فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر5: سرگذشت تراژیک پزشک سلطنتی

قبل این که دوباره نفس بگیرم، اول آرامشمو پس گرفتم.

همین تلاشش برای معاشقه باعث شد درحد مرگ بترسم. احتمالا پدربزرگ از شیش متر زیر خاک داره فحش میده. میگفت یان شیائو وو از لیو شی کوچک قابل اعتماد تره، همین باعث شد ازش فاصله بگیرم. ولی حرف پدربزرگ غیرمنطقیه. حالا که لیو شی کوچیک امپراتور شده، حتی اگه بخوام فاصله رو حفظ کنم، بازم ممکنه نتونم. اگه حاکم بخواد رعیتش بمیره، پس رعیتش هم…… رعیتش نمیخواد بمیره....

لیو شی با خشنودی گفت: «لازم نیست خیل منتظر بمونی تا بتونم بهت اجازه بدم بیای و تو قصر زندگی کنی.»

این جمله باعث شد یه سکته ناقص دیگه بزنم.

با این حال جرات ندارم چیزی بروز بدم، از ترس می‌لرزیدم، آروم آروم در اومدم.

باید تو مستی منو با صیغه سلطنتی هوا اشتباه گرفته باشه، مگه نه؟ شیرینی بذاره دهنت، و قول همسری و آینده بده بهم، ولی من اصلاً نمی خوام صیغه سلطنتیش باشم.

با ذهن خالی به چادر برگشتم: «خرچنگ خوردی؟ دهنت ورم کرده!»

با بی‌حالی نگاش کردم و گفتم: «یان شیائو وو، این دفعه حق با تو بود. جدی جدی اَجَلَم سر رسیده.»

رنگ چهره یان شیائو وو تغییر کرد و بنظر می‌رسید جدی شده: «یعنی تصادفی سم قورت دادی؟»

«کم و بیش...» آهی کشیدم و گفتم: «میتونی منو از قصر سلطنتی بیرون ببری؟ احساس می کنم دیگه نمی‌تونم تو این مکان بمونم.»

یان شیائو وو سرش رو خاراند: «ولی، مگه خاندان سونگ شما به لطف امپراتور مرحوم گائو تا ابد زنجیر نشد؟ اگه از امپراطور عفو نگیری، و اینطور فرار کنی، قانون رو زیر پا میذاری. نگو ​​که می‌خوای برای فرار از مرگ منم بخاطرت خونه به دوش بشم؟»

«مگه اسم مستعارت "نیزه تک ضربه" نیست که توی فهرست بهترین رزمی کارای دنیای هنر های رزمی قرار داره، و همچنین به عنوان احمق شماره یک دنیای رزمی شناخته نمیشی؟ اگه باهام فرار کنی همچینم سخت نمیشه، مگه نه؟ می‌تونیم بریم جنوب شرقی آسیا. وقتی به اونجا رسیدیم، دیگه دست کشور چِن بهمون نمیرسه.»

یان شیائو وو با ناراحتی گفت: «مرد تو وطنش نباشه دیگه مرد نیست، واسه همین من نمی‌خوام از کشور برم. دقیقا خودتو تو چه باتلاقی انداختی؟»

«یان شیائو وو، پدربزرگم تو رو نجات داد و من تو رو بزرگ کردم. نمی‌تونی از دستم خلاص بشی.» آستین لباسش رو کشیدم و با صدای بلند گفتم: «اگه به حرفام عمل نکنی، حتی اگه بمیرمم راحتت نمیذارم!»

«هنوز معلوم نیست کدوممون اول قراره بمیره...» یان شیائو وو با بدبختی اخم کرد و ناامیدانه آه کشید: «‌حالا کی میخوای بری؟»

«امشب!»

«نه!» یان شیائو وو سرش رو تکون داد و گفت: «هنوزم شکار فردا رو میخوام برم!»

«یان شیائو وو، چرا به جاش نمیمیری بری جهنم!»

آخرش تسلیم شدم و گذاشتم شکارشو بره. انتظار نداشتم اتفاقی بیفته.

روز بعد وقت شکار، نمی دونستم یان شیائو وو گذاشته بود کجا رفته بود. از دور سربازها رو دنبال می کردم و برای خودم چرخ میزدم. یهویی تاکسو «اسبش» می‌لرزید و بلافاصله سم‌هاشو برد بالا و به زمین کوبید و شروع به دویدن کرد. توی چند لحظه از یه بانوی متشخص تبدیل شدم به یه پتیاره ژولیده روی اسب. پای چپم هنوز روی رکاب بود، ولی پای راستم از قبل از رکاب در اومده بود. بدنم واژگون شد و از اسب پرت شدم. بالاتنه‌ام روی زمین افتاد ولی پای چپم هنوز روی رکاب بود و کشیده میشدم. به وضوح می‌تونستم صدای ترک مچ پای چپمو بشنوم. کمرم و مچ پام خیلی درد میکردن، انگار که امواج بزرگ محکم به بدنم ضربه زده باشه. واقعا خوشحالم که سرم اون موقع به سنگ خورد و بیهوش شدم.

فکر کنم پدربزرگ الان چندباری بخاطر عصبانیت از دست من که نمیتونم خودمو از لیو شی دور کنم توی قبرش زنده شد و دوباره مرد. ایندفعه دیگه جدیه، ول میکنم میرم. نمیدونم الان شب دیروقته یا نه...یه خواب از کوه شمشیر و کوره سرخ دیدم، هجده تا طبقه جهنم رو چندبار چرخ زدم، کله گاوی و صورت اسبی «نگهبانای جهنم توی اساطیر چینی.» رو هم دیدم داشتن میگفتن: «هیزم بیشتری بریزید کوره هنوز به اندازه کافی داغ نیست.»

خیلی غیرانسانی بود… از سر عصبانیت دندان قروچه کردم. وقتی داشتم ته کوره می‌سوختم، صدای زوزه مداوم شبیه گرگ و ارواح به گوشم می‌رسید.

یهو به باد خنک اومد و گرما یکم کمتر شد. میون مه، یه هیبت لاغر ظاهر شد و با صدای شیرینی گفت: «همتون می‌تونید برید.»

توی مدت زمان کوتاهی صدا محو شد. سر گاوی و صورت اسبی هم از بین رفتن. فقط اون هیبت داره نزدیک میشه و جلوی من چمباتمه زده. به آرومی با دست سردش پیشانی و صورتم رو نوازش می کنه. آروم آهی کشیدم و کمی احساس راحتی کردم. می‌خواستم بهش نزدیک‌تر بشم، ولی یکی اومد و احضارم کرد: «قاضی «قاضی: از اساطیر عالم اموات»، پادشاه جهنم تو رو صدا می‌زنه.»

اون حس خنکی از بین میره، دوباره کوه شمشیر و کوره سرخ رو می بینم.

احتمالاً بعد ده بار از سرگذروندن زندگی و مرگ، بالاخره از دست اون کابوس خلاص شدم، با این حال، متاسفانه متوجه میشم که واقعیت از اون کابوسم بدتره.

یه وری دراز کشیدم و پام آویزونه. دردم خیلی کمتر شده. نمی‌دونم چه دارویی روی کمرم زدن احساس بی‌حسی و خارش میکنم. سر و صورتم هنوزم درد میکنن…

«آه...» میخواستم حرف بزنم، ولی نمیتونم صدایی در بیارم.

با دقت به اطراف نگاه کردم. باید اتاق خدمتکار توی قصر لین شویی باشه، ولی به نظر قضیه بیشتر از این چیزاست.

همین لحظه یکی از در اومد تو و باهم چشم تو چشم شدیم . بعد از چند لحظه یهو با خوشحالی داد کشید: «پزشک سلطنتی سونگ بیدار شدن!»

با اندوه به حاا و احوالم فکر کردم، به عنوان پزشک سلطنتی الان روی زمین درازکش شدم و خودم شدم یه بیمار بدحال. نمیدونم وقتی بیهوش بودم لیو شی به بقیه پزشکای سلطنتی این حرف «اگه یهو چیزیش بشه همتون رو همراهش دفن میکنم!» زده یا نه؟

کمی بعد یان شیائو وو اومد. با یه جفت چشم خیلی قرمز اومد سمتم و گفت: «زهره ترکم کردی!»

گفتم: «آب...»

سریع یه لیوان آب گرم برام ریخت.

بعد از اینکه گلومو تر کردم، پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟»

جواب داد: «اون روز نعل تکسو شکسته شد. در نتیجه‌اش هم یه میخ رفت تو تن اسب و کنترل خودش رو از دست داد و به طرز وحشیانه‌ای شروع به تاختن کرد. پاها، پشت و دست‌هات خراشیده شدن. به سرت هم یه ضربه آروم خورد و تقریبا نیم ماه تو کما بودی.»

«اوه...» یه لیوان دیگه آب خوردم، و فکر کردم چه تصادفی.

«اعلیحضرت افرادی رو برای تحقیق فرستادن، ولی نتونستن چیزی پیدا کنن، واسه همین یه حادثه محسوب شد. «اعلیحضرت از آدمای درمانگاه سلطنتی خواستن که ازت مراقبت کنن.»

ادامه دادم: «اوه……». دیگه طاقت نیاوردم و دستم رو دراز کردم تا پشتم رو بخارونم.

«تکون نخور.» یان شیائو وو دستم رو گرفت، «بعد از استفاده از دارو، کمی احساس ناراحتی می کنی، ولی عوضش دیگه جای زخمی نمیمونه.»

یه لحظه منگ نگاهش کردم، بعد ناخودآگاه گونه‌هام رو لمس کردم. یان شیائو وو اون دستم رو هم گرفت و گفت: «در مورد صورتت……اونجاهم نباید جای زخمی بمونه، پس نگران نباش.»

«من برای گذروندن زندگی نیازی به صورتم ندارم.» لب هام رو جمع کردم و گفتم: «گرسنه ام. من می خواهم تخم مرغ و گوشت خوک بدون چربی بخورم.»

«باشه!» یان شیائو وو دستورم رو انجام داد و رفت بیرون.

یه مدت به در نگاه کردم و بعد به آرومی لحاف را بالا کشیدم تا سرم رو بپوشونم. چرا من؟ من یک حدس دیوونه کننده به ذهنم اومد، یعنی ممکنه هدف اصلی لیو شی بوده باشه؟ شاید فکر میکردن که من تنها کسی هستم که میتونه لیو شی رو درمانی کنه و فکر کردن کشتن من یعنی کشتن لیو شی! کشتن لیو شی آسون نیست، میتونه باعث رخ دادن تصادف برای من بشه.

یعنی انقدر شیطان صفت میشن؟

آه کشیدم. در هر صورت به من مربوط نیست، من که دارم فرار میکنم.

مچ پای آسیب دیده‌ام الان کمتر درد میکنه. پشتم فقط احساس بی حسی و خارش داره، بیشترشم بخاطر اینه که شکمم خالیه. مدت زمان زیادی برای برگشت یان شیائو وو منتظر موندم.

صدام در اومد: «چرا انقدر کندی...!»

یان شیائو وو عرقش رو پاک کرد و گفت: «چاره ای نبود...» «کارکنای زیادی باقی نموندن توی قصر.»

«حتی یک خدمتکار هم نمیشه پیدا کرد؟»

«همه رفتن دربار شیهوا.» یان شیائو وو گفت: «به نظر می‌رسه صیغه سلطنتی هوا حالش خوب نیست. دائما داره از درد معده‌اش شکایت میکنه. پزشک سلطنتی گفته وضعیت جنین پایدار نیست یا یه همچین چیزی. اعلیحضرت هم رفته بودن تا ببیننش. اوه، من هنوز به اعلیحضرت نگفتم تو بیدار شدی!»

«نمیخواد.» جلوشو گرفتم و گفتم: «چون الان آدمای زیادی این دور و اطراف نیستن، بیا بریم.»

«ها؟» یان شیائو منگ بهم نگاه کرد و گفت: «انقدر عجله داری؟»

با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم: «اگه یه روز زودتر رفته بودیم الان اینجا درازکش نبودم!»

یان شیائو وواحساس گناه کرد و گفت: «باشه، هرچی تو بگی.»

یان شیائو وو بعد از اینکه غذا خورد و انرژیشو بازیابی کرد، یه بقچه سبک آماده کرد و گفت: «بیا از تونلی استفاده کنیم که مستقیم به بیرون شهر راه داره.»

«باشه.»

ورودی تونل زیر صخره های باغ سلطنتی بود. از اونجا میشد دربار شیهوا رو دید. چشمم از دور به یه پیکر زرد روشن افتاد. قلبم مثل مچ پام که نمیدونم درست جا رفت یا نه احساس بی حسی و درد میکرد. بعد از اینکه درست جا بره و چند ماهی استراحت کنم، میتونم مثل همیشه بپر بدو کنم.

لبخندی زدم و یان شیائو وو ازم پرسید که چرا میخندم، گفتم: «کسی که یه فاجعه بزرگ رو از سر گذرونده باشه بخت و اقبال خوبی در انتظارشه.»

یان شیائو وو منو پشتش حمل میکرد و مدت زیادی توی تونل راه رفت. در حالی که رو پشتش بودم چرت زدم. وقتی بیدار شدم، دیدم روی زمینیم.

«یان شیائو وو، ای رذل دزد.» به آسمان بیرون شهر نگاه کردم، بعدش با تحقیر به اون نگاه کردم، «تو این تونل رو از کجا میشناسی؟»

«یه رازه.» یان شیائو وو خندید و گفت: «جراحاتت هنوز به طور کامل خوب نشدن، ولی من همه دارو هارو باخودم آوردم. بیا اول جایی برای موندن پیدا کنیم تا جراحاتت به طور کامل خوب بشن، بعدش راه میفتیم.»

گفتم: «نه! فورا میریم! وگرنه، اگه سربازا دنبالمون بیان چیکار باید بکنیم؟»

«تو چی حالیت میشه؟ امن ترین جا خطری ترین مکانه! بعدشم، دیگه خیلی خودتو دست بالا گرفتی. فقط یه پزشک سلطنتی ناچیز هستی، واقعا فکر کردی سرباز میفرستن دنبالت؟»

یک لحظه خشکم گرفت. آره... شاید، خیلی راحت کسی به هیچ جاش نباشه؟ اگه هیچکس نباشه دنبالم بیاد فرار بی سر و صدای من خیلی خجالت آور بنظر میاد....

یان شیائو وو راست میگه. سه روزه خارج شهر موندیم. تعقیب سربازا که چه عرض کنم، از قصر حتی جیک هم درنیومد. انگار یه خدمتکار ناچیز بی اهمیت گم شده و کسی هم براش مهم نیست.

همونطور که معلومه، خودمو زیادی دست بالا گرفتم، شروع به خندیدن کردم.

در واقع، خیلی وقت پیش ها به لیو شی گفته بودم که نمیخوام پزشک سلطنتی بشم. «هیچکاری نمیشه برای زندگیم انجام داد... ...نمیخوام نوه پدربزرگ باشم، نمیخوام پزشک سلطنتی بشم! و درحالی که کتاب های پزشکی رو پاره میکردم گریه هم میکردم.

اونم گفت: «منم نمیخوام پسر امپراتور باشم،منم نمیخوام شاهزاده باشم!»

چشمکی زدم و گفتم: «پس میتونی امپراتور بشی. بعد از اینکه امپراطور شدی هم می تونی منو عفو کنی. درنتیجه هم پسرم، نوه‌ام و من در آینده نیازی نیست پزشک سلطنتی بشیم!»

لبخندی زد، فرورفتگی های گوشه لبش کمرنگ شده بودن، مثل آب حوضی که نسیم نوازشش کرده باشه. «امپراتور شدن آسون نیست. من نمی خوام یه شاهزاده باشم. من همچنین نمی خواهم بچه‌ام در آینده مثل من بشه. نمی‌خوام زنم مثل مادرم بشه.»

یه لحظه درگیر حرفاش شدم و با خودم زمزمه کردم: «پس در آینده مثل پدرت نشو که اینهمه زن بگیری و اینهمه بچه به دنیا بیاری. شرایط من فرق میکنه پدربزرگم که به وضوح می‌دونه که من برای یک پزشک سلطنتی شدن مناسب نیستم، مجبورم کرد که پزشکی بخونم. اگه نتونم کسی رو درمان کنم به جرم «فریب دادن امپراتور» سرم رو می‌برن. بچم هم درآینده باید سرنوشت غم انگیز منو به ارث ببره. به اینا فکر میکنم، جرات بچه دار شدن ندارم دیگه.»

لیو شی لبخند زد و گفت: «تو دیگه خیلی فکر میکنی.»

«پس برو نایب السطنه شو و از پادشاه بخواه منو ول کنه، بعدش که آزادم میکنی....» با فکر کردن به آینده درخشان خوشحال بودم.

قبل از اینکه به آرومی سرش رو تکون بده، مدتی طولانی با چشمای آرومش بهم نگاه کرد و گفت: «آه.»

آخرش امپراتور شد و واقعا آزادم کرد. لیو شی، من راجبت بی‌انصافی کردم. در واقع، تو مرد خوبی هستی، انقدر خوبی که میخوام گریه کنم. تا حدی خوبی که بنظر میرسه من آدم بده‌ام! اگه زودتر میدونستم زودتر میرفتم! نیازی نبود تا الان صبر کنم! با دیدن اینکه ازدواج کردی و سر و سامون گرفتی، چندتا زن گرفتی و بچه دار شدی، کارهای خوب من به نتیجه ای موفقیت آمیز ختم شد و کاری رو که شروع کردم رو الان به پایان رسوندم.

کتاب‌های تصادفی