بذر کتان: شو شین
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر یازدهم و پایانی: مالائیکا
آریتا شوگو وقتی که برخورد پوستش با یک سطح صاف و خنک رو احساس میکنه، مجددا چشم هاشو باز میکنه و میبینه که توی یک تالار با سقف خیلی بلنده و تمام محیط اطرافش رو هاله ای بسیار نارنجی متمایل به طیفهای برنزی احاطه کرده.
اون کم کم متوجه بقیه ی افراد حاضر در مهمونی میشه که به طور پراکنده در این سالن نسبتا سرد و خالی نشستن یا دراز کشیدن. اونها کم کم دارن به خودشون میان و متوجه تغییر محیط اطرافشون میشن. به نظر میرسه که هیچ کدوم هنوز نمیدونن که چه اتفاقی افتاده و چرا توی اون محیط عجیب و ماتریسی ظاهر شدن.
هوگو که بچه ای کم قرار و خشن به نظر میرسه، چند بار با چوبی که توی دست داره روی زمین میکوبه اما سطح سالن، خیلی محکم و خدشه ناپذیره.
آریتا شوگو به جای پچ پچ کردن و منگی، سعی میکنه با دقت بیشتری به محیط اطرافش نگاه کنه.
کف تالار، حالتی نیمه شفاف داره و میشه یک دنیای فرضی رو در زیرش دید که مثل یک چاله ی بسیار فرو رفته است و اطراف این چاله با زاویههای مرتب و صافی، یک شکل هندسی کامل رو ایجاد کردن. همچنین سقف سالن، یک ماهیت نسبتا مشابه داره و صرفا اشکال هندسی اون، تا حدی متفاوته.
آریتا شوگو، نسبت به چنین مفاهیمی بیگانه نیست و حدس میزنه که وارد یک پورتال و محیط جادویی محصور شدن. هرچند، پیش از این به طور مستقیم در همچین محیطهایی نبوده، اما مشخصه که یک جا به جایی منطقی رخ داده. آریتا سعی داره که این منطق رو درک کنه. این چیزی هست که میتونه بهش کمک تا از این محیط نجات پیدا کنه.
آنتون، ایوان و لیویا که سن و سال بیشتری نسبت به اغلب افراد حاضر در سالن دارن، به سرعت خودشون رو کنار همدیگه میرسونن و مشغول مشورت میشن. ایوان به سقف سالن اشاره میکنه و دریچه ای طلایی رنگ رو نشون میده که به نظر میرسه راه خروج از این سالن باشه.
هوگو که به سرعت تونسته ایده و حرف ایوان رو بگیره، از توانایی هاش استفاده میکنه. خالکوبیهای روی بدنش روشن میشه و پاهاش برای لحظه ای تبدیل به موجودی عجیب و دریایی میشه که بهش کمک میکنه جهش و پرش قابل ملاحظهای داشته باشه و خودش رو به دریچه ی طلایی رنگ برسونه و اون محیط رو ترک کنه.
نفر بعدی که سعی میکنه شانس خودش رو امتحان کنه مینیون هست. اون اسلحه ی خودش رو به سمت سقف میگیره و سعی میکنه انرژی خودش رو به صورت یک بافت منسجم به سمت دریچه بفرسته و قلابش رو به نقطه ی نامعلومی متصل کنه.
آریتا شوگو که فعلا مشکلی با بیرون رفتن نداره و منتظره تا کنجکاویش در مورد این محیط تموم بشه، نگاهی به اطرافش میندازه و به سرعت متوجه چهرهی خونی و رنگ پریدهی مالائیکا میشه.
مالائیکا تا حد زیادی توانایی خودش رو از دست داده و آسیبی که به پیشونی و کتفش خورده، به سرعت در حال هدر دادن انرژیش هست.
آریتا شوگو یک آشنایی قبلی با مالائیکا داره. اونم یکی از افرادی بوده که توسط مالائیکا فریب خورده، ازش سو استفاده شده و در نهایت هم دور انداخته شده. آریتا به مالائیکا عشق و علاقه ی بخصوصی نداشت اما از اینکه احمق فرض بشه خوشش نمیاد؛ این چیز عجیبی نیست و میشه از هر موجودی انتظارشو داشت.
آریتا پوزخندی میزنه و قدمزنان، خودش رو به مالائیکا میرسونه. پلکهای نیمه بستهی مالائیکا متوجه نزدیک شدن فردی میشه اما تاری دید اجازه نمیده تا هویت فرد رو شناسایی کنه.
همین حین، تاکاکی که با زنجیری که توی دستش داشته به درون این محیط تله پورت شده، سعی داره تا زنجیر خودش رو با نیروی مینیون ادغام کنه و در اثر این همکاری بتونن از اون محیط، خارج بشن.
آریتا در کنار مالائیکا زانو میزنه و توی ذهنش مشغول مرور گذشته میشه. مالائیکا هنوز هم در نظرش مرد جذابیه و حتی میشه گفت که خیلی جذابتر و خواستنیتر از گذشته شده. اون دوست داره که توی این موقعیت، مالائیکا رو متوجه اتفاقات و چرخه ی روابط علت و معلولی کنه و از وضعیت، برای گرفتن انتقام، بهره ببره. هر چند که هنوز نمیدونه چطور باید بهترین انتقام ممکن رو بگیره.
وقتی که زنجیر تاکاکی برای بار دوم، سقوط میکنه و با سر و صدای زیاد، روی کف سالن میوفته؛ مالائیکا کمی به خودش میاد و پلک هاشو با قدرت بیشتری باز میکنه. حالا براش امکان پذیره که چهرهی آریتا رو با وضوح بیشتری ببینه.
هرچند آریتا رو میشناسه و میتونه به یاد بیاره که در گذشته باهاش چیکار کرده اما توی این وضعیت نمیتونه زیاد به این موضوع اهمیت بده. اون الان صرفا بهت زده است و دنبال یه راه نجاته. به نظر میرسه که مینیون و موجودات اطرافش، شانس زیادی برای فرار و ترک این موقعیت دارن.
آریتا که از این نادیده گرفته شدن خوشش نمیاد، سعی میکنه از زبون تند و تیزش برای جلب توجه، استفاده کنه. اون میگه که: میدونی چرا تاکاکی با اون زنجیر به اینجا اومده؟
حرف زدن برای مالائیکا آسون نیست و میتونه لحن تحقیر آمیز آریتا رو احساس کنه. اونها با خاطره ی خوبی از هم جدا نشدن و آریتا، بارها مالائیکا رو تهدید کرد که برای انتقام به سراغش میاد. طبیعتا الان هم نمیتونه در موردش خوشبین باشه.
اما آریتا خودش جواب سوال رو میده: تاکاکی به اینکه دست و پاهاش همیشه با زنجیر بسته باشه علاقه باشه. اون اینطوری خودش رو فردی اغواگر و سلطه پذیر نشون میده، اما بسته بودن دست و پاهاش به این معنی نیست که اون واقعا فردی تحت سلطه است.
مالائیکا که معنی این حرفا رو نمیفهمه، فقط پوزخندی از سر احساس پوچی و بیهودگی میزنه. همچنین قصد داره که با این پوزخند، آریتا رو که به نظر میرسه دچار نوعی جنون آنی شده، تحقیر و مسخره کنه. اما آریتا میگه: تاکاکی همیشه کلید قفلهای اون زنجیر رو به همراه داره و نه تنها توی روابطش با دیگران تبدیل به فردی سلطه پذیر یا برده نمیشه بلکه اونه که همیشه برنده و رئیس ماجراست. شاید فکر کنی که چرا دارم توی همچین موقعیتی، در مورد همچین چیز فریکی ای استدلال میکنم. ولی هم من، هم تو خوب میدونیم که تو هیچ وقت دنبال یک رابطه ی برابر نبودی و نیستی. زمانی که افرادی مثل من رو کنار میذاشتی، همیشه حس میکردی که تو برنده ی ماجرا شدی، تویی که قدرتمندی و تویی که تونستی داستان رو به نفع خودت تموم کنی و بری. ولی من ازت میپرسم مالائیکا، کسی که مجبور بشه یک عمر با یک دختر بازنده و احمق که مافوقش براش انتخاب کرده، ازدواج کنه، آیا فرد برنده ایه؟
اشاره ی آریتا شوگو به طور واضحی در مورد نحوه ی ازدواج مالائیکا با همسر فعلیش هست. اون دختر، از طرف تمساح بزرگ انتخاب شده و در مسیر مالائیکا قرار گرفت. همچنین اون از قدرت بیشتری نسبت به مالائیکا برخورداره. از اون جایی که مالائیکا تعهد خاصی رو توی رزومه اش نشون نداده و طمعکارانه به دنبال قدرت و موقعیتهای بهتر هست، تمساح بزرگ از این پیوند استفاده کرد تا یکی از نیروهای خودش رو به طور دائم، بالای سر مالائیکا نگه داره. این اتفاقیه که برای خیلی از انسانهایی مثل اون که کله شق و تازه به دوران رسیده هستن و البته دوست دارن که نقش منفی خودشون رو توی این دنیا بازی کنن میوفته.
مالائیکا با این وجود، نمیتونه عصبانیت خودش رو مثل بقیه ی اوقات خالی کنه و به گفتن چند فحش، راضی میشه.
آریتا شوگو که از این موضوع خوشحاله و اصلا هدفش همین بود، به حرف زدن ادامه میده: اگه با من میموندی، الان هم از مزیت قدرت من برخوردار بودی و هم اینکه هیچ وقت توی ارتباط با من، تبدیل به یک بازنده نمیشدی، چون حداقل من اونقدر برات ارزش قائل بودم که تو رو در جریان رازهام قرار بدم و اجازه بدم که از مزیتهای قدرت من بهره مند بشی.
مالائیکا که دوست نداره به این حرفها گوش بده: من هیچ نیازی به تو ندارم.
آریتا: حتی الان هم از صحبت کردن مثل موجودات حرومزاده دست بر نمیداری. اگه کسی الان نخواد بهت کمک کنه، چجوری میخوای اینجا رو ترک کنی؟
مالائیکا سعی میکنه مشت متصل به کتف سالمش رو بالا بیاره و به آریتا ضربه بزنه اما قبل از اینکه دستش که چندان هم قادر به زدن یک مشت محکم نیست رو بالا بیاره، آریتا بلند میشه و با کف کفشش، یه لگد محکم به صورت مالائیکا میزنه.
افراد دیگه، چندان متوجه این وضعیت نمیشن. تنها کسی که نگاهی به سمتشون میندازه، ایوان و آنتون هستن که براشون اصلا اهمیتی نداره چی داره بین این دو نفر میگذره. آریتا که حالا داره به بیچارگی و صورت پر از بغض و بهت مالائیکا نیشخند میزنه، کنارش خم میشه: بذار اینا اینجا رو ترک کنن تا بهت نشون بدم کی به کی نیاز داره.
به محض وصل شدن زنجیر به بالای دریچه، واکایوشی یوشیدا که اصلا هیچ کار خاصی برای تقویت زنجیر انجام نداده بود، جلو میپره و از زنجیر بالا میره. درست مثل یک میمون که تخصصش بالا رفتن از همچین چیزهایی باشه.
بقیه هم پشت سرش، کم کم به راه میوفتن و حین بالا رفتن، هر وقت که به طور اتفاقی به هم ضربه ای میزنن یا مشکلی پیش میاد، میشه صدای فحشهای ظریفی رو شنید.
مالائیکا قدرت اینو داره که صداش رو کمی بلند کنه و کمک بخواد، اما بحثی که با آریتا راه انداخته، باعث میشه که به غرورش بر بخوره و سعی کنه که خودش رو به آهستگی به زنجیر برسونه. آخرین فردی که از زنجیر بالا میره مینیون هست و اون متوجه باقی موندن دو نفر دیگه میشه. قبل از اینکه به دریچه برسه و اونجا رو ترک کنه، خطاب بهشون میگه: شما دو نفر نمیخواین بیاین بیرون؟
مالائیکا دست سالمشو کمی بالا میاره و صدایی از هنجره اش خارج میشه مبنی بر اینکه قصدش بیرون رفتنه و از مینیون میخواد که اون زنجیر رو به طور آویزون نگه داره.
همین که مینیون از دریچه خارج میشه، آریتا بلند میشه و قدم زنان، خودش رو به مالائیکایی که مشغول لنگ زدن هست میرسونه و یک لگد جانانه به کمرش میزنه که باعث افتادن مالائیکا به روی زمین میشه.
همین طور که مالائیکا، زیر لب مشغول فحش دادن و ناله زدنه، آریتا طرح انتقام جویانه ی خودش رو تکمیل میکنه و دستش رو به سمت دیوارههای سالن میگیره. اون حالا به کمک چنگکهایی که در قسمت زیرین و کنارههای سالن میبینه، حدس میزنه که توی یک شیء جادویی محصور شدن. سعی میکنه از آموزههای جادوییش برای تغییر انرژی اون محیط و تبدیل کردنش به یک محیط نفرین شده استفاده کنه.
اون قصد داره که مالائیکا رو زمین گیر و زندانی کنه.
نوشتههایی مرموز و شوم، روی دیوارهای سالن مشغول پررنگ شدن هستن و مالائیکا هم میتونه این تغییرات انرژیکی رو کمابیش احساس کنه. اون در حالی که آب دماغش رو به طور صداداری بالا میکشه و اشک از چشماش جاری شده، به آریتا: معلوم هست که داری چیکار میکنی؟
آریتا اهمیتی نمیده و به زمزمه ی طلسمهای مختلف ادامه میده و زمانی که کارش تکمیل میشه، چند لگد دیگه از روی خشم و انتقام جویی به مالائیکا میزنه و به سمت زنجیر، فرار میکنه.
همین طور که از زنجیر بالا میره، امتدادش رو که به گوشه ی کفشش وصل کرده بالا میکشه تا مالائیکا نتونه به کمکش فرار کنه.
تنها کاری که از مالائیکا بر میاد اینه که با آخرین توانش به سمت زنجیر حرکت کنه اما خیلی کند تر از اونی هست که بتونه خودش رو به موقع برسونه. آریتا بعد از خارج شدن از دریچه، به کمک چند طلسم دیگه اون دریچه رو مهر و موم میکنه.
آخرین کاری که از دست مالائیکا بر میاد، فریاد زدن و کمک خواستنه. با این وجود، این احساس تنهایی و شکست خوردنه که توی وجودش شروع به جولون دادن میکنه. اون به یاد میاره که چند ساعت گذشته رو چطور گذروند و همه چیز، چقدر احمقانه جلوی چشمش خراب شد.
اون، عروسش رو به یاد میاره. عروسی که چندان علاقه ای بهش نداشت و به اندازه ی کافی هم طی ماههای اخیر، به لحاظ مادی و انرژیکی، ازش سو استفاده کرده بود. زندگی با اون، بسیار قابل پیش بینی بود. کسل کننده، بیمعنی و برده مانند.
مالائیکا هیچ شانسی در برابر قدرت اون دختر نداشت. به علاوه به حماقت خودش برای دنبال کردن شو شین فکر میکنه. البته میتونست که احساس کنه شو شین رو خیلی بیشتر از اون دختر دوست داره. با اینحال، این علاقه پیش نفرت و تاریکی توی قلبش، چیز بسیار ناچیزیه.
اون زندگی عاشقانه رو یه زندگی بیمعنی میدونه و فرد عاشق رو یه فرد شکست خورده. اما حالا میبینه که حتی با وجود دنبال کردن همچین افکاری، باز هم به تهه خط رسیده و تبدیل به یه موجود شکست خورده شده. اگه نتونه از این فضا نجات پیدا کنه چی؟ اگه نتونه به دنیای بیرون راه پیدا کنه، اون وقت قراره که چه مدت توی این فضا بمونه؟ اصلا چطور شد که توی همچین محیطی افتاد؟ آیا این یه خوابه؟
با فکر کردن به این موضوع، دوباره تصاویر وهم آلود گذشته جلوی چشماش زنده میشه. تصاویری که نمیدونه یه خواب شیرین بودن یا بخشی از زندگی و تجاربش. روزهای خوشی که با شو شین داشت و هدیههای پر زرق و برقی که دریافت میکرد. شو شینی که تا همین امشب، حتی یکبار هم بهش دروغ نگفته بود و آسیبی بهش نزده بود، حتی یکبار هم ازش چیزی رو از سر سودجویی و حیله گری نخواسته بود...
وقتی که به این گذشته و کارهایی که به صورت کاملا آگاهانه در حق شو شین انجام داده فکر میکنه، خودش رو کمابیش مستحق همچین وضعیتی میدونه.
با اینحال، باز هم براش سخته که فکر کنه: چیشد که به اینجا رسید و چطور میشد از این اتفاقات جلوگیری کرد؟
کتابهای تصادفی


