فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 85

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 85 – خانه متروکه 1552

[این خیلی گمراه کننده نیست؟ مرد به زن؟]

[به نظرم منطقیه! هیچ کس واقعا روح مرد رو ندیده. همه اینا به خاطر حرف سرآشپز و آدمخوره. می‌تونی حرفای یه مُرده و یه روح رو باور کنی؟]

«از اینکه روحی وجود داره که دندونا رو قایم کرده، مطمئن‌تر شدم. چون کمپ حیوونا فقط می‌تونه از یه نفر محافظت کنه. فشار معکوس می‌تونه وجود دندونایی که روح قایم کرده رو ثابت کنه. اگه همه اتیکتا جمع نشد و کمپ حیوونا شکست بخوره، کمپ روح زن، غیرقابل توقف می‌شه. نتیجه نهایی باید این باشه که همه بازیگرا غیر از ژائوجین‌هوا بمیرند. این برنامه نمی‌تونه چنین روش سختی رو برای زنده موندن معین کنه. بهرحال در شرایط عادی، کی نصفی از مغز جسد رو می‌گرده تا شرایط باز شدن کمپ حیوونا رو ایجاد کنه؟»

رن‌زه فکر کرد شیه‌چی درست می‌گوید.

شیه‌چی ادامه داد: «شرایط افتتاح کمپ حیوانات خیلی سخته. بیشتر شبیه یه کیکه تا غذای اصلی. بازی کلیدی باید کمپ روح قایم کننده دندون باشه. تازه بازی با کلمات برنامه به بازیگرا اجازه می‌ده همزمان به چند تا کمپ ملحق بشند. این بیشتر ثابت می‌کنه کمپ سومی غیر از کمپ روح زن و کمپ حیوونا که فقط به یه نفر اجازه الحاق می‌ده، وجود داره.»

امیدهای لوون و رن‌زه دوباره زنده شد.

شیه‌چی به ساعتش نگاه کرد، فقط 5 دقیقه تا زمان خاموش باقی مانده بود. دیگر تردید نکرد: «بریم، ما توانایی کشتن اون رو نداریم. دوباره سراغ جنازه زن می‌ریم.»

3 مرد کنار جسد زن ایستادند.

لوون سرش را برگرداند و از شیه‌چی پرسید: «چیکار کنیم؟»

شیه‌چی اخمی کرد و خم شد تا جسد را بررسی کند. بدون هشدار، جسد چشمانش را ناگهان باز کرد و به شیه‌چی خیره شد! سیاهی چشم‌ها به آرامی درون سفیدی می‌چرخیدند، انگار انسان مقابلش را می‌سنجید. قلب شیه‌چی به شدت پرید. لحظه‌ای که با این نگاه روبرو شد، صورتش سفید شد، گویا روحش را از دست داده بود و روی زمین افتاد.

رن‌زه بلافاصله دوید و شانه شیه‌چی را تکان داد: «شیه‌چی!»

جسد زن دوباره چشم‌هایش را بست. رن‌زه و لوون احساس سرما کردند. مخصوصا ترسیدند شیه‌چی به وسیله روح تسخیر شده باشد و آماده مبارزه شدند. پس از یک دقیقه سردرگمی، شیه‌چی ناگهان از خواب بیدار شد و مبهم به آن‌ها خیره شد. چند دقیقه طول کشید تا توانایی صحبت کردن را به دست آورد و به سختی از جایش بلند شد: «بیاید اول برگردیم. فهمیدم چه خبره.»

رن‌زه و لوون آهی از سر آسودگی کشیدند. درست وقتی می‌خواستند به او کمک کنند، شیه‌چی گفت: «یه دیقه صبر کنید.»

لوون به شدت عصبی بود: «چه خبره؟»

«کمک کنید ببینم زخمی روی بدن زن وجود داره یا نه.»

لوون سر تکان داد و دستورات شیه‌چی را دنبال کرد. شکم بریده زن را با انزجار بررسی کرد و یک زخم زشت را در یک طرف دید. جای زخم بزرگ نبود، رنگش روشن بود و رشدی نداشت. می‌شد دید زخم زمانی که زن زنده بوده، با دقت بهبود یافته است.

لوون با دیدن نگاه پرسشگر شیه‌چی، سری به علامت تائید تکان داد. شیه‌چی آن را می‌دانست. زمان رو به پایان بود و احساس رهاشدگی از بین رفته بود. شیه‌چی و همراهانش سریع به اتاق طبقه بالا رفتند. در اتاق، لوون چراغ‌ها را خاموش کرد و نگران به سمت شیه‌چی رفت: «چی شد؟»

«من خوبم، اون قصد نداشت من رو بکشه. فقط به آگاهی من حمله کرد و بعضی از خاطراتش رو با من در میون گذاشت. اون همون شبحیه که دندونا رو قایم کرده.»

لوون و رن‌زه حال و هوای خوبی داشتند.

شیه‌چی موقر به نظر می‌رسید: «اون خیلی ضعیفه و به وسیله روح آدمخوار سرکوب می‌‎شه. بدن فیزیکی اون داخل دیوار حبس شده و اون توانایی بیرون اومدن از بدنش رو نداره. به همین خاطر مدتی که اینجا هستیم اون رو ندیدیم. همین طور توضیح می‌ده چرا ژائوجین‌هوا فقط تونسته با روح آدمخوار ارتباط برقرار کنه. روح قایم کننده دندون اینقدر ضعیفه که توانایی ژائوجین‌هوا نمی‌تونه اون رو حس کنه.»

رن‌زه و لوون مبهوت بودند.

«تنها راه برقراری ارتباط با اون اینه که دیوار رو بشکنی و اجازه بدی بدنش دوباره ظاهر بشه. فقط از این راهه که می‌تونه یه مدت کوتاه تو یه جای تاریک بیدار بشه. البته این کافی نیست. احتمالا یه قانون تنظیم شده به وسیله برنامه‌س. اگه نتونیم از سردرگمی که روح آدمخوار ایجاد کرده خلاص بشیم و هویت اون رو حدس بزنیم، نمی‌تونیم به کمپش محلق بشیم. به خاطر اینه که روح قایم کننده دندونا روح ضعیف‌تره. اینجا جامعه نیست که بخواد انصاف وجود داشته باشه. ضعف باعث به وجود اومدن قلدری می‌شه. طرف ضعیف‌تر حق مذاکره و انتخاب رو توی مقابله کمپ‌ها نداره. اون فقط می‌تونه خاضعانه انتخاب بشه، منتظر بمونه تا بقیه کشفش کنند و این سردرگمی پیچیده رو از بین ببرند. توی این رویایی، روح آدمخوار حرف اول رو می‌زنه.»

لوون سرش را بلند کرد: «پس رابطه بین ما، روح آدمخوار و سرآشپز چیه؟»

شیه‌چی پاسخ داد: «زمانی که اونا زنده بودند، خواهرای بهم چسبیده بودند. 20 سال پیش، فناوری پزشکی اونقدر توسعه پیدا نکرده بود. اونا همه اندامای کلیدی رو در اختیار داشتند اما پوست‌شون بهم وصل بود. به خاطر خطر، هرگز از هم جدا نشدند.»

«روح آدمخوار خواهر بزرگه و روح قایم کننده دندونا خواهر کوچیکه.»

«وقتی خواهرا بزرگ شدند، خواهر کوچیک‌تر متوجه شد خواهرش دوست داره چیزای عجیبی رو بخوره. خواهر بزرگ از والدینشون می‌خواست گوشت خرگوش، گوشت سگ، گوشت مار و گوشتای دیگه رو که غالبا تو زندگی روزمره مصرف نمی‌شند براشون بپزند. خانواده اونا خیلی ثروتمند بود و مادرش به خاطر وضعیت‌شون احساس گناه می‌کرد. اون برای راضی کردن بچه‌هاش از اینکه به شکل غیرقانونی اون گوشتا رو تهیه کنه، ابایی نداشت.»

«خواهر کوچیک در تمام مدت خواهر بزرگش رو که این موجودات رو می‌خورد، تماشا می‌کرد و حالت تهوع خودش رو تحمل می‌کرد.»

«موقع بازی، خواهر بزرگش رو تماشا می‌کرد که یه مشت مورچه یا آخوندک رو از علفا می‌گرفت و مستقیما داخل دهنش می‌ذاشت و اون رو با حرص می‌جوید...»

رن‌زه وقتی به آب سبزی که از دهان دختر جاری می‌شد، فکر کرد احساس کرد پوستش دانه دانه می‌شود. بازوهای آخوندک که از دهان دختر هنگام جویدن بیرون مانده بود، مدام می‌لرزید. لوون که احساس کرختی می‌کرد، پرسید:

«اگه اون یه غذاخور غیرعادی بوده، چرا پدر و مادرش اون رو دکتر نبردند؟»

رن‌زه به بازوی لوون زد: «واقعیت رو جایگزین نکن. طبیعیه که اشکالای مختلفی تو صحنه فیلم وجود داشته باشه. این قطعا یه بیماری غذایی ساده نبوده و احتمالا توضیح خاصی براش وجود نداره. اون فقط خوردن چیزای کثیف و وحشتناک رو دوست داره. این نوع شیطان تو فیلمای ترسناک کم نیستند. چون دلیلی براش وجود نداره اونا شرورند.»

شیه‌چی تائید کرد: «درسته.» و ادامه داد: «خوردن حشرات در واقع گذر از خوردن غذای پخته به غذای خام بوده.»

اواخر شب بود و هنوز حادثه‌ای رخ نداده بود. هیچ کدام هنوز نمی‌توانستند حرکت کنند. شیه‌چی لیوانی آب ریخت و داستان را پی گرفت:

«اینا صحنه‌هایی بودند که من دیدم.

سگ خانواده آخر شب توی گاراژ مرد. خواهر کوچیک خیلی غمگین بود و پدر و مادرشون قصد داشتند یه قبرستان خوب پیدا کنند تا سگ رو فردا صبح دفن کنند.

اون شب 2تا خواهر توی یه تخت خوابیدند. خواهر کوچیک فورا خوابش برد اما با صدای آب دهن بیدار شد. اون خوابالو به خواهرش نگاه کرد و پرسید: «گرسنه‌س؟»

چشمای خواهر بزرگ در تاریکی به شکل عجیبی می‌درخشید و زمزمه کرد که خیلی گرسنه‌‌س ولی خواهرش خواب بوده.

خواهر کوچیک متوجه شد و گفت با هم برند غذا بخورند.

در تاریکی، در رو آروم باز کردند، از ترس اینکه پدر و مادرشون بیدار نشن، چراغ‌ها رو روشن نکردند و توی تاریکی به طبقه پائین رفتند. اما خواهر بزرگ مستقیما به گاراژ رفت.

خواهر کوچیک با ساده‌لوحی پرسید که چرا سراغ یخچال نمی‌رند؟

خواهر بزرگ حرفی نزد و خواهرش رو به گاراژ جایی که سگ مرده خوابیده بود، کشوند.

«خواهر می‌خوای آه‌وانگ رو برای آخرین بار ببینی؟»

قبل از اینکه خواهر کوچیک بتونه حرفش رو تموم کنه، خواهر بزرگش رو دید که روی زمین دراز کشیده و دندوناش رو مثل گرگ نشون می‌ده. بعد شروع به پاره پاره کردن سگ کرد. خواهر کوچیک ترسیده بود و جیغ می‌کشید. پدر و مادر از خواب بیدار شدند، اونا یه سگ رو دیدند که خورده شده و فقط استخوناش باقی مونده و وحشت کردند. دخترشون غیرعادی بود. اونا این رو می‌دونستند اما تصمیم گرفته بودند قایمش کنند. خواهر بزرگ به خواهر کوچیک گفت: «من یه هیولام.»

خواهر کوچیک اون رو دلداری داد: «خواهر من تو رو درک می‌کنم و قبولت دارم. مثل همیشه همراهیت می‌کنم.»

والدین اونا این رو تائید کردند که خوردن غذای خام صدمه‌ای به بدن دخترشون نمی‌زنه. تا وقتی دخترشون این رو دوست داشته باشه، اونا بهش اجازه می‌دادند اون رو بخوره. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه چند سال بعد، یه شب، مادر توی خواب، فریاد دختر کوچیکش رو شنید.

او ناگهان بیدار شد و دید که دختراش کنار تختش ایستادند. دختر بزرگش طوری دست مادرش رو گرفته بود، انگار می‌خواست اون رو به دهنش ببره. چون دختر بزرگ اغلب گوشت خام پاره می‌کرد، دندوناش تیز بودند و تو نور ماه به شکل وحشتناکی می‌درخشیدند.

مادر وقتی متوجه شد که دخترش نزدیک بود دست اون رو بجوه و بخوره، ترسید. میل به گوشت انسان، بالاخره به مادر فهموند که این دخترش نیست. این یه جانور بود، یه حیوونی که پدر و مادرش رو می‌کشت تا شکمش رو پر کنه.

خواهر کوچیک خیلی ترسیده بود، اونقدر ترسیده بود که شبا نمی‌تونست بخوابه. می‌ترسید وقتی خوابه، خواهر بزرگش اون رو بخوره. هرچند خواهر بزرگش بارها به اون قول داده بود که این کار رو نمی‌کنه، اما خواهر کوچیک باور نکرد. خواهرش یه آدمخوار بی‌شرم بود.

والدین تمام تلاش خودشون رو کردند و بالاخره با استفاده از وسایل پزشکی 2 تا دختر رو از هم جدا کردند. پدر و مادر دختر بزرگ رو زندانی کردند و می‌خواستند دختر کوچیک رو برای همیشه از اونجا ببرند. اما شبی که داشتند چمدونا رو می‌بستند، خواهر بزرگ‌تر خودش رو آزاد کرد. اون از پشت به والدینش حمله کرد و اونا رو کشت. خواهرکوچیک طبقه بالا رفت و شاهد همه چیز بود.

اون پشت در قایم شد و جرئت نکرد بیرون بیاد. وقتی صدای وحشتناک جویدن رو از اتاق خواب می‌شنید، در سکوت اشک می‌ریخت.

پدر و مادر، زنده زنده به وسیله خواهرش خورده شدند. خواهرش بزرگ شد و دیگه مثل قبل غذا نمی‌خورد. اون عاشق قلب، کبد، کلیه‌ها و زبون بود و فقط اونا رو می‌خورد. اما پدر و مادرش رو کامل خورد، حتی از موهاشونم نگذشت.

صدای جویدن استخوون باعث شد که خواهر کوچیک‌تر احساس بی‌حسی کنه. اون گیج شده بود و احساس می‌کرد استخوونای خودش درد می‌کنند.

احساس می‌کرد، خیلی بدشانسه. می‌خواست انتقام پدر و مادرش رو بگیره. یه صندلی برداشت و منتظر موند تا خواهرش بیرون بیاد و می‌خواست با هم بمیرند. اما خواهرش متوجه اون شد.

دهان اون پر از خون بود و شکمش باد کرده بود. انگار تازه خورده. چشماش تاریک و مریض بود. خم شد و با دستای خونیش خواهر کوچیکش رو لمس کرد. اون با خواهر کوچیکش که به شدت می‌لرزید ملایم و مهربون بود. «تو خواهر منی، گفتم هیچ وقت تو رو نمی‌خورم. تو مثل پدر و مادرمون به من خیانت نمی‌کنی، درسته؟ تو گفتی درکم می‌کنی و قبولم می‌کنی و همیشه باهام می‌مونی. من تو هستم و تو منی. ما از هم متمایز نمی‌شیم. تو عزیزترین کس من تو این دنیایی. درسته؟»

اون لحظه میل بقا همه چیز رو تسخیر کرد. خواهر کوچیک سرش رو پائین انداخت و محکم اون رو تکون داد. به آدمخوار تسلیم شد. قلبش نرم شد، اون خواهرش بود، تنها خویشاوندش. پدر و مادرش مرده بودند. اگه خواهرش هم می‌رفت تنها می‌موند.

خواهر بزرگش مرتکب جنایت شد و خواهر کوچیک ترجیح داد چشماش رو ببنده. شیطون توی دنیا سلاخی می‌کرد و کسانی که توی آسمونا زندگی می‌کردند کاری به اون نداشتند و چشماشون رو بسته بودند.

خونواده اونا پول و قدرت داشت. غذاهای زیادی روی میز سرو می‌شدند. حتی اگه گوشت انسان هم می‌خواستند، تا وقتی پول داشتند یه راهی برای به دست آوردنش وجود داشت. خواهر بزرگ یه آشپز چاق با مهارت فوق‌العاده استخدام کرد و به خواهر کوچیک گفت: «می‌بینی، تا وقتی پول داشته باشی، یکی هست که برای پختن گوشت آدم هم عجله کنه.»

اولش خواهر بزرگ به خواهر کوچیکش اجازه می‌داد فقط تماشا کنه. اما آروم آروم ناراضی شد و می‌خواست با هم غذا بخورند.

«بزرگ‌ترین لذت دنیا رو باید با نزدیک‌ترین کسی که داری به اشتراک بذاری.»

خواهر کوچیک قبول نکرد. خواهر بزرگ مجبورش نکرد اما خیلی ناراضی بود. اون اغلب عصبانی بود اما به قول خودش عمل کرد. اون هرگز خواهرش رو آزار نداد و حتی به اون آزادی داد. اون تنها کسی توی دنیا بود که درکش می‌کرد.

تا اینکه خواهر کوچیک عاشق شد.

وقتی اون باردار شد این یه خیانت آشکار بود. اونا دیگه تنها افراد مهم برای همدیگه نبودند. می‌شد بین اونا فرق گذاشت و از هم متمایزشون کرد.

خواهر بزرگ، خواهر کوچیکش رو کشت، قلبش رو خورد تا عاشق اون مرد نفرت انگیز نشه. زبونش رو خورد تا دیگه با کلمات شیرین با اون صحبت نکنه. البته کبد و کلیه‌ها هم مورد علاقه‌ش بودند و نمی‌تونست اونا رو نادیده بگیره.

بعد خواهر بزرگ، نوزاد خواهر کوچیکش رو که ریشه همه بدی‌ها بود رو هم خورد.

آخرش خواهر بزرگ از تنهایی ترسید و جسد خواهر کوچیکش رو توی خونه گذاشت تا با هم باشند.

کتاب‌های تصادفی