خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر7 پایانی
اون شب، مدام به این فکر میکردم که فرار کنم یا نه. همچنین معنای حرفای یان شیائو وو هم فکر کردم، ولی بعد از کلی فکر کردن راجبشون بازم متحیر بودم.
صبح روز بعد، با چشمای گود افتاده بیدار شدم، رفتم تا در های مسافرخونه رو باز کنم. وقتی درها رو باز کردم، لال شدم.
بیرون در، یه مرد با یه کت خز وایستاده بود. نمیدونم دقیقا چندوقت اونجا وایستاده بود. روی موهای ظریف و نرم مشکیاش دانه های برف زیادی دیده میشد. به آرومی نگاهم میکرد.
«لطفا بفرمایید داخل ......» با حالتی عصبی ازش استقبال کردم.
خانم رئیس از پلهها پایین اومد و با دیدنش مات و مبهوت شد. سپس، همونطور که از پله ها پایین میاومد با لبخند گفت: «چه جوان خوش تیپی. برای صرف غذا اومدی یا اومدی شب رو بمونی.»
«شب رو توی مسافرخونه میمونم.» صداش کمی خشن بود.
«یه بطری از شرابمون رو میخوای که سرما رو ازت دور کنه و تنت رو گرم کنه؟» خانم رئیس با مهربانی گفت.
«اره.»
«نه!» از دهنم پرید. هردوشون روشونو برگردوندن تا منو نگاه کنن. لب هام رو تکان دادم و با صدای آهسته گفتم: «اون باعث میشه دل درد بگیرین. چون تحمل الکلتون هم پاییینه، مشروب نخورین.»
«پس نمیخورم.» گفت و دنبال صندلی گشت تا بشینه.
خانم رئیس نزدیک تر شد، شانه ام رو لمس کرد و با صدای آهسته ای گفت: «مردته؟»
دهنم رو باز کردم ولی نمیدونستم چی بگم.
«اگه مردت نیست، پس من میگیرمش.»
«هی!» اظطراب داشتم، «اون فقط بیست سالشه!» گاو پیر علف جوان میخوره «یک اصطلاح چینی به معنای رابطه ای است که در آن یکی از طرفین به طور قابل توجهی از طرف دیگر بزرگتر است»
«اوه، اون واقعا دوست نزدیکیه، پس الان باید مضطرب باشی.» خانم رئیس با صدای بلند خندید و شانه ام را هل داد: «چرا کارو سخت می کنی؟ همچنین مرد خوش تیپی جلوته، سریع دست به کار شو و فتحش کن!»
چند قدم تلو تلو خوردم تا بهش برسم و روی پاهام محکم وایستم، ازش پرسیدم: «چی میخواین سفارش بدین؟»
مژه هاش که انگار با دونه های برف پوشیده شده بودن رو تکون داد. بزور جلوی خودمو گرفتم دستمو دراز نکنم بهشون دست نزنم.
«یکم سردمه...»
«خب؟ براتون آب گرم بریزم؟ اینجا خیلی ساده هست و امکانات زیادی نداره، واسه همین میترسم به غذای شمال عادت نداشته باشین.»
به آرومی سرش رو تکون داد و گفت: «تصمیم با خودت.»
در حین ریختن آب، با خودم فکر کردم که وضعیتم خیلی مزخرفه، خیلی راحت، بهش اجازه دادم که رگ و ریشه قلبمو بهم بزنه. نه میتونستم وانمود کنم چیزی نشده، نه میتونستم باهاش تند حرف بزنم و بهش تشر بزنم.
کاسه بزرگ آب رو بالا برد. لب های رنگ پریده اش با آب داغ تماس پیدا کردن و بلافاصله رنگ سرخ به خودشون گرفتن.
«خوابم میاد.» با چشمای معصوم و ترحم انگیزش منو نگاه کرد.
«میبرمتون طبقه بالا.» یعنی با عجله از پایتخت اومد اینجا؟ بعیده، حتما از قبل همین دور و اطراف بود؟
وضعیت مسافرخونه این شهر مرزی زیاد خوب نیست. واسه همین یه لحاف اضافی برداشتم تا تختش رو مرتب کنم و گفتم: «کمی استراحت کنید. تخت اینجا سفته. براتون آتش روشن میکنم...»
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم خودشو پرت کرد طرفم.
«لینگ شو...» منو به طرف تخت هل داد. تو دماغی اسمم رو صدا میکرد.
«هی هی…… تو…… دور شو…… دارم میمیرم……» داشتم خفه میشدم!
با اکراه دور شد. همون لحظه غلط زدم تا خودمو نجات بدم.
«گرفتمت.» سرشو روی شانه ام گذاشت و نفس راحتی کشید.
«اینجا چیکار میکنی...» به تیرهای سقف نگاه کردم و با بغض گفتم: «چرا زندگی راحت توی قصر رو ول کردی و اومدی اینجا به خودت سختی بدی؟»
«هوم، اگه توی قصر انقدر راحت بود پس تو چرا اومدی اینجا؟» جواب داد.
حرفی برای گفتن نداشتم.
«میدونم که دوستم داری.» اون گفت، نمیتونست غرورشو پنهان کنه.
دارم خفه میشم.
یان شیائو وو گفت،«توی خواب هم اسم منو صدا میزدی، وقتی کما بودی مدام اسم منو تکرار میکردی، وقتی من رفتم گریه میکردی.»
«نمیدونستم.» با لحنی خشک گفتم.
«من از یان شیائو وو خواستم که به خوبی ازت مراقبت کنه، ولی انتظار نداشتم که اینقدر بی فایده باشه و اجازه بده فرار کنی.»
«چی؟» خشکم زده بود، بعدش برگشتم و نگاهش کردم.
«اولش قصد داشتم وقتی پیدات کردم، مجازاتت کنم. ولی بعد دیدنت، طاقت انجام اون کارو نداشتم.» روشو برگردوند. گفت: «لینگ شو، بالاخره من توانایی محافظت از تو رو دارم. لینگ شو، باهام برگرد خونه...»
«نه نمیخوام.» روی تخت دراز کشیده بودم، صرف نظر اینکه سرمو به چپ بچرخونم یا راست، نمی تونم فرار کنم، «پدربزرگ فوت کرده، من دیگه خانواده ندارم. پدربزرگ گفت: زیاد بهت نزدیک نشم.»
کمی مکث کرد، واسه همین سریع یه نفس عمیق کشیدم.
«پدربزرگت اشتباه کرد. من شبیه پدرم نیستم. او نمیتونست از مادر من صیغه سلطنتی خودش محافظت کنه، ولی من می تونم از تو محافظت کنم...» عمق چشماش لجاجت و تکبر اعماق قلبش رو منعکس میکرد، «اون مرد ضعیفی بود. مادرم رو دوست داشت، ولی این نوع محبت به نوعی به ضرر مادرم شد. به دلیل حسادت زنای دیگه، تنها کاری که تونست بکنه این بود که مادر مسموم شده من رو با درماندگی تماشا کنه، ولی نتونه نجاتش بده...»
سردرگم نگاهش کردم.
لیو شی به شانه من تکیه داد و آهی آروم کشید. «پدربزرگت به تو چیزی نگفت.احتمالا امیدوار بود که تو هرگز وارد اینهمه نزاع و هیاهو نشی. فکر میکنی من شاهزاده بیماری بودم که امپراتور کمتر از همه دوستم داشت؟ واقعیت اینطوری نبود. در اصل، من محبوبترین شاهزاده پدرامپراتوری بودم و بیمار هم نبودم، بلکه مسموم شده بودم. مادرم از یه خانواده معمولی بود، ولی خیلی مورد لطف پدرم بود. هیچ حامیای نداشت. نمی تونست از خودش محافظت کنه و پدر امپراتوری هم توان محافظت ازش رو نداشت. وقتی مادرم منو باردار بود مسموم شد. وقتی فهمیدن، دیگه خیلی دیر شده بود، چون سم قبلاً توسط بدن جذب شده بود. با این حال اون همچنان درد زایمان من رو تحمل کرد. و منو به دنیا آورد.
«بعد از اون، پدرم متوجه شد که توی حرمسرا عشقش مثل زهره. واسه همین منو نادیده گرفت و وانمود کرد که بهم اهمیتی نمیده. فکر میکرد اینجوری امنیت خواهم داشت، ولی توی بدنم هنوز سمی بود که هیچکس نمیتونست درمانش کنه. خودت باید بدونی که برای از بین بردن این سم چقدر تلاش جسمی و ذهنی لازمه. اگه پدر امپراتوری مخفیانه به پدربزرگت دستور نمی داد، فکر می کنی اون واقعاً جرات می کرد شاهزادهای رو که مورد پسند امپراتور نبود رو نجات بده؟»
من هیچ وقت انقدر راجب این مسئله فکر نکرده بودم... چون پدربزرگ همیشه آدم مهربانی بود. اون حتی طاقت دیدن گشنگی و رنج یه گدای خیابونی رو توی هوای سرد نداشت. آره، درسته شاهزاده قضیهاش فرق میکنه. بعد از نجات دادنش ممکنه به حزب طرف مقابلش توهین بشه. اگر امپراتور فقید دستور نداده بود، واقعا جرات میکرد این خطر رو بپذیره؟
«چون وضعیت بدنم به تدریج رو به بهبودی رفت، پدر امپراتوری تصمیم گرفت ترتیب همه چیز رو بده. از طرف من، مخفیانه قدرت ایجاد کرد و به دنبال بهترین استادی بود که بتونه منو راهنمایی کنه. همه این کارهارو انجام داد و منتظر بود تا من به دربار سلطنتی برگردم و کنارش وایستم. در غیر این صورت، با قدرت و نفوذی که اون موقع داشتم، هرگز حتی نمی تونستم پامو توی دربار سلطنتی بذارم و فقط پادشاه دست نشاندۀ یه سرزمین دوردست می شدم که مقدر بود دور از زادگاهش بمیره. در واقع، تاج و تخت، زیاد برام جذاب نبود، ولی چاره دیگهای نداشتم. بقیه فهمیده بودن پدر امپراتوری داره چیکار میکنه، و واسه همین، افتادم توی خط مقدم. اگه شکست میخوردم، احتمالاً صدها، حتی هزاران نفر میمردن.»
«اینجوری...تو امپراتور شدی....» بدون بروز دادن هیچ نوع احساسی گفتم.
«آره... پدربزرگت هیچوقت بهم اعتماد نداشت. من بهش گفتم که لینگ شو رو می خوام چون دوستش دارم و به خوبی ازش محافظت میکنم. با این حال پدربزرگت نگران بود که تو هم مثل مادر من بشی. تو فقط یک پزشک سلطنتی کوچیک بودی و من هنوز قدرتم رو تثبیت نکرده بودم. قدرت دست خویشاوندان امپراتور بود نه نسل مستقیمش. اگه بقیه از احساساتم نسبت بهت آگاه میشدن، ممکن بود از روی حسادت بکشنت، حتی اگه براشون بی ضرر باشی هم فرقی ایجاد نمیکنه. اون روز توی پارک شانگلین، مست بودم و کنترل خودم رو از دست دادم. همین باعث شد جاسوس احساساتم رو نسبت به تو بفهمه و در نتیجه مجروح شدی. همیشه نگران بودم، که اگه این مسئله طول بکشه، امیدت رو از دست بدی و با یان شیائو وو به یه جای دور بری. تا وقتی که توی کما حقیقت رو به زبون آوردی، تازه اون موقع بود که راحت تو تحویل یان شیائو وو دادم تا موقتاً از قصر دورت کنه. و وقتی آب ها از آسیاب افتاد برگردونمت.»
«هی! مگه وقتی بیهوش بودم چی گفتم؟» پریدم وسط حرفش.
«گفتی ازم خوشت میاد.»
«امکان نداره!» قاطعانه انکار کردم، «چطور ممکنه چنین کلماتی رو به زبون بیارم؟»
«تازه ازم خواستی که نرم.»
«امکان نداره، غیرممکنه!» سرمو سریع سریع تکون دادم و گفتم: «به هیچ عنوان ممکن نیست.»
«یان شیائو وو شاهده.»
«شما باهم دست به یکی کردین.» با ناراحتی و عصبانیت گفتم. همونطور که معلوم شد، اون یان شیائو وو رو مجبور کرد که منو از قصر ببره بیرون. تازه، خودش میخواست من از قصر خارج بشم. واسه همین هیچ سربازی رو برای تعقیبمون نفرستاد و باعث شد فکر کنم عشق من یک طرفه هست.
«پس، الان بهم جواب بده، دوستم داری؟» نوک دماغش رو به آرومی روی بینی من فشار داد و با محبت پرسید: «بگو که ازم خوشت میاد، چون اگه نگی دروغ به امپراتور محسوب میشه.»
«داری مجبورم میکنی که بگم...» قلبم پشت سر هم میتپید، و احساس درد و بیحسی میکردم.
«آره مجبورت میکنم، حالا بگو...» به آرومی گفت و سعی می کرد منو تشویق کنه.
اه، واقعا رو دست نداره، بیشرم تر از این مادر نزاییده.
دندان هام رو به هم فشار دادم. هیچ تهدید و قدرتی نمیتونه منو به زانو در بیاره.
«الان نمیتونی بگی. باهام برگرد به قصر، چون در آینده فرصت زیادی برای گفتنش داری.»
توی غلبم احساس غم داشتم. «نمیخوام برگردم به عقب... لیو شی، اون زندگی ای نیست که من بخوام. تو که صیغه سلطنتی هوا رو داری، اون بچهات روهم حامله بود. حتی به خاطرت سقط جنین داشت. به هر حال، نمیتونی یه بار دیگه باعث ناامیدیش بشی.»
وقتی لیو شی اینو شنید با تمسخر گفت. «اون؟ لینگ شو، تو خیلی ساده لوح ی.»
«چرا؟»
«صیغه سلطنتی هوا بچه منو حامله نبود.»
دهنم رو تا جا داشت باز کردم.
«من اصلا هیچ نوع رابطه ج**ی ای با صیغه های سلطنتی توی حرمسرای امپراتوری نداشتم. بهشون دارویی داده میشه که می تونه توهم ایجاد کند و اونارو وادار کنه باور کنن که باهام رابطه دارن. و چون هرچی بود توهم بود، چطور ممکنه احتمال بارداری وجود داشته باشه؟ واسه همین اون باید ز*ا کرده باشه. مهم نیست اون مرد کی بوده، نتیجه نهایی ای که میخواستن به دنیا آوردن یه شاهزاده بود.»
یه مدت زیادی نتونستم دهنم رو ببندم. واسه همین بعد چند لحظه، با لکنت زبان گقتم: «پس چرا... برملاش نکردی، بلکه خودتم تاییدش کردی؟»
«چیکار میتونستم بکنم؟» لیو شی لب هاش رو به هم زد و کمی افسرده به نظر می رسید، «بهم نگو که به کل دنیا باید اعلام میکردم منو دزدیدن و گروگان گرفتن.»
اون بعد از ظهری رو که تمام پزشکای سلطنتی جلوی لیو شی زانو زده بودن و ظاهری غمگین داشتن یادم اومد. کاری جز مالیدن سرم به سرش برای دلداریش نمیتونستم انجام بدم و با خوشحالی دستم رو گرفت.
«اون بچه توی شکمش هم زیاد زنده نمیموند، حتی اگه من این کارو نمیکردم، دیگران بهش اجازه زایمان نمیدادن. مخفیانه یکم دارو مصرف کردم تا وانمود کنم مریض شدم. وضعیت نامشخص بود، واسه همین اونا نمیتونستن سر جای خودشون بمونن. همه می خواستن از فرصت استفاده کنن. نیروی حریف رو قرض گرفتم تا خودشو نابود کنم، به وزیر دارایی و ژنرال هوآ، اجازه دادم تا برای تضعیف همدیگه باهم کتک کاری کنن.
«واقعا اون سه ماه رو وانمود میکردی که مریضی...» یهویی، تازه متوجه شده بودم.
«نمیخواستم چیزی رو از دست بدم و دیگه چه فرصتی بهتر از این؟ بهت گفتم یه چیزی ازم بخواه، بهم گفتی میخوای با یان شیائو وو بری به یه جای دور. هیچ میدونی وقتی اینو گفتی من چی کشیدم...»
«هی هی... تو امپراتوری پس نمیتونی برای این چیزا شکایت کنی.» با بی قراری نگاهش کردم. هنوز فکر میکنه که بچهاست و برای جلب توجه تظاهر میکنه مریضه…… «من…… اگه نرم چیکار کنم؟ فکر کردم که تو دیگه یه خانواده کامل داری. در واقع موندن برام بیمعنی بود... گرچه الان داری می گی همه چیز دروغی بود، ولی هزاران زن زیبا الان توی حرمسرا هستن. با وجود این همه زن زیبا دور اطرافت، واقعاً وسوسه نمیشی که ازشون سوء استفاده کنی؟ اگه نه یا فو چونی یا کنفسیوس.»
لیو شی با ناراحتی گفت: «اصلا راه نداره... یکیشون دختر وزیر داراییه. یکی دیگه خواهر ژنرال هوآ. نوه نخست وزیر هم هست. وقتی بهشون نگاه میکنم، یاد وزیر درآمد خشن، هیکل خشن و تنومند ژنرال هوآ و صورت چروکیده نخستوزیر میفتم... بغل کردن اونا برام یه شکنجه واقعیه.»
«که اینطور، پس دیگه نیازی نیست جوونی این زنای زیبا رو ازشون بگیریم....» آهی کشیدم و با تحقیر گفتم: «همش تقصیر توئه.»
«اونا فقط میخوان ملکه بشن و براشون مهم نیست امپراتور کی باشه، فقط میخوان ازم سوءاستفاده کنن.»
«واقعا انقدر مطمئنی که باهاشون فرق دارم؟» با تردید بهش نگاه کردم.
لیو شی گفت: «باهاشون فرق داری. من میدونم، تو فقط لیو شی رو دوست داری و برات مهم نیست که لیو شی کیه.»
چشمام رو پایین انداختم و لال شدم.
«به تمام قول هایی که بهت دادم، عمل میکنم.» در حالی که داشت باهام صحبت میکرد لبخند جذابی نشونم داد. آهی طولانی کشیدم چون با کمال میل به دامش افتادم.
ولی اون روز یادم نبود چه قولی بهم داد تا وقتی که شب عروسی بهم گفت.
«بهت قول دادم که وقتی امپراتور شدم، خانواده سونگ رو عفو کنم. در آینده، دیگه نیازی نیست که شما یکه پزشک سلطنتی بشین، فرزندان شما هم نیازی نیست پزشک بشن و میتونن هر کاری که میخوان انجام بدن، بنابراین……» گونهام رو نوازش کرد: «ملکه من بشو. میتونی هر تعداد بچه که بخوای به دنیا بیاری. من فقط تو رو به عنوان ملکه خودم نگه میدارم، بنابراین تنها مسئولیتت به دنیا اوردن فرزندای بیشتره...
«این...» احساس بدی دارم، در حالی که کم کم داشتم عقب نشینی میکردم. بالاخره خودمو رسوندم گوشه تخت. «هنوزم فکر میکنم یه چیزی اشتباهه...»
«مشکل چیه؟» سعی میکرد برای در آوردن کمربندم سرش رو پایین بیاره تا سگک دست و پا گیرش رو با دقت باز کنه. ولی صبرش تموم شد و پارش کرد.
با عصبانیت دستش رو کنار زدم: «صبر کن، یک دقیقه صبر کن…»
بهم نگاه کرد. به نظر می رسید که عمق چشماش میتونه نور رو داخل خودش بکشه، «منتظر چی هستیم...»
«این....این... چرا یان شیائو وو برای عروسیمون نیومد؟» بحث رو عوض کردم.
لیو شی با ناراحتی اخم کرد و گفت: «تو همچین زمانی فکر کردن به یه مرد دیگه اشتباه نیست؟ اون قبلا گمت کرد، واسه همین مجازاتش کردم تا برای نگهبانی بره به منطقه مرزی.»
«هی! اونو میشد طرف خانواده عروس دونست، چطور میتونی باهاش اینجوری رفتار کنی!» ناراضی بودم و سرش فریاد زدم.
«اوه؟» لیو شی ابروهاشو بالا انداخت و گفت: «اون عضوی از خانواده توئه؟ پس من چی؟»
«این...»
«من چی؟» یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و روی تخت افتادم.
«توخانواده نزدیکمی...» تحت فشار و ظلمش، با گریه شکست رو پذیرفتم.
خوشحال شد و چشماش رو از روی رضایت ریز کرد، سرم رو نوازش کرد و گفت: «خوبه…»
وقتی ناخواسته گفتم که یاد لیو شی لطیف و کوچولوی قدیم افتادم گفت : «بعدا چندتا بچه بیشتر به دنیا بیار.»
همیشه حس میکنم که توی پاتوق دزدا سرگردون شدم. این احساسات سالها ادامه پیدا کرد. تا سالها بعد حالیم نشد چی اشتباه بود. وقتی لیو شی کوچولو رو برای مطالعه همراهی میکردم، ناخواسته با یک کتاب تاریخی روبرو شدم. احساس کردم رعد و برق بهم خورده و یهویی نور رو میدیدم.
به گفته کاتب اعظم «لقبی که سیما کیان با آن در سوابق تاریخی به خودش اشاره میکرد» یک پزشک سلطنتی زن با نام خانوادگی سونگ ملکه تیانچی شد. ماهیتش با حسادت شناخته شده بود، برای چندین دهه تک و تنها مورد لطف امپراتور قرار گرفت و حرمسرای امپراتوری را برچیده کرد، و هر شب به دنبال لذت و اقامت در اتاق خواب سلطنتی امپراتور بود.
از زبان کاتب بزرگ: او باید از دانش پزشکی خود استفاده کرده باشد تا نوعی جادوی سیاه بر اعلیحضرت بیاندازد!
مجبور بودم، حالیتونه!
کتابهای تصادفی


