صاعقه تنها راه است
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 25 – شکارچیارشد
گراویس بهسمت خروجی شهر رفت. وقتی نگهبانان او را دیدند، بدون هیچ حرفی دروازه را باز کردند. آنها از اربابشهر دستور گرفته بودند که گراویس میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد، اما نگهبانان باید اربابشهر را در جریان اخبار مربوط به او قرار میدادند. وقتی گراویس از دروازه عبور کرد، یکی از نگهبانان عقب رفت و بهسمت محل اقامت اربابشهر دوید.
گراویس متوجه این موضوع شد و حدس زد که احتمالاً اربابشهر حواسش به او است. او زیاد اهمیت نمیداد. اگر اربابشهر بهاو حمله کند، آزمایشیعالی برای قدرتجنگی کنونی گراویس خواهد بود. اگر اربابشهر کاری انجام نمیداد، خیلی هم خوب بود. گراویس شهر را ترک کرد و به جستوجوی گیلد شکار پرداخت.
بعد از مدتی آن را پیدا کرد. در شرق شهر بود، درحالیکه دروازهای که گراویس از آن خارج شد، در جنوب بود. این یک ساختمان عریض از سنگ بود و او میتوانست تابلوی بزرگی را روی پشتبام ببیند که روی آن نوشته شده بود "گیلد شکار". گراویس همچنین میتوانست غرفههایی را در کنار سالن ببیند، جایی که تعدادی جانور که احتمالاً رام شده بودند. در آن اطراف راه میرفتند، او فقط میتوانست جانورانوحشی را ببیند و هیچ جانور اهریمنی آن اطراف نبود. شاید جانوران اهریمنی خیلی قوی بودند.
گراویس بهسمت ورودی رفت و وارد شد. ظاهراً گیلد شکار هیچ نگهبانی نداشت. از آنجاییکه گیلد شکار پر از شکارچیان قوی بود، احتمالاً نیازی به انها نداشتند. تمایل به سرقت از این مکان برای اکثر مردم خودکشی محض محسوب میشد.
وقتی بهداخل رفت، متوجه شد که از سالن بهعنوان بار نیز استفاده میشود. ردیفهای بلند نیمکتها و میزهای چوبی یک طرف راهروی بزرگ را تزیین میکردند، درحالیکه طرف دیگر بار بود. انتهای سالن یک تابلویاعلانات غولپیکر قرار داشت. احتمالاً این مکان جایی بود که جوایز و مأموریتها در آن فهرست شده بودند.
مردی که آبجویی جلوی او بود از یکی از نیمکتها فریاد زد: «هی، تازهکار! میخوای بهعنوان یه شکارچی ثبتنام کنی یا میخوای یه ماموریت راه بندازی؟»
او درحالیکه از جایش بلند میشد این را پرسید و بهسمت گراویس رفت. مرد باابهت بهنظر میرسید. او حدود دو متر قد داشت و ماهیچههایی برآمده از جلیقه قهوهایاش بیرون میآمدند و چیزی زیر آن نبود. یک شمشیر بزرگ، تقریباً به اندازه خود آن مرد، بر پشت او آویزان شده بود.
گراویس با نگاه معمولی خنثیاش بهاو نگاه کرد. او درحالیکه به اطراف سالن نگاه میکرد، خیلی خشک جواب داد: «میخوام بهعنوان یه شکارچی ثبتنام کنم.»
سالن نسبتاً پر بهنظر میرسید، اما هنوز مقداری فضا وجود داشت. تقریباً همه نوعی سلاح به پشت داشتند، زیرا اینجا در خارج از شهر بود. هیچ محدودیتی در مورد سلاح در اینجا وجود نداشت. او میتوانست انواع سلاحها را ببیند که زرههای چرمی شکارچیان را تزئین میکردند. او میتوانست کمان، عصا، شمشیر، سیبر، نیزه و بسیاری از سلاحهای دیگر را ببیند.
مرد با تعجب و حیرت سوت زد. او توضیح داد: «اوه؟ یکم برای این کار جوون میزنی. در این کار مطمئنی؟ باید حداقل بتونی یه جوونور وحشی رو بکشی.»
گراویس بهسادگی سر تکان داد. او به دلیل "شانس مسری" خود نمیخواست خیلی بهدیگران نزدیک شود.
مرد درحالیکه با آرنجهایش به میز نزدیکش قرار داشت تکیه داده بود بهسادگی شانههایش را بالا انداخت. مرد دیگری که پشت آن میز نشسته بود با انزجار به او نگاه کرد و غذای خود را از زیر آرنج او بیرون کشید. مردی که با گراویس صحبت میکرد آن را نادیده گرفت. مرد با گردن به بار اشاره کرد: «خیلهخب، گردن خودته. باید بری پشت پیشخون ثبتنام کنی.»
گراویس سری تکان داد، تشکر کرد و بهسمت پیشخوان راه افتاد.
مرد به گراویس نگاه کرد و از آنجا دور شد: «هه، از اون خجالتیاس.» و با این حرف بهسمت میزش برگشت تا به نوشیدن آبج+ویش ادامه دهد.
با ورود گراویس، زنی میانسال و بداخلاق به او نگاه کرد. در اینجا، هیچ کس از سلاح او نمیترسید، زیرا انجمن شکار در خارج از شهر بود. اینجا همه با سلاح راه میرفتند. زن با اعصابخردی پرسید: «چی میخوای؟»
گراویس به اخلاق او اهمیتی نمیداد. او گفتوگوی مستقیم را ترجیح میداد. اگر کسی با گراویس دوست بود، احساس ناراحتی و گناه میکرد زیرا مجبور بود سرد رفتار کند. او نمیخواست دیگران را به شانس خود آلوده کند.
«میخوام بهعنوان یه شکارچی ثبتنام کنم.»
آن زن یک متن تمرینشده که احتمالاً درست بود را روایت کرد: «برای تبدیلشدن به یه شکارچیجوان، باید یه گروه پیدا کنی که تو رو قبول کنن و حداقل چهار حیوان وحشی رو باید بکشی تا زمانیکه بتونی ماموریتها رو بهتنهایی قبول کنی. برای تبدیلشدن به یه شکارچیارشد، باید پوست معتدل داشته باشی و باید خودت رو با بهتنهایی کشتن یه جانور وحشی ثابت کنی.»
گراویس صبر نکرد. او بیتفاوت خیره شد و گفت: «من میخوام یه شکارچیارشد بشم.»
یکی از ابروهای زن بالا رفت: «بچه، شوخی نکن. هنوز واسه شکارچیارشد شدن دهنت بو شیر میده. احتمالاً تا حالا یه مرغ هم نکشتی.»
زن با تحقیر خندید.
گراویس به زن چشمغرهای رفت. درست زمانیکه میخواست هاله-اراده خود را آزاد کند تا کارها را آسانتر کند، پیرمردی در کنار پیشخوان به سمت آنها رفت. او دستور داد: «مارگارت، تو اختیار این رو نداری که جلوی ثبتنام کردن مردم رو بگیری. امتحانو بهش بده.»
زن چشمانش را چرخاند و شروع کرد به خشخش کردن کاغذ زیر پیشخوانش. بعد از چند ثانیه یک تکه کاغذ بیرون آورد و آن را برای گراویس پرت کرد: «بیا. یه جوونور وحشی به اسم"درخت پلید" نزدیک یه مزرعه تو جنوب دیده شده. فقط دستورالعملهایی که رو کاغذ نوشته رو دنبال کن. اگه موفق شدی بکشیش، جسدش رو بیار اینجا. اگه خیلیسنگین بود، فقط سرش رو بیاری کافیه. جز جایزه پولی، غنیمتی بهت نمیرسه.»
گراویس با خونسردی به کاغذ نگاه کرد، آن را خواند و سر تکان داد. کاغذ را داخل یکی از جیبهای جلویش فرو کرد، چرخید و بدون حرف دیگری آنجا را ترک کرد.
زن با تحقیر نظر داد: «یه جوونک دیوونه دیگه که فکر میکنه میدونه دنیای واقعی چطوری کار میکنه.»
از طرف دیگر مرد با لبخند چانهاش را میمالید. او به زن گفت: «زیاد مطمئن نباش. من یه چیز... منحصربهفرد ازش حس کردم.»
زن با عصبانیت گفت: «داری احساساتی میشی. اگه پسره بمیره، خونش گردن توئه!» و برگشت تا اسنادی را بررسی کند.
گراویس بهسرعت سالن را ترک کرد و بهسمت جنوب دوید. او دستورالعملها را دنبال کرد و 20دقیقه بعد به یک مزرعه رسید. پس از اینکه از کشاورز در مورد مشکل حیوانش پرسید، بهسمت شرق مزرعه دوید و به جنگلی نزدیک رفت. کشاورز چند ساعت پیش درخت پلید را در آنجا دیده بود. او حدود دو هفته پیش این شکار را برپا کرده بود، اما از آنجایی که پول کافی نداشت، فقط میتوانست آن را بهعنوان یک ماموریت آزمایشی ثبت کند.
هزینه یک ماموریت آزمایشی حدوداً یک سوم یک ماموریت واقعی بود. همانجور که از اسمش پیدا بود، مأموریتهای آزمایشی برای شکارچیان، به عنوان آزمونی برای ارتقاء رتبه خود در نظر گرفته شده بود. رتبههای متعددی وجود داشت که شکارچیجوان و شکارچیارشد بهترتیب پایینترین و بالاترینرتبهها بودند.
افراد زیادی در اطراف نبودند که پوست معتدل داشته باشند، بنابراین گیلد شکار، رتبههای اضافی را برای شکارچیان بدون بدن معتدل ایجاد کرد. فقط، این رتبهها برای افراد جدید قابلدسترسی نبود. یک شکارچی فقط میتوانست از پایینترین یا از بالاترین رتبه شروع کند. اگر به فردی با پوست معتدل میگفتند که ابتدا باید تمام رتبهها را پشت سر بگذارد، ممکن است ملحق نشود. بالاخره هر چه نباشد آنها پوستی معتدل داشتند. آنها خیلی راحت میتوانستند به جای دیگری بروند.
گراویس بهجایی رسید که کشاورز آخرینبار درخت پلید را دیده بود. نزدیک به جنگلی در لبه مزرعه بود، جاییکه کشاورز حیواناتش را برای خوردن بیرون میگذاشت. البته این کار با یک جانور وحشی که در منطقه میپلکید، احمقانه بهنظر میرسد. بااینحال، کشاورز میترسید که اگر موجود در آنجا غذایی پیدا نکند، به جای آن بهسمت کشاورز بیاید.
گراویس داخل انبار کاه پرید و منتظر درخت پلید ماند. او اصول ردیابی را میدانست، اما اگر میتوانست منتظر باشد تا جانور خود به خود ظاهر شود، چرا خطر رفتن به جنگل و جستوجو در آن را به جان میخرید؟ بنابراین، او تصمیم گرفت خیلی ساده فقط صبر کند.
حدود پنج ساعت بعد، او موجود درخت مانندی با ارتفاع حدود دو متر را دید که در اطراف لبه جنگل میچرخد. بازوهای آن نازک بود و به خارهای بلند و خار مانندی ختم میشد. همچنین روی دو پا راه میرفت. این احتمالاً درخت پلید بود. گراویس در ذهنش نظر داد: «اسمش برازندشه.»
درخت پلید نمیدانست که مرگ فرا رسیده است.
کتابهای تصادفی
