نغمهی شاهتوت
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دوم: فانوس های جشن
چی نابود شد، استحکامات در شهر دوباره برقرار شد، با وجود مارکیز چانگ یی، آن زی وو به عنوان امپراطور، دوره جدید سلطنت چانگ جی نام گرفت(به معنی آهنگ طولانی).
زمان در یک چشم به هم زدن گذشت و باری دیگر جشن هفتم هفتم فرا رسید. به آرامی کنار ساحل ایستادهام، به کشتی بزرگ وسط رود که ضیافتی در آن پا برجاست نگاه میکنم، در سکوت و بدون سخنی آنجا می ایستم.
درست است، من مرده ام. در شبی که قصر امپراطوری قوم چی به تصرف درآمد مُردم. اما هنوز پا به دنیای مردگان نگذاشتم. به خواست خودم نیست که به آنجا نرفته ام، بلکه به این خاطر که هیچ نگهبانی از دنیای مردگان برای هدایت روح من نیامده است، بنابراین فقط میتوانم به شکل شبحی سرگردان در قلمروی انسان ها ظاهر شوم. همان روح معروف.
برای روح شدن، شخص باید وابستگی شدیدی داشته باشد. من مدتهاست که در این باره تأمل کرده ام، اما در واقع نمی توانم هیچ چیز یا مکانی را پیدا کنم که هنوز تمایلی به جدا شدن از آن در این دنیا ندارم. نمیدانم کجا باید بروم، خوشبختانه تمام این مدت همسرم را دنبال کردم.
من او را دیدم که به سمت تخت سلطنت رفت، امپراطور شد، خون های ریخته شده در شهر امپراطوری را پاک کرد، سپس با بزرگواری مرا به خاک سپرد، مراسمی در شان یک ملکه برگزار کرد، عذاداری ای که عملا عزای ملی بود.
میدانم، فقط به این روش میتواند در قلبش برای من جبران کند. و من واقعا سپاس گذار هستم که توانستم مراسم را تماشا کنم.
من هر روز او را در دیوان، هنگام صرف غذا و زمان خواب نگاه کردم. تا حدی که احساس کنم در این مدت، در مقایسه با زمانی که هنوز زنده بودم ، بیش از هر زمان دیگری با او وقت گذرانده ام. هیچکس قادر به دیدن من نیست، این به آن معناست که میتوانم هرجا که او حضور دارد آزادانه رفت و آمد کنم.
اما امروز نمیخواهم در کنار او باشم. زیرا در چنین روزی، اطرافش را پری های آوازخوان و پرستوهای رقصنده بی شمار با بوی خوش و ظرافت و صورت های پوشانده پر کرده است. مهم نیست تا چه اندازه بتوانم روشنفکر باشم، قطعا احساس ناخوشایندی خواهم داشت. بنابراین بهتر است کمی دور بمانم، چیزی که با چشم دیده نشود، اتفاق نیوفتاده است.
روشنایی فانوس در آن کشتی تفریحی مجلل که با شادی رنگ آمیزی شده ، کمی کمرنگ شد. به نظر میرسد ضیافت به پایان رسیده است. با فکر کردن به جو سرخابی و قوی آنجا، هنوز خیلی مایل به بازگشت نیستم.
مدتی بعد چیزی را دیدم که انتظارش را نداشتم، افرادی با لباس های معمولی کشتی تفریحی را ترک میکردند. کسی که جلوتر از بقیه قدم برمیداشت، شوهر زمان زندگی من، آن زی وو بود.
گشت زنی مخفیانه امپراطوره...؟
همه ی افراد قابل اعتماد او در کنارش قرار داشتند، با کنجکاوی آن ها را دنبال میکنم.
آن ها به طرف شب بازار شهر حرکت می کنند، در شب جشن هفتم هفتم، شهر به روشنی میدرخشد، جاده پر از مغازه هایی است که در دو طرف فانوس می فروشند، در اطراف زوج هایی دست در دست یکدیگر قدم می زنند. پیوسته به سمت جلو حرکت می کند، بی اهمیت به محافظان پشت سرش تصمیم می گیرد به سمت قسمت شلوغی که جمعیت در آنجا قرار دارد برود، مانند مورچه هایی بی قرار در تابه داغ.
آن زی وو چنین فرد خودسریست، بعد از پادشاهی هم همچنان خودسر است.
بدون صدایی به دنبالش راه افتادم. به نظر می آید قصد دارد عمدا محافظانش را جا بذارد، جمعیت شلوغ را چندین بار دور زد، آخر سر،یک ماسک روح خرید و آن را به صورت خود زد، همینطور یک فانوس خرید، درست شبیه مردی که دنبال معشوقه خود می گردد.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
زمان می گذرد، مردمی که از کنار من رد می شوند همه لبخندهای گرمی بر لب دارند، رود کوچکی که از میانه شهر میگذرد مملو از فانوس است، که با جریان آرام دسته دسته عاشقانه های عمیق و کم عمق را جا به جا می کند.
به آرامی با یک دست که فانوس را نگه داشته و دست دیگرش که در کنارش قرار دارد از روی پل سنگی سفید روی رودخانه عبور می کند. من همچنان به او نگاه می کنم که خود را کنار می کشد تا کودکان ورجه ورجه کنان از کنارش عبور کنند، با دستش پشت سرش را جستجو می کند، این کارش عملا این خیال را به سرم می اندازد که میخواهد دست کسی را بگیرد.
بعد از عبور کودکان سر جای خودش باقی می ماند، برای لحظه ای خشکش میزند، ناگهان لبخندی روی لبش پدیدار می شود، چهره اش حالتی از سرزنش به خود گرفت، اما درون آن چشم ها، بیشتر غم فقدان بی پایان و تسلی ناپذیری دیده میشد.
این حالت چهره خیلی روی صورتش باقی نمی ماند، همانطور که از پل کوچک عبور می کند ، به سمت کناره ی رود می رود، آستین هایش را بالا می زند، فانوسی روشن می کند و آن را روی آب رودخانه قرار می دهد.
من که در طرف دیگر رود ایستاده بودم، با دیدن این صحنه نتوانستم جشن هفتم هفتم سال های پیش در جیانگنان را به خاطر نیاورم، زیر نور کم سوی مهتاب به او گفتم: "آن زی وو، برات یه فانووس روشن کردم."
دستانش پشت سرش قرار گرفتند و همانطور که به مغازه های سرزنده که دورتر قرار داشتند خیره شده بود بدون زحمت زیادی پاسخ داد: " از زحمتی که کشیدی ممنونم بانو."
به او در مرتب کردن شنلش و موهایش که باد آن ها را به هم ریخته کمک میکنم، این کار باعث می شود صورتش را به سمت من برگرداند: "تو همیشه جلوی مردم خودت و یه پسر پولدار و به درد نخور نشون میدی، اما من میدونم که قلبت بالاتر از ابرهای آسمون قرار داره، قطعا راضی نیستی که صرفا یه مارکیز بیکار باشی. روزی می رسه که مارکیز املاک چانگ یی بودن رو در این جیانگنان مه آلود رها میکنی."
چشمانش به من می افتد، درخششی در چشمانش به چرخش در می آید.
"در زادگاهم، چراغ ها اهنگ همدلیان به معنی پشت سر منتظرت میمونم. سانگ جه در این زندگی همسر توئه، احساساتت نسبت به من چه محبت واقعی باشه چه احساسات غیر حقیقی، من هنوز هم همسر تو هستم. ممکنه روزی باشه که تو بری. حتی اگه این زندگی به آخر برسه، من حتما منتظرت میمونم."
پلک هایش پایین می ماند، مدتی طولانی در سکوت غرق می شود: "پس منتظرم بمون."
بعد از آن، من همیشه در انتظار بودم. مارکیز چانگ یی مالک جیانگنان به پایتخت نقل مکان کرد. هر روز انتظار بازگشت او را از مجمع دیوان میکشم. زمانی که آن سوی دیوار بزرگ در دشت های شیونگنو قرار دارد، من هر شب منتظر می مانم تا پیروزمندانه بازگردد. او نقشه ای می ریزد تا امپراطور ژائو او را به پایتخت بفرستد، بدین ترتیب من تبدیل به گروگانی می شوم، که دائما منتظر بازگشت او هستم.
بعدتر او بالاخره باز می گردد، در کنار انتظار هایی که من از سر گذراندم.
ناگهان یک جرقه بازیگوش با صدایی مهیب از پس چشمانم می گذرد و افکارم را قطع می کند. سرم را بالا می آورم نگاه می کنم، نمیدانم کدام خاندان بزرگی در این شهر کوچک آتش بازی راه انداخته اند. آسمان شب را باشکوه نورانی می کند.
همه شگفت زده شده به آسمان شب نگاه می کنند.
نمیتوانم جلوی لبخند زدنم را بگیرم، در همه ی ضیافت هایی که در قصر برگزار می شود، همیشه آتش بازی مجلل و عظیمی وجود دارد، هرچند مردم همیشه با نگاه کردن نمی توانستند جز احساس سرما چیز دیگری حس کنند، قطعا به اندازه اینجا گرم و خوشحال کننده نبود.
زی وو هم باید همین حس و داشته باشه درسته؟
سرم را برمی گردانم تا او را ببینم، اما روی صورتش لبخندی که انتظارش را داشتم وجود ندارد، به جای آن با دقت به سمت من نگاه می کند، به آرامی ماسک را از روی صورتش برمی دارد.
درون آن چشم ها که با ناباوری باورنکردنی ای پر شده است، شادی ناآرامی سرکوب می شود.
در این لحظه، به طرز مسخره ای فکر می کنم شاید مرا می بیند. بی سر و صدا کنار رود ایستاده ام، از این طرف ساحل به او زل زده ام، آهسته لبخندی روی صورتم نقش می بندد. اگر به خاطر فانوس های شناور که همراه موج آب در حرکت بودند و آتش بازی های زیبا و شکوفا در آسمان نبود، فکر می کردم زمان هم اکنون ایستاده است.
"سانگ جه."
نرم و لطیف صدایم میزند، در رود قدم میگذارد.
در این لحظه هنوز کسی متوجه نشده بود، ناگهان به داخل آب قدم برمی دارد، به سمت جایی که من ایستاده ام حرکت می کند. از کنار فانوس های بسیاری رد می شود.
محافظان متوجه می شوند، کمی ترس به دلشان افتاده، دائم از بالا صدا می زنند، "لرد!" "لرد! مراقب باشین!" او قادر به شنا کردن نیست، اما خوشبختانه رود آنقدر عمیق نیست، عمیق ترین بخش آن به اندازه قفسه سینه او وسیع است.
چشمانش روی من قفل شده، قدم به قدم به من نزدیک می شود. با هر قدم نزدیک تر، پنهان کردن برق چشمانش سخت تر می شود.
تلخی تیزی قلبم را نرم می کند، صورتم در برابر لبخند نزدن ناتوان است.
ناگهان با لغزش پایش تمام بدنش درون آب فرو می رود. بی اختیار قدمی به جلو برمی دارم، میخواهم او را بالا بکشم، اما با حس آرام عبور آب از میان قوزک پایم، سر جایم بی حرکت خشکم می زند.
"پوتونگ پوتونگ" محافظان بیشتر از این تعلل نکردند و و تعدادی از آنان به داخل آب پریدند و مستاصل به سمت او شتافتند. قبل از آنکه روی پاهای خود محکم بایستد کمی درون آب دست و پا زد، به محض ایستادن آن چشم ها به سرعت ساحل را نظاره کردند، رنگ از صورتش پرید.
"سانگ جه!" اسمم را با ترس فریاد می زند، محافظانی که برای کمک به او آمدند را به کنار هول می دهد، سرسام آور به سمت ساحل می دود، بی قرار است مانند فردی که فرزندش را گم کرده، "سانگ جه! سانگ جه..."
انگار غیر از این دو کلمه چیز دیگری نمی تواند بگوید.
من در سکوت به او گوش میدهم که در کنارم مرا صدا میزند، اطراف را نگاه می کند، تمام بدنش خیس است، در وضعیت تاسف باری قرار دارد.
آن زی وو، از چه زمانی در چنین حالت تاسف برانگیزی بوده است.....
چشمانم را پایین می آورم، آهی میکشم که احتمالا کسی آن را نمی شود.
او را در مسیر بازگشت به قصر می برند، در غم و اندوه غرق شده، تمام مقامات را می ترساند و کسی جرات نفس کشیدن ندارد.
آن شب او دچار تب شدیدی شد، هوشیاریش نامشخص است، لب هایش مدام همان کلمه را تکرار می کنند، خواجه ای جسارت میکند گوش خود را نزدیک ببرد، زمزمه ی مبهمش را می شنود: "......سانگ (جه)....."
اعلیحضرت آرزو دارند آهنگ گوش دهند. با این بیماری که گریبانگیر ایشان شده، نمی توانند بیرون در برابر باد قرار گیرند، بنابراین خواجه آوازهخوانان را بیرون در های بسته نگه داشت، آنها تمام شب را در هوای سرد به آواز خواندن پرداختند.
کنار تخت او می نشینم و بی حس به او زل میزنم. فقط من میدانم که او آهنگ نمی خواهد، مرا می خواهد. فقط من میدانم، آن چه که در حال حاضر بیشتر از هر چیزی به آن احتیاج دارد، یک شب آرام و و یک استراحت شبانه خوب است.
با این حال نمی توانم دیگران را آگاه کنم.
نیمه شب، صدای آوازخوانان رفته رفته کم می شود، ناگهان زی وو چشمانش را باز می کند، چشمانش به گونه ای بی جان است، با صدای خش داری می گوید: "سانگ جه، من برات فانوس روشن کردم."
بعد از گفتن آن، بی حال به خواب برمی گردد.
من به او زل زدم، بدون سخنی.
آن زی وو همیشه فرد سالمی بود، او هیچوقت مریض نمی شد، اما این بیماری به طرز تهدیدآمیزی در او رخنه کرد، سخت تر از آن بود که فکرش را میکردم. بیشتر از یک ماه به طول انجامید. او سلامتی خود را تازه هنگام جشن نیمه پاییز به دست آورد. در قصر جشن نیمه پاییز گرفته شده و شاه نانیو دعوت شده است. آن ها میگویند این بار شاه نانیو همراه با دخترش که زیبایی اش آبادی ها را ویران می کند می آید.
قصد آنان از این کار واضح تر از این نمی تواند باشد.
از زمان ساماندهی دوره جدید سلطنت، نه تنها جایگاه ملکه، بلکه تمام قصر پشتی خالی از حتی یک معشوقه است. وزیران در موقعیت های بیشماری از آن زی وو خواستند برای خود همسرانی سلطنتی انتخاب کند، اما تمام آنها را با بهانه ی مشغول بودن به امور دولتی دست به سر کرد.
این بار، میترسم با اولین همسرش بعد از شروع سلطنتش ازدواج کند.
همسر او...
انگشتانم به آرامی خطوط صورتش را طی میکند، در آخر گوشه لب هایش متوقف می شود. فکر میکنم بعد از ازدواج او با دختر شاه نانیو، من باید جای دیگری پرسه بزنم. زیرا آن موقع همسری دارد که همراهیش کند، که انتظارش را بکشد.
در شب ضیافت نیمه پاییز، زمانی که قرص کامل ماه آسمان را در بر گرفته، ضیافت قصر به اوج خودش می رسد.
شاه نانیو که بر روی صندلی بالا سمت چپ نشسته است، جامش را بالا می آورد و می گوید: "اعلیحضرت، دختر عزیزم دوست داره به پیشگاه شما رقص تقدیم کنه."
زی وو لبخند کمرنگی میزند: "شنیدم پرنسس نانیو زیبایی بی همتایی دارن، اما هیچوقت نمیدونستم ایشون در واقع رقصیدن هم بلدن. باید خوب نگاه کنم."
شاه نانیو با افتخار لبخند می زند، با دو کف زدن دختری که صورتش را با تور پوشانده و لباسی به رنگ سفید مهتاب بر تن دارد، آرام به سمت میان صحنه قدم برمی دارد. با اندامی ظریف و زیبا، او هم اکنون هم آه های تحسین برانگیز اطرافیان را دریافت کرده ، علی رغم آنکه هنوز صورتش نمایان نشده است. موقرانه به زی وو تعظیم میکند: "سو اِر فقط مهارت های ناشایست داره."
این صدا....من بلافاصله مات و مبهوت شدم، سعی کردم دوباره خونسردی خود را به دست آورم، فقط می توانم ناامیدانه خنده ای تلخ بکنم. آیا این خواست خدایان است، یا اینکه عمدا توسط شاه نانیو ترتیب داده شده بود؟ هیچ ایده ای ندارم، شاید زی وو کوچکترین اشتیاقی را برای من حس کند، پس احتمالا با این سو اِر ازدواج می کند.
رقصیدن او خیلی هم خوب نیست، اما همچین اندام ظریفی می تواند توجه همه حاضرین را به خود جلب کند.
همانطور که رقص به پایان نزدیک می شود، سو اِر با یک چرخش بدن قصد دارد به زی وو تعظیم کند، اما در انتها با پیچ خوردن پایش و صدای "آی" به زمین می افتد. تور از روی صورتش کنار می رود، قطعا زیبایی او بی همتاست.
آه هایی از حیرت از همه طرف به گوش می رسد.
چندین خدمتکار برای کمک به سو اِر جلو آمدند، سو اِر با دو چشم که اشک هایی کریستال مانند آنان را پوشانده، خجالت زده به زی وو نگاه می کند، به او نشان می دهد از قصد نبوده. چنین ظاهر شکننده و ظریفی، باعث می شود مردم بخواهند به جلو قدم بردارند و او را در آغوش بکشند و با مراقبت و عشق او را آرام کنند.
شاه نانیو فورا از این موقعیت ناگهانی بهبود می یابد، ایستاده و به زی وو تعظیم می کند و می گوید: "بی کفایتی دختر عزیزم رو امیدوارم ببخشید سرورم!"
زی وو پاسخی به او نمی دهد، فقط با نگاهی مرده به سو اِر نگاه می کند، چشمانش نگاهی ناواضح داشتند. شاه نانیو نه تنها با دیدن این رفتار از او خشمگین نشد، به جای آن با صدای بلندی خندید: "این شاه حقیر شنیده اعلیحضرت از زمان تاسیس این کشور هنوز همسری برای خودشون اختیار نکردن، احتمالا خاک و غلات این سرزمین نمی تونن جایگزین یک بانو..."
زی وو صبر نکرد تا سخنان او تمام شود، ناگهان سخن می گوید: "احیانا شاه نانیو ملکه ی من رو میشناسن؟"
"ملکه فقید جون خودشون رو برای کشور فدا کردن، این شاه حقیر طبیعتا میدونه کار ایشون در این دوره و زمونه منحصر بفرد بوده."
"از زمان تاسیس این حکومت من همیشه دلتنگ ملکم بودم، هر روز قبل از این که خوابم ببره مدت طولانی ای رو باید دور خودم بچرخم. اگر پرنسس وارد قصر پشتی بشن، میترسم ایشون به ناحق عذاب بکشن." در حرف هایش ذره ای احساسات وجود نداشت. چند تن از وزیران ارشد که با خلق و خوی زی وو آشنا بودند سر خود را پایین مشغول نوشیدن نگه داشتند، حتی جرات نگاه انداختن به وسط صحنه را نیز نداشتند.
شاه نانیو باور داشت امپراطور با فکر این موضوغ متزلزل شده باشد، فورا به سمت سو اِر برگشت و بلند پرسید: "تو احساس میکنی بهت ظلم میشه؟"
سو اِر با ترس به زی وو نگاه انداخت، گونه هایش به رنگ قرمز می درخشید، او به نرمی پاسخ داد: "سو اِر...سو اِر احساس نمیکنه بهش ظلم میشه." شاه نانیو به زی وو لبخندی میزند، اما او را می بیند که بی تفاوت جام شرابش را پایین می گذارد و می گوید: "اما من ترس این رو دارم که ملکه ام احساس کنه بهش ظلم شده."
لحظه ای که این کلمات جاری شدند، صورت شاه نانیو به سرعت رنگ عوض میکند. بعد از او سو اِر نیز در آغوش خدمتکار می افتد، با صورتی رنگ باخته به امپراطور زل می زند.
قلبم درد میگیرد. سرزمین نانیو همیشه در معرض درگیریها و هرج و مرج بی پایان بوده است. و امروز، شاه نانیو دخترش را همراه خود آورده تا از طریق ازدواج بین دو کشور صلح را برقرار کند، اگر زی وو تن به این ازدواج دهد، در آینده آن سرزمین بیشتر آرام می گیرد. اما او هنوز...
"این تاج و تخت به قیمت زندگی ملکه به دست اومده، من اگه قادرم هر روز روی این تخت سلطنت بشینم همش به لطف فداکاری ملکه است." لحن صحبتش بی تفاوت باقی ماند، با اینحال سخنانش باعث رنگ باختن چهره ی گروهی از مردم شد، "تا زمانی که من، آن زی وو امپراطور هستم، سانگ جه تا ابد ملکه هست. هرکسی قصد داره وارد قصر پشتی بشه، اول طبق قوانین خاندان امپراطوری پیش ملکه بره و رضایت ایشون رو بگیره."
جشن نیمه پاییز این سال، شاه نانیو غضبناک آستین لباسش را میتکاند، تمام وزرا همانند جیرجیرک هایی یخزده در سکوت باقی مانند، امپراطور مدتی را قبل از اینکه به همه بگوید متفرق شوند، تنهایی به ماه زل میزند.
هم زمان با خروج وزرا، خواجه ها شروع به مرتب کردن آشفتگی ضیافت میکنند. یک خواجه به امپراطور توصیه میکند به اتاقشان بازگشته و استراحت کنند، اما ناگهان از او سوال میشود: "اون پرنسس نانیو زیبا بود؟"
خواجه دچار شوک شده به سرعت روی زانوی خود میافتد. نمیداند امپراطور به چه منظور این سوال را میپرسد، اما جرات نمیکند عجولانه پاسخ دهد.
امپراطور نفس خود را بیرون داده و با خود زمزمه میکند: "قطعا زیبایی منحصر به فردی داره، اما یک ذره قابل مقایسه با اون نیست. اون یک غرور لجوج مدل خودش و داره، البته که نمیتونه همچین ظاهر ترسو و ضعیفی ای به خودش بگیره." با گفتن این حرف، میایستد و آنجا را ترک میکند.
به میانه صحنه قدم برمیدارم، جایی خالی از حضور حتی یک روح، دستم قلبم را میفشارد، زیر نور ماه، این قلب من که مدتی طولانیست راکد مانده به نظر میرسد کمی تپیده است، آن زی وو گفت، انتخاب نکردن همسر برای خودش، از ترس ظلم شدن به من بوده.
او گفت، تا زمانی که امپراطور آن زی وو باشد، ملکه تا ابد سانگ جه خواهد بود.
محکم قفسه سینه ام را میفشارم، صدایی که از آنجا میآید شبیه صدای رعد و برق است.
آن شب، زی وو چند مقام ارشد را احضار کرد. روز بعد، مقامات ارشد اعتراض داشتند: برای جبران لطف اولیاحضرت ملکه یونگ یی، که زندگی خود را قربانی کشور کردند، اعلیحضرت در طول سلطنت خود هرگز نباید ملکه دیگری برگزینند. برگه ای از تذکراتی بیهوده، با این حال امپراطور به راحتی با آن موافقت کرد، حتی به وزرای معترض پاداشی بزرگ داد.
از آن زمان، هیچکس دوباره به موضوع انتخاب همسر امپراطور اشاره نکرد.
کتابهای تصادفی


