ریج لند
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
معبد آتر – قسمت دوم
صدای چرخش چرخهای گاری، دیگر شنیده نمیشد. کاهن پیر، پامری در جلوی درب طلایی و سنگین معبد ایستاد. نگاهش را از چشمان زن چاق جلوی در میدزدید؛ جرئت نگاهکردن نداشت، شرمندگی و درماندگیاش را بیش از همیشه احساس میکرد.
کاهنه چاق، کِلی[1] با دیدن کتان گلگون شده روی گاری ناله سوزناکی کرد، رویش را برگرداند و چشمانش را بست.
لرزش صدایش بهوضوح احساس میشد:
«آخرین... آخرین کلماتش چی بود؟»
«حرفی نزد، هیچی نگفت ... فقط ... لبخند میزد، برای همیشه و آخرین بار.»
سد اشک از پشت چشمان فیروزهایرنگ زن جاری شد؛ کلمات به گلویش هجوم میآورند و او بهسختی آنها را آزاد میکرد:
«حق اون دختر این نبود؛ پامری، تو می دونی که این حقش نبود! من باید اونجا میبودم نباید تنها میذاشتمش.»
«اینطوری بهتر بود ... مطمئنم یوتا هم همینو میخواست.» لحن پامری مهربان و تسلیبخش بود.
«شاید، شاید هم نه» زن کمی مکث کرد: «من باید به بقیه بگم که یوتا برگشته.»
کاهنه چاق بیهیچ حرف دیگری از آنجا دور شد؛ گویی میخواست از افکارش دور شود و از تمام خاطراتی که با یوتا داشت. اون آن را مانند فرزند ازدستدادهاش دوست داشت؛ نوزاد کوچکی که کمی بعد از به دنیا آمدنش او را برای همیشه ترک کرده بود.
از روزی که یوتا به معبد آمده بود، از زمانی که نه سال داشت، او را میشناخت. دختربچه شیرینی که تمام خانوادهاش را به جز یک برادر ازدستداده بود. راهزنها تمام دهکدهاش را در جنوب سلاخی کرده و مزارعشان را به تلی از خاکستر تبدیل کردند. زمانی که یوتا بهعنوان برده اسیر بود، سربازان لرد برنتلی[2] آنها را هنگام عبور از گذرگاه سرخ[3] پیدا کرده و دخترک را نجات داده بودند. کمی بعد یوتا به معبد سپرده شد و کِلی از آن روز مراقب او بود.
پامری به خستگی مردی که تازه از جنگ برگشته، گاری را کشانکشان بهطرف محوطه پشتی معبد برد، محوطه بزرگ، پر از گلهای آفتابگردان و فِلا[4] بود، چمنزارهایی که برای سالیان سال پذیرای کاهنان معبد آتر و این بار یوتا نیرلیا بودند. تمام کاهنان معبد آتر در والرم[5] نزد الهه سرنوشتان، آندرا[6]، رهسپار دنیای مردگان میشدند، رسمی که از زمان تأسیس معبد همچنان برپا بود و وجود صدها لوح یادبود آن را اثبات میکرد.
بعضی از لوحهای سنگی ترکخورده و از اسمهای حکاکی شده رویشان تنها چند حروف ناخوانا به جا مانده بود؛ بااینهمه لوح مؤسس معبد، دروسن[7] مقدس، بهراحتی از بقیه تشخیص داده میشد. لوح سنگی بلندی که یک متر ارتفاع داشت و مانند شمشیری سنگی در زمین فرورفته و از مابقی لوحها بلندتر بود.
پامری نگاه ماتمزدهاش را به تندیس سنگی آندرا انداخت. او ایمان داشت که هنگام فرارسیدن نیمهشب در دنیای بالاتر، الهه با کلید زرینش درهای بهشت را باز و یوتا را به آن راهنمایی خواهد کرد.
مراسم وداع با حضور تمام کاهن و کاهنهها شروع شد. پیکر بیجان دخترک بر روی سکوی سنگی، در زیر انبوهی از چوب درخت مقدس و گلهای جاودان فلا در پایین تندیس قرار گرفته بود.
رهبر، مشعل فروزانی را از یکی از کاهنهها گرفت، با قدمهای آرامی به سکو نزدیکتر شد، زیر سنگینی ردا، شانههایش خم شده بودند، شاید هم در زیر سنگینی اندوهش.
چوبها را آتش زد و آخرین دعایش را بدرقه کاهنه جوان کرد.
تمام کاهنها و کاهنهها با لباسهای سفیدی که لبههای طلاییرنگ داشتند، در برابر الهه آندرا و سکوی سنگی زانو زدند. در جلوتر از همه آنها رهبر دیده میشد، مردی حدوداً پنجاهساله که حتی در هنگام نشستن هم قدبلندش مشخص بود:
«برای آتر، یگانه ایزد جهان و روشناییها. بیننده تمام دنیاها و آمرزنده تمام گناهان و دوازده نگهبان او.»
صدایش رسا و در فضا طنین میانداخت. آتش شدت بیشتری گرفت و بوی گوشت سوخته با وزش باد در هم آمیخت.
«آتر بازگشت فرزندت را در میان شعلههای مقدس پذیرا باش.»
صداهای پشت سرش تکرار کردند:
«فرزندت را پذیرا باش.»
رهبر ادامه داد: «آندرا یگانه بانوی سرنوشت، نگهبان جهنم و بهشت و بیننده هر نیک و زشت. درهای بسته را باز کن و فرزندت را به بهشت رهنمون باش»
صداها بار دیگر تکرار کردند:
«فرزندت را به بهشت رهنمون باش»
«بر این روح گمگشته، سرنوشتی نیک ارزانی دار که تو مادر سرنوشت و دارنده چشم آتر هستی»
آتش زبانه کشید و جسد یوتا را محکمتر از قبل در آغوش گرفت. به اوج رسید و کمکم فروکش کرد تا زمانی که در زیر خاکسترها آرام گرفت. دو کاهنه جوان خاکسترها و استخوانهای باقیمانده را در یک جعبه ریختند و آن را در گودال کنده شدهای در زیر خاک جای دادند. وقتی خاکها روی جعبه را پوشاند، رهبر شراب قرمزرنگی را بر روی خاکها ریخت و زیر لب دعایی زمزمه کرد.
کِلی با دیدن شراب قرمزرنگی که روی زمین ریخته میشد، به یاد کتان پوشیده شده از خون یوتا افتاد. در پیش چشمانش قطرات قرمزرنگ خونی که از سکوی اعدام پایین میریخت مجسم شد. اشکهایش دوباره تمامصورتش را پوشاند. به یورجین[8] برادر یوتا فکر کرد؛ باید به او میگفت البته اگر هنوز در جنگ با شمال کشته نشده بود. او حق داشت که با یوتا وداع کند.
صدای بلند و خشن مردی کِلی را از افکارش بیرون کشید. مرد از نگهبانان ساحر اعظم بود؛ قدبلند، با لباسهای سبز تیره. کِلی چند بار او را در کنار ساحر اعظم دیده بود و آن زخم کریه و عمیق روی پیشانیاش که چشم راستش ادامه مییافت، چیزی نبود که بهآسانی بتواند فراموش کند.
مرد بار دیگر تکرار کرد: «از طرف ساحر اعظم برای رهبر آتر یه هدیه آوردم.»
رهبر همچنان توجهی به او نکرد؛ وقتی ظرف شر+اب کاملاً خالی شد، صاف ایستاد و به کاهنه جوانی که کنارش بود گفت: «سارا به سنگتراش بگو یه لوح برای یوتا بتراشه و همینطور لوحهای خالی بیشتر. ممکنه بهزودی به اونها احتیاج پیدا کنیم.» سپس با چشمان سبز تیرهاش به مرد نگاهی انداخت: «خب داشتی چی میگفتی؟ اوه! بله یک هدیه. ساحر اعظم امروز واقعاً خیلی سخاوتمند شدن، به جز سر یوتا، هدیه دیگری هم برای ما آوردن»
«بهعنوان کسی که حتی نمیتونه زیردستهاش رو کنترل کنه، زبون تیزی داری پیرمرد!»
رهبر لبهایش را گزید؛ اما چیزی نگفت، میدانست با دفاعکردن از یوتا، تمام معبد را در معرض اتهام قرار خواهد داد. با تکان سرش به کِلی اشاره کرد تا هدیه را از مرد بگیرد. یک بطری فلزی.
کِلی بطری را گرفت و زمانی که متوجه محتویات آن شد حیرتزده گفت: «روغن مغفرت! برای این کار خیلی دیره، ساحر اعظم اجازه نداد مراسم آمرزش رو قبل از اعدام برای یوتا انجام بدیم این روغن دیگه به درد نمیخوره.»
مرد نیشخند کنایهآمیزی زد: «این برای اون دختر نیست!» و از آنجا دور شد.
کلی از خشم میلرزید و دندانهایش را به هم میسایید، با خود گفت" چطور جرئت میکنه رهبر رو تهدید کنه! تقاصش رو پس میدن."
[1] Kelly
[2] Brantly
[3] Red defile
[4] Fla
[5] Valerom
[6] Undra
[7]Holly Droson
[8] Yurjen
کتابهای تصادفی

