تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل5 – ساعت مچی الماس
چهره مادربای و حتی صدای او هم تغییر کرد: «چی گفتی، این همه چیزیه که داریم.»
«اگر خونه رو بفروشیم، پس من و پدر و برادر کجا زندگی کنیم؟! تو، تو، تو واقعا جرئت کردی بگی خونه رو بفروشیم؟! میدونستم انگیزههای تو خوب نیست. حالا که معروف شدی میخوای پدر و مادر پیرت رو دور بریزی!! تو خیلی بیرحمی!! من چطور با بدبختی تو رو به دنیا آوردم!!»
پدربای که دید نفرینهای مادربای مرتب شدیدتر میشود، فورا سعی کرد جلوی او را بگیرد و گفت: «اینقدر حرف نزن، منظور آهلنگ این نبود.»
پدربای برگشت و به بایلانگ با حالتی قانع کننده گفت: «ما نمیتونیم خونه رو بفروشیم. تو این سالها قیمت خونه دیوارنهوار زیاد شده. اگه حالا بفروشیم، دیگه جایی که این جوری طبقه بالا و پائین باشه پیدا نمیکنیم. تو باید به ما پول قرض بدی...»
بایلانگ با خونسردی پرسید: «پس چرا خونه رو رهن نمیکنید؟! شما میتونید 5 میلیون دلار رو به آرامی بازپرداخت کنید. بهتر از اینه که همه چیز رو با یک بار مصرف از بین ببرید. اگر اول بازپرداخت وام برای برادربزرگ سخته، من میتونم کمکش کنم.»
بعد از این حرف، حالتی مردد و نامطمئن در چهره پدربای ظاهر شد.
مادربای که متوجه تغییر نظر او شده بود فورا سعی کرد حرف او را قطع کند و گفت: «اما اگه نتونیم اون رو پس بدیم چی میشه؟!» مادربای ضربهای روی میز زد و با شرارت به پدربای خیره شد و به او هشدار داد: «اگه تو ما رو رها کنی و بهمون کمک نکنی چی میشه؟! از کجا معلوم که سر قولت برای بازپرداخت بدهی خونه بمونی و ما نتونیم بازپرداخت رو ادامه بدیم؟! اگر جرئت داری دست به خونه بزن، من در این راه تا سرحد مرگ باهات میجنگم.»
پدربای که شخصیت ضعیفی داشت جرئت نداشت برخلاف مادربای حرفی بزند. او فقط میتوانست سرش را برگرداند و از بایلانگ کمک بخواهد. وقتی با نگاه آرام و سنجیده بایلانگ مواجه شد، بالاخره توانست دهان خودش را باز کند. اگر آنها به همین روش ادامه میدادند، بایلانگ را مجبور میکردند به آنها پول وام بدهد، و لازم هم نبود که خانه را بفروشند. این موضوع بیشتر و بیشتر روشن میشد.
بایلی که دید اوضاع مناسب نیست، حرف را قطع کرد: «خواهر کوچیکه، من میدونم که تو از وضعیت خونه ناراضی هستی، اما به این فکر کن، پدر و مادر از تو خوب مراقبت نکردند؟ از وقتی کارت رو شروع کردی تا به حال آیا ازت پول خواستند؟ انتخاب چنین موردی خیلی خونسردانه نیست؟»
«از اون گذشته، شرایطی که من در اون قرار گرفتم برای شما هم مناسب نیست. فکرش رو بکن، اگه خبری در این باره فاش بشه، تصویری که با این زحمت ساختی، هدر نمیره؟ پول یه چیز لحظهایه، تو با شهرت میتونی پول بیشتری به دست بیاری. تو باید بیشتر از من تو این چیزا وارد باشی.» در پایان سخنان بایلی نشانهای از تهدید داشت.
بایلانگ نگاهی به بایلی کرد. نگاهش سرد بود. او برای برخورد با بایلی نیازی به ادب نداشت. او دست داخل جیبش کرد و کارت بانکی خود را بیرون آوردو با صدای "پا" آن را روی میز زد و گفت: «میتونید برید حساب من رو بررسی کنید و ببینید چقدر پول داخلشه. من تازه بازپرداخت 400هزاری رو که قبلا قرض گرفته بودید، تموم کردم. شما در این موارد باید بیشتر با من شفاف باشید. تمام هزینههای مراقبت از پدر و مادر تقریبا خرج شده.»
چهره بایلی بسیار کریه بود: «یعنی میگی میخوای مرگ ما رو تماشا کنی؟!»
«اگه پول نداری میتونی قرض کنی!! اگه بانک به تو وام نده، شرکت میتونه این کار رو بکنه، مگه نه؟!» مادربای میان گریههای خود به داد و فریاد ادامه داد: «آیو، پیرمرد، به این بچه بیعاطفهای که بزرگ کردیم نگاه کن!! حتی نمیخواد به پدر و مادر و برادرش کمک کنه!! چرا حرف بچه دوم رو مطرح کردی!! اگر سقط میکردیم میتونستیم از این همه دردسر نجات پیدا کنیم.»
بایلانگ این حرفها را حتی در زندگی قبلی خود هم نشنیده بود.
در زندگی قبل او هرگز برای گفتگو درباره خانه به اینجا نیامده، فقط با اطاعت و عجله پول را فرستاده بود، او به سرپیچی از والدینش حتی فکر هم نکرده بود.
واقعیتی که لحظه به لحظه بیشتر آشکار میشد، بایلانگ را به حالت تمسخرخنداند.
بالاخره دست توی جیب کرد و چک را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
«اگه نمیتونید خونه رو بفروشید پس دخترتون رو بفروشید.»
وقتی بایلی چک را دید بلافاصله به جلو هجوم برد و آن را ربود. با خوشرویی خندید و گفت: «این، این چک رئیس بزرگ کیوئه! از اون نوعیه که میشه مثل پول نقد دست به دستش کرد!! آهلنگ اگه این رو داشتی چرا زودتر نگفتی؟!»
پدربای هنوز وجدان داشت، فورا پرسید: «دخترمون رو بفروشیم؟! منظورت چیه؟! این پول مال چیه؟!»
بایلانگ بلند شد، نمیخواست بیش از این وقت تلف کند.
«این پول فروش بدن من است، 5ملیون دلار برای بودن با یه مرد.»
مادربای بلند فریاد زد:«با یه مرد باشی؟ تو یه ف+ا+شه هستی؟»
بایلانگ گوشه دهانش را فورا پاک کرد و گفت: «اگه نمیخوای اون چک رو برگردون.»
بایلی چک را گرفت و یک قدم عقب نشست و گفت: «شوخی میکنی؟» پدربای و مادربای از دیدن چنین صحنهای شوکه شدند، نمیدانستند چه کار باید بکنند و چطور واکنش نشان بدهند.
بایلانگ به سه نفر مقابلش نگاه کرد و گفت: «هنوز 3 روز وقت داریم، شما میتونید به موضوع فکر کنید.» بایلانگ تصمیم گرفت آخرین فرصت را به آنها بدهد: «دو راه وجود داره، خونه رو رهن کنید. من میتونم اولش در بازپرداخت کمکتون کنم. در غیر این صورت 5ملیون رو بگیرید. این تنها راههاییه که من میتونم باهاشون به شما کمک کنم.»
بایلانگ به سمت در رفت. او در را باز کرد و اضافه کرد: «اگه یکبار فروخته بشم دیگه تمومه. بهرحال دیگه با+ره نیستم، ارزشی هم نخواهم داشت، این طور نیست؟»
صورت پدربای مثل ملافه سفید شده بود. بالاخره قدم کوتاهی برداشت و گفت: «آهلنگ، تو....»
بایلانگ سرش را برگرداند و به پدربای نگاه کرد.
اما پدربای برای چیزی که قصد داشت بگوید دچار تردید شد و آخر سرگفت: «تو واقعا از این خونه ناراحتی؟»
بایلانگ احساس کرد چیزی در قلبش شکست. سرش را تکان داد و لبخندش از بین رفت. صدای "پا-چا" شنیده شد و در پشت سر بایلانگ بسته شد.
بایلانگ خودش را کنترل کرد تا به عقب نگاه نکند و به طرف SUV نقرهای رفت.
به محض اینکه سوار ماشین شد بوی دود و عطر به طرفش هجوم آورد. درون دود کیوکیان سرش را برگرداند و نگاهش روی او قرار گرفت: «تو هنوز ب+ک+ره هستی؟»
بایلانگ ساکت شد. به این فکر کرد که کیوکیان چیزهایی را که قبلا گفته، میدانست.
کیوکیان یک گوشواره را از پشت گوش راستش بیرون آورد و بدون احتیاطی آن را کنار زد. به نظر میرسید کیوکیان تمام مدت به حرفهای آنها گوش میداده است. بایلانگ کمی مکث کرد و سپس متوجه ساعت مچی شد.
آن را تنظیم کرد و لبخند تلخی زد و گفت: «این گرونترین افسار سگه؟»
کیوکیان شانههایش را بالا انداخت: «اینکه بخوای دستت کنی یا نه به خودت بستگی داره.»
او یک حشره روی بدنش قرار داده بود اما بعد عمدا درباره آن به او گفته بود. واقعا نمیدانست کیوکیان به چه چیزی فکر میکند.
بهرحال مهم نبود کیوکیان چیزی را که در خانواده بای رخ داده بود بداند یا نه.
ناگهان کیوکیان گفت: «اگه بعد از 3 روز چک نقد نشده باشد، چی میشه؟»
بایلانگ لبخندی زد و گفت: «در این صورت یکبار مجانی با شما وقت میگذرونم.»
«اوه؟» قیافه کیوکیان کاملا علاقمند بود: «در این صورت من معامله بزرگی نکردم؟»
لبخند بایلانگ کمرنگ شد. به بیرون پنجره نگاه کرد: «اما احتمالش خیلی کمه. مثل اینه که برنده همه پولها رو ببره.»
کیوکیان به نیمرخ بایلانگ نگاه کرد و حرفی نزد.
او ماشین را حرکت داد و روی گاز فشار آورد. SUV نقرهای صدای بلندی ایجاد کرد و با سرعت دور شد.
هنوز 2 ساعت نگذشته و ماشین کیوکیان حتی از شهر T به شهر دیگری وارد نشده بود که بانک طبق دستور کیوکیان تماس گرفت تا به او اطلاع بدهد تمام 5 ملیون برداشت شده است.
بایلانگ به بیرون پنجره نگاه کرد و درباره اهمیت تولد دوباره خودش فکر کرد.
*******
صبح روز بعد بایلانگ با صدای موسیقی دیجیتالی، روی یک تخت بزرگ آبی ژرف بیدار شد.
احساس لمس لحاف جیری که در آن پیچیده شده بود، به اندازه گرانترین گل برجسته خنک و آرامشبخش بود. او مثل لاکپشتی که میخواست به خوابیدن در پوسته خود ادامه دهد، نمیتوانست برای پوشاندن گوشهایش با بالشت سرش را بالا ببرد.
این حالت ادامه داشت تا اینکه صدای "پا-لا" به گوش رسید و چیزی روی زمین خرد شد. بالاخره زنگ هشدار متوقف شد و این سکوت ناگهانی بالاخره او را از خواب سنگین بیدار کرد.
چشمانش را باز کرد و دید فضای وسیعی از چشم انداز مقابلش توسط یک پوست برنزه گرفته شده است. یک پشت برهنه عضلانی کاملا زیبا، یکنواخت و به آرامی بالا و پائین میرفت. زیر آن شانههای پهن کمر محکمی قرار داشت و چیزی که زیر آن بود با پوششی شبیه بایلانگ پوشانده شده بود. و سر این شخص هم روی همان بالش بود.
احمقانه چشمهایش را بست.
دیروز کیوکیان به سمت شهر برگشته و بعد بدون هیچ بحثی دو نفری اینجا آمده بودند.
این یک آپارتمان لوکس بازسازی شده بود و به دلیل مبلمان اندک آن بسیار سرد بود.
آنها حتی شام نخوردند. بایلانگ بلافاصله بیهوش شد و تا روز بعد خوابید.
زنگ هشدار، آخرین چیزی بود که بایلانگ با خِرَدش شب گذشته روی تلفنش گذاشته بود.
تلفن همراه را که با زمین خوردن شکسته بود امتحان کرد. خوشبختانه هنوز کار میکرد.
زمان مورد نیاز برای گریم تبلیغات 1 ساعت بود. زمانی که لازم داشت تا از اینجا به آپارتمان خود برود و به مجموعه برسد را محاسبه کرد،... چارهای جز رفتن به خانه قبلش نداشت. نمیتوانست این لباس پاره با دکمههای کنده شده را سر صحنه بپوشد.
راهی غیر از تأخیر نداشت. نگاهی به کیوکیان که هنوز سرش را درون بالش فرو برده بود، کرد. فکر کرد نیازی به خداحافظی نیست. قصد داشت برود که پایش چیزی را لگد کرد. وقتی نگاه کرد، ساعت الماس را دید که شب گذشته کنار انداخته شده بود.
لحظاتی مکث کرد. اما به یاد آورد که باید رفتار مطیعانهای داشته باشد و صادقانه برخورد کند، خم شد و ساعت را برداشت و روی مچ خود بست.
وقتی قفل ساعت را میبست، سر کیوکیان لحظهای بالا آمد و با صدایی که نشان از خوابی عمیق میداد گفت: «میخوای بری؟»
بایلانگ لباسهایش را مرتب کرد و سرش را تکان داد: «برای صبح کارهای برنامهریزی شده دارم. باید اول برم خونه و بعد برم.»
«چه اهمیتی داره؟ لغوش کن.» کیوکیان چشمانش را ریز کرد و سرش را بلند کرد. هالهای از عصبانیت شدید بر او حاکم بود. «مثل اینکه فقط یک شب توقف کردم. بیا اینجا.»[1]
چشمان کیوکیان هنوز کاملا باز نشده بودند. او بایلانگ را بو کرد: «تو حموم کردی؟ بوی خیلی خوبی میدی.»
بایلانگ چشمانش را باز کرد و به سقف خیره شد. از آنجایی که به نظر میرسید کیوکیان قصد دارد دوباره بخوابد، آرام گفت: «نمایش لباس UNI. اگه بدون دلیل از کار صرف نظر کنم خسارت قرارداد 200هزار در روزه. اگه من تصویر اونها رو خراب کنم، 1 ملیونه، هفته گذشته این قرارداد رو امضا کردم.»
کیوکیان گفت: «از چی میترسی؟ اگه این اتفاق بیفته من برات یه قرارداد بزرگتر پیدا میکنم، این مسئله بزرگی نیست.»
بایلانگ درمانده اما جدی گفت: «پس چطور برای شیائویانگ توضیح بدم؟»
«شیائویانگ؟»
«دستیارم.»
کیوکیان خندید. دیگر خوابآلود به نظر نمیرسید. «چطور میخوای توضیح بدی؟»
بایلانگ چند ثانیه سکوت کرد. میخواست معنی پنهان در حرفهای کیوکیان را پیدا کند.
به نظر میرسید کیوکیان میخواهد درباره روابط مبهم خود به او اطلاع دهد.
اما چرا؟ این برای شرکت خوب نبود، حتی اگر کیوکیان نگران این مقدار اندک پول نبود.
یا اینکه رفتار او بیش از حد تغییر کرده بود و کیوکیان این را مشکوک میدانست به همین دلیل سعی داشت او را آزمایش کند.
....پوشیدن ساعت کافی نبود؟
بایلانگ درباره لقب مار سمی که در زندگی قبلی خود به کیوکیان داده بود فکر کرد، حتی اگر سعی میکرد قادر نبود چیزی حدس بزند. بنابراین سرش را بلند کرد و موهای کیوکیان را نوازش کرد، برای اینکه خیال او را راحت کند گفت: «چطوره از یه نفر بخوام یه مقدار غذا و تعدادی لباس برام بفرسته. این طوری دیگه تحت فشار نیستیم.»
کیوکیان آرام شد. سپس با ابراز نارضایتی گفت: «هنوز قصد داری به کار ادامه بدی؟»
بایلانگ ضربه نرمی به سر کیوکیان زد و گفت: «معلومه، الان 5ملیون برای من هزینه شده، من به پول نیاز دارم.»
کیوکیان نگاهی حامیانه به او انداخت و او را رها کرد و به جای او بالش را ب+غل کرد.
«من شیرسویای گرم از آخر خیابون ارلانگ، با پنکیک تخممرغی و نون سرخ شده با 2تا پیاز بهاره میخوام.»
بایلانگ خندید. بلند شد و تماس گرفت. اما نه با شیائویانگ بلکه با یک دونده حرفهای که شماره او را در تلفنش ذخیره کرده بود. این افراد میتوانند به شما کمک کنند چیزهایی را بخرید و به خانه بیاورید. در چند سال گذشته در شهر A این تجارت پررونق شده بود. شیائویانگ به او کمک کرده بود تا این فرد را پیدا کند.
بایلانگ تماس تلفنی خود را تمام کرد و به کیوکیان گفت: «ممکنه من شیائویانگ رو عوض کنم. اون نمیتونه دهنش رو بسته نگه داره.»
«اوه، خب کی رو میخواید؟»
بایلانگ بدون تأمل گفت: «هونگهونگ.»
در زندگی قبلی اگرچه سالها بعد رئیس بزرگ ارهونگ را برای او فرستاد، اما بایلانگ از حرفهایی که با هم زده بودند میدانست هونگهونگ از همان اوایل کار به عنوان دستیار در توتال سرگرمی شروع به کار کرده است، حتی قبل از بایلانگ.
صدای کیوکیان تغییر کرد: «هونگهونگ؟»
بایلانگ تعجب کرد. به عنوان توضیح اضافه کرد: «شنیدم بقیه دربارهش حرف میزنند.»
«اوه؟» کیوکیان در حالی که به شدت میخندید از روی تخت بلند شد: «اشتهاتم بد نیست. میخوای دستیار من رو بدزدی؟ آه.»
بایلانگ ساکت شد. غیر از اینکه فهمید همه چیز مطلوب نیست، قلبش پر از سئوال شده بود.
کتابهای تصادفی
