اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 79
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 79 – خانه متروکه 1552 (11)
[هاهاها، شیهچی کارت تموم شد. خواهر رنران رو به گریه انداختی.]
[از رعد و برق نصفه شب میترسه، پس برید به رختخواب، هاهاها.]
[در پی موهای روی بازو، رنزه یه بار دیگه کشته میشه.]
خود شیهچی هم شخصیت دیگری داشت و میدانست هر شخصیت یک فرد مستقل است. کسی که روبرویش بود، خواهر کوچولو بود. باید او را تشویق میکرد، اما به خاطر چهره زاویهدار رنزه واقعا نمیتوانست حرفی بزند.
روحیه شیهچی در هم ریخت و به سادگی مسئولیت را بر عهده گرفت: «برادر، اونقدر خشنی که اون رو به گریه انداختی. باید تشویقش کنی.»
انگشتان شیهچی سفت بودند و بی صدا خنجر روح شیطانی را عقب کشید. به چشمان اشک آلود و ترسیده رنران نگاه کرد و سرد دستور داد: «گریه نکن.»
شیهچی: «....»
رنران انتظار نداشت برادری که آنقدر مهربان بود، این همه شرور باشد و گیج شده بود: «برادر...؟»
شیهشینگلان اخم کرد: «اجازه نداری برادر صدام کنی. برادر بزرگ تو رنزهس. در ضمن بالا رفتن از تخت یکی دیگه اونم نصفه شبی عادت خوبی نیست. تو الان یه نوجوونی و ازدواجم نکردی. برادرت چیزی بهت یاد نداده؟ میتونی تضمین کنی من آدم بدی نباشم؟»
رنران که مات و مبهوت شده بود، به گریه افتاد: «تو برادر بزرگ من نیستی. تو آدم بدی هستی! رنران برادر رو میخواد!»
شیهشینگلان چشمهایش را ریزکرد، او قصد داشت این دختر نادان و بداخلاق را آموزش بدهد که شیهچی با عجله به او گفت: «برادر، تو برگرد!»
شیهشینگلان: «....»
لوون از صدای دختری که گریه میکرد از خواب بیدار شد. لحظهای که چشمانش را باز کرد، شیهچی را دید که روی تخت نشسته و دستمال کاغذی در دست گرفته و بیچاره به نظر میرسید و به رنزه قد بلند کمک میکرد اشکهایش را پاک کند: «حسابش رو میرسم، گریه نکن.»
شیهشینگلان: «....»
رنران شانههایش را بالا انداخت و کمی لب پائینش را گاز گرفت. چشمانش خیس و درخشان بود: «پس میتونم با برادر بخوابم؟»
شیهچی نمیدانست با او چه کند. او به لوون که پنهانی خوشحال بود، خیره شد و لبخندی زد: «بیا تختا رو کنار هم بذاریم. در غیر این صورت چطور 3 نفر میتونند، بخوابند؟»
لبخند روی صورت لوون یخ زد. سپس تختش را کمی فشار داد تا 2 تخت کنار هم قرار بگیرند. رنران فورا چیزی را که اتفاق افتاده بود، فراموش کرد. با خوشحالی کفشهایش را بیرون آورد و بین آن دو قرار گرفت.
لوون آه عمیقی کشید. 5 نفر روی 2 تخت خوابیده بودند.
ممکن بود رنران وسط خوابیده باشد، اما توجهی به لوون که در کنارش به آسمان نگاه میکرد، نداشت. او به شیهچی نزدیکتر شد و آرزو داشت به تخت او برود. تخت شکننده به خاطر وزنش صدا داد، به نظر میرسید هر لحظه فرو خواهد ریخت.
رنران با چشمانی درخشان به شیهچی خیره شد و پلک نزد. شیهچی میدانست که میخواهد نزدیکتر شود، اما با نگاه کردن به بدن قوی رنزه، افکارش کمی پیچیده بودند. خیلی خوب بود اگر این واقعا یک دختر بچه نرم و خوشبو بود. مشکل این بود که این بدن رنزه بود.
شیهچی بلافاصله لحاف را چنگ زد و رنران را رد کرد. او با درماندگی موهای تیغ تیغی رنران را لمس کرد و به او گفت: «برادر این کار رو به خاطر خودت انجام میده.»
این برای جلوگیری از لگد خوردن توسط شیهشینگلان بود.
رنران کمی ناامید شده بود: «خوبه.» اما با لبخندی شیرین به شیهچی نگاه کرد: «شببخیر، برادر.»
شیهچی با لبخند سر تکان داد. تشویق کردن بچه خیلی سخت بود.
نیمههای شب یک فریاد مهیب سکوت را شکست. رنزه ناگهان از خواب بیدار شد و متوجه شد دستی روی کمرش است. بلافاصله سفت شد. قیافه درشت لوون را دید و ذهنش خالی شد. او لوون خواب آلود را ناراحت با لگدی از رختخواب بیرون انداخت.
لگد به جای مگوی[1] لوون برخورد کرد و او فریاد زد: «آآآآآه!» و کاملا از خواب بیدار شد.
شیهشینگلان در ذهن شیهچی به طعنه گفت: «تو باید از من متشکر باشی.»
دهن شیهچی کمی تکان خورد و دشنام رنزه را قطع کرد: «یه اتفاقی افتاده. من از هرج و مرج استفاده میکنم و به اتاق بازیگر مرده میرم. شما دوتایی باید به اتاقی که صدای جیغ ازش اومد، برید. فهمیدید؟»
رنزه کسی نبود که به موقعیت توجه نداشته باشد. او و لوون نگاهی به هم کردند و با اکراه سر تکان دادند.
شیهشینگلان بیرون آمد و 3 نفر با عجله وارد راهرو شدند. جمعی دور در اتاق روبرویشان جمع شده بودند. شیهچی روی نوک پا ایستاد و به داخل نگاه کرد. یوجینگ و ژائوجینهوا در میان جمعیت بودند. آنها توسط جمعیت از هم جدا شده و فعلا متوجه او نبودند.
شیهشینگلان به 2 نفر دیگر چشمک زد و به داخل اتاقی که جسد قرار داشت، سُر خورد. یک روز و یک شب گذشته بود. اگرچه جسد بودی بوی نمیداد اما لکههای جسد سراسر پوستش قرار داشتند و احساس تهوع کردن، طبیعی بود.
شیهشینگلان گلدان تزئینی درون اتاق را جابجا کرد تا جلوی دید را بگیرد. سپس دستکشهای یکبار مصرف را از جیبش بیرون آورد. حالت تهوع را تحمل کرد و شروع به معاینه جسد نمود. در حالی که به سرعت حرکت میکرد، آن را با دقت بررسی کرد و چیزی را از قلم نیانداخت. تمام بدن بازیگر را جستجو کرد و سرش را تکان داد، زیرا چیزی پیدا نکرد.
شیهچی شک کرد. یعنی واقعا بیش از حد فکر کرده بود؟ «برادر، مطمئنی همه جا رو گشتی؟»
شیهشینگلان گفت: «بله...» اما کلمات در گلویش گیر کرد، زیرا چشمش به بالای سر جسد افتاد: «یه جای دیگه هم هست.»
او با یک دست بینی خود را پوشاند و دست دیگرش را بدون تردید به نیمه باقیمانده مغز دراز کرد. کمی اطراف را زیر و رو کرد و بعد قیافهاش تغییر کرد.
چیزی داخل سر بود. شیهشینگلان اتیکت کوچکی را که مانند یک آویز بود از داخل بیرون کشید. نور ضعیف بود و او میتوانست کلمات روی آن را ببیند: «خوراک مغز میمون خام.»
درست همان لحظه صفحه گوشی شیهچی روشن شد. شیهشینگلان گوشی را با دست تمیزش بیرون آورد و صفحه را روشن کرد.
[پیشرفت طرح به روز شده است. به خاطر گرفتن اتیکت ظرف اول تبریک میگوئیم. آیا میخواهید مجموعه 6 غذای ترسناک را شروع کنید؟]
[پس از باز شدن مجموعه، اتیکت غذای بعدی ظاهر میشود. توجه: تنها زمانی که اتیکت اولین غذا پیدا شد، میتوانید مجموعه را باز کنید.]
[بعد از باز کردن آن، بطور خودکار به کمپ حیوانات ملحق میشوید. اتیکتهای 6 غذا را جمعآوری کنید و از محافظت بی قید و شرط حیوانات برخوردار شوید.]
[لطفا توجه داشته باشید که این کمپ فقط توسط یک نفر قابل افتتاح است. زیرا برای هر غذای ترسناک یک اتیکت وجود دارد و فقط یک غذا را میتوان بازیابی کرد.]
[زمان تصمیمگیری 30 دقیقه است. اگر ظرف 30 دقیقه تصمیمی اتخاذ نشود، این مجموعه برای همیشه باطل میشود.]
[چه کوفتی!!!]
[لعنت، افکار متناقض. کی فکرش رو میکرد که چنین جسد نفرت انگیزی رو جستجو کنه؟]
[صبر کن، ژائوجینهوا و بقیه به کمپ روح زن ملحق شدند، درسته؟ کمپهای مختلفی وجود داره. جای تعجب نیست که پیشرفت طرح به روز شده!!]
[چی پسر قابل اعتماد تره؟ کمپ روح زن فقط الزامات رو به روز کرد و به پاداش اشاره نکرد، چه برسه به جزئیات... اما اینجا حفاظت بی قید و شرط حیوانات واضحه.]
[برتری نسبی؟]
[به اندازه کافی قابل اطمینانه، توانایی سایکیک نمیتونه عقل رو شکست بده؟]
[با این حال، فکر نمیکنید پیدا کردن یه اتیکت خیلی سختتر از پیدا کردن دندونه؟ افراد بیشتری مجاز به پیوستن به کمپ روح زن هستند، در حالی که این یکی یه گرگ تنهاس؟ تازه، اگه کسی اتیکت یه ظرف خاص رو این وسط بدزده، نمیتونه همهشون رو جمع کنه.]
[نه نه نه، شماها یه نکته رو نگرفتید. یه نکته وجود داره که خیلی ترسناکه. متوجه نشدید، شرط تازه کردن غذاها...]
[لعنت به اون مرده؟ تنها غذا خوردن؟]
[6 غذا. این کشتن 6 نفر نیست؟!]
[لعنتی، ناگهان به اون فکر میکنم. قانون کمپ روح زن اینه که هربار دندون رو پیدا کنی یه نفر میمیره. روح زن دندونی که لومینگ پیدا کرده بود، به دست آورد و هنوز 5 نفر دیگه باید گم بشند. به عبارت دیگه، روح زن 5 نفر دیگه رو هم میکشه. 4تا غذا مفقوده، پس 4 نفر باید توسط حیوونا کشته بشند؟ 3 نفر تا حالا مردند و 10 نفر باقی موندند...]
[مرد بزرگ اون جلو چه هیبتی داره. معلم ریاضی دبستان من مرده بود.]
[برای درست کردن غذا لازم نیست بمیری...]
[متوجه شدید که 6 غذا با 6 دندون مطابقت دارند. میخواد بگه سطح معینی از تعادل دشواری وجود داره؟]
[عدد 6 شومه و نشونه نقصه. وای...]
[پس منویی که یوجینگ گرفت با کمپ حیوانات مطابقت داره؟]
[به نظر میاد دیگه طرح چندان اهمیتی نداره... عجیب نیست که این همه بازیگر وجود دارند. معلوم شد به خاطر همین بوده!!]
شیهچی انتظار نداشت چیز دیگری به دست آورد. او به پاداش حفاظت بیقید و شرط حیوانات نگاه کرد و قلبش وسوسه شد. اما برای باز کردن آن عجلهای نکرد. از آنجایی که بعد از باز شدن، غذاها بازیابی میشوند، بهتر است تا آخرین لحظه برای باز کردن آن صبر میکرد. هر چه اتیکتها دیرتر به روز میشدند، یافتن آن برای او سودمندتر بود. برای بررسی زمان در نظر گرفته شده بود، پس چرا باید بلافاصله تصمیم میگرفت؟
صفحه گوشی دوباره روشن شد. شیهشینگلان به پائین نگاه کرد و مردمکهایش کوچک شدند.
لوون: دوباره یه نفر مرده! شاید یه غذای دیگه باشه! شیهچی بیا اینجا.
اتکیت مشابه دندانها نبود. میشد آن را در کولهپشتی برنامه قرار داد و نیازی به کار سخت برای پنهان کردن آن نبود. شیهشینگلان بلافاصله اتیکت را داخل کولهپشتی گذاشت و سعی کرد صحنه را بازسازی کند تا مردم نبینند جسد جستجو شده است.
تصادفا از اتاق بیرون رفت و وارد اتاقی شد که پر از بازیگران بود. جسدی که با یک پوشش سرخ پوشانده شده بود، روی تخت اتاق قرار داشت. کسی که فوت کرده بود، بازیگری به نام وو ونوِن بود. بوی روغن باربکیو اتاق را پر کرده بود. روی تخت، وو ونوِن سرش را پائین انداخته و شکم بزرگ و برآمدهاش را با زانوهایش بغل کرده بود.
تمام تخت شبیه باربکیو شده بود. حوضچههای روغن از جسد جاری بود. وو ونوِن بو داده، براق و روغنی بود. گوشت او تازه و لطیف به نظر میرسید که آب دهان را راه میانداخت.
شیهچی تصور کمی از این بازیگر داشت. قبلا شکمش صاف بود اما حالا انگار 7، 8 ماهه باردار بود. او نمیتوانست باردار باشد، پس چرا شکم بزرگی داشت؟
برقی از الهام در سر شیهچی جرقه زد. این میتوانست... با بره شیرخوار کبابی با ذغال چوب مطابقت داشته باشد؟ با دقت به یاد آورد که هر نفر چه غذاهایی روی میز داشت. وو ونون مرغ را خورده بود. غذای دوم بازیابی شده بود.
او کمتر از نیم ساعت فرصت داشت تا تصمیم بگیرد آیا میخواهد به کمپ حیوانات بپیوندد یا نه. ظرف نیم ساعت افراد باید از اتاق خارج میشدند. در غیر این صورت، غذا تازه شده، و جستجوی اتیکتی که نماد غذای دوم بود، برای او دشوار میشد.
یوجینگ که در مرکز گروه بود از هم اتاقی وو ونون پرسید: «چه خبر شده؟»
هم اتاقی وو ونون دختر بود. او هنگام وقوع این حادثه ترسیده و از ترس روی زمین ولو شده بود. برای مدت طولانی قادر به بیان حتی یک کلمه هم نبود. تازه الان به هوش آمده بود. با حالتی دردناک گفت: «نمیدونم!»
او لرزید و به وو ونون اشاره کرد و گفت: «وقتی چراغا خاموش شدند، شروع به پرخاشگری کرد. برام مهم نبود...»
بعد از من پرسید اتاق گرمه یا نه. بعد از یه کم بلند شد و شروع به کند وکاش بین ملحفهها کرد. فکر میکرد ممکنه یه پتوی برقی زیر ملحفهها باشه؟ اون وقت فکر میکردم به خاطر تنش عصبی حس میکنه گرمش شده. ولی بعد ناگهان فریاد زد و تشنج کرد. پخته شده بود و شکمش بیرون زده بود...»
یوجینگ منو را داشت و با دیدن جسد در همان نگاه اول فهمید چه اتفاقی افتاده است. حالا که همه اینجا بودند باید وانمود میکرد، چیزی نمیداند.
به نظر میرسید با دقت گوش میدهد، اما نگاهی به جمعیت کرد و با دقت دنبال شیهچی گشت. بطور اتفاقی نگاهش با چشمان شیهچی تلاقی کرد. یوجینگ به این فکر کرد که چطور شیهچی پس از برداشتن دندان روی شلوارش دست میکشید. نمیتوانست صبر کند.
شیهچی توجهی به او نداشت، در حالی که به نام غذاهای دیگر فکر میکرد، اخم کرده بود.
در حال حاضر، مغز میمون خام و بره شیرخوار کبابی با ذغال چوب، ظاهر شده بودند. 3 جیرجیر کسی را نکشته بود اما او اسم غذا را میدانست. به عبارت دیگر، 3 غذای دیگر کاملا پنهان بودند و او چیزی درباره آنها نمیدانست. به نظر میرسید یوجینگ همین حالا هم سرنخهایی به دست آورده است.
پس از شنیدن اطلاعاتی که توسط شیائویائو افشا شده بود، شیهچی بیشتر احساس میکرد که احتمالا یوجینگ 3 غذای دیگر را میشناسد. او نگاهی به لوون کرد و لوون بلافاصله آمد. شیهچی صدایش را پائین آورد و پرسید: «حالت یوجینگ وقتی اولین بار جسد رو دید یادت میاد؟»
لوون گیج شده بود.
شیهچی حرفش را ساده کرد: «اون شوکه شده بود، یا تعجب کُنه یا ترسیده بود؟»
لوون در ذهن مقایسهای کرد و سرش را تکان داد: «نه... بیشتر مثل این بود که منزجر شده باشه؟»
شیهچی سر تکان داد و مطمئن شد یوجینگ غذاها و راههای احتمالی مردن بازیگران را میداند. آنها باید چیزی از سرآشپز به دست آورده باشند. این اطلاعات برای شیهچی که در آستانه پیوستن به کمپ حیوانات بود، بسیار اهمیت داشت. به احتمال زیاد نام 6 غذا بود.
او نیاز داشت که بداند.
ژائوجینهوا به یوجینگ نگاه کرد و لبخند طعنه آمیزی روی صورتش نشست. او میخواست از شر جمعیت خلاص شود و دندان را از شیهچی بخواهد که یک بازیگر نگاهی به اطراف کرد و ناگهان پرسید: «لومینگ و هوانگهونگ کجاند؟ خیلی طولش دادند. چرا بیرون نیومدند؟»
او، آن دو نفر را میشناخت. همه نگاهی به هم انداختند و تائید کردند که 2 نفر گم شدهاند. قیافه آنها ناگهان تغییر کرد و با عجله به سمت اتاقی رفتند که 2 مرد در آن اقامت داشتند.
ژائوجینهوا، یوجینگ را متوقف کرد و صدایش را پائین آورد: «یه کم صبر کن.»
یوجینگ فهمید و شیهچی را با چشمانی مغرور تماشا کرد. کمی طول دادن باعث دیر شدن نمیشد.
چند نفر با نگرانی دم در فریاد زدند: «هوانگهونگ؟ لومینگ؟!»
هیچ حرکتی داخل وجود نداشت و همه احساس بدی داشتند. قدرت بدنی لوون خوب بود، میخواست به در ضربه بزند که ناگهان در از داخل باز شد.
هوانگهونگ چشمان خواب آلودش را مالید. در تاریکی به آرامی در را باز کرد و با یک دست شقیقههای دردناکش را فشار داد. و با دیدن هم مبهوت شد: «چـ-چیه؟ نمیدونم چه خبره. فقط بیهوش روی زمین بودم...»
«آه!» یک لحظه نفوذ نور، باعث شد هم اتاقی ون وونون، آثار خونین روی شیشه مه آلود حمام را ببیند، او در مدت کوتاهی 2 بار ترسیده بود، به همین دلیل جیغ زد و بیهوش شد.
در کاملا باز شد و همه آشفتگی روی شیشه مه آلود را دیدند.
[1] >o<
کتابهای تصادفی


