همترازی با خدایان
قسمت: 42
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
کارگاهی که هفایستوس از آن استفاده میکرد فرو ریخت. آن ساختمان مشخصاً فقط با انجام یکسری تغییرات و در دل محلههای فقیر نشین درست شده بود. آنقدر وضعیت ساختمان بد بود که هر لحظه امکان داشت کلاً تخریب شود.
ضربهای که چریسس به سینهی یو وون زده بود، او را مستقیما به داخل کارگاه برد. و از میان آوارها، کریستال تاریک مقدسش را پیدا کرد که اکنون به درستی پالایش بود.
آگاممنون از حرف چریسس گیج شده بود و با تعجب پرسید:«قربان، منظورتون از خطرناک چیه؟»
در چهرهی آگاممنون که همچنان که به چریسس مینگریست، پر از ناراحتی پنهان بود. او میخواست ظهر چه زودتر هفایستوس را دستگیر کند و ماموریتش را به پایان برساند، اما همه چیز به تاخیر افتاده بود.
«اون تقریبا مرده. دلیلی برای ترسیدن از اون وجود نداره.»
«ماهیت مانای تاریکی اصلا چیز سادهای نیست. و اینکه به وضعیت الانی اون «تقریبا» مرده بگی فکر میکنم اشتباه باشه...»
«مشکلی نیست.»
آگاممنون بالاخره صبر و انتظارش به حد خود رسید.
«مهم نیست که چقدر با استعداد باشه، اون هنوز هم یه بازیکن جدیده. شما خیلی خسته به نظر میرسید قربان. خواهش میکنم کمی استراحت کنید.»
آگاممنون دوباره نگاهش را به یو وون دوخت.
«خودمون کارش رو تموم میکنیم...»
ولی اتفاق عجیبی افتاد. یو وون که درست چند لحظه پیش روی کپهای از خرابهها ایستاده بود ناپدید شد.
اون کجا رفت؟
بوووم!
این صدای بلند انفجار از نزدیکی محلی که هفایستوس افتاده بود به گوش میرسید.
آگاممنون با تعجب فوراً سرش را چرخاند.
«کااا!»
«آآآخ!»
شکستن و کوبیدن...
سربازانی که در حال حمل هفایستوس بودند، مثل سنگ ریزههای کوچکی به هوا فرستاده شدند. در یک آن این اتفاق افتاد و دوباره میدان جنگ به یک جهنم واقعی تبدیل شد.
و دوباره یو وون در کنار هفایستوس ایستاده بود.
«شما احمقها دارین چکار میکنید؟» آگاممنون با فریادی از سر خشم ادامه داد:«میخواید همینطوری نگاهش کنید؟ بکشیدش! من بهتون گفتم که میتونید یه مقام مدیریتی در این طبقهی لعنتی داشته باشید! همتون باهم بهش حمله کنید!»
بدن سنگ شدهی هفایستوس به آرامی تکان میخورد. سنگ شدگی فقط باعث محدودیتت حرکت فرد میشد و از درون او را خشک نمیکرد. این بدان معنا بود که در این مدت، هفایستوس به خوبی همهی ماجراهایی که در اطرافش اتفاق میافتادند را درک میکرد و به همین خاطر در تلاش بود تا خودش را آزاد کند.
«ب-بیاید باهم بهش حمله کنیم!»
«هااااه!»
سربازهای اولیمپوس از نظر مهارتهای فردی خیلی ماهر نبودند ولی همیشه از نظر تعداد میتوانستند شکستناپذیر باشند.
یو وون محکم دستهی شمشیر را نگه داشت و به موج سربازانی که با اسلحههای خود به سمتش حملهور شدهاند نگاهی انداخت. سپس با تمام قدرت، مانای کریستال تاریکی را آزاد کرد.
وووووووش!
یک موج خشن و بزرگ از مانا.
پر کردن تمام فضا-
موج مانای تاریک از هر سربازی که عبور میکرد، سرش مثل یک برگ یک درخت برروی زمین میافتاد و اعضای داخلی و خارجیه بدنشان با مانا کاملا خشکیده میشد.
صدای آه و نالهشان را از بین انبوه بازیکنان به خوبی قابل شنیدن بود.
یو وون همزمان که با سربازان میجنگید و قدرت کریستال تاریک را بیرون میآورد.
ویززززززز!
خرد کردن-
کریستالی که در دست یو وون وجود داشت، بهطور پیوسته مانای او را تغییر میداد و تقویت میکرد.
تنها کسانی که متوجه این مورد شدند چریسس و آگاممنون بودند.
«اون یه آیتم باورنکردنی با خودش داره. یعنی جایزهی رکوردش در مراحل آموزشی بوده؟» چریسس با حیرت مبارزهی یو وون را نگاه میکرد که چطور با دهها بازیکن طبقات بالایی میجنگد. سپس به آگاممنون که صورتش سفید شده بود نگاه کرد. «چی بهت گفته بودم؟ نوچ نوچ نوچ...»
واکنش چریسس دکمهی آگاممنون را زد. دندانهایش را به هم فشرد. او نمیدانست جریان از چه قرار است. تا چند لحظه پیش به نظر نمیرسید که او چنین چیزی داشته باشد.
«انگار برج یه هیولا رو به سرمون نازل کرده.»
«الان وقت تحتتاثیر قرار گرفتن نیست قربان!»
آگاممنون با استرس به چریسس نگاه کرد و به او چشم غره رفت.
«چیزی شده؟ مگه چند لحظه قبل بهم نگفته بودی که خودت و دوستات از پسش بر میاین؟»
«پس الان قصد ندارین هیچ کاری انجام بدین؟»
«از همون اول تنها وظیفهی من متوقف کردن هفایستوس بود و تمام. مبارزه کردن با یه بازیکن تازهوارد بر خلاف قوانین برجه پس خودتون تنهایی باید باهاش روبهرو بشید.»
«حتما شوخیتون گرفته...»
چریسس به واکنش آگاممنون پوزخند زد. این به خاطر این نبود که چریسس نمیفهمید او چه احساسی دارد. پس از از دست دادن شغالها، اگر موفق نمیشد هفایستوس را که پیدا کردنش فوقالعاده دشوار بود، به نام خودش ثبت کند، به طور کامل جایگاهش را در اولیمپوس از دست میداد.
چریسس در حالی که با ناله از جا بلند میشدند، گفت: «نگران نباش.» سپس روی شانه آگاممنون زد و ادامه داد: «بازی تازه داره داغ میشه.»
***
چکیدن-
همچنان که به قدم زدن ادامه میداد قطره بزرگی از عرق از پیشانی چریسس فرو ریخت. او به اندازهی کافی از مجازاتش درد کشیده بود. از وضعیتش به نظر میرسید که هر لحظه ممکن است بیهوش شود.
یو وون چریسس تضعیف شده را دید. و در همان حال، انگشت دستی را که کریستال در آن بود را در هوا بالا برد و دستش را در هوا چرخاند.
ترک خوردن زمین-
پوووووووووش!
آتش با مانای تاریک مخلوط شده بود و شعله سیاهی ایجاد میکرد که یو وون را در بر میگرفت.
دیدن این اتفاق بازیکنان را مجبور کرد که یک قدم عقب بروند.
تاپ-
تنها کسی که از میان آتش گذشت، چ بود. دستش را دراز کرد و کمی از شعلههای آتش سیاه یو وون را در کف دستش نگه داشت.
«... این فوقالعادست!»
چریسس در حالی که از نزدیک شعلههای یو وون را نگاه میکرد، باعث شد که با تمام وجود تحسینش کند.
آتش و تاریکی. اینکه یو وون میتوانست مانایش را تغییر دهد تاثیر گذار بود ولی او حالا میتوانست دو نوع مانای مختلف را همزمان استفاده و باهم ترکیب کند. حتی بیشتر رتبهدارها قادر به این نوع کنترل مانا را نبودند.
«علاقهای داری که اولیمپوس ملحق بشی؟ اگه دنبال تجهیزات خاصی هستی میتونم چیز خیلی بهتری از اون آیتمی که به هفایستوس سفارش دادی رو برات تهیه کنم.»
یو وون سرش را به علامت منفی تکان داد.
«امکان نداره که تنها هدفم تجهیزات و آیتم باشه.»
«درست میگی. اینم حرفیه.»
«و من قبلاً جوابم رو در رابطه با این سوال به اون دادم.»
یوون به آگاممنون اشاره کرد که در گوشهای ایستاده بود و از دور تماشا میکرد.
«و فرض میکنم که ردش کردی درسته؟»
«صد البته.»
«چه حیف.»
میدانست که قبول کردن این پیشنهاد به شدت بعید است، اما باز هم چریسس فرصت را غنیمت شمرد و سعی کرد تا امیدش را زنده نگه دارد. چرا که یو وون معنای حقیقی یک جواهر درخشان بود.
آتش سوزان چریسس، آتش یو وون را فرو بلعید و شعلههای سیاه او به سرخی تبدیل شد.
شعلهها به دو بخش شعلههای تاریک و شعلههای قرمز چریسس تقسیم شدهبودند. هر دوی آنها رخ به رخ هم آمادهی مبارزه بودند.
در حالی که این اتفاق در حال رخ دادن بود، بدن چریسس همچنان با مجازات برج در حال دست و پا زدن بود.
«مطمئنی که با این وضعیتت میتونی مبارزه کنی؟»
چریسس با خندهای گیج گفت:«هیچ وقت فکر نمیکردم که این رو از یه بازیکن جدید بشنوم.»
این یک موقعیت خجالتآور بود که نمیتوانست ماجرای امروز را برای دیگران تعریف کند. ولی این فقط به خاطر این بود که دیگران هنوز از وجود یو وون اطلاعی نداشتند.
چریسس با خود فکر کرد:شاید حدود صد سال دیگه بتونم اتفاقات امروز رو با غرور برای بقیه تعریف کنم.
در این حین سناریویی به ذهنش خطور کرد.
«میدونی، من قبلا با کیم یو وون تن به تن مبارزه کردم.»
«باور کن. کی بود؟ خب، درست وقتی بود که اون تازه به طبقه اول رسیده بود...»
چریسس خندهاش گرفته بود و سرش را تکان داد. فکر کردن به اینکه بتواند در آیندهای دور ماجرای امروز را مثل یک افسانه تعریف کند برایش لذتبخش و خندهدار بود.
چه کسی فکرش را هم میکرد که یک بازیکن تازهوارد بتواند بدین شکل، پا به پای یک رتبهدار مبارزه کند؟
البته...
فووووووش-
شعلههای آتش چریسس، آتش یو وون را بلعید.
این سناریو تنها در صورتی امکان پذیره که بتونم از این مبارزه زنده بیرون بیام.
پوووووش!
تمام شعلههای اطراف، در نزدیکی چریسس جمع شدند. شلعهها به سرعت دور هم جمع شدند تا اینکه یک خورشید شکل گرفت.
یو وون با دیدن این صحنه، زیر لب گفت:«پس خودش رو آمادهی مردن کرده...»
یو وون متوجه شد که این ماموریت چقدر برای آنها اهمیت دارد. البته، به همین دلیل بود که آنها حاضر شدند یک رتبهدار را به همراه سپر مدوسا به طبقهی اول بفرستند، حتی اگر یک کپی از نسخهی اصلی بود.
اگه الان نتونن پیرمرد رو به اولیمپوس برگردونن...
فـــــــش!
یو وون قدرت بیشتری در اختیار کریستال تاریکی گذاشت. در واکنش به مانای یو وون، کریستال شروع به تنش و زوزه کشیدن کرد. حجم مانای ساطع شده از کریستال به قدری زیاد شد که بدن یو وون دیگر نمیتوانست آن را تحمل کند.
... شاید دیگه جنگ غولها اتفاق نیوفته.
پس یو وون متوجه شد که در همین لحظه و همینجا باید با تمام توان از هفایستوس محافظت کند.
یو وون نمیتوانست به خود اجازه دهد که دوباره شاهد آن تراژدی خونین باشد.
فیششش!
دو نیروی عظیم با هم در تلاطم بودند. دو نوع مانای متفاوت، وقتی به هم برخورد میکردند یک طوفان بادی ایجاد میکردند، که صدایی ترسناک ایجاد میکرد.
قدم برداشتن-
یو وون و چریسس همزمان به سوی یکدیگر حرکت کردند.
خورشید کوچکی که چریسس ایجاد کرده بود، بعد از علامت او، شروع به پایین آمدن کرد.
ووووووووش!
برج که اقدام چریسس را نپذیرفته بود، مجازات سنگینی را بر او وارد کرد.
بعد از این اتفاق، خورشید کوچک چریسس شروع به از دست دادن شکلش کرد.
دندانهایش را به هم میفشرد بهطوری که دندانهایش شروع ترک برداشتن کردند و خون اطراف دهانش را پر کرد. با این حال، تمام حواسش را جمع کرد و به فکر فرو رفت.
فوووو-
شعلههایش دوباره جمع شدند و خورشید کوچکش دوباره شکل خود را بازیافت.
با آخرین ذره از قدرتی که برایش باقی مانده بود، چریسس مجازات نهائی برج را تحمل میکرد.
و به این ترتیب، دو موجود، یکی از بلندترین نقطه برج و دیگری از پستترین نقطه، با یکدیگر برخورد کردند.
«میدونستم. تو واقعا بینظیری.»
در میان تلاطم و برخورد شدید ماناها، چریسس توانست صدای یو وون را بشنود.
چریسس با تعجب از خودش پرسید: اون میدونست؟
لرزیدن هوا...
بادی تند و خشن در فضا میپیچید. برخی از بازیکنان نزدیک حتی هشیاری خود را بهخاطر سنگینی جو از دست دادند.
آگاممنون که در گوشهای ایستاده بود، گفت:این چه وضعیت مضحکیه؟
تمام دنیای طبقهی اول، بهخاطر برخورد این انرژیهای سهمگین، در حال لرزیدن بود. به دلیل این پسلرزهها، جریمهای که به چریسس وارد شد. منطقهی اطرافشان به کلی ویران شده بود.
طوفان برای مدتی ادامه یافت.
آگاممنون هم دیگر نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند. و از خودش میپرسید که نتیجهی این مبارزه چه خواهد شد.
چریسس دیگر نمیتوانست مبارزه کند. اگر از این حمله جان سالم به در میبرد معجزه بود. در تاریخ برج بیسابقه بود که یکی از رتبهداران تا این اندازه قدرت خودش را در طبقهی اول برج آزاد کند. حتی اگر نمیمرد، بدن چریسس احتمالا آن قدر مجروح شده بود که دیگر نمیتوانست برای مدتی از هیچ قدرتی استفاده کند.
ظاهر ساختمانها و منطقه بهنظر میرسید که از شدت گرما از ریخت افتاده باشد. به مرور مه ایجاد شده بهخاطر برخورد دو شعله به آرامی شروع به محو شدن کرد.
«هر دوتاشون... زندن!»
از درون مه، میشد یو وون و چریسس را دید.
«نه کاملا، ولی هنوز نفس میکشن.»
همان طور بود که آگاممنون گفت. آنها از لحاظ فنی "زنده" بودند.
یو وون و چریسس روی زمین دراز کشیده بودند. از لرزش اندام چریسس، میشد برداشت کرد که هنوز زنده است. در مقایسه با چریسس، یو وون خیلی هم بد به نظر نمیرسید، در وضعیتی بود که حتی میتوانست اندکی انگشتانش را تکان دهد.
نتیجهی نبرد آنها مساوی بود.
آگاممنون با دیدن این نتیجه لبخند زد.
«ما پیروز شدیم…»
با وجود اینکه خیلی طول کشید، اما یو وون نابود شده بود. صرفنظر از اینکه چقدر قدرت داشته باشد، هیچ راهی وجود نداشت که بتواند در حالی که بدنش کاملا درهم شکسته بود کاری انجام دهد.
همچنانکه آگاممنون پیروزی خود را تایید میکرد...
«شماها بردین؟»
بااام!
او صدایی تهدید آمیز شنید.
به امید آنکه چیزی که انتظارش را میکشید نباشد، سرش را برگرداند. و چیزی که دید...
«هنوز تموم نشده بچهجون!»
یک مرد لنگان، که چکشش را محکم گرفته بود و صورتش از خشم منقبض شده بود.
هفایستوس بالاخره از سنگشدگی آزاد شده بود.
کتابهای تصادفی
