همترازی با خدایان
قسمت: 135
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر135
طبقه 66 برج. دنیایی بدون شب با ابرهایی سفید به جای زمین و در زیر آنها معبد بزرگی که به قصر میماند.
دیوارهای و سقف سفید سفید. در این جا که نوای زیبای موسیقی تمام نمیشد...
صدای سنگین قدم ها شنیده میشد.
«فرمانروای دریاها، این...»
چند رتبه دار جلو آمدند تا راه مهمانی که ناگهان وارد شده بود را ببندند. مردی با موهای آبی و دو متر قد.
هر قدمش سقف معبد را به لرزه میانداخت. و وقتی چند ده رتبهدار راهش را بستند برای لحظهای متوقف شد.
«میخواین همینجوری راهمو ببندین؟»
چشمهایی که اقیانوس در آنها بود به رتبهداران نگاه کرد و موج سنگین فشاری بر آنها وارد کرد.
رتبهداران حس میکردند ششهایشان نزدیک به انفجار است، دستشان را به سلاحهایشان بردند و قدرت مقدسشان را آزاد کردند.
اگر هرجای دیگری بود اشکالی نداشت...ولی آنها نمیتوانستند اجازه دهند وارد این مکان شود.
مردی که چشمان آبی داشت، فرمانروای دریاها و یکی از سه خدای بزرگ المپوس، پوسایدون چشمانش را با لبخند باریک کرد.
«اینو به عنوان جوابتون در نظر میگیرم پس.»
«آخخ...»
«سرفه...!»
چندتن از رتبهداران خون سرفه زدند. حس میکردند ششهایشان متلاشی و بدنهایشان به پایین فشرده میشود.
در همان زمان معبد با بخار آب پر شده بود و هوا میلرزید.
در این لحظه...
«میتونه وارد بشه.»
صدایی از سقف به گوش رسید.
«آخخخ!»
«سرفه، سرفه...»
قدرت مقدسی که هوا را پر کرده بود ناپدید و هاله بیرحمانه آزاد شد.
رتبهدارانی که از زنده ماندن و خلاص شدن از درد نفس راحتی کشیدند، افتادند و روی زمین نشستند.
پوسایدون قبل اینکه برود نگاهی به آنها انداخت. «اگه دوباره سد راهم بشین فقط با یه هشدار تموم نمیشه.»
در داخلیترین قسمت معبد اتاقی بود با سقفی باز که آسمان را نشان میداد.
«اینجایی.»
«حالا دیگه حتی نمیای بهم خوشآمد بگی.»
مردی با لباس سفید و موهای طلایی بسته. آن مرد چنان میدرخشید که آدم فکرمیکرد اگر به او نگاه کند کور خواهد شد. از خوش قیافه بودن گذشته بود، زیباییش در سراسر برج معروف بود.
زئوس.
پادشاه خودخوانده الیمپوس و کسی که خودش فکرمیکرد فرمانروای برج است.
به پوسایدون لبخند زد. «ولی مگه من راهتو باز نکردم؟»
«اگر نمیکردی هم میتونستم ازشون رد بشم.»
«آره میشدی.»
زئوس پاهایش را در دریاچه گذاشت.
پوسایدون به سمتش رفت.
«نمیخوام زیاد باهات حرف بزنم پس میرم سر اصل مطلب. در حال حاضر در بریتانیا...»
«میخوای بگی لنسلات خطرناکه؟»
پس از قبل میدانست.
پوسایدون اخم کرد و سر تکان داد.
لنسلات رتبهداری بود که الیمپوس مدت زیادی رویش سرمایهگذاری کرده بود. رتبه دار ارشدی مثل لنسلات میتوانست تا هرقت که بخواهد در الیمپوس بماند ولی موقعیتی که در میزگرد به دست آورده بود متفاوت از رتبهدار ارشد متوسط بود.
مهمتر از همه، پوسایدون نقشههای زیادی برای لنسلات در آینده داشت و نباید در حال حاضر لو میرفت.
زئوس پرسید. «میخوای چیکار کنی؟»
اگر پوسایدون میدانست قطعاً تا حالا فکری به حالش کرده بود. این همان دلیلی بود که آمده بود زئوس را ببیند.
زئوس به طرز وحشتناکی قوی بود ولی کورکورانه فقط به قدرتش تکیه نمیکرد. وی چنین موجودیتی بود. او همیشه برای چند قدم جلوتر هم نقشه داشت و مطمئن جلو میرفت.
این یکی از دلایلی بود که الیمپوس توانسته بود به چنین جایی برسد.
«برای اجتناب از جنگی حتی بزرگتر...» زئوس فقط برای یک لحظه اندیشید سپس سر تکان داد و ادامه داد. «چاره ای نداریم جز اینکه یه باخت کوچیک بدیم.»
«یه باخت کوچیک؟»
«بریتانیا از اول با ما رابطهای نداشت.» به پایین و به دریاچه نگاه کرد و الکتریسیته طلایی در چشمانش جریان یافت. «و برای اون...»
«پاک کردن همه چیز بهترین راهه.»
یک نیزه آذرخش در دستش شکل گرفت.
پوسایدون با او به دریاچه نگاه کرد و ابروهایش را به هم گره زد. پوستش تیر کشید.
با اینکه هنوز کامل معلوم نبود ولی آسمان شروع به لرزیدن کرده بود.
-آذرخش.
سمبل زئوس و وسیلهای که او را پادشاه الیمپوس کرده بود.
پوسایدون با دیدن دوبارهاش پر از حسادت شد. اگر میتوانست سنگ دریا را به دست آورد او هم صاحب چنین آیتمی میشد.
«پاک کردن کملوت از رو نقشه....»
این روش تمیزی بود.
ولی مشکلی وجود داشت.
«مدیر همنطوری نمیشینه نگاه کنه.»
«قبلاً باهاش حرف زدم.»
زئوس یکی از موجودیتهایی بود که میتوانست مستقیم با یک مدیر صحبت کند. از لحظهای که آن اتفاق رخ داد با مدیر حرف زده بود.
«چی شد؟»
با سوال پوسایدون زئوس نگاهش را به سطح دریاچه برگرداند.
«یه ضربه.»
روی سطح آرام آب تصویر لنسلات با پوست ارغوانی که در نبرد با مرلین شمشیرش را تاب میداد دیده میشد.
«فقط از یه ضربه میتونم استفاده کنم.»
***
انگار ذهن لنسلات داشت میسوخت. فقط میتوانست به یک چیز فکرکند.
-میخوام پادشاه بشم.
جلوی هزاران ریسمانی که دیدش را پوشانده بودند، شمشیرش را تاب داد.
«آاااا!»
«در...دروازه!»
«خشکت نزنه! بکش کنار!»
دروازههای قلعه هم همراه ریسمانها بریده شدند. دروازه و دیوارها فروریختند. شوالیهها باعجله حرکت کردند تا از سربازان محافظت کنند.
با این وجود پادشاه آنها، لنسلات نگاهی به آن سربازان در حال مرگ نیانداخت.
مرلین با دیدن این اخم کرد.
«حرومزاده لعنتی...»
آوار دیوارهای خراب شده زمین را لمس نکرد. مرلین دستش را تکان داد و سنگهای بزرگ در حال سقوط درجا متوقف شدند.
و در آن لحظه...
یک خط مستقیم روی سینه مرلین کشیده شد.
خونی نبود.
فقط همین برای عبور از لایههای محکم طلسمی که بدن مرلین را احاطه کرده بودند کافی نبود.
«دیوونه شدی؟»
چشمان لنسلات یک آن گشاد شدند. «عقلم کاملاً سر جاشه.» به نظر استدلالش دست نخورده بود چون با اعتماد به نفس گفت:« خیلیم سر جاشه.»
میدانست با خود همیشگیش فرق کرده است. ولی هنوز این خودش را هم دوست داشت.
نیازی نبود فکر زیادی درباره راه و روش بکند. تمام چیزی که نیاز بود در حال حاضر انجام دهد رفتن از اینجا در کوتاهترین زمان ممکن بود.
{پادشاه میزگرد سرزمینش را تعریف کرده است.}
{اگر در منطقه تعیین شده به پادشاه حمله کنید میزانی جریمه به شما اعمال خواهد شد.}
وقتی مرلین میخواست از مهارتی استفاده کند جریمه میشد.
مهارت لنسلات هرکسی را که در قلمرو بریتانیا به او حمله میکرد به دردسر میانداخت.
«حقههای پست.»
به نظر مرلین که آماده حمله بعدیش میشد از جریمه آزاری ندیده بود.
سنگهایی که به وسیله جاذبه بلند کرده بود اول یک دهم و بعد یک صدم اندازه اولیهشان فشرده شدند.
«پس بذار ببینیم...»
سنگهای معلق دو نیم شدند.
لنسلات با علامت سوال به مرلین نگاه کرد انگار میپرسید داری چیکار میکنی.
ولی...
سنگهایی که دو نیم شده بودند قدرتشان را از دست ندادند و همچنان شناور ماندند.
«...چقدر میتونی سالم بمونی.»
سنگهای فشرده شده به لنسلات کوبیده شدند.
جرقههایی دور مرلین میچرخیدند. روشهای زیادی برای محافظت از خود در برابر این جریمه وجود داشت. هرچه نباشد قدرت قادر مطلق نبود که در برج جریان داشت بلکه اثر مهارت لنسلات بود.
مرلین از یک طلسم دیگر برای محافظت از خودش استفاده کرد و بیرحمانه سنگها را به سمتش پرت کرد.
«این دفعه...»
زمین گودبرداری شد و تکه بزرگی حدود صد متر به اندازه یک نقطه کوچک شد.
«قراره یکم بیشتر درد داشته باشه.»
سنگهایی که به لنسلات خوردند او را به عقب پرت کردند و تا وقتی به دیوار نامرئی که سد راهش شده بود نخورد متوقف نشد.
{منطقه منتخب به عنوان زندان تعیین شده است.}
{شما نمیتوانید از داخل به خارج منطقه حرکت کنید.}
یک زندان. زندان بزرگی که کملوت، پایتخت بریتانیا، را احاطه کرده بود برای اینکه لنسلات را در این منطقه نگه دارد.
بدن مرلین به هوا بلند شد و به سمت جایی که لنسلات پرت شده بود رفت.
بعد از برخورد با دیوار، لنسلات با سنگ به زمین افتاده بود. گودال عمیقی در جایی که سنگ افتاده بود ایجاد شده بود و لنسلات دستش را بلند کرد تا سنگ را کنار بزند.
سنگ غلتید و صدای بلندی ایجاد کرد.
مرلین از قدرت نامعقولش آزرده شد.
«فکرکنم این یارو واقعاً یه رتبهدار ارشده.»
این قدرت مضحک را از کجا آورده بود؟
بدن لنسلات که پس از برخورد با آن همه سنگ باید خمیر میشد هیچ نشانی از جراحت جدی نداشت. نه سوراخی در بدنش بود و نه خونریزی داشت.
ایستاد و جوری به مرلین نگاه کرد که گویی اتفاق خاصی نیوفتاده است.
«اوه اوه، باشه...»
ابری بارانی در آسمان شکل گرفت.
قدرت مقدس مرلین آسمان را سوراخ کرد و جریان هوا در اتمسفر را تغییر داد.
«پس میخوای بیشتر بخوری؟»
«خسته نشدی؟»
لنسلات نگاهش را به سمت دیوار نامرئی که قبلتر به آن خورده بود چرخاند.
«نگه داشتن این نباید آسون باشه.»
ابروهای مرلین بالا رفتند.
زندان مهارت مشکلی نبود. ولی نگه داشتن مهارتی که تمام کملوت را شامل میشد حتی برای مرلین هم آسان نبود.
«در مقایسه با تو، من...»
لنسلات به شمشیرش قدرت فرستاد.
قدرت مقدس در لبه شمشیرش جمع شد.
وقتی نشانه گرفت نوک شمشیرش به سمت مرلین نبود.
«...هنوز مشتاق رفتنم.»
«حرومزاده روانی!»
مرلین با عجله دستش را تکان داد.
شمشیر بخش داخلی شهر را برید.
شوک به سمت ساکنان بریتانیا پخش شد.
چون حمله متوجه بازیکنانی که در شهر زندگی میکردند شده بود بدن لنسلات متحمل جریمه شد. ولی به نظر تأثیری روی لنسلات نداشت و او چند بار دیگر هم شمشیرش را تاب داد.
قدرت مقدسی که در شمشیر جمع شده بود با هوا برخورد کرد و پراکنده شد. دیوار محافظی که مرلین ساخته بود شروع بع ترک خوردن کرد و در همان لحظه صاعقه از آسمان فرود آمد.
آذرخش به سر لنسلات خورد.
زمین هم شوک را دریافت کرد و ابری گرد و خاک دورش شکل گرفت.
مرلین به جایی که لنسلات ایستاده بود چشم غره رفت. «به عنوان حرومزادهای که میخواد شاه بشه ولی مردم خودش رو گروگان میگیره تو باید خاکس...»
آن موقع بود که...
به دیوار نامرئی دور کملوت ضربهای وارد شد.
«امکان نداره...»
ضربهها ادامه داشت و به سرعت ترکها شکل گرفتند.
مرلین با عجله دستش را دراز کرد تا مانا به دیوار تزریق کند. در حال حاضر درست کردن دیوار در اولویت بود.
«از همون اول میخواستی اینکار کنی؟»
شکافتگی مانا باعث ضعیفتر شدن دیوار میشد.
این چیزی بود که لنسلات میخواست، چون رفتن از اینجا برایش در اولویت بود.
شکافها شکل گرفته بودند و سرعت تخریب از بازسازی سریعتر شده بود.
لنسلات قدرت بیشتر و بیشتری در شمشیرش گذاشت.
دست مرلین لرزید.
-عجب احمقی.
کی انقدر قوی شده بود؟ فقط با گذر زمان انقدر قدرت به دست نمیآورد. به نظر نمیرسید لنسلات در هزار سال گذشته سطحش را بالا برده یا مهارتش را صیقل داده باشد.
مهمتر از همه، هنوز چیزی غیرطبیعی و شوم از او حس میشد.
-واقعاً یه هیولا شدی؟
ترک ها به سرعت تمام دیوار دور کملوت را پوشاندند. حلقه جادویی به شدت لرزید و مرلین حس کرد دستی که مدام قدرت مقدس تأمین میکند به حدش رسیده است.
چون لنسلات تمام تلاشش را برای فرار میکرد مهارش سخت شده بود.
ولی درست در همان زمان...
«به نظر به دردسر افتادی.»
یو وون که به سمت لنسلات میرفت جلوی مرلین ظاهر شد.
مرلین حس کرد درست به موقع آمده و احساسات صادقانهاش از دهانش بیرون پریدند. «سرت گرم کجا بود که الان رسیدی؟»
«شرمنده.»
{تخم آب دهانش راه افتاده.}
بعد از نزدیک شدن به لنسلات، تکه یک خدای خارجی، تخم شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
«یکم طول کشید تا این یارو رو راضی کنم.»
کتابهای تصادفی

