اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 52
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 52 – جنگ وحشت (7)
یوجینگ از داستان انگشت بریده با احساس رضایتی پنهان در چهره زیبا و خوش تیپش بیرون آمد.
مهم نبود چقدر مادرش به او یادآوری کند که رفتارش باید نشاندهنده یک شخص برتر باشد و با کسانی که در برابرش همانند یک برق در قاب بودند نجنگد، او تنها یک مرد 20 ساله بود. پیروزی و تشویقهای همراه آن را دوست داشت.
مادرش نمیخواست او در برنامه جنگ وحشت شرکت کند، زیرا شرکت در آن برایش مقرون به صرفه نبود. مادرش میتوانست او را به فیلمهای بیشتری ببرد و از این راه امتیازات بیشتری به دست آورد. علاوه بر این حتی ممکن بود بتواند آیتمهای جدیدی دریافت کند. او این را درک میکرد، اما میخواست طرفداران بیشتری داشته باشد و مردم او را ستایش کنند. و برای این هدف، جنگ وحشت یک فرصت عالی بود.
یوجینگ یکبار دیگر به اتاق اقلامی که باید انتخاب میشد، بازگشت و لبخند از خودراضی، روی صورتش یخ زد.
در این اتاق کمنور، کلید پیانو در هوا آویزان بود و به آرامی میچرخید و نور فلورسانسی خیره کننده منتشر میکرد.
صورت یوجینگ پر از ناباوری بود، او به سرعت اتاق را بررسی کرد. انگشت بریده شده از قبل، کاملا کمرنگ شده بود و اکنون در میان انبوه وسایل به چشم نمیآمد، به نظر میرسید پاک شده است.
کس دیگری اول شده بود؟!
یوجینگ متوجه چیزی شد و سرش را پائین انداخت تا به تلفنش نگاه کند. متوجه رابطی که در برنامه وجود داشت، شد. روی رابط زیر ستون «داستان انگشت قطع شده»، ستون جدیدی به نام «رقص روح» وجود داشت.
[رقص روح مرحله دوم افتتاح شد. آیا بازیگر بلافاصله وارد صحنه میشود؟]
لحظهای که این را دید، خونش یخ کرد. کسی سریعتر از او بود؟
رنزه بود؟ چطور ممکن بود؟ این مرد ممکن است ترفندهای خاصی داشته باشد اما قدرتش کم بود و آن قدر هم سریع نبود.
در این صورت .... شیهچی بود؟
چهرهای به همان اندازه ملایم در ذهن یوجینگ ظاهر شد.
احساس کرد نفسش تنگ شده، نتوانست قبل از اتصال به برنامه به آن فکر نکند. یک آزمون بزرگ در دبیرستان. او همیشه در کلاس، اول بود و مادرش خیلی راضی بود. اما به دلایل جسمی در این آزمون نتوانست عملکرد خوبی داشته باشد و در رتبه دوم قرار گرفت. وقتی به خانه بازگشت، آن شب مادرش او را کتک زد و سرزنشش کرد. نگذاشت شام بخورد و تنبیهش کرد تا تمام شب جلوی در خانه بایستد.
نه، او نمیتوانست دوم باشد!
ترس از نگاهش گذشت.
آن شخص برای به دست آوردن زمان، حتما تنظیمات شخصیتش را قربانی کرده بود. خودش را مجبور کرد آرام باشد. در جنگ وحشت، امتیاز بالاتر به عملکرد و خاص بودن عملکرد بستگی داشت نه سرعت.
با این اندیشه، کاملا راحت شد. او حالا با قوانین، سازگار شده بود و مردی که مرحله اول را پاک کرده بود، فقط کمی سریعتر از او بود. این چیزی را نشان نمیداد. از آن گذشته هنوز مراحل زیادی وجود داشت.
این بار، دیگر تردید نکرد و مرحله دوم را به چالش کشید.
[راستش رو بخواید، خدا جینگ من رو کمی ناامید کرد. اون مرحله رو پشت سر گذاشت اما .... متوسط بود، وحشتزده بود، شایسته کلمه خدا نبود.]
[این یه نمایش رقابتیه و رتبه دوم چیزی نیست.]
[این تازه شروع کاره. اینقدر خونسرد نباش، نمیترسی بعدا به صورتت ضربه بخوره؟]
[خدا جینگ؟ اون یه مرد آیتمه. وقتی مادرش رو ترک کرد فورا قدرتش کاهش پیدا کرد.]
***
شیهچی دوباره چشمانش را باز کرد و خود را روی تختی دید که نزدیک سقف بود.
او نشست.
صدای کلیک و چراغ روی میز در اتاق تاریک روشن شد. فهمید که باید در خوابگاه مدرسه با تختهای دو طبقه باشد. چراغ مطالعه، صحنه اتاق را روشن میکرد. این یک خوابگاه 4 نفره با 4 پسر بود. علاوه بر او، 3 پسر دیگر هم در اتاق بودند. صورت 3 پسر دیگر زیر نور لامپ کمی تیره بود.
شیهچی به بدنش نگاه کرد. درست است که در رختخواب دراز کشیده بود، اما هنوز خوشلباس بود. پیراهن آستین کوتاه آبی و سفید و شلوار آبی پوشیده بود.
شبیه لباس فرم مدرسه بود. این بار نقشش یک دانشآموز بود. گوشیاش را لمس کرد، صفحه را روشن کرد و با استفاده از نور صفحه گوشی از قفسه سینه خود عکس گرفت. لوگوی مدرسه وجود داشت و زیر آن عبارت «دبیرستان بیلو» نوشته شده بود.
او دانشآموز دبیرستانی بود. روی تخت هم یک برچسب وجود داشت: شیهچی، کلاس ششم، سال دوم.
یک سال دومی.
او داشت فکر میکرد که یک پرتقال به او برخورد کرد.
پسری که پرتقال را پرتاب کرد، با صدای آهستهای اصرار کرد: «چی، فورا بیا پائین. جادوگر پیر رفته و برای چک کردن تختا برنمیگرده. بیاید به تعریف کردن داستان ارواح ادامه بدیم.»
شیهچی پرتقال را برداشت و از زیر لحاف بیرون آمد. نردبان را نگه داشت و به آرامی پائین پرید و روی زمین فرود آمد. یک صندلی با پشتی از یک طرف کشید، با پاهایش روی آن نشست و چانهاش را روی تکیهگاه گذاشت و منتظر شنیدن داستان ارواح شد.
2 پسر دیگر خوابگاه هم با هیجانی در چهره، یواشکی به آن سمت هجوم آوردند. همه آنها چهرههای بسیار جوانی داشتند.
شیهچی در حالی که منتظر بود آه کشید: «اونا خیلی ساده لوحند. فکر کنم وقتی دانشجوی سال اول بودم خیلی ساده لوحتر از اونا بودم.»
« .... » شیهشینگلان به آرامی صحبت کرد: «کسی که فقط 12 سال با دندونای جوون، ساده لوح بود. قدش کمتر از 1.5 متر بود. هنوزم روی دیوار خونه یه مقیاس که قد بقیه رو روش علامت میزنند وجود داره.»
شیهچی شوکه شد و با عجله موضوع را عوض کرد: «... شرایط این مدرسه خیلی خوبه. 4 نفر میخوابند، هیچ کس تو طبقه پائین نیست و تهویه مطبوعی هم داره.»
شیهشینگلان خندید.
شیهچی صدای تمسخر او را شنید و خرخر کرد: «تماشای بزرگ شدن من شگفتانگیزه. لازمه تاریخ امپراطوری شب رو برات بازگو کنم، نه؟»
این بار شیهشینگلان به شدت سرفه کرد.
شیهچی ابرویش را کمی بالا انداخت: «توسعه دادن بازی سرگرم کننده نیست؟ برادرت شیائوچی حالا خوش تیپه و پاهای بلندی داره. اون رویای 900ملیون دختره.»
پسری که پرتقال را پرت کرده بود، وقتی دید همه دور هم جمع شدهاند، برای جلب توجه آنها دو سرفه کرد: «من شروع میکنم، پس حرفم رو قطع نکنید. در غیر این صورت یه روح زن شما رو آزار میده، ههههه.»
پسر به آرامی خندید و بقیه بلافاصله خندیدند و او را سرزنش کردند. سپس تلفن شیهچی زنگ خورد.
[لطفا دستورالعملهای برنامه را برای این داستان دنبال کنید.]
[شما دانشآموز سال دوم دبیرستان بیلو هستید.]
[در این داستان، چیدمان شخصیت مهم نیست. لطفا آزادانه عمل کنید، تنها چیزی که باید به آن توجه کنید و بر آن اصرار است، این است: شما عمیقا عاشق یک دختر هستید.]
[ملزومات داستان: زنده ماندن.]
(پرده 1: منشأ روح زن. از بازیگر بخواهید قبل از رفتن به صحنه بعدی به آرامی به روایت هم اتاقیاش گوش دهد.)
[پرده اول رسما افتتاح شد.]
پسر صدایش را پائین آورد: «شما کنجکاو نیستید که چرا تئاتر بزرگ تو محوطه قدیمی قفله؟ من اتفاقا یه ارشد رو میشناسم که تازه فارغ التحصیل شده و در مورد اتفاقی که سال اول زندگیش افتاده به من گفت.»
صورت پسر زیر نور لامپ مرموز بود: «حرف زدن درباره اون تو مدرسه برای دانشآموزا ممنوعه. اگه مدیر مدرسه اون رو بشنوه تنبیهت میکنه. بنابراین باید از من ممنون باشید که بهتون اجازه میدم حقیقت رو بدونید.»
3 نفری که به او گوش میدادند، بیتابی در چهرهشان آشکار بود.
پسر که داستان را به اندازه کافی مهیج کرده بود، خندید. در نهایت او به نقطه پایان رسید: «این موضوع با جشن رقص فارغ التحصیلی 2 سال پیش شروع شد.»
«دبیرستان بیلو یک دبیرستان کلیدی بود اما از روش آموزش اطلاعات اجباری استفاده نمیکرد. تمرکز آن بر رشد کلی دانشآموزان و آزادی طبیعی بود. به همین دلیل همواره فعالیتهای متنوعی داشت. جشن سالانه فارغ التحصیلی آن بسیار باشکوه بود و دانشآموزان بیشماری را در مقاطع پائینتر مشتاق آن میکرد. آنها مشتاق بودند که قبل از ورود به مرحله بعدی زندگی خود، از زندگی طولانی و خسته کننده دبیرستان، در مهمانی رقص رویایی شرکت کنند.
شخصیت اصلی داستان، جیانگوی نام داشت. او زیباترین دختر مدرسه و دانشآموز برتر بود. او نمرات عالی، ظاهری پاک، خانوادهای ثروتمند و همهکاره داشت، اما مغرور نبود، که باعث محبوبیت او شد.
جیانگوی در رقص بهترین بود و رویایش تبدیل شدن به یک رقصنده بود.
او نامزدی داشت که خوش تیپترین پسر مدرسه و فردی با استعداد و برجسته مانند خودش بود. او میتوانست پیانو بنوازد و جیانگوی میتوانست برقصد. وقتی خورشید غروب میکرد، دانشآموزان همیشه میتوانستند صدای شیرین و محبتآمیز پیانو را از استودیوی رقص یا اتاق پیانو بشنوند و جیانگوی را ببینند که به زیبایی میرقصد.
رابطه آنها مورد حسادت همه دانشآموزان بود. از هر نظر جیانگوی در زندگی برنده بود. حداقل تا قبل از وقوع آتشسوزی ...
در اثر بیتوجهی متصدی خانه، آتشسوزی بزرگی در خانه رخ داد. در آن زمان فقط جیانگوی در خانه بود. او به اندازه کافی خوششانس بود که از آتش فرار کند اما صورتش کاملا از بین رفت. مهم نبود چقدر پول داشت، فناوری پزشکی نتوانست جیانگوی را که دچار سوختگی شدیدی شده بود، درمان کند. قرار بود او بعد از این با چهرهای ترسناک به زندگی ادامه بدهد.
روزی که نجات پیدا کرد، نامزدش تنها یکبار به ملاقاتش آمد. او با یک دسته گل در آغوش وارد شد اما لحظهای که با چهره سوخته جیانگوی روبرو شد، حیرت کرد. وقتی او وارد شد، جیانگوی دراز کشیده بود.
بعد از آن دیگر هرگز نامزدش بازنگشت. جیانگوی مشتاقانه میخواست به مدرسه بازگردد تا او را ببیند و رنج درونی خود را برای او بازگو کند. در چنین زمانی تنها چشمان محبتآمیز و کلمات معشوق میتوانست او را که قلبش درآستانه شکستن بود، تسلی دهد.
او چندین بار در آستانه مرگ قرار گرفت اما با تلاش، سرانجام نجات یافت. به سرعت بهبود یافت، اما زخمهای صورت و قلبش به سختی بهبود مییافتند.
او همیشه یک توری سیاه میپوشید و مقابل پنجره فرانسوی بیمارستان میایستاد و از زیر روبند مشکیاش به پائین نگاه میکرد. او هر بعدازظهر به همین شکل منتظر میایستاد و خورشید درخشان را تماشا میکرد تا اینکه هوا گرگ و میش میشد.
پدر و مادرش میدانستند او منتظر حضور نامزدش است. آنها در شرف فارغ التحصیلی بودند و با هم توافق کرده بودند در خارج از کشور تحصیل کنند. هر دو سرشار از حسرت آینده بودند و جیانگوی همیشه میپرسید چرا او برای دیدنش نمیآید.
پدر و مادرش میدانستند دخترشان همانند گلی ظریف در گلخانه و بلوری در برج عاج است، شکننده و زیبا. در چنین زمانی او قادر نبود هیچ ضربهای را تحمل کند. بنابراین فقط توانستند بارها و بارها دروغ بگویند که سر پسر به خاطر امتحانات ورودی دانشگاهها خیلی شلوغ است و فرصتی برای دیدار او ندارد.
روزی که جیانگوی به مدرسه بازگشت، تنها چند روز به فارغ التحصیلی مانده بود. مدرسه بسیار باملاحظه بود. آنها موقعیت جیانگوی را در نظر گرفته و رقص فارغ التحصیلی را به بالماسکه تغییر دادند. همه فارغ التحصیلان ماسک میزدند و تنها چشمانشان معلوم بود.
این محبت مدرسه بود و جیانگوی هم بسیار سپاسگذار بود. او هرگز در جامعه حضور نداشت و شومی قلب افراد را تجربه نکرده بود. او معتقد بود همه مهربان و صادق هستند.
تا اینکه بعد از چند ماه با همکلاسیهایش ملاقات کرد و متوجه شد آنها تغییر کردهاند. سخنان شایعهآمیز و نگاههای تحقیرآمیز آنها تقریبا او را له کرد. حجاب سیاه ضخیم نتوانست در برابر شرارت آنها مقاومت کند.
جیانگوی بارها برای پدر و مادرش گریه کرد. او هرگز به این افراد صدمه نزده بود، و حتی بسیاری از آنها را مورد لطف قرار داده بود. با این حال، آنها بیرحمانه او را مورد اذیت و آزار قرار دادند و دردناکترین محل روحش را حفاری کردند.
پدر و مادرش درماندگی در زندگی را احساس کردند، آنها تنها توانستند دخترشان را در آغوش بگیرند و بارها و بارها به او آرامش بدهند. اما در خفا گریه میکردند آنها یک شبه پیر شدند و موهای سفید در میان موهایشان آشکار شد.
جیانگوی به شدت گریه کرد و مدام علت را میپرسید. والدینش تنها میتوانستند با گریه به او بگویند عالی بودن و متفاوت بودن اشتباه است. ریشه آسیب، حسادت بود. اما دختر تا زمانی که نامزدش را در مدرسه پیدا نکرد، آن را درک نکرد.
او چهرهاش، حسادت همکلاسیهایش و رویای رقصنده شدنش را از دست داده بود. اما نامزدش را آخرین ریسمانی میدانست که میتوانست ثابت کند، دنیا هنوز ارزشمند است. اما او پسری را که همیشه شانههایش را از او دریغ میکرد و میگفت سرش شلوغ است، دید. او در اتاق پیانو با محبت صحبت میکرد و دختر دیگری را دوست داشت.
جیانگوی خشکش زد و تمام خون بدنش منجمد شد. به نظر میرسید در یک انبار یخی بیته افتاده که هرگز نمیتواند از آن بالا برود. در طول شبهای بیشماری که با مرگ مبارزه کرده بود، مشتاقانه منتظر روزی بود که دوباره نامزدش را ببیند. او به خاطر چنین چیزی جان به در برده بود و حالا چنین صحنه تمسخرآمیزی را میدید.
قبلا فکر میکرد این عشق، منحصر به فرد و فقط متعلق به اوست. اما آن لحظه متوجه شد وقتی ویژگیهایش را از دست بدهد، رها میشود. نامزدش جیانگوی زیبا، ثروتمند، باهوش و همهکاره را دوست داشت، نه فقط جیانگوی را.
دختری که با نامزدش بود، فقیر و احمق بود و چیز خاصی نداشت. فقط صورتش به زیبایی گل بود. همین کافی بود تا نامزد او دوباره عاشق شود و ریاکارانه و محبتآمیز، تمام کلمات عاشقانهای را که یکبار به او گفته بود، به آن دختر بگوید.
عشق او بسیار بیارزش بود، اما زمانی جیانگوی آن را یک گنج میدانست. مانند یک دلقک بامزه که شاهد محبت دیگران بود. بالاخره منظور پدر و مادرش را درباره حسادت فهمید. معلوم شد این افراد این گونه به او حسادت میکردند.
حس حسادت خیلی ترش و تلخ بود، او را فراگرفت و دیوانهاش کرد. مخصوصا وقتی دختر با نگاهی بد به او نگریست. چطور جرئت میکند؟ چطور میتواند با جیانگوی مقایسه شود؟
نه. ویجیانگ ناامید به یاد آورد که چهره زیبایش را برای همیشه از دست داده است. او واقعا از این دختر جذاب، پائینتر بود و غرورش پایمال شد. چرا باید چنین چیزی برایش رخ میداد؟ او هیچ اشتباهی نکرده بود. چرا باید مجازات میشد؟ او چراهای بیشماری در دل داشت.
دیوانه شد و با عجله جلو رفت تا از او سئوال کند. انزجار در چشمان نامزدش و روشی که او در حمایت و محافظت از دختر دیگر دریغ نمیکرد، مهربانی و امید او را کاملا از بین برد.
این آخرین کاهی بود که باعث له شدن او شد. لبخند جیانگوی به تدریج مخدوش شد. او خوب نبود و کسی به او فکر نمیکرد. چرا مهربانی با تحقیر و خیانت مبادله شد، در حالی که بدخواهان پیشاپیش زنده ماندند؟ برای او کافی بود. او ناگهان باور کرد که طبیعت انسان شیطانی است.
والدین او متوجه شدند جیانگوی پس از بازگشت از مدرسه کاملا تغییر کرده است. از گریه و شکایت دست کشید. چشمانش پر از سردی و تاریکی بود. به نظر میرسید در حال برنامهریزی چیزی بود. او از صحبت کردن خوداری میکرد، انگار دنیایش را خراب میکند. حتی چند بار با پدر و مادرش ابراز خصومت کرد.
وحشت والدینش زیاد به طول نیانجامید. در یک صبح روشن، جیانگوی به مراسم رقص فارغ التحصیلی رفت و دیگر برنگشت.
در آن روز او لباسی سیاه به تن و روبند سیاهی به صورت داشت. مانند یک بیوه سیاه بود که به آینده مرده و عشق غیرقابل جبران خود ادای احترام میکرد. قداست شوم و عجیبی وجود داشت. مجبور بود توسط مردم دیده شود و تمسخر آنها را تحمل کند.
وسط پیست رقص، نامزدش و آن دختر، باوقار مشغول رقصیدن بودند. رشک برانگیز بود، جیانگوی با چشمانی بیروح کنار در ایستاد و لبخندی سرد و شیطانی کمکم روی صورتش پخش شد. او مانند روحی از جهان دیگر به نظر میرسید.
آنها باید تاوان دردی را که برای او ایجاد کرده بودند، میپرداختند. گناهان زیادی در دنیا وجود داشت و کسانی که مرتکب جنایت شده بودند، مجازات نشدند. با اینکه مستحق مجازات بودند. آنها جیانگوی را کشتند، نه آتش. جیانگوی به دلیل خیانت و تمسخر آنها مرد. بنابراین تنها خودش میتوانست از کسانی که به او صدمه زده بودند، انتقام بگیرد.
او با چند ظرف بنزین که از قبل آماده کرده بود، بیرون رفت و تئاتر بزرگی را که رقص در آن برگزار میشد به آتش کشید. او خود را به آتش کشید و اجازه داد آتش و مرگی که به دنبال آن اتفاق افتاد، همه چیز گذشته او را ببلعد.
این دنیا ارزشش را نداشت.
-------------------
کتابهای تصادفی
