون سال تقریبا تمپ رو پیروز جنگ کرد، معلوم شد وقتی یک دگر جهانی رو احضار میکنی فقط اون هایی به احضار پاسخ میدهند که وابستگی بالایی با جادو یا یکی از گونه های افسانه ای داشته باشند؛ و این موفقیت باعث شد که دو کشور دیگه هم همین کارو بکنند و در نهایت طی چند سال گذشته جنگ به دست دیگر جهانی ها افتاده، حتی تمپ به خاطر افزایش قدرتش توسط جوزف موفق شده که پنج دیگر جهانی رو احضار کنه."

پسر داستان مرد را قطع کرد: "ولی شما از من چی میخواهید؟"

مرد آهی از سر غم کشید و گفت: " من از این همه رفت و آمد بین ابعاد خوشم نمیاد، به عنوان کسی که ابعاد رو کنترل میکنه ارتباط فیزیکی بین این دو بعد ننگی برای اسم منه؛ پس ازت میخوام شکاف ابعادی که توسط اون جادوگر تمپ ایجاد شده رو ببندی. و برای این کار لازمه یک کار راحت بکنی؛ برای احضار دیگر جهانی لازمه قطعه ای از جهان دیگه رو داشته باشی، من میخوام تمام قطعات اون شی دیگر جهانی رو جمع کنی و نابود کنی، مطمئن باش تو هر پادشاهی یکی از این قطعات پیدا میکنی چون برای احضار بهش نیاز دارن. وقتی تمام قطعات نابود بشوند من متوجه خواهم شد و تو رو به جهان خودت بر میگردانم و حتی یکی از آرزوهای تو رو هم برآورده میکنم. "

پسر چیزی برای گفتن نداشت، مرد به نظر قابل اعتماد میآمد ولی همچین چیزی اصلا امکان داشت؟ بعد های دیگر؟ جادو؟

-...تقریبا فهمیدم چه اتفاقی افتاده و شما از من چی میخواهید ولی...حرف های شما...یکم به نظر غیر ممکن میاد، و اگه واقعاً میتوانید آرزو ها رو برآورده کنید خب سوراخ رو ببندید.

-قدرت کامل من توسط اون شکاف تضعیف شده، تو میتوانی یک بیماری توی بدنت رو بدون کمک آنتی بیوتیک و قرص از بین ببری؟

-...متوجه ام. و اگه من این شکاف رو از بین ببرم، شما چطوری قراره آرزوی من رو برآورده کنید؟

مرد لبخندی زد، به بالا نگاه کرد، دستان خود را باز کرد و گفت:" آرزو میکنم یک شمشیر قلبم را سوراخ کنه بدون این که من رو بکشه!"

و در کمتر از یک ثانیه شمشیری قلبش را سوراخ کرد.

پسر از ترس خشکش زد، چطور این امکان پذیر بود؟ اصلا اون مرد واقعاً زنده مانده است؟

در همین افکار بود که مرد دوباره به پایین نگاه کرد، شمشیر را از سینه خود بیرون کشید و به دست پسر داد و گفت: "این هم به عنوان هدیه قبول کن، هر وقت اسم شمشیر یعنی گلدس رو صدا بزنی توی دست هات ظاهر میشه"

سپس رویش رو برگرداند و ادامه داد: "آرزوی تو هم با این چندان فرقی نداره، وقتی شکاف از بین بره میتوانم بدون محدودیت این کار رو انجام بدم، من میتوانم...

مرد داشت درباره همه چیز تمام بودن قدرت بی نهایت خود فخر فروشی میکرد، اما پسر گوش نمیداد؛ ذهن او کاملا سیاه شده بود و فقط کلمه آرزو در آن انعکاس پیدا میکرد.

سیلاب خاطرات در ذهن او تداعی شدند؛ مرگ مادرش، دختری که با تمام وجود عاشقش بود، خوشی و ناخوشی، بیماری، بی تابی، مرگ؛ تنها دلیلی که یک سال زندگی نکرده بود تا وارد دانشگاه شود، تنها دلیلی که باعث میشد هرچند وقت یک بار تا صبح بیدار بماند و اشک بریزد، حال با یک آرزو بی معنی بود.

پسر حرف مرد را قطع کرد: "مهم نیست چه آرزویی داشته باشم، اگه اون شی رو نابود کنم شما اون را برآورده میکنید درسته؟"

-...آره، فقط اون شی از جهان خودت رو نابود کن.

-پس لطفاً من را بفرستید، از همین الان شروع میکنم.

مرد میخواست چیزی بگوید ولی وقتی چشمش به چشمان پسر افتاد پشیمان شد. لحظه ای ساکت شد و سپس گفت: "حتما باید آرزوی خیلی بزرگی داشته باشی که اینقدر مصمم هستی"

مرد بشکنی زد و ادامه داد: "یادت باشه یکی از تکه های شی دیگر جهانی که باید نابود کنی دقیقا جلوی تو توی دایره احضار خواهد بود."

بدن پسر شروع به ناپدید شدن کرد، تکه های کوچک درخشانی از بدن پسر کنده میشدند و به سمت بالا حرکت میکردند تا وقتی که آنقدر کوچک شوند که دیگر قابل مشاهده نباشند؛ در کمتر از یک دقیقه پسر کاملا ناپدید شده بود.

مرد، نفسی کشید و دوباره روی تختش لم داد، در حالی که زیر لب میگفت: "امیدوارم به اندازه کافی احمق باشی که باورم کنی، آقای دیگر جهانی"

در همین هنگام کم کم پسر چشمان خود را باز کرد، زیر پاهایش دایره جادویی بزرگی کشیده شده بود، و همان طور که پادشاه ابعاد گفته بود در یک قدمی جلو تر از خودش دکمه کنترل کنسولی را میدید که علامت "x" روی آن کشیده شده بود، قدیمی و رنگ و رو رفته بود ولی او با نگاه اول آن را شناخت.

سپس سرش را بلند کرد و به جلو خیره شد؛ رو به رویش خوک نمای چاق و زشتی روی تختی از جنس استخوان و شاخه درخت نشسته بود و تاجی از همان جنس به سر داشت.

پسر میتوانست صدای حیرت جمعیت را بشنود، به اطراف سالن نگاه کرد و تا منبع صدا ها را پیدا کند، سالن پر بود از حیوان نما، اورک و گابلین.

پادشاه خوکی حتی صبر نکرد تا حیرت حاضرین تمام شود و شروع به صحبت کرد: "تو...از دنیای دیگه اومدی درسته؟ تو باید برای من بجنگی! تو قهرمان من میشی!"

سپس بلند شد و فریاد زد: "پادشاهی هیولا ها، جورا، حالا قهرمان خودش رو داره!"

بعد از شنیدن سخنان پادشاه خوکی جمعیت شروع به فریاد و شادی کرد!

پسر بدون هیچ حرفی فقط به پادشاه خوک خیره شده بود.

خوک نمای چاق روی تختش نشست و گفت: "چیه؟ خوشت نیامد؟ اگه قهرمان من بشی شکمت رو با غذا و جیب هایت رو با طلا پر میکنم! حتی دخترم رو هم بهت میدم."

ناگهان از در کنار تخت پادشاهی خوک نمای زشت دیگری با لباس صورتی نخ نما ظاهر شد و کنار پادشاه ایستاد. پادشاه هم به پشت خوک مونث ضربه زد و لبخندی زشت تحویل او داد.

یک فرد معمولی در آن لحظه به این فکر میکرد که "اگه میخواهی جیب های منو با طلا پر کنی چرا تاج خودت از استخوان و چوب ساخته شده؟" یا "دختر هیولایت رو میتوانی برای خودت نگه داری!" اما تنها چیزی که در ذهن پسر میگذشت آن دکمه بود؛ خیال آرزو به صورت موقتی او را به جنون کشیده بود.

پادشاه خوکی هم از این که پسر پاسخ نمیداد عصبانی شد و گفت: "بهتره زود تر تصمیمتو بگیری، قهرمان من میشی یا نه؟ اگه قبول نکنی تو رو میکشتم!"

و با همین یک کلمه نگهبان های دو طرف او یک قدم جلو آمدند. پسر با نگاه بی احساسی به آنها نگاه کرد، ظاهرا بالاخره توجه وی را جلب کرده بودند؛ او نفس کوچکی کشید و گفت: "گلدس!"

ناگهان شمشیری بلند که به سفید میدرخشید و دسته آن به زیبایی طلا کاری شده بود در دست راست پسر نمایان شد و باعث شد عده ای از حاضرین شوکه شوند.

پادشاه خوکی همزمان که از ترس میلرزید لبریز از خشم بود؛ دستش را بلند کرد و گفت: "اون حروم زاده رو بکشید، اون تازه احضار شده پس نمیتونه هیچ کاری بکنه!"

و دو نگهبان به پسر هجوم بردند. پسر شمشیر خود به دست دیگرش داد، سپس آن را بلند کرد و روی سر نگهبان اول فرود آورد، نگهبان فکر میکرد که میتواند با چماق در دستش جلوی شمشیر را بگیرد ولی از وسط نصف شد؛ مرگ سریع نگهبان اول باعث ترس نگهبان دوم شد و او هم در کمتر از دقیقه نابود شد. این قدرت یک دیگر جهانی بود، مثل جنگ دو کودک پنج ساله با یک مرد بالغ میماند، هر چقدر هم دو کودک ماهر باشند نمیتوانند مقابل نیروی مرد بالغ مقاومت کنند.

همه حاضرین وحشت کرده بودند. پادشاه خوکی پشت تختش قایم شد و رو به حاضرین فریاد زد: "ابله ها، شما هیولا هستید، اون رو نابود کنید!"

آن ها هم به پسر حمله کردند ولی فایده ای نداشت، حتی اگر پسر ضربه ای هم دریافت میکرد اصلا احساسش نمیکرد، در نهایت آن ها فقط هیولا بودند و نه از مانا چیزی میدانستند و نه از شمشیرزنی، و پسر هم قهرمانی بود از دنیایی دیگر، با ویژگی های بدنی مشابه قوی ترین جنگجویان.

نهایتا همه آن ها نابود شدند؛ پسر دکمه را برداشت، شنل یکی از هیولا را بر تن کرد و آن جا را ترک کرد.

کتاب‌های تصادفی