اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 77
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 77 – خانه جن زده 1552 (9)
[هاهاها، چی پسر، تو داری برای بقیه قلدری میکنی!]
[پسرم چی، چرا این طوری!]
[خوب با بد[1]، واقعا دوستش دارم.]
[خوشبختانه خیلی زود از طرفداری یوجینگ دست کشیدم وگرنه دوباره یه کار شرمآور انجام میدادم.]
[هاهاها، ظاهرسازیهای اون راسو، چطور میتونه این کار رو انجام بده؟]
[یوجینگ: اون میخواد با من دعوا کنه. من نمیتونم ببازم. میخوام گولش بزنم. شیهچی: غذا رو بریز دور.]
[دنبالش کنید.]
ژائوجینهوا بالاخره متوجه شد که پسرش با شیهچی رقابت میکند و صورتش آبی و سفید شد. اگر بقیه اینجا نبودند، در جا به یوجینگ سیلی میزد و او را به خاطر حماقتش سرزنش میکرد.
یوجینگ تا حد زیادی خجالت کشید. تمام بدنش داغ بود، صورتش برافروخته بود و میخواست خودش را جایی پنهان کند. وقتی دید همه پنهانی نمایش را خوب تماشا کردهاند، ایستاد و با عصبانیت به محرک ماجرا نگاه کرد: «شیهچی، تو...»
شیهچی با چشمانی گیج و معصومانه با تنبلی به او نگاه کرد: «موضوع چیه؟»
بعد سرش را پائین انداخت و به بشقاب زباله پر نگاه کرد، انگار چیزی فهمیده بود: «اوه، درباره این صحبت میکنی. فقط یه تیکه برای خودم برداشتم و داخل کاسه گذاشتم تا کیفیت گوشت رو بررسی کنم، اگه گوشت عجیبی بخورم، چی؟»
یوجینگ با عصبانیت خیره شده بود و دلش میخواست چند سوراخ خون آلود روی بدن شیهچی درست کند. دندانهایش را روی هم فشار داد و فریاد زد: «تو به من نگاه میکردی. عمدا این کار رو کردی!»
شیهچی به زیبایی پاهایش را روی هم گذاشت و چانهاش را کمی بالا آورد و با لحنی پر از تعجب گفت: «یعنی حتی نمیتونم بهت نگاه کنم؟ تو هم میتونی به من نگاه کنی.»
او یک حالت سخاوتمندانه نشان داد و ژستی شبیه لطفا گرفت.
یوجینگ مبهوت شد: «تو...» دستهایش را مشت کرده بود و دندانهایش را نشان میداد. به نظر میرسید میتواند هر کاری انجام بدهد.
ژائوجینهوا بر سر او فریاد زد: «کافیه!» اگر این روند ادامه پیدا میکرد، یوجینگ خجالتآورتر میشد. این نوع کارها داوطلبانه بود. کسی که احمق بود فریب کسی که باهوش بود را میخورد. نمیتوانست شیهچی را به خاطر چیزی سرزنش کند.
یوجینگ سرخورده نشست، قیافهاش شدیدا پکر بود.
هرچه ژائوجینهوا بیشتر پسرش را میدید، کمتر از او خوشش میآمد. او معمولا تحصیل کرده و باهوش بود. اما وقتی با شیهچی روبرو میشد، حواس خود را از دست میداد. مثل جانوری بود که بینایی ندارد و نمیتواند موقعیت را تشخیص دهد. الان وقت مبارزه نبود، اگر غذاها از بین میرفتند، مشکل بزرگی بود.
اما مجبور بود با شیهچی کنار بیاید.
شیائویائو در دل احساس آرامش کرد و با چشمانی درخشان به شیهچی نگاه کرد. بقیه سرشان را پائین انداخته بودند، اما چشمانشان شادی میکرد. ژائوجینهوا و یوجینگ متکبر بودند و از رفتار انسانی با آنها خودداری میکردند. ناراحت بودند اما مجبور بودند جلوی خودشان را بگیرند. حالا با دیدن شکست این 2 نفر به شیهچی، وقتی سرشان را پائین انداخته بودند، احساس آسودگی داشتند.
رنزه مخفیانه به شیهچی نگاه کرد. هرچه بیشتر تماشا میکرد، به نظرش دلپذیرتر میآمد. از بالا تا پائین چشمنواز بود. مؤدب بود، وقتی اتفاقی میافتاد، نمیترسید و همان خوش مشربی خودش را داشت. این حس را داشت که دشمن مشابهی دارد. رنزه چند لحظه تردید کرد و بعد به بازوی شیهچی زد.
شیهچی سرش را خم کرد و با کمی تردید به رنزه نگاه کرد: «ها؟»
رنزه از نگاه او اجتناب کرد. دستانش را جمع کرد و با ناراحتی پرسید: «به نظرت لوون خیلی ضعیفه؟»
لوون که ناحق مورد تمسخر قرار گرفته بود، گیج به نظر میرسید: «ها؟» او نفهمید چرا رنزه ناگهان درباره او حرف زده بود. اما از آنجا که حس و حال خوبی داشت، با او بحث نکرد. فقط کمی ناراضی شد.
شیهچی سردرگم، صادقانه پاسخ داد: «نه.»
او هیچ نیازی به دیگران نداشت. کار دیگران با او ارتباطی نداشت. او دوستانش را در قلب خود ارزشگذاری نمیکرد. اگر آنها را دوست نداشت، دوستیاش را قطع میکرد. این گونه نبود که وقتی کسی را دوست ندارد، سعی کند او را تغییر دهد. از آنجا که دوست داشت با بقیه کنار بیاید، دیگر به آن نیاندیشید.
رنزه با صورتی کمی قرمز به مسخره گفت: «واقعا ضعیف نیست؟ نباید دوباره بهش فکر کنی؟»
[من تجربه اغوا کردن نامزدمو رو دارم. این سئوال رو درک میکنم! شیهچی باهوش: حق با توئه. اون خیلی ضعیفه. رنزه پیروزمندانه ابرویی بالا میندازه و میگه: تو این رو میدونی، پس میخوای بهت ملحق بشم؟]
[هههههه، چی پسر، چرا اینقدر رکی، اگه اینقدر جدی باشی، شکست میخوری.]
رنزه به شیهچی اشاره کرد و گفت: «درباره من چی فکر میکنی؟»
شیهچی گیج به نظر میرسید: «خیلی خوب...؟»
او متوجه نمیشد چرا رنزه اینقدر حرف میزند. رنزه چنان خفه شده بود که نمیتوانست حرف بزند. صورتش قرمز شده بود و با عصبانیت چرخید تا او را نادیده بگیرد.
[عزیزم! خدای من، تو من رو ستایش کردی!!!]
[هاهاها، شیهچی بدون اینکه متوجه بشه، هر 2 تا نردبون رو برداشت و امکان پائین اومدن زهزه رو از بین برد.]
رنزه مثل یک قارچ بد اخم روی صندلیش نشست. در بازتاب، اندیشید شیهچی کاملا قابل اعتماد است. او دوستش را تحقیر نمیکرد تا یک متحد به دست بیاورد، حتی اگر آن دوست اهمیتی نمیداد. رنزه نگاهی عذرخواهانه به لوون کرد و دوباره به بازوی شیهچی زد و گفت: «دیگه نمیخوام یه گرگ تنها باشم. میای با هم متحد بشیم؟»
شیهچی با تعجب به او خیره شد.
رنزه کمی ناراحت بود: «به چی نگاه میکنی؟» بیحوصله گفت: «اگه نمیخوای نیازی نیست.»
شیهچی به آرامی خندید و تشکر نایابی را احساس کرد. رنزه بود که وضعیت او را بد ارزیابی کرده و گفته بود هر لحظه خواهد مرد. حالا فعالانه دنبال این بود که با او متحد شود. انتخاب او در چنین زمانی مثل ایستادن مقابل ژائوجینهوا و بقیه بود. اگر چنین انتخابی به بقیه داده شود، به نظر میرسید شیائویائو، انتخاب هوشمندانهتری نسبت به علاقه باشد.
شیهچی آهی کشید و با قیافهای جدی پاسخ داد: «از لطفت ممنونم.»
برای او اینکه مردم را هنگامی که در معرض خطر قرار دارد به عنوان متحد جذب کند، مهربانی نبود. دوستان مثل اضافه کردن خامه به کیک بودند نه برای اینکه از خطر نجات پیدا کند. بیشتر تمایل داشت به دوستانش کمک کند تا اینکه مورد حمایت آنها واقع شود. نمیخواست بقیه را پائین بکشد، حتی اگر آنها به این کار تمایل داشتند.
زمانی برای بازی بود و زمانی برای جدی بودن.
رنزه با بدبینی خیره شد. بعد برگشت و کاملا شیهچی را نادیده گرفت. کمی روشنایی، در تاریکی که لوون احساس کرده بود، ظاهر شد.
[رنزه: این مردک راسو بلد نیست از من تعریف کنه. هوم، منم تو رو نادیده میگیرم.]
[هاهاها، چرا فکر میکنم زهزه به جای پرداخت، پتانسیل از دست دادن پول رو داره.]
[چرا چی پسر امتناع کرد؟ آیتمهای رنزه خیلی قویند، اما جُنگ خیلی سریع گذشت و اون نتونست ازشون استفاده کنه.]
[لوون: میخوای با من رقابت کنی، فکر کردی کی هستی؟]
[کی یادش مونده دارند غذا میخورند؟]
[هاهاهاها؟؟]
شیهچی با لوون زمزمه کرد: «بخور. هرچی دوست داری انتخاب کن. گوشت باید خوب باشه، الان بررسیش کردم و ممکنه یکی یا چندتا از غذاها مشکلساز باشند. خلاصهش اینکه کمتر بخور.»
خوردن مقدار زیاد ممکن بود باعث نارضایتیهای بزرگی بشود.
شیهچی حالا که فکر میکرد، خیلی تنبل بود. چیزهای خوب و بد با هم پیوند خورده بودند. خوردن غذاهای مشکلدار چیز بدی نبود. زنده ماندن با وجود خطر به این معنا بود که میتوانست سرنخهایی به دست بیاورد. همه فیلمهای ترسناک این گونه هستند. این به اصطلاح ثروت و افتخار در خطر بود.
او اولین کسی بود که میمونها را در حال خوردن مغز انسان دیده و دندانی برداشته بود. بازیگری که مغزش خورده شده بود، هیچ مهارتی نداشت. او فرق میکرد. برادرش را داشت که از او محافظت میکرد.
با این افکار، جسورتر شد و شروع به انتخاب غذا کرد.
لوون سری تکان داد و خواست کمی غذا بردارد. شیهچی کمی فکر کرد و گفت: «بهتره مرغ گدا و غاز با سس عسل رو نخوری. اولش که یوجینگ نمیتونست به موقع واکنش نشون بده، قیافهش یه جوری بود انگار میتونست پیشبینی کنه.»
لوون گفت: «فهمیدم.»
«شنیدی؟» به نظر میرسید شیهچی با هوا صحبت میکند.
رنزه هنوز عصبانی بود: «لازم نیست بگی، خودم فهمیدم.»
یوجینگ عصبانی بود، او برای فریب دادن شیهچی عمدا غذاهایی را خورد که ممکن بود مشکل داشته باشند. اما متوجه شد که شیهچی اصلا توجهی به او ندارد و به شیوهای ظریف و آرام غذا میخورد.
[رقابت مخفیانه یه نفر.]
[بدون نتیجه. حداقل بقیه رو گول زد.]
[یوجینگم دیوونهس. از خطر نمیترسه تا به بقیه صدمه بزنه.]
بعد از شام گروه به طبقه بالا رفتند تا درست مثل روز قبل به اتاقهایشان برگردند. شیهچی از کنار اتاق کسی که شب قبل فوت کرده بود، رد شد و به شکلی ویژه به آن توجه کرد. متوجه شد جسد داخل هنوز تمیز نشده است.
شیهچی کمی مکث کرد و اخم کرد. بدن روح سرآشپز هر روز عمارت را تمیز میکرد. پس چرا جسد را از بین نبرده بود؟ آیا این یعنی جسد برای او زباله نبود یا ...
چیزی در ذهن شیهچی جرقه زد. یا سرنخی روی بدن بازیگران باقی مانده بود، به همین دلیل سرآشپز نمیتوانست آن را تمیز کند؟ او فقط میتوانست جسد را همان جا بگذارد؟
در راهرو کسانی رفت و آمد میکردند. قطعا زمان خوبی برای تحقیق نبود. شیهچی به شکلی معمولی به اتاقش برگشت.
برنامه زنگ خورد.
[شب دوم شروع میشود. لطفا تا نیم ساعت دیگر به اتاقتان برگردید و چراغها را خاموش کنید و بخوابید. پس از وقوع حادثه میتوانید آزادانه حرکت کنید.]
شیهچی به اتاقش برگشت، در را قفل کرد و دستش را به سمت دیوار بیرون برد. آنجا را لمس کرد و وقتی احساس کرد دندان هنوز آنجاست، خیالش راحت شد. لوون پس از تمیز کردن، بیرون آمد و اتفاقی شیهچی را دید که بیرون در حال قدم زدن بود: «کجا میری؟»
شیهچی به در تکیه داد و شانه بالا انداخت: «از رنزه بپرسم میتونه تنها بخوابه.»
لوون سر تکان داد. مراقبت از دیگران لازم بود. این دیگر به عهده رنزه بود که بخواهد یا نه. 10 دقیقه بعد، رنزه در حالی که لحافش را در دست داشت، با اکراه وارد شد. او با نگاه لوون روبرو شد و گفت: «خواهرم باعث شد بیام.»
شیهچی لبخند زد: «خوبه، خوبه. از طرف من به خواهرت رنران سلام برسون.»
هوا کاملا تاریک بود.
در اتاق مقابل، لومینگ دوش گرفتن را تمام کرد و یک جفت دمپایی از قفسه حمام برداشت. اما احساس کرد چیزی کف دمپایی وجود دارد که به پایش آسیب میرساند. اهمیتی نداد و دو قدم دیگر برداشت. بعد دمپاییها به زمین کشیده شد و صدایی شبیه کشیدن ناخن روی تخته سیاه شنیده شد.
لومینگ احساس کرد پوستش دانه دانه میشود و فورا دمپاییها را درآورد تا بررسی کند. در نگاه اول هیچ چیز روی کف دمپاییها وجود نداشت. او قبلا یک جسم کوچک سخت را در مرکز کفی دمپایی حس کرده بود، اطراف آن را با دقت لمس کرد.
بطور غریزی حس کرد باید سرنخ مهمی باشد. سریع اتاق را بررسی کرد. هماتاقیاش داشت لباس عوض میکرد و متوجه او نشد. فورا به حمام برگشت و در را قفل کرد. سپس شیئ ناشناخته را از کف دمپایی بیرون آورد تا بررسی کند.
این مثل یک... دندان بود؟ چرا یک دندان اینجا بود؟ به قدری عمیق فرو رفته بود که تقریبا از بیرون قابل مشاهده نبود. اگر دمپایی را نپوشیده بود، متوجه نمیشد چیزی آنجا وجود دارد.
آن را در برابر نور نگه داشت و آماده شد تا به دقت دندان را معاینه کند. بعد ناگهان حمام تاریک شد و باعث شد ترسیده از جا بپرد.
او فحش داد: «هوانگهونگ، لعنتی چیکار میکنی؟»
هوانگهونگ با بدخلقی گفت: «چرا منو چیز میگی؟ الان وقتشه که طبق دستورالعمل چراغا رو خاموش کنیم. مشکلی هست؟!»
لومینگ او را سرزنش کرد: «من هنوز توی حمامم.» وقتی فکر کرد از ماندن در این فضای باریک کمی وحشت کرد. دندان را کف دستش گرفت و خواست قفل در را باز کند.
دوبار به در ضربه زد، اما در باز نمیشد. رنگ از صورتش پرید.
با وحشت التماس کرد: «هوانگهونگ، با من بازی نکن. اشتباه کردم... بذار بیام بیرون.»
صدای هوانگهونگ خیلی دور بود، انگار اصلا دم در نبود: «کی با تو بازی میکنه؟ مگه بیکارم!»
لومینگ غرید: «پس بیا و درو باز کن. در شکسته!»
ناگهان سرما وارد ستون فقراتش شد. بدن لومینگ سفت شد و خونش یخ زد. حمام چون قبلا دوش گرفته بود، مهآلود بو. به سختی سرش را چرخاند و چهرهای زشت و مخدوش را از میان بخار آب دید!
دهانِ صورت خشک شده و شبیه پیرزنی بیدندان بود. صورت به آرامی دهانش را باز کرد و لقمهای لثه خون آلود و تکه تکه شده نمایان شد. خون از جای دندانهای کنده شده بیرون میآمد و به زمین میریخت.
لومینگ نومیدانه در را کشید و با فریاد کمک خواست، اما متوجه شد صدایش... ناپدید شده است. کلماتی که میگفت بطور خودکار ناپدید میشدند و ضربه زدنش به در نرسید.
تقریبا ناامید شده بود.
صدای مشکوک هوانگهونگ را از اتاق شنید: «لومینگ؟ این مدت تو حموم چیکار میکنی؟ چرا ناگهان حرف زدن رو قطع کردی؟»
قدمهای هوانگهونگ نزدیک شد.
«چه خبره؟ چرا ناگهان احساس خواب آلودگی میکنم.»
صدای گرومب بلند شد و هوانگهونگ روی زمین افتاد. امید فقط برای شکسته شدن، شعلهور شده بود. پس از دهها ثانیه تلاش، پای لومینگ با خونی که از دهان روح بیرون میریخت، پوشیده شده بود. روح به او رسید، چشمان توخالی او در تاریکی برق زد: «دندونمو بده تا تو رو نکشم.»
[1] خوبی و بدی رو با هم داره، این یا نیست، اشتباه نشده
کتابهای تصادفی

