فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ماموریت پیدا کردن عشق حقیقی شاهزاده

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یک ماه بعد، کمی قبل از اتمام سال تحصیلی شایعه ای در میان اشراف زاده‌ها پیچیده بود که پادشاه قصد دارد تاج پادشاهی را به یکی دیگر از فرزندانش بسپارد. چند نفر از دانش‌اموزان دبیرستان شروع به پخش این شایعه کرده بودند و می‌گفتند که صدای شاهزاده سیریل و شاهزاده لوک را شنیده بودند که در مورد این موضوع حرف می‌زدند.

در ابتدا وقتی که بچه‌ها این شایعه را شنیدند، همه به آن خندیدند، چون که سیریل نه تنها اولین فرزند امپراطور بود، بلکه شخصیت فوق العاده ای هم داشت؛ پس هیچ دلیلی برای برکناری او از مقام ولیعهد نبود.

چند روز بعد ازاین شایعه، لوک مقام اول را در یک مسابقه ی تحقیقاتی به دست اورد که باعث شد پادشاه او را بسیار تشویق و تحسین کند و همینطور اعلام کرد که این عصر، عصر یادگیری و تحقیق است. این موضوع باعث شد که اشراف‌زاده‌ها دوباره به ان شایعه فکر کنند، شاید پادشاه به این باور رسیده بود که شاهزاده لوک به دلیل توانایی زیادش در تحقیق و یادگیری بیش‌تر مناسب تاج و تخت است. پس از این واقعه، این شایعه داغ و داغ تر شد.

وقتی که نخست‌وزیرسراغ پادشاه رفت تا راجب این شایعات از او بپرسد، شاه نه انکار کرد و نه تایید. تنها اذعان داشت که پادشاه بعدی کسی خواهد بود که بیشتر از همه به درد کشور بخورد.

وقتی که اشراف این خبر را شنیدند انگشت به دهان ماندند. عده ی زیادی مطمین شدند که شایعه درست است وگرنه پادشاه باید آن را انکار می‌کرد و قطعا شاهزاده لوک قرار است پادشاه بعدی باشد. آنها تلاش زیادی کرده بودند که توجه شاهزاده سیریل را به خود جلب کنند چون باور داشتند که او پادشاه بعدی است ولی حالا باید از اول برای شاهزاده لوک تلاش میکردند.

همانطور که حدس میزنید، این شایعات، اطلاعات غلطی بود که لوک و سیریل پخش کرده بودند. در واقع این، همان پیشنهاد لوک بود آنها میخواستند همه باور کنند که سیریل از تاج و تخت کنار گذاشته شده تا ببینند چه کسی واقعا سیریل را دوست دارد و بدون توجه به پست و مقام او کنارش می ماند و به این ترتیب بتوانند عشق حقیقی سیریل را پیدا کنند.

سیریل در ابتدا شک داشت که این کار را بکنند یا نه، درست است که سیریل از اعماق وجودش عشق حقیقی را می‌خواست ولی آیا گول زدن مردم کمی زیاده روی نبود؟ آن‌ها در اخر تصمیم گرفتند که با پادشاه مشورت کنند.

در کمال تعجب پادشاه هم با این نقشه موافقت کرد.وقتی که لوک درباره ی این نقشه به پدرشان گفت، پادشاه به خنده افتاد :«خب اگه اونا گول بخورن هم حداکثرش برای چند ماهه و تازه این گردن خودشونه که باور کنن یا نه، ایده ی خوبیه. بیاین انجامش بدی.م»

و بعد وقتی که نخست وزیر راجب شایعات از او پرسید به جای رد یا تایید کردن آن فقط با رفتارش غیر مستقیم آن را تایید کرد، و همین باعث شد که این شایعات غلط به عنوان اطلاعاتی موثق و درست بین مردم پخش شود.

تعطیلات تابستانی رو به پایان بود.

*****

روز اول بعد از تعطیلات،

سیریل در کالسکه در حال رفتن به مدرسه بود. سامویل در سکوت روی نیمکتی مقابل دروازه‌ی مدرسه انتظارش را می‌کشید، اما کارلوس گویا به دلیل بیماری به مدرسه نیامده بود.

سیریل غرق در فکر به پنجره ی کالسکه خیره شده بود، قبل از تعطیلات همیشه جلوی دروازه پر از دختر ها و پسرهای اشراف بود. سیریل با خودش فکر‌می‌کرد "یعنی امروز قراره با چی مواجه شم؟"

سیریل با اضطراب از کالسکه پیاده و با شماری از بچه‌های اشراف که واضحا از قبل کمتر بودند مواجه شد.

«صبح به خیرسیریل ساما»

سیریل که ارام شده بود جواب داد: «صبح به خیر» ولی خیلی زود فهمید که با چهره‌هایی نا‌‌اشنا سلام و احوال‌پرسی می‌کند. سامویل متوجه تعجب سیریل شد، و در گوشش گفت «اینا بچه‌های کوچیک تر اشراف هستن بچه‌های ارشد نیستن»

سیریل خنده‌اش را فرو خورد. حتی اگر قرار نبود که سیریل پادشاه شود باز هم جایگاه مهمی در دربار کشور داشت، پس معلوم بود که اشراف تصمیم نمیگیرند، رابطه‌شان را با او قطع کنند، برای همین فرزندان دوم و سوم‌شان را فرستاده بودند. اما به‌هرحال آن‌ها چندان مشتاق به نظر نمی امدند و صفی که همیشه او را تا در کلاس همراهی می‌کرد، خیلی زود از هم پاشید. چند تا از آن‌ها بین کلاس‌ها سراغش آمدند. تعداد کمی هم موقع زنگ تفریح‌ها یا ناهار چند کلمه ای با او حرف زدند.

سیریل بعد از مدت‌ها کمی احساس ارامش می‌کرد. بعد از مدرسه او به سمت اتاق شورای دانش‌اموزی رفت. و مسیری که همیشه سی دقیقه طول میکشید را در عرض پنج دقیقه پیمود.

تغییر رفتار اشراف ان‌قدر مشخص بود که سیریل به محض این‌که وارد اتاق شد، شروع به خنده کرد. سیریل که از روزی که پایش را داخل مدرسه گذاشته بود، لبخندی ثابت را انگار روی صورتش دوخته بودند مثل دیوانه‌ها قهقهه می‌زد.

سامویل و رزمری گیج و‌ویج به سیریل نگاه میکردند. سیریل بالاخره خنده‌اش که تمام شد، با لبخند تلخی گفت:«کاملا معلوم شد که همه نگاهشون به تخت پادشاهی من بود و من براشون قد یه گوسفندی ارزش ندارم. فکر میکردم به عنوان ولیعهد تا الان خیلی تلاش کردم ولی همه‌ی این تلاشا در مقابل عنوان ولیعهدی پشیزی نمیارزن . چه احمقی بودم که فکر می‌کردم مردم ممکنه بخاطر تلاشام قدردانم باشن»

سامویل پیشنهاد کرد که سیریل کمی استراحت کند و رزمری برایش چای آورد. سیریل بعد از اینکه از آن‌ها بخاطر مهربانی‌شان تشکر کرد سوالی که داشت مغزش را می‌خورد را پرسید: «شما دو تا مطمینین که میخواین کنار من بمونین؟»

سامویل عینک نقره‌ایش را روی صورتش کمی جا به جا کرد :«بابای من یکم شک داره راجب این موضوع ولی من تصمیمو گرفتم و می‌خوام به سیریل ساما خدمت کنم»

رزمری خندید :«کی قراره بهت چایی بده اگه من این‌جا نباشم؟»

سیریل با قدردانی به آن‌ها نگاه کرد.«که این‌طور.. خوش حالم که اینا رو می‌شنوم. کارلوس هم.. خب اون پسر ارشده اون دلایل موجهی داره که..»

بنگگگگ در با صدای محکمی باز شد و کارلوس که گونه‌ی سمت راستش قرمز و متورم بود ظاهر شد.«معذرت می‌خوام که دیر کردم سیریل ساما!»

«صورتت چی شده؟؟»

«چیزی نیست فقط یکم با بابام بحثم شده. هذیون می‌گفت. نگرانش نباشید، من مثل همیشه با تمام وجود اماده ی خدمت به سیریل ساما هستم»

قلب سیریل از شوق و محبت نسبت به دوستانش پرپر میزد، حداقل آن‌ها سیریل را به چشم یک انسان می دیدند و نه یک کاندیدا برای تاج و تخت.

«خیلی خیلی ازتون ممنونم.. لطفا همینطوری ادامه بدید.»

کتاب‌های تصادفی