همترازی با خدایان
قسمت: 55
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سالن متلاطم شد.
«شنیدی؟»
«آره. اون میخواد فوراً مبارزه رو شروع کنه.»
«پس من اشتباه نشنیدم. اون واقعا نمیترسه؟»
«اون احتمالا قدرت واقعی لرد رو نمیدونه. برخلاف معاون کاپیتان، اون یه فرد خارجیه که با وضعیت فرقه آشنا نیست.»
«شایدم اون قوانین رو اشتباه متوجه شده...؟»
«یا شایدم واقعاً اینقدر مغروره که...»
رزمی کاران فرقه اهریمن بهشتی حاضر در سالن، عصبانی، ناراحت و گیج بودند. همه آنها به یک چیز فکر میکردند - او باید از وضعیت بی خبر باشد.
«کیم یو وون.»
یو وون پس از شنیدن صدای لرد نیزه به او نگاه کرد.
«شاید شما این رو ندونید، اما لرد مشت یه رتبهداره. اون شبیه معاون کاپیتانی نیست که در اون گوشه از حال رفته.»
صدایش آرام به نظر میرسید، اما کمی عصبانیت هم در آن وجود داشت.
«به نظر میرسه که شما فقط به این دلیل که موفق به شکست نایب کاپیتان شدین، فرقهي ما رو دست کم میگیرید.»
این دلیل عصبانی شدن لرد نیزه بود. او فکر میکرد که یو وون به فرقه اهریمن بهشتی با تحقیر نگاه میکند.
از آنجایی که این یک سوء تفاهم طبیعی بود، یو وون تعظیم کرد و عذرخواهی کرد. «ببخشید اگه اینطور به نظر میرسه. با این حال، من قول میدم که به فرقه اهریمن بهشتی از دید حقارت نگاه نمیکنم.»
«پس-»
لرد مشت حرف یو وون و لرد نیزه را قطع کرد: «بسه، لرد نیزه.»
لرد مشت از جای خود بلند شد. وقتی از جایش بلند شد، مشخص شد که در واقع خیلی بلندتر و هیکلیتر از چیزیست که از فاصله بهنظر میرسید.
«اون بهمون گفت این تفکر ما یه سوءتفاهم بوده پس ما هم فقط باید کاری که او میخواد رو انجام بدیم.»
با اینکه این حرف را میزد، اما معلوم بود که غرورش جریحهدار شده بود. انرژی اطرافش به جای پخش شدن در محیط، به شکل یک نواختی بدنش را احاطه کرده بو. چنان محکم دورش پیچیده بود که انگار زرهی فولادی به تن دارد.
به نظر میرسید که هر لحظه ممکن است به سمت یو وون دویده و مشتش را روانهی صورتش کند.
اما درست زمانی که لرد مشت میخواست قدمی بردارد...
لرد شمشیر گفت: «لرد مشت، صبر کن.» سخنان او پونگ باک لیم را متوقف کرد.
لرد مشت پاسخ داد: «انتظار داری بعد از شنیدن این حرف، بیخیال رد بشم؟»
اگرچه بین چهار لرد تفاوتی در مهارتها وجود داشت، اما همه آنها در موقعیت برابری بودند. نیازی نیست که یکی به حرف دیگری گوش کند. با این حال...
«این آزمایشیه که توسط اهریمن بهشتی تعیین شده. این با آزمایشی که کمی پیش انجام شد متفاوته.»
لرد مشت کمی متزلزل شد.
با ذکر نام اهریمن بهشتی، لرد مشت چاره ای جز عقب نشینی نداشت. نام اهریمن بهشتی حامل قدرتی مطلق در فرقه اهریمن بهشتی بود.
علاوه بر این، سخنان لرد شمشیر فقط برای متوقف کردن لرد مشت نبود.
«تنها کسی که میتونه امتحان اهریمن بهشتی رو تغییر بده، خود اهریمن بهشتیه. زمان سه ماهه هم بخشی از اونه پس باید رعایت بشه.»
«...من بی احتیاط بودم.»
لرد مشت عقب نشست. لرد متکبر و بزرگ مشت. اقتدار شیطان بهشتی تا این حد بزرگ بود.
اما این بدان معنی بود که یو وون هر چقدر هم که عصبانی میشد به آنچه میخواست نمیرسید.
یو وون فکر کرد: سه ماه، ها...
در نهایت به او سه ماه فرصت داده شد. او واقعاً آن را دوست نداشت، اما این چیزی نبود که از آن ناراحت شود.
یو وون به شمشیر روی کمرش نگاه کرد.
خیلیم بد نیست.
با وجود اینکه نشسته بود، لرد مشت همچنان به یو وون نگاه میکرد. به نظر میرسید که او با هر چیزی که در توان داشت سعی میکرد که آرام بماند.
پونگ باک لیم گفت: «پس، سه ماه دیگه شما رو دوباره ملاقات میکنم.»
* * *
با یو وون به عنوان یک مهمان مهم در فرقه برای شرکت در امتحان اهریمن بهشتی رفتار شد. اما دلیل دیگر اینکه چرا با او اینقدر خوب رفتار میشد، این بود که او نشان داد که یک بازیکن معمولی، مثل دیگر بازیکنانی که مدتها قبل این آزمون را امتحان کرده بودند نیست.
فقط از تعداد رزمی کارانی که در سالن جمع شده بودند، میشد فهمید که این چنین بوده. شایعات در مورد یو وون در سراسر فرقه پخش شده بود، به همین دلیل صدها رزمی کار برای دیدن از او جمع شده بودند.
یو وون فکر کرد: اما بازم...
تاپ تاپ تای...
به پیرمردی که جلویش راه میرفت نگاه کرد.
لرد شمشیر، شین موگوک. او شخصاً وظیفه راهنمایی یو وون را بر عهده گرفته بود. هنگامی که لرد دوم فرقه اهریمن بهشتی وظیفه ای را به عنوان یک راهنما بر عهده گرفت، همهي زیردستانش با این ایده مخالفت کردند.
با این حال، این لرد شمشیر بود. هیچ کس در کوه بهشت نبود که بتواند ارادهاش را متزلز کند جز خود شیطان بهشتی.
«این هم دستوری از طرف شیطان بهشتیه؟»
یو وون تلاش کرد تا نیت واقعی موگوک را دریابد تا ببیند آیا علاقهی لرد شمشیر به او از سر کنجکاوی، حسن نیت یا دشمنی است.
اگرچه رتبهدارها نمیتوانستند به راحتی با بازیکنان معمولی درگیر شوند، ولی مطمئنا موگوک کسیست که یو وون میبایست مراقبش باشد.
«نه اینطور نیست.»
«پس؟»
«به چشم یه لذت شخصی بهش فکر کن. آخه از آخرین باری که یه خارجی رو دیدم مدت زیادی میگذره.»
در تمام طول آینده ای که یو وون در آن زندگی میکرد، موگوک در فرقه اهریمن بهشتی باقی مانده بود. از آنجایی که او هرگز طبقه 10 را ترک نکرد، در نهایت توسط یو وون و سایر رتبهدارها فراموش شد.
وفادارترین همراه اهریمن بهشتی، مردی که هرگز از قلمرو فرقه اهریمن بهشتی خارج نشده بود. این تمام چیزی بود که یو وون در مورد لرد شمشیر میدانست.
پس فقط از سر یه کنجکاوی ساده بوده.
اگر اینطور بود، قضیه بیشتر روشن میشد. یو وون امیدوار بود که موگوک در این تست به یک متغیر نامشخص تبدیل نشود. اما تا زمانی که این فقط یک کنجکاوی ساده بود، یو وون فکر میکرد که مشکلی برایش ایجاد نمیشود.
ولی...
«و اینکه من امید زیادی دارم.»
«امید؟»
«چطور میتونم بعد از دیدن کارهات امیدوار نباشم؟ من معتقدم که اگه تو باشی، واقعا احتمالش زیاده که بتونی در آزمون اهریمن بهشتی قبول بشی.»
موگوک طوری صحبت میکرد که انگار میخواست یو وون در امتحان قبول شود، که به احتمال زیاد هم همینطور بود. در واقع برای اکثر مدارس رزمی قضیه یکسان بود. آنها میخواستند کسی از نسل آینده هنرهای رزمی آنها را بیاموزد، در امتحانشان قبول شود، به رسمیت شناخته شود و از برج بالا برود. آنها میخواستند بازیکنان بزرگی تربیت کنند که توانایی تبدیل شدن به رتبهدار را دارند و میتوانند تا در آینده برای مدرسهی آنها اسم و رسمی به پا کنند.
با این حال...
ولی طور دیگهای از حرفهاش احساس میکنم.
هیچ چیز مشخصی برای حمایت از این احساس وجود نداشت، اما یو وون در کلمات موگوک احساس ناامیدی عجیبی کرد. احساس متفاوتی نسبت به این که بخواهد کسی از برج بالا برود و برای فرقه افتخار و شهرت به ارمغان بیاورد.
با نشان دادن راه توسط موگوک، یو وون بالاخره پس از یک پیاده روی طولانی به مقصد رسید.
موگوک برگشت و در نهایت سوالی را که میخواست بپرسد را پرسید. «چرا اینجا؟ اگه چیزی داری که باید آماده کنی، اسلحه خانه یا حتی کتابخانه هنرهای رزمی که در اون هنرهای مخفی فرقه رو ذخیره میکنیم مناسبتر نیست؟»
«به اسلحهخونه که فکر نمیکنم نیازی پیدا کنم ولی برای کتابخونه، بعدا حتما بهش سر میزنم.»
«پس بهنظرت درمانگاه از همهی اونا مهمتره؟»
یو وون در پاسخ به سوال او شروع به راه رفتن به سمت درب درمانگاه کرد.
آن موقع بود که موگوک متوجه شد که یو وون در حالی که از کنار او میگذرد پوزخند میزند.
«شما گفتین که تا انجام آزمون بعدی اهریمن بهشتی، این فرقه تا جای ممکن از من پشتیبانی و حمایت میکنه درسته؟»
«همینطوره.»
اگر رقبای زیادی در امتحان فرقه وجود داشت، چنین شرایطی غیر منطقی بود. با این حال، یو وون اولین آزمون دهنده در چندین دههی اخیر بود. شاید به همین دلیل، شیطان بهشتی چنین پیشنهادی را مطرح کرده بود. به استثنای اکسیرها و هنرهای مخفی سطح بالا، آنها از هیچ منبعی برای او دریغ نمیکردند.
به محض شنیدن این پیشنهاد، یو وون بلافاصله به یک چیز فکر کرد.
«اون کلمات...»
باز کردن-
وقتی درب درمانگاه باز شد، عطر غلیظی از گیاهان، فضا را پر کرد.
«از حرفایی که زدی پشیمون میشی.»
* * *
«ه-همهی اونا؟»
جین ایل وان، سر پزشک معالج فرقه اهریمن بهشتی، از تمام مواد دارویی که یو وون گردآوری کرده بود، شوکه شد.
نه تنها او. برای سایر پزشکانی که زیر نظر او در درمانگاه کار میکردند نیز همینطور بود. آنها فقط نصف روز را صرف جمع کردن مواد دارویی از انبار خود طبق درخواست یو وون کرده بودند.
این توده ای بود که حداقل صدها کیلوگرم وزن داشت. فقط با نگاه کردن به مقدار آن، این تقریباً نیمی از تمام مواد دارویی درمانگاه محسوب میشد. به غیر از داروهایی که از کم عیارترین گیاهان دارویی و مواد تشکیل دهندهی آنها، میتوان گفت که تمام داروهای درمانگاه در اینجا جمع آوری شده بود.
«آره. بابت همه اینها خیلی ممنونم.»
بدون اینکه کمی پشیمان به نظر برسد، یو وون شروع به وارد کردن تمام آن مواد در فهرست موجودی خود کرد.
جین ایل وان کاملاً گیج شده بود، اما به دلیل دستورات شیطان بهشتی زبانش بند آمده بود.
«به استثنای اکسیرها و هنرهای مخفی سطح بالا، از هیچ منبع دیگهای برای اون چشم پوشی نکنید.»
نمی دانست چرا شیطان بهشتی چنین دستوری داده.
رزمیکارهای فرقه چندان به دستورات اهریمن بهشتی فکر نمیکردند. به جز اکسیرها و هنرهای مخفی، چیز زیادی وجود نداشت که به او بدهند. اسلحهها را فقط میشد برای چند ماه به او قرض داد، و اگر هنرهای مخفی سطح بالا را حذف کنید، چیزی وجود نداشت که به رزمیکاران عادی هم داده نشده باشد.
امکانات آموزشی، غذا، برخی مواد پزشکی و هنرهای رزمی سطح پایین. آنها فکر میکردند این تمام چیزی است که برای حمایت از او نیاز داشتند، اما...
«چرا به این تعداد مواد دارویی نیاز دارین؟»
با این مقدار مواد، فرقه اهریمنی حتی میتوانست علیه اتحاد فرقههای رزمی اعلام جنگ کند. بنابراین اینکه یک نفر از همه اینها استفاده کند، به خصوص در عرض سه ماه، منطقی نیست.
سر پزشک درخواست یو وون را غیر منطقی میدانست.
«من دوباره این رو میگم، اما هر گیاه دارویی که بعد از سه ماه باقی موند، باید برگردونده بشه و اگه به موادی که استفاده نکردید آسیبی وارد بشه...»
«باید با پول خودم هزینهش رو پرداخت کنم. این موارد رو با مطمئن میشم که در نظر داشته باشم.»
تا زمانی که آنها صحبتشان را تمام کنند، یو وون همه مواد را در فهرست موجودیاش قرار داده بود.
فهرست موجودیای که یو وون در اختیار داشت، جزو گران قیمتترین آیتمهای فروشگاه بود. این فهرست نه تنها بزرگ بود بلکه تا حد زیادی میتوانست موارد و آیتمهای قرار داده شده را هم حجیم کند تا فضای کمتری را اشغال کنند ولی با این وجود، بعد از قرار دادن تمام آن گیاهان دارویی، ظرفیتش تقریبا تکمیل شده بود.
واقعا تعدادشون زیاد بود.
بعد از تخلیه درمانگاه، یو وون توسط یک زن خدمتکار راهنمایی شد.
او هنوز هم میتوانست فریادهای سر پزشک را از پشت سرش بشنود، اما یو وون تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد. از همین حالا میتوانست تصور کند که او تا سه ماه آینده تا چه اندازه بابت تهیهی مواد اولیهی داروهایش عذاب خواهد کشید.
یو وون فکر کرد که شاید حداقل باید برای آنها بخشی از داروها و مواد اولیه را رها کند، اما بعد سرش را تکان داد.
کمربند روی کمرش که حاوی فهرست اموال رده بالایش بود،، از همه آیتمهایش سنگینتر شده بود، با این حال یو وون هنوز بی قرار بود.
حتی این مقدار هم ممکنه که کافی نباشه.
جایی که آن خدمتکار یو وون را به آن راهنمایی میکرد، غاری بود در میان کوه بهشت.
ورودی غار به تنهایی دو متر ارتفاع داشت، اما داخل آن، فضای خالی بزرگی بود. اینجا یک اتاق تمرین بود که پر از توپهای گندم بود.
«رسیدیم.»
«ممنونم.»
«همچنین این رو هم...»
خدمتکار مشعلی آغشته به روغن را به یو وون داد.
یو وون مشعل را روشن کرد و به داخل اتاق تمرین رفت. وقتی چراغهای اتاق را روشن کرد، فضای داخلی مقداری روشنتر شد.
فووش-
پلک زدن-
غار طولانی بود و وقتی که مقداری مسافت بیشتری را در عمق غار رفت، متوجه شد که قطر اتاق تمرین صدها متر است و در یک طرف، تلی از گلولههای گندم بود.
در حالی که یو وون در حال بررسی فضای غار بود...
وووووووو-
کشیدن، بـــــــام -
... ورودی غار با سنگ بزرگی بسته شد.
درب تا سه ماه دیگر باز نمیشد. مکانیزم درب به گونهای بود که فقط از بیرون بسته شود و فقط از داخل باز شود. بنابراین در حال حاضر، به جز یو وون، هیچ کس نمیتوانست آن درب را باز کند.
اینطوری دیگه کسی نمیتونه بیاد داخل.
این فضایی مناسب برای تمرین بی وقفه بود.
همچنین...
«اینجا برای مصرف اون حرف نداره.»
یو وون دست خود را در فهرست موجودی خود گذاشت. از درون آن، یک جسم سخت و جواهر مانند را بیرون کشید.
[هفتمین قلب اوروچی]
-این هفتمین قلب اوروچی است که پس از مهر و موم شدنش توسط سوسانو از بدنش جدا شد.
-حاوی سمی قدرتمند است.
قلب اوروچی، آیتمی که برای پاکسازی طبقه ۱ کولوسئوم به عنوان هدیه دریافت کرده بود، اما هنوز نتوانسته بود کاری با آن انجام دهد. و دلیل خوبی هم برای آن وجود داشت.
-حاوی سمی قدرتمند است.
به دلیل وجود سم در قلب اوروچی، بدون در اختیار داشتن داروی باکیفیت، حتی نمیشد به مصرف آن فکر کرد. این سم تا آن اندازه قوی و نابود کننده بود.
همش فکر میکردم که از کجا میتونم پادزهر مناسبی برای مصرف این رو پیدا کنم...
یو وون در حالی که به فهرست پر از مواد پزشکی خود نگاه میکرد لبخند زد.
«فکر اینکه داخل انبار همچین درمونگاهی بتونم پیداش کنم...»