صاعقه تنها راه است
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 47 – سالن رزمی
مرد هنگامیکه شنید گراویس در مورد گنجینههای طبیعی برای تعدیل استخوانها میپرسد هیجانزده شد. او پرسید: «برای فروش داری؟»
گراویس کمی گیج شده بود. او توضیح داد: «نه، میخوام بخرم.»
باد مرد میانسال خوابید و آهی کشید. او اعتراف کرد: «ببخشید. تموم کردیم.»
گراویس با تعجب پرسید: «تموم کردین؟»
مرد دوباره آهی کشید: «آره حدود یه هفته پیش، یه آتشسوزی تو یکی از انبارهامون اتفاق افتاد و تمام گنجینههای طبیعی تعدیل استخوان رو از بین برد. خوشبختانه، گنجهای دیگه سالم بودن. هیچکی نمیدونست آتش چطور شروع شد، اما وقتی متوجه شدیم دیگه دیر شده بود. علاوهبر اون، ما معمولاً هر هفته سه تا از اون گنجها دریافت میکنیم، اما بنا به دلایلی، بعد آتشسوزی هیچ گنجی گیرمون نیومده. این واقعاً بدشانسیه.»
گراویس با خود فکر کرد: «بدشانی، ها؟»
حدود یک هفته پیش، گراویس هزارپا را کشته بود. بهنظر میرسید که نقشه بهشت با مرگ هزارپا از بین رفت، و بلافاصله از طرح احتمالی خود استفاده کرد و تمام راههای آسان برای تعدیل استخوانهایش را از بین برد.
بهشت همهچیز را دید و میدانست که گراویس برای امتحانات ورودی گیلدهایعنصری به شهر بادی میرود. البته، همچنین میدانست که گراویس میخواهد استخوانهایش را معتدل کند. بهشت واقعاً جنبه ظالمانه خود را با از بین بردن تمام راههای آسان برای تعدیل استخوانهایش، نشان داد.
گراویس وقتی به کارهای بهشت فکر کرد، دوباره مشتش گره شد. او احتمالاً میتوانست یافتن هر یک از آن گنجینهها را در هر جای دیگری از شهر نیز فراموش کند. بهشت اجازه چنین از نظر افتادگیای را نمیداد. او مجبور بود دوباره راه سخت را طی کند.
گراویس پرسید: «باشه، حداقل قرصهای تعدیل استخوان که دارین؟»
مرد با آرامش دستش را تکان داد و با اعتمادبهنفس گفت: «معلومه! حتی اگه همهشون هم بسوزن، ما خیلی راحت میتونیم بازم درست کنیم. نگرانش نباش.»
گراویس پرسید: «باشه، قیمت یه قرص چقدره؟»
مرد درحالیکه لبخندش به صورتش برگشته بود گفت: «یک قرص استخوان 10طلاست.»
گراویس کمی حسابوکتاب انجام داد و متوجه شد که میتواند حدود 13 قرص بخرد. گراویس کاملاً مطمئن بود که به همان اندازه که به قرصهای پوست نیاز داشت به قرص استخوان نیاز دارد. او با امیدواری پرسید: «اگه بیشتر از 10تا بخرم، میتونین قیمتش رو بیارین پایین؟»
مرد ابتدا شوکه شد. چه کسی این همه قرص میخرد؟ سپس، هیجانزده شد. او یک مشتری بزرگ بود. او پیشنهاد داد: «البته. اگه بیشتر از 10 تا بخری، قیمتش رو تا 9.5طلا پایین میاریم.»
موجودی قرصهای استخوان بیپایان بود، بنابراین مشکلی نداشت که به چنین هزینهکنندهای تخفیف بدهد. آنها تمام نمیشدند، حتی اگر گراویس صدتا میخرید.
گراویس دوباره حسابوکتاب کرد و متوجه شد که اکنون میتواند 14عدد بخرد و هنوز حدود دو طلا داشته باشد. اگرچه او همچنین میخواست به هنرهای رزمی نگاهی بیاندازد، بنابراین تصمیم گرفت به جای آن 13تا بخرد.
مرد میانسال هیجانزده شد و با لبخندی خوشحال گفت: «خیلهخب، قیمت 13تا قرص 123.5طلاست.»
او دوباره روی پیشخوان زد و یک سری اعداد گیجکننده دیگر را به دستیارش گفت و او بهسرعت دوید تا قرصها را بیاورد.
گراویس 123 طلا را بیرون آورد و برای 50نقره باقیمانده گشت، اما نتوانست چیزی پیدا کند. او از مرد پرسید: «پول خرد دارین؟»
مرد فقط دستش را تکان داد و با بزرگواری اعلام کرد: «آه، بیا بهعنوان تشکر قیمت رو به 123 کاهش بدیم.»
او طلاها را گرفت، درست زمانیکه دستیار با یک جعبه چوبی دواندوان برگشت. دستیار آن را باز کرد و گراویس 13قرص را در داخل جعبه دید. دستیار دوباره آن را بست و جعبه را روی پیشخوان گذاشت. گراویس آن را گرفت و به طرز ناخوشایندی زیر یک دستش فرو کرد، زیرا شانه شکستهاش هنوز خوب نشده بود.
گراویس سرش را تکان داد: «متشکرم!»
مرد فقط لبخند زد: «نه، من از شما متشکرم!»
گراویس برگشت اما ناگهان ایستاد و پرسید: «احیاناً میدونین از کجا میتونم هنرهایرزمی بخرم؟»
مرد به در خروجی اشاره کرد و گفت: «اونورِ میدون یه ساختمان بزرگ آبی تیره با سلاحهای زینتی فراوان قرار داره. اونجا سالن رزمی است. شما میتونین تمام هنرهایرزمی مورد نیازتون رو اونجا پیدا کنین.»
گراویس گفت: «متشکرم.» و سپس از مغازه دارویی بیرون رفت. وقتی بیرون آمد، میتوانست سالن رزمی را حتی از میان میدان مرکزی شلوغ ببیند. این بنا به اندازه مغازه پزشکی بود و اطراف آن را زیورآلاتسنگی و فلزی به شکل سلاحهای مختلف احاطه کرده بود. یک تابلوی بزرگ عبارت "سالنرزمی" را نشان میداد که با ضربه قلم خشن و قاطع نوشته شده بود.
گراویس از پشت سرش شنید: «هم، آه!»
او سرش را برگرداند و مردی را دید که سعی میکند قاب چوبی را از زیر بازوی گراویس بکشد. بدیهی است که دزد احتمالی قدرت کافی نداشت. گرچه، گراویس واقعاً متعجب شد، زیرا تا زمانیکه آن صداهای تلاش را به صدا نیاورده بود، متوجه او نشد.
ناگهان نگهبانی دزد را با بدنش به زمین انداخت و او را نگه داشت. گراویس با خودش پوزخند زد: «اوه، شاید واسه همینه بهش میگن شهر بادی (شهر بدن).»
دزد بیچاره روی زمین بود و سعی کرد خنجرش را بیرون بیاورد. بااینحال، نگهبان دیگری آمد و خنجر را با لگد دور کرد و نگهبانان شروع به لگد زدن به آن مرد کردند. آنها درحالیکه مرد در حالت جنینی جمع شده بود فریاد زدند: «مقاومت نکن!»
گراویس به آنها گفت: «بیخیال، مرد. بسه دیگه.»
دو نگهبان به او نگاه کردند، جعبه قرص را دیدند و در کمال تعجب ایستادند. نگهبان با قاطعیت گفت: «اون داشت در برابر دستگیری مقاومت میکرد. ما فقط داشتیم وظیفهمون رو انجام میدادیم.» و سپس به دزد بیچاره نگاه کرد. او سر نگهبانانی که تازه آمده بودند فریاد زد: «خب، الان دیگه مقاومت نمیکنه. پسرا، بیاین ببریمش به مقر اصلی.»
یکی از نگهبانان دزد را بالای سرش بلند کرد و رفت.
گراویس مطمئن نبود که باید در این مورد چه احساسی داشته باشد. دزدها در یک شهر مشکلساز بودند، اما نگهبانان کمی زیادهروی کردند. گراویس آهی کشید و متوجه شد ممکن است واقعاً درست باشد. افراد ضعیف اغلب توسط افراد قویتر سرکوب میشدند، فقط به این دلیل که ضعیف بودند.
گرچه گراویس برای دزد ترحم کرد، اما مداخله نکرد. دزد قبلاً سعی کرده بود یک خنجر را بیرون بیاورد و او هنوز زنده و آسیب زیادی ندیده بود. ظاهراً نگهبانان جلوی خود را گرفته بودند. اگر جدی برخورد میکردند، فقط یک لگد از سوی نگهبانان، دزد را در نقاط مختلف پخش میکرد.
گراویس به راه رفتن به سمت سالن رزمی ادامه داد و حالا بیشتر مراقب قرص هایش بود. سریع رسید و وارد شد.
داخل سالن رزمی متفاوت از مغازه دارویی بهنظر میرسید. کف چوبی بلندی داشت و گراویس هیچ ویترینی نمیدید. پشخوانی هم وجود نداشت. تنها چیزی که گراویس میتوانست ببیند این بود که چند نفر به راحتی روی کوسنهای دیوار مقابل زانو زده بودند. عدهای دیگر در مقابل آن مردم نشسته بودند و با آنها صحبت میکردند. احتمالاً تالار رزمی اینگونه بود و مطمئناً با تصور گراویس متفاوت بود.
او به سرعت به یک نقطه آزاد رفت و مقابل مرد جوان نیرومندی با ابروهای تیز نشست. مرد جوان چشمانش را باز کرد: «چی لازم داری؟»
گراویس میخواست بگوید هنرهای رزمی، اما بهنظر میرسید که به نوعی واضح است. او توضیح داد: «من مطمئن نیستم که کسبوکار اینجا چطوریه. اولینباره که اومدم سالنرزمی. من دنبال انواع مختلف هنرهایرزمی برای تکمیل سبک مبارزم هستم.»
مرد جوان بلافاصله با عصبانیت برخاست و فریاد زد: «چطور جرأت میکنی؟!»
کتابهای تصادفی


