صاعقه تنها راه است
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 9 – دوباره این احساس...
حریف بعدی گراویس یک سایه انساننما تیره با شمشیری کوتاه بود. از او کندتر و ضعیفتر بود. بااینحال، شکستدادن آن برای گراویس چالش برانگیز بود، زیرا فوقالعاده حیلهگر بود و همواره او را غافلگیر میکرد. این اولین مبارزهای بود که گراویس نمیتوانست عقب بنشیند و استراتژی خود را برنامهریزی کند. هر بار که فکر میکرد که راهی برای حمله یافته است، سایه فوراً طوری برخورد میکرد که انگار همهچیز را برنامهریزی کرده است.
گراویس بریدگیهای متعددی را در سراسر بدن خود دریافت کرد. اگر اندامها و خون معتدلی نداشت، تا الان از خونریزی مرده بود. خوشبختانه، اندامها و خون معتدل بهطور قابلتوجهی بهبودی بدن را افزایش میدهند، بهویژه زمانیکه هیچ چیزدیگری تعدیل نشده باشد. بدن قویتر برای بهبودی به انرژی و مواد مغذی بیشتری نیاز دارد. در این مورد، سطح پایین تهذیب او یک مزیت بود. اگرچه، اگر او پوستی معتدل داشت، سایه حتی نمیتوانست او را خراش دهد.
پس از مدتی، سرانجام گراویس متوجه شد که برنامهریزی و استراتژی فقط باعث شکست او میشود. در پایان، گراویس تصمیم گرفت شمشیر سایه را با دست بگیرد و با سیبر خود او را برید. شمشیر سایه دست گراویس را تا استخوان برید. خوشبختانه، نقشه عملی شد و سایه مرد. این یکی دیگر از مهارتهای ضروری برای بقا بود: معامله کردن جراحات با کشتن حریف.
دست گراویس برای قابل استفاده شدن حداقل یک روز نیاز داشت. بنابراین، او فقط با یک دست وارد مبارزات بعدی شد.
حریف بعدی یک یوزپلنگ بود. در سرعت از گراویس پیشی میگرفت، اما از جنبههای دیگر ضعیفتر بود. با وجود تجربه کشتن شیر کوهی، یوزپلنگ بهسرعت شکست خورد. اینکه او فقط میتوانست از یکدست استفاده کند، نتیجه را تغییر نداد.
حریف بعدی مشکلساز واقع شد. او یک کرگدن بود. زره سنگینی داشت و در یک خط مستقیم، گراویس را با سرعت بالا میبرد. خوشبختانه، با وجود تجربه مبارزه با لاکپشت، او بهسرعت متوجه شد که کرگدن در چرخش نیز مشکل دارد. این مبارزه زمان زیادی طول کشید، زیرا گراویس تنها میتوانست از یکدست برای تابدادن سیبر خود استفاده کند و زره کرگدن ضخیم بود. بعد از چند ساعت، گراویس به این فکر افتاد که سیبر خود را در کاکل کرگدن فرو کند. عجیب بهنظر میرسید، اما این قطعاً بهترین راه بود، زیرا کرگدن بهطور قابلتوجهی کند شد و خونریزی شدیدی کرد. بعد از مدتی، او بالاخره مرد.
هیچچیزی درباره دو دشمن بعدی قابلتوجه نبود و گراویس بهسرعت بر آنها غلبه کرد. پس از آن دوباره آب و غذای خود را دریافت کرد. اینبار غذا یک آهو زنده بود. گراویس کار کشتن او را تا حد امکان انسانی تمام کرد و مقداری کرگدن خورد.
گراویس متوجه الگویی با دشمنان شد. همه دشمنان فقط یک یا دو نقطهقوت داشتند که به آنها برتری میداد، اما حداقل یک نقطهضعف اصلی برای بهرهبرداری داشتند. این آزمون عملی احتمالاً برای عادت دادن دستیارانپژوهشی به مبارزه با انواع مختلف حریفان و شناسایی سریع نقاطضعف بود.
بهاینترتیب، یکی دو چرخه دعوا و استراحت سپری شد. گراویس همهچیز را بهدست آورد و با تجربه اضافه و دست شفایافته خود، بر همهچیز غلبه کرد. او نمیدانست چقدر زمان گذشته است، اما باید حداقل یک یا دو هفتهای میشد. با گذشت هر چرخه، دو مبارزه اضافی قبل از دوره استراحت بعدی اضافه میشد.
گراویس با سیبر خود حمله و وزغ غولآسا را به دو نیم تقسیم کرد. او آن را برداشت و روی کوه جسد خود که به اندازه چشمگیری رشد کرده بود، پرتاب کرد.
او با بیتعارفی اظهار نظر کرد: «وزغ مزش مضخرفه.»
او اکنون به کشتن عادت داشت زیرا وضعیتش را پذیرفته بود. فقط قدرت بیشتر میتوانست به او کمک کند. او با آرامش منتظر حریف بعدی خود بود.
نور بنفش دوباره ظاهر شد، اما اینبار، مانند یک موج بر روی غار جاری شد. گراویس چشمانش را تنگ کرد. او فکر کرد: «این احتمالاً یکی دیگه از اون چالشهای محیطیه.»
برای ثابت کردن درستی حرفش، هوا شروع به چرخیدن کرد و بهسرعت قدرت گرفت. پس از مدتی، گراویس برای باز نگهداشتن چشمانش مشکل پیدا کرد. باد بهزودی به طوفان و سرانجام به گردباد تبدیل شد. اگر کاری نمیکرد، اوضاع بیریخت میشد، بنابراین سیبر خود را در زمین فرو کرد.
سیبر بدون اینکه خراشی بهجا بگذارد کمانه کرد و باعث اخم گراویس شد: «لعنتی!»
گردباد قدرتمندتر شد و گراویس دیگر نتوانست خود را روی زمین نگه دارد. با عصبانیت شروع به چرخیدن در هوا کرد. او هنوز میتوانست نفس بکشد، امّا این کار داشت سختتر میشد.
درحالیکه طوفان او را به دیوار میکوبید، درد در تمام بدنش بخش شد. خوشبختانه فقط کتفش شکست. متاسفانه طوفان هنوز تمام نشده بود. همانطور که او بهپرواز در هوا ادامه میداد، سعی کرد مراقب دیوارهایی باشد که بهسمتشان میرفت.
درحالیکه به نزدیکترین دیوارها و سقف نگاه میکرد، از نگاهکردن بهاطراف غافل شد. یکی از اجساد کوه جسدش با شدت بهاو کوبیده شد. خوشبختانه اینبار چیزی نشکست و فقط چند جایش کبود شد. با تمام درد و استرس، اجساد را فراموش کرد. او بهاطراف نگاه کرد و متوجه تمام اجساد شد که در هوا میچرخیدند. این کار را حتی سختتر کرد و مطمئناً اینکه او بهسرعت به دیوار دیگری نزدیک شد کمکی نمیکرد.
او بدنش را شل کرد و سعی کرد با غلتزدن اثر ضربه را به حداقل برساند. غلتزدن ناخوشایند بود و همچنان او را مجروح کرد، اما این فقط یک آسیبجزئی بود. وقتیبه دیوار دیگری نزدیک میشد، گراویس دستهایش را بالا برد و یک جسد درحال پرواز را "دفع" کرد و از شتاب آن بهنفع خود استفاده کرد. اینبار تحملکردن اثر برخورد با دیوار راحتتر بود.
گراویس به دقع اجساد ادامه داد و همچنین توانست در کاهش اثر برخورد با دیوار بهتر شود. پس از چند دقیقه، او آرام شد و سرانجام قلق کار را یاد گرفت. او همچنین مصدومیت بیشتری دریافت نکرد. علاوه بر آن، او همچنین شروعبه پیشبینی کرد که چهزمانی اجساد یا دیوارها بهاو برخورد میکنند. بهنظر می رسید که میتوانست ریتم طوفان را حس کند. از نظر او طوفان به طور فزایندهای قابل پیشبینیتر میشد.
خیلیزود، او حتی نیازی به نگا کردن به اجساد نداشت تا بداند چهزمانی میآیند. او فقط آن را احساس کرد. انگار طوفان بهاو میگفت. گراویس ابروهایش را درهم کشید. این احساس بسیار شبیه زمانی بود که او زیر آب بود.
درست مثل دفعه قبل، آرامآرام حس بادی را که او را احاطه کرده بود، از دست داد. او هنوز در هوا پرواز میکرد، اما این دیگر هیچ خطری برای او نداشت. گراویس بیشتر و بیشتر احساس میکرد که بیحرکت ایستاده است، و همهچیز به سادگی دور او میچرخید. اجساد، دیگر بهاو برخورد نکردند و از آن بهبعد دیگر به دیوارها کوبیده میشدند. بدن او نیز از چرخش باز ایستاد و دیگر مشکلی برای ایستادن در داخل طوفان نداشت.
او شروع بهکاهش سرعت کرد و در یک نقطه، توانست در هوا ثابت بماند، طوفان و اجساد با شدت دور او میچرخیدند.
«بازم این حس عجیبو دارم. انگار بخشی از طوفانم.»
گراویس بهاطراف نگاه کرد و هرج و مرج اطرافش را تماشا کرد. در داخل آرام بود و انگار که دارد در هوا پرواز میکند شروعبه حرکت کرد.
پس از چند دقیقه پرواز در اطراف، گراویس متوجه شد که طوفان هیچ مرکزی ندارد. گردباد حتی در وسط خود چرخید، احتمالاً برای اینکه هیچکس نتواند از این چالش عبور کند. گراویس بهآرامی پایین آمد و پاهایش بهزمین خورد. او به بالا نگاه کرد و دید که بسیاری از اجساد چند تکه شده بودند. غبار خون، غار را پر کرده بود و دور تا دور میچرخید و دیوارها را رنگ میکرد. احتمالاً دلیل قرمز بودن سنگهای غار همین بود.
گراویس از طوفان، چند تکه خز را مانند سیب کَند و تمام خون روی بدنش را پاک کرد. طبق الگوی چرخهها، یک مبارزه آخر بعد از طوفان وجود داشت. علاوه بر آن، کتف او نیز شکسته بود، اگرچه واقعاً نگران این موضوع نبود. بهنظر میرسید که همه دشمنان در این غار در یک سطح بودند، فقط با نقاطقوت و ضعف متفاوت. گراویس دیگر با شکستدادن آنها مشکلی نداشت.
پس از حدود یکساعت طوفان آرام شد. خون و قطعات اجساد بر روی غار و گراویس بارید. بزرگترین قطعه فقط 10سانتیمتر طول داشت.
خب، به جز یکی. گراویس به لاک خونین لاکپشت نگاه کرد. این چیز در کمال تعجب هنوز یکتکه بود. بهنظر میرسید حتی سختتر از آن چیزی است که او در ابتدا فکر میکرد.
وقتی"باران خون" فروکش کرد، نور بنفش دوباره ظاهر شد. وقتی گراویس آنچه را که اینبار ظاهر شد دید، چشمانش را تنگ کرد: «این ممکنه مشکل ایجاد کنه.»
گراویس به مردی سی و چندساله نگاه میکرد. مرد درحالیکه غار را اسکن میکرد، شمشیر بلندی را در دستانش نگه داشته بود. وقتی گراویس را دید، مرد نیز چشمانش را تنگ کرد.
این دعوا باید برای مرد آسان میبود. او فقط باید یک تازهکار را بدون پوست، استخوان یا ماهیچه معتدل بکشد. قبل از اینکه به اینجا بیاید، نگران نبود. اما وقتی به اطراف غار پر از خون نگاه کرد و متوجه آنهمه قطعه جسد شد، این فکر بهسرعت تغییر کرد. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟
وقتی گراویس را دید، تمام موهای گردنش سیخ شدند. او جوانی را دید که کاملاً غرق در خون بود. موهای بلندش به صورتش چسبیده بودند و مرد میتوانست دو چشم درنده را ببیند که به چشمان خودش خیره شده بودند. درحالحاضر، مرد مطمئن بود که این مبارزه آنطور که فکر میکرد آسان نخواهد بود. آیا این بچه یک هیولا بود؟
گراویس منتظر شد تا مرد کاری انجام دهد، اما بعد از پنجثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد، بنابراین گراویس قدمی بهسمت مرد برداشت.
مرد با صدای بلندی فریاد زد: «طبق قوانین قرارداد که توسط این آرایهبندی اجرا میشه، لازمه یه مواردی را به اطلاعت برسونم...»
صداي او با ابهت بود، اما اين فقط يك نما بود. زمانیکه گراویس آن قدم را برداشت، مرد وحشت کرد و سعی کرد کمی زمان بخرد تا بتواند قدرت خود را دوباره بهدست بیاورد. مرد که دید گراویس متوقف شده است، آهی پنهان از آسودگی رها کرد و ادامه داد: «...من آخرین چالشت هستم!»
گراویس چشمانش را بیشتر تنگ کرد، اما از درون، هیجانزده شد. بالاخره این جهنم تموم میشد!
کتابهای تصادفی


